"تامی گرانت" یک راننده تاکسی در شهر لندن است که برای شرکت تاکسیرانی کار میکند. یکروز رئیس "تامی" به نام "سام" صبح خیلی زود به او تلفن کرد.
"سام" گفت: الو "تامی"، آیا میتوانی خود را ساعت 9 به هتل "ریتز" برسانی؟
"تامی" جواب داد: بله، امّا موضوع چیه؟
"سام" که در کنار همسر و فرزندانش "بیلی" و "کتی" در حال صرف صبحانه بودند، توضیح داد: "گلوریا براش" به لندن آمده است.
"تامی" گفت " "گلوریا براش" همان بازیگر سینما؟ شما میخواهید که من رانندهاش باشم؟
"سام" جواب داد: رانندهٔ او که نه، من میخواهم که تو با تاکسیات پسر 12 سالهاش به نام "دینو" را در شهر لندن به گردش ببرید، چونکه مادرش درگیر کارهای خودش است.
"سام" ادامه داد: در هتل "ریتز" یادداشتی به همراه 50 یورو برایت گذاشتهاند، تا برای "دینو" خرج کنید. "تامی" پرسید: 50 یورو برای یکروز یک بچّه؟ این مقدار پول زیادی است.
"سام" پاسخ داد: من این را می دانم امّا باید کاری کنید که به "تامی" در اینجا خوش بگذرد. ضمناً دیر به آنجا نروید؟
"تامی" گفت: من متوجّه هستم. مطمئن باشید که مثل همیشه زودتر از موقع به آنجا میروم.
ساعت 8 و 45 دقیقه است و "تامی" 15 دقیقه زودتر در محل قرار در هتل "ریتز" حاضر شده است. او به جلوی میز مسئول پذیرش هتل میرود و خود را معرفی میکند: من از تاکسی تلفنی آمدهام.
خانمی که پشت میز پذیرش ایستاده بود، یادداشت و پول را به "تامی" تحویل داد. در یادداشت نوشته شده بود: این اولین سفر "دینو" به لندن است، لطفاً او را به این محلها ببرید:
1) قصر "باکینگهام"
2) "هارودز"
3) موزه بریتانیا.
"تامی" با خود گفت: بسیار خوب، امّا حالا که من 15 دقیقه زودتر آمدهام، آیا "دینو" حاضر شده است یا نه؟ در این موقع
چشمش به پسری افتاد، که روی صندلی نشسته بود. پس از او پرسید: سلام، شما "دینو" هستید؟ پسر جواب داد: بله، خودم هستم. آیا شما رانندهای هستید که از تاکسی تلفنی آمده است؟
"تامی" در جوابش گفت: بله.
این هنگام پسر از صندلی بلند شد و گفت: بسیار خوب، بیا برویم.
"تامی" قبل از هرجا به طرف قصر "باکینگهام" یعنی قصر ملکه انگلستان حرکت کرد و وقتی به آنجا رسید، تاکسی را نگهداشت.
"دینو" پرسید: چکار میکنید؟ من قصد تماشای این قصر کهنه را ندارم.
"تامی" نگاهی به او انداخت و پاسخ داد: امّا من .....
او سپس سفارش "سام" را بیاد آورد: "باید کاری کنید، که به او در اینجا خوش بگذرد". پس ادامه داد: باشد "دینو" ... حالا دوست دارید، شما را به کجا ببرم؟
چند دقیقه بعد، "تامی" مجدداً تاکسی را نگهداشت و گفت: همینجا خوبه؟
"دینو" جواب داد: بله، بسیار خوبه. حالا لطفاً 20 یورو به من بدهید.
"تامی" گفت: امّا من فکر میکنم که مادرت ......
پسر مجدداً درخواستش را تکرار کرد: من حالا 20 یورو میخواهم.
"تامی" پولی را که خواسته بود، به "دینو" داد. او سپس درون تاکسی نشست و منتظر ماند تا اینکه سه ساعت بعد "دینو" برگشت. "تامی" از او پرسید: حالا گرسنه نیستی؟
"دینو" جواب داد: چرا، خیلی گرسنه شدهام.
"تامی" تاکسی را به طرف "هارودز" هدایت کرد و وقتی به آنجا رسیدند، گفت: در اینجا یک رستوران بسیار خوب هست.
"دینو" گفت: من دوست ندارم که چیزی در اینجا بخورم. من مایلم که نهارم را در جای دیگری میل کنم.
"تامی" پرسید: کجا؟ و به دنبال آن نگاهش را به سرتاسر خیابان چرخاند.
"دینو" پس از دریافت 20 یوروی دیگر به طرف مغازه "بیگ برگر" رفت. او در آنجا 4 لیوان شیر موز و مقدار زیادی خوراکی سفارش داد امّا "تامی" نهار خود را درون تاکسی صرف کرد. "تامی" با خودش فکر کرد: بیست یورو فقط برای نهار؟! من با
این مقدار پول میتوانم غذای یک هفتهام را بخرم. پس درحالیکه بقیّه ساندویچش را میخورد، نگاهی همراه با افسوس به بیرون ماشین انداخت.
ساعتی بعد "دینو" از رستوران خارج شد.
"تامی" با خودش گفت " حتماً به او خیلی خوش گذشته است لذا از "دینو" پرسید: آیا دلت میخواهد که به موزه ملّی بریتانیا برویم؟
"دینو" در جوابش سری تکان داد و گفت: بسیار خوب.
"تامی" نگاهی به او انداخت و درحالیکه خوشحال مینمود، گفت: یعنی موافقی؟ سپس تاکسی را به طرف موزه هدایت کرد و در آنجا 10 یورو باقیمانده را نیز به او داد.
"دینو" با رضایت گفت: متشکرم. لطفاً کمی همینجا منتظرم بمانید. او بلافاصله از تاکسی پیاده شد و کمی دورتر وارد سینمایی گردید، که کنار موزه قرار داشت.
"دینو" ساعت 4 و 15 دقیقه از سینما خارج گردید درحالیکه "تامی" هنوز داخل تاکسی نشسته بود و از دیر کردن پسر جوان بسیار عصبانی مینمود. پس از او پرسید: حالا قصد دارید، به کجا برویم؟
"دینو" پاسخ داد: من فکر میکنم که بهتر است به هتل "ریتز" برگردیم چونکه من خیلی خسته شدهام و قصد دارم قبل از خوردن شام یک دوش آب گرم بگیرم.
"تامی" آهسته گفت: بسیار خوب. او مجدداً ماشین را روشن کرد و براه افتاد. آنها رأس ساعت 4 و 30 دقیقه جلو هتل توقف کردند.
"تامی" گفت: خوب دیگه رسیدیم. او بلافاصله پیاده شد و درب ماشین را برای "دینو" گشود.
"تامی" در این موقع چشمش به خانم بسیار زیبایی افتاد که کت خز بسیار گرانقیمتی پوشیده بود. بانوی زیبا قدم زنان از هتل خارج شد و نگاهی به "تامی" انداخت.
"تامی" با خودش گفت: من این زن زیبا را میشناسم و تا آنجا که به خاطرم میآید، او باید "گلوریا براش" معروف باشد.
"گلوریا" از "تامی" پرسید: آیا شما همان راننده تاکسی سرویس هستید؟
"تامی" پاسخ داد: بله، درسته.
هنرپیشه مشهور سینما ادامه داد: لطفاً همراه من بیایید. او سپس قدم زنان به داخل هتل برگشت. در اینجا بود که "تامی" چشمش به پسری افتاد که در سالن هتل بر روی صندلی نشسته بود و بسیار غمگین مینمود. خانم هنرپیشه گفت: این "دینو" است که قرار بود در شهر به گردش ببرید.
"تامی" که توان صحبت کردن نداشت، با لکنت زبان گفت: امّا ... امّا ....
"گلوریا" ادامه داد: من از کار شما خیلی خیلی عصبانی هستم.
"تامی" نگاهش را ابتدا به طرف آن پسر و سپس مجدداً به سمت "گلوریا" چرخاند و گفت: امّا این که "دینو" نیست.
"گلوریا" جواب داد: آقای محترم، یعنی من پسر خودم را نمیشناسم؟ حالا بگو با 50 یوروی من چکار کردهاید؟
صورت "تامی" مثل گچ سفید شده بود. او نگاهی به خارج هتل انداخت، تاکسیاش در جائیکه پارک کرده بود، قرار داشت امّا هیچ اثری از پسری که خود را "دینو" معرفی کرده بود، در آنجا به چشم نمیخورد.
حالا تقریباً ساعت 5 عصر بود و "سام" رئیس "تامی" در خانهاش استراحت میکرد. او و همسرش در حال خوردن چای بودند که ناگهان درب باز شد و پسرشان "بیلی" قدم به داخل خانه گذاشت.
"سام" رو به او کرد و گفت: سلام پسرم، مدرسه چطور بود؟
"بیلی" درحالیکه خیلی سرحال و شادمان بنظر میرسید، پاسخ داد: سلام پدر، امروز خیلی خیلی به من خوش گذشت. از شما متشکرم. ■