داستان «تخت خواب ناراحت» نویسنده «گی دو مو پاسان» مترجم «مهسا طاهری»

چاپ تاریخ انتشار:

mahsa teherri

پاییز یک سال بر آن شدم فصل شکار را همراه چند نفر از دوستانم در شهر پیکاردی در کاخ بگذرانم

این دوستانم مانند سایر دوستانم اهل شوخی های خودمانی و بگو بخند بودند. من هم علاقه ای به آشنایی با بقیه انواع مردم نداشتم.

وقتی رسیدم آنجا، چنان گرم تحویلم گرفتند که مشکوک شدم. شکار خوبی داشتیم و آن ها چنان دست پاچه ام کردند و زبان بازی کردند انگار که وجود من آنجا باعث تفریح و سرگرمی شان شده است.

به خودم گفتم: حواست را جمع کن، موش زبل! حتماً دارند علیهت کارهایی صورت می دهند.

سر شام، بساط خنده و شوخی شان به راه تر شده بود، خیلی زیاد. چنان که با خودم فکر کردم: اینا همون کسایی اند که دو برابر از سهم خوشی برخوردارن و ظاهراً هم بدون دلیل. حتماً بخاطر یه تفریح اساسی هم که شده، نقشه هایی می کشند. حتماً هم من قربانی نقشه شون میشم. پس حسابی حواست باشه!

تمام شب همه به طرز مشکوکی بیش از حد گفتند و خندیدند. من اما فقط مثل سگی که بو بکشد، شش دانگ حواسم جمع شان بود. اما پای چه شوخی ای در میان بود؟ گوش به زنگ بودم و مضطرب. نمی گذاشتم حتی یک کلمه یا معنی یا حرکتی از دستم در برود. همه به نظرم مشکوک می زدند. حتی به صورت خدمتکاران نیز با بدبینی و بی اعتمادی نگاه می کردم.

وقت خوابیدن رسید و ساعت صدایی کرد. همه اهل خانه بر آن شدند تا مرا به اتاقم راهنمایی کنند. اما چرا؟ بهم شب بخیر گفتند و من وارد اتاق شدم. در را بستم و با شمعی در دست بدون اینکه قدم از قدم بردارم سرجایم ماندم.

صدای خنده و حرف هاشان را در راهرو می شنیدم. حتماً داشتند جاسوسی مرا می کردند. دیوارها، مبلمان، سقف، پرده ها و کف زمین را بررسی کردم. موردی برای شک وجود نداشت. صدای رفت و آمدشان را از بیرون در می شنیدم. حتماً داشتند از سوراخ در نگاهم می کردند.

فکری به ذهنم رسید: امکان داره شمعم یهو خاموش بشه و توی تاریکی فرو برم.

برای همین رفتم طرف تاقچه روی بخاری و همه شمع هایی که روی آن بود را روشن کردم. بعد نگاه دیگری به دور و برم انداختم و بدون اینکه چیز مشکوکی به چشمم بخورد، با گام های کوتاه جلو رفتم و کل اتاق را بررسی کردم. هیچ چیز نبود. تمام گوشه کنار و اسباب را یکی پس از دیگری بررسی کردم اما هیچ چیز مشکوکی پیدا نکردم. سمت پنجره رفتم که پشت دری های بزرگ چوبی اش باز بود. با دقت تمام بستمش و پرده مخملی بلند را کشیدم بعد یک صندلی گذاشتم جلوی آن تا هیچ چیز نتواند مرا بترساند.

بعد با احتیاط نشستم روی صندلی دسته دار سفت. جرأت نداشتم به تخت بروم. اگرچه زمان داشت می گذشت و داشتم به این نتیجه می رسیدم که دارم خودم را مسخره می کنم. اگر طبق حدس و گمانم داشتند جاسوسی ام را می کردند، بایستی مادامی که منتظر اند تا شوخی شان رویم جواب دهد، به ترسیدنم با صدای بلند بخندند. برای همین فکرم را برای رفتن به تخت خواب متمرکز کردم. اما تخت به طور عجیبی مشکوک بود. پرده هایش را که کشیدم، به نظرم امن آمد. اما باز احساس خطر می کردم. شاید قرار بود از بالای سرم دوش آب سرد باز شود یا لحظه ای که روی تخت دراز می کشیدم با تشک می رفتم به زیرزمین. توی ذهنم به تمام شوخی هایی که تابه حال تجربه شان کرده بودم، فکر کردم. دلم نمی خواست دوباره برایم اتفاق بیفتد. نه! مطمئنا نه! بعد یکهو یک اقدام احتیاطی به فکرم رسید که حتماً جواب می دهد: با دقت گوشه تشک را گرفتم و خیلی آرام آن را به سمت خود کشیدم. ملحفه و پتو و لحاف هم همراه آن آمد. همه این بند و بساط ها را وسط اتاق درست روبروی در پهن کردم. دور از تخت خواب مشکوک و گوشه اش که مرا مضطرب می کرد، یک بار دیگر و به بهترین نحو برای خودم تختی جداگانه درست کردم. بعد تمام شمع ها را خاموش کردم و در تاریکی خزیدم توی جایم.

یک ساعت تمام بیدار ماندم و با کوچک ترین صدایی پریدم. بعد که همه چیز گویی در سکوت فرو رفت، گرفتم خوابیدم.

حتماً مدت زیادی توی خواب عمیق بودم اما یکدفعه با افتادن چیزی سنگین روی بدنم از خواب پریدم. همان موقع مایع داغی را روی صورت، گردن و سینه ام احساس کردم و از شدت درد فریادی کشیدم. و صدای مهیبی، مثل افتادن میز سنگینی با بشقاب ها و ظروف آن توی گوشم پیچید.

زیر وزنی که رویم افتاده بود، داشتم له می شدم و نمی توانستم از جایم تکان بخورم. دستم را دراز کردم تا بفهمم چه چیزی رویم افتاده. صورت، بینی و ریش های یک نفر را حس کردم. بعد با تمام قوایم مشتی به صورتش زدم. اما بلافاصله ضربات پی در پی ای به سمتم سرازیر شد که باعث شد از ملحفه خیس بیرون بپرم و با لباس خواب از در که باز بود، به راهرو بدوم.

عجب حماقتی! هوا روشن شده بود. سروصدا دوستانم را به اتاقم کشاند و خدمتکار ترسیده را روی تخت ساختگی ام دیدیم که وقتی داشت چای صبحانه ام را برایم می آورد، پایش وسط اتاق به تخت خوابم گیر کرده و به شکم افتاده و صبحانه روی من ریخته بود.

تمام احتیاط هایی که در کشیدن پرده ها و پهن کردن رخت خواب وسط اتاق به کار بسته بودم، باعث شوخی ای شد که من آنهمه از وقوعش دوری می کردم.

آه! چقدر آن روز همگی بهم خندیدند!

داستان «تخت خواب ناراحت» نویسنده «گی دو مو پاسان» مترجم «مهسا طاهری»