داستان «قهوه شیری» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «امیر بنی نازی»

چاپ تاریخ انتشار:

amir baninazii

در یک کافه سوت و کورآمریکای لاتین مگسی سیاه درون استکان خالی از نوشابه آهسته می چرخد . از شدت گرما گاه گاهی از چوب صندلی ها صدای جیر جیر در می آید .پروانه­ای با بال های بزرگ به آرامی تلو تلو خوران بال بال می زند گویی در هر بال زدنی تلوتلو می خورد.

در قفسه دیوار ، شیشه های حلبی قهوه خاک گرفته ، کتاب هایی که رنگ و رو  برگ هایشان رفته، آینه هایی پُر از رمز و راز و جعبه خیاطی مزین به سرپوش روستایی ، چوب های سرخ فام و زرد رنگ آن با پرتو نورهایی که بر روی آنان می افتاد فضایی مسحور کننده بر دیگر چیزهای عادی  ایجاد می کرد .

از بلندگوها صدای بلند و تیزی که از ترومپت بر می آید تا اعماق مغز انسان نفوذ کرده و بر می گردد .ساعت به آخرهای نصف شب یعنی به روز تولد مردی مو بُلند که تنها در میخانه نشسته ، نزدیک می شود .

مرد از قهوه سرد شده اش جُرعه ای اندک می نوشد . صورتش ، گردنش ، بازوانش پُر از عرق . در حالی که حرکت می کند ، می درخشد . در زندگیش نخستین بار هست در سرزمینی که قهوه خیز است ، قهوه می نوشد . شاید هم به خاطر این که در روز تولدش خودش را آن جا دیده ، به بودنش در آن جا فکر می کند .

نخستین قهوه را چند سالگی نوشیده بود ؟ چهار سالگی ؟ ‌پنج سالگی ؟ قهوه شیری ، مطمئن بود . شیر در حال جوشیدن از قابلمه آلومینیمی تا آشپزخانه حس تهوع را به همراه داشت . برای اندک زمانی هم که شده آن حال را حس کند بیش تر هم حسرت بزرگ ترها را خورده اما به تنهایی برای این که قهوه خیلی تلخ است تهوع را تحمل می کند . در سال های بعد هم که بوی آرامش را احساس می کرد یا هم خیلی چیزهایی که حسرتش را داشته ، در طول سال ها حالت تهوع او ادامه داشت .

پودر قهوه در قفسه آشپزخانه هایشان  روی پیشخوانی که پوشش سرامیکی داشت ، در قوطی نارنجی ای که سرپوش ملامین سفیدی داشت بود . بر روی آن ها نام قند و چایی نوشته شده ، در بین آن ها بود . که این قوطی ها از شیشه های ادویه بزرگ تر ، از شیشه های رُب کوچک تر است . آن زمان خواندن و نوشتن بلد نبود اما قهوه را از نخستین حرف های برچسب آن که از بالا به پایین باز شده  می شناخت . در قوطی قهوه که آرام باز شده نسبت به بقیه بیشتر سفت بود . برای باز کردن آن ها نیاز به نیروی بیش تر بود . حرص می خوردی، با قدرت بیش تر باز می کردی در قوطی کنده می شد و قهوه به هر طرف می ریخت . باور کردن به این که رسیدن به چیزهای با ارزش سخت باید باشد ، قهوه مانند گوش ماهی در پُشت چیزی پنهان شده ، شگفت زده شد . با این طرف  آن طرف  چرخاندن ، در قوطی را  دوباره با حوصله باز می  کرد . با دستمال خشک فشار می دهد و می چرخاند . در آخر پیروزمندانه به معدن قهوه می رسید . اینک در آن لحظه از ضرب المثل ها آن چه می دانست : ادویه ، پارچه ابریشمین ، عاج فیل ، پرندگان پُر نقش­ و نگار ، دختران کنیز زیبا و چیزهای گوناگون و عجیب و غریب . فروش آن چیز با ارزش با داد و فریاد در بنادر دور  ، بوی اسرار آمیز آن مانند رازی به چشم می خورد .

شاید هم به خاطر آن حالا این جا هست . از کوچه های تنگ یک شهر بندری دور ، بوهای اسرار آمیزی بلند شده ، به جز قهوه خوب هیچ چیز دیگری ندارد . الان هم در یک مغازه به خلوت بودنش فکر می کند. قهوه به این آسانی تسلیم شیر نمی شود ‌ نوک قاشق را تا انتها سریع در قوطی قهوه فرو بُرده بعدا یک جزیره کوچک به رنگ قهوه ای کم رنگی پُشت سر هم ظاهر می شد . می شود گفت تقریبا این کار را به طرز معجزه آسایی بدون این که قطره ای بریزد می توانست انجام دهد . نخستین حرکت برای از بین بُردن رنگ شیر کافی بود سپس تکه قهوه در گردآب موجی که قاشق چایی خوری ایجاد کرده حل می شود ، مانند پروانه ای که بال بال زنان شروع به برگشت کردن کند. در هر دور از امواج گرداب کمی کاسته می شد اما مقاومت می کرد ؛ آن چنان که به راحتی تسلیم نمی شد .

برای این که مقاومت آن را بشکند باید مانند آدم های بزرگ قوی و مصمم باشد . قهوه شکل سیاه و جذاب دارد. به این خاطر برای ازبین بُردن آن. درست تر هست برای حقانیت آن مانند شیر تمیز و مفیدباید خورده شود . با قاشق چایی خوری که در کنار استکان قهوه بود با فشار زیاد سعی در حل کردن قهوه داشت . دقایقی به این کار  پرداخت . اما هر چه قدر فشار می داد ، فشار می داد دانه های پودر قهوه دوباره روی شیر در حال چرخ خوردن بودند. در حالی که قهوه را می نوشید تا نوک زبانش می آمد. بلکه به گلویش می چسبید ، سبب سُرفه کردن او می شد. له شدنش را ولی مغلوب نشدنش را با صدای بلند اعلام می کرد.

در طول سال ها هم زیاد خُرد و له شدن خودش را ... سال به سال فعال و پُر از انرژی بودن را در زندگیش گُم کرده و به آدمی یک جا نشین دایمی مبدل شده ...

در فال قهوه فنجانش راه های زیادی را دیده ... و در آخرین فالش به یاد می آورد به وضوح ابتدای راه را که اکنون در مرکز این کشور به سر بُرده ،  شبیه خاطرات اوست .

" شاید هم همه به خاطر وجود رنگ قهوه ای شان این جا هستند ." باخودش می گوید و آرام می گیرد. " مانند شیر تمیز و سودمند که نشان دهنده حقانیت من هست به این خاطر حل شدنی نیستم ." پودر دانه های قهوه که در ته استکان هست به گلویش می چسبد . در حالی که شُکر گُزاری می کند ، سُرفه می کند . در همان حال سایه ای در آشپزخانه ظاهر می شود . پیش تر زنی که سفارش قهوه را آورده قد و قامتش مانند قد و قامت درخت آبنوس زیباست ، او الان پُشت پیشخوان هست در حالی دندان های سفیدش در حالی که می خندد نمایان است به ساعت اشاره می کند ، متوجه او می شود .آن زن از قفسه چوبی روشن استکانی را که از جا ادویه بزرگ تر ، از شیشه رُب کوچک که گوشه هایش زنگ زده از داخل قوطی حلبی ها برداشته بعد از گذاشتن قبض رسید در آن را محکم بسته ، قهوه را جلوی او می گذارد ‌. مرد از حرف نخستین روی قوطی قهوه ، برچسب آن را که از بالا به پایین باز شده می شناسد.

قوطی به در آن مانند پوست گوش ماهی سخت به هم چسبیده است . مرد با فشار دادن دندان هایش تلاش برای باز کردن در آن دارد . سرانجام با شیوه ها و کلک هایی که از کودکی آموخته، به آرامی این طرف آن طرف چرخانده ، به آسانی در قوطی‌را باز می کند .

روی کاغذ قبض داخل آن " ۴۰ " خیلی بُزرگ نوشته شده . مرد بدون این فکر کند از کیف پولش تمام پول و کارت بانکی اش ، کلید ها و پاسپورتش که در جیبش هست ، پول را داخل قوطی حلبی گذاشته و صورت حساب زیاد خود را در یک لحظه پرداخت می کند . در قوطی را به خوبی بسته به سمت زن هُل می دهد .

زن این دفعه با چهره گُشاده و آسوده خاطر می خندد ‌. معده مرد شروع به تهوع می کند. پروانه ای بالای سرش بال و پر می زند . مدت زیادی است که مانند ترومپتی که صدا ندارد دُرست بین آن دو شروع به سر و صدا می کند . زن شیفته آهنگ شده ، کمی به سوی او خم می شود‌. کالایی با ارزش که با فریاد در بنادر دور به فروش‌رفته ، بوی اسرار آمیز آن در میان سینه های آن زن به طرز جادویی به مشام می رسید با هزاران شیوه مختلف آن مرد را اسیر و درمانده کرده است .

مرد به کلی کنترل خودش را از دست داده، پوست سفیدش برای این که با رنگ قهوه که آن زن آورده تماس پیدا نکند ، تقاضایی از او دارد . از میز کناری او  یکی از صندلی های بامبو از شدت گرما صدایی به گوش می رسد. زن بدون این‌که در قوطی حلبی را باز کند آن را در قفسه روشن کنار کتاب هایی که رنگ و رویشان رفته، می گذارد .

نخست چراغ های قفسه ، بعد لامپ های کافه را یکی یکی خاموش می کند . فشفه ای روشن می کند. به پُشت پیشخوان رفته با ناز و عشوه به پیش مرد می آید . اکنون مانند ترومپتی که اعلام پیروزی می کند، شروع به خواندن می کند . مخفیانه با قاشق چایی خوری رنگ قهوه ای را با سفیدی شیر پُشت سر هم روی هم فشار می دهد . نه تکه قهوه ، نه گرداب امواج ، نه پودر قهوه ، نه دانه قهوه هم ... کشتی ملامینی با عرشه سفید نارنجی اش آهسته از بندر دور می شود. به سمت بنادر اسرار آمیز در انتهای دیگر اقیانوس رنگ شیر قهوه ای به راه می افتد.

مرد دیگر از این به بعد این را که چرا دوباره برای شروع به خوردن یک قهوه خوب به غیر از این هیچ چیزی در انتخاب این مغازه سوت و کور حرفی از آن به میان آمده می داند . درست بالای سرش پروانه ای با بال های بزرگِ خسته اما لج باز مانند مرغ دریایی به آرامی تلو تلوخوران بال بال می زند ...

داستان «قهوه شیری» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «امیر بنی نازی»