داستان کوتاه «طاعون تیک از دیوید سداریس» مترجم «مریم نفیسی¬راد»

چاپ تاریخ انتشار:

maryam nafisiradهنگامی‌که معلم ازم خواست تا مادرم را ببیند. هشت­ بار دماغم‌ را به سطح میزم مالیدم.

او‌ پرسید: این یعنی بله؟

طبق محاسباتش من سرکلاسش 28 مرتبه ازروی صندلی‌ام بلند شده ‌بودم.

_ مثل كك هي بالا وپ ایین می‌پری؟ دو دقیقه سرم رو برمی‌گردونم و می‌بینم زبونت­ رو به کلیدبرق چسبوندی. شاید جایی که تو ازش اومدی، اجازه‌ این‌کارها رو بهت می‌دن، اما سرکلاس من کسی نمی‌تونه هر وقت عشقش کشید از پشت میز بلند شه و هر چی دلش بخواد رو لیس بزنه . اون کلید برق مال خانم «چست‌ناته» و اون دلش می‌خواد که خشک باشه، دوست‌داری من بیام خونه‌تون و زبونم رو بچسبونم به کلید برق شما؟ موافقي؟

تلاش کردم تا تصورکنم که دارد این‌کار راانجام می‌دهد اما کفشم داشت مرا فرا می‌خواند:

_ درم بیار، بدو!  همین حالا!  عجله کن، هیشکی نمی‌فهمه.

خانم چست‌نات ابروهای کم‌رنگ و مدادکشیده‌اش ‌را بالا انداخت:

_ من ازت یه سؤال پرسیدم، دوست داری یا دوست‌ نداری که من کلیدهای برق خونه‌ت­ رو لیس بزنم؟

کفشم‌ را درآوردم و وانمودکردم که دارم نوشته‌های پاشنه کفشم‌ را می‌خوانم.

_ می‌خوای با کفش بکوبی توی کله‌ت، مگه نه؟

قصد نداشتم بکوبم فقط یک ‌ضربه زدن ملایم بود. اما خب، او‌ از کجا فهمیده بود که قصد دارم چه کنم؟

پاسخ سؤال خاموش نپرسیده‌ام را داد:

_ روی پیشونیت پر از جای پاشنه کفشه. یه وقت‌هایی باید یه نگاه توآیینه بندازی. کفش‌ها چیزهای کثیفی هستند. ما ‌اون‌ها رو پامون می‌کنیم تا پاهامون‌ رو ازخاک و چرک محافظت کنیم. اصلاً کار بهداشتی‌ای نیست که با کفش به سرت بکوبی، مگه نه؟

_ حدس می‌زنم که نه!

_ حدس؟ این بازی نیست که بخوای حدس بزنی! من حدس نمی‌زنم که دویدن توی خیابون اونم درحالی‌که یه پاکت کشیدی روی سرت خطرناکه! این چیزها حدس زدنی نیستن! این‌ها واقعیتند، نه یه پازل و معما !

پشت میزش نشست، ضمن اینکه شروع به نوشتن نامه‌ کوتاهی کرد ،به سخنرانی‌اش ادامه‌داد:

_ می‌خوام با مادرت صحبت کنم! مامان داری دیگه؟ مگه نه؟ فکرنمی‌کنم که به دست حیوون‌ها توی جنگل بزرگ شده باشی. مادرت کوره؟ این ­رفتارهات ‌رو نمی‌بینه؟ یا این‌­ شاهکارهای عتیقه ا‌ت ­رو مخصوص خانم چست‌نات رو می‌کنی؟

کاغذ تا شده ­را به دستم داد.

_ فقط ازت خواهش می‌کنم، لطفاً کلید برق رو با زبون پر از میکروبت خیس نکن. طفلکی اون ‌روز طولانی‌ای داشته ، هر دومون داشتیم!

ازمدرسه تاخانه‌ اجاره‌ای ‌مان فاصله‌ زیادی نبود ،نهایت637 قدم فاصله بود.

اگرروز خوبی بود می‌توانستم یک ‌ساعته به خانه برسم.

هرچندوقت یک‌بار می‌ایستادم تا زبانم را درشکاف صندوق پستی فروکنم یا به هربرگ و علفی که توجهم را جلب می‌کرد دست بزنم.

اگرتعداد قدم‌هایم از دستم درمی‌رفت. بایدبه مدرسه برمی‌گشتم و ازاول شروع به شمردن می‌کردم.

بابای مدرسه می‌پرسید:

_ چه زود برگشتی؟ از مدرسه سیرمونی نداری؟ مگه نه؟

او همه چیز را اشتباه متوجه شده بود. باتمام وجودم دلم می‌خواست که به خانه برگردم. منتهی مشکل برگشتن به خانه بود.

درقدم300 یا400 باید تیر تلفن را لمس می‌کردم و سپس 15 قدم بعد، خوره به جانم می‌افتاد که آیا دستم را به جای همیشگی زدم یا نه؟ نیاز بود تا باز لمس شود.

به ذهنم اجازه می‌دادم تا چند لحظه‌ای به حال خودش باشد اما شک کماکان بر قوه‌ خود باقی بود و با عث می‌شد علاوه ‌بر شک ام درباره‌ تیر تلفن یاد مجسمه‌های زینتی قدم 219 بیفتم.

باید برمی‌گشتم و آن قارچ بتنی را باز لیس بزنم،  به این امیدکه صاحبش باز فریادکشان از خانه‌اش به بیرون ندود که :

_ صورتت‌رو ازقارچ سمی من بکش کنار.

گاهی هوا بارانی  بود ،گاهی هم من دستشویی داشتم اما دویدن به سمت خانه یک گزینه‌ ا نتخابی نبود.

این یک‌روندی طولانی و پیچیده بود که توجهی طاقت ‌فرسا به جزییات را می‌طلبید.

اینطور نبودکه من از فشردن دماغم به کاپوت داغ یک‌ ماشین لذت ببرم. لذت هیچ‌ گونه ربطی به این مقوله نداشت. باید اینکار را می‌کردم چون هیچی بدتر از تنش و ا ضطراب ناشی ازانجام ندادن آن‌ها وجود نداشت.

اگر ازکنارآن­صندوق پستی می‌گذشتم، ذهنم حتی برای لحظه‌ای دست از سرم برنمی‌داشت. ‌اجازه نمی‌داد برای یک ‌لحظه هم که شده فراموشش کنم! سرمیزشام می‌نشستم وخودم را به چالش دعوت می‌کردم تا بهش فکرنکنم، اما همچنان درفکرم بود.

_ بهش فکرنکن.

اما دیگربه اندازه‌ کافی دیر شده بود، می‌دانستم که دقیقاً باید چه ‌کار کنم!

به بهانه رفتن به دستشویی ازپشت میز بلند می‌شدم و از درخانه بیرون می‌زدم و به سمت آن صندوق پستی می‌رفتم.

این‌بار نه تنها لمسش نمی‌کردم که با مشت به جانش می‌افتادم. عملاً با مشت می‌کوبیدمش چون با تمام وجود ازش متنفر بودم.

البته، چیزی که بیش از همه چیز ازش متنفر بودم، ذهنم بود. باید یک‌ جایی یک دکمه‌ خاموش وجود داشت. منِ ملعون پیدایش نکرده بودم.

**********

قسمت افسرد ه کننده این­ قضیه آن‌جا بود که رسیدن به پلکان ورودی خانه،  به معنای اولین مرحله از سفر تلخ به سمت اتاق خوابم ر ا، به پایان رسانده بودم.

به ‌محض‌این‌که به خانه می‌رسیدم هفت ­مرتبه با آرنجم به در می‌زدم.

زمانی این‌کار سخت می‌شدکه کسی هم دور ‌و‌ بر می‌پلکید.

خواهرم «لیزا» می‌گفت:

_ چرا دستگیره‌ در رو امتحان نمی‌کنی؟ اینکاریه که بقیه انجام می‌دن و کار همه رو راه میندازه.

داخل خانه کلیدهای برق بودندکه باید حساب‌شان‌ را می‌رسیدم.

بعد از بوسیدن چهارمین، هشتمین ودوازدهمین پله‌ مفروش، موی گربه را ازلبم پاک می‌کردم و به آشپزخانه می‌رفتم.

جایی که بهم فرمان داده می‌شد روی مشعل اجاق گاز دست بکشم و دماغم‌ را به در یخچال فشار بدهم و قهوه‌جوش، تُستِر و مخلوط‌کن را مرتب د ریک ‌ردیف بچینم.

بعد از چرخ‌زدن درسالن پذیرایی نوبت به این می‌رسیدکه کنارنرده‌ی پلکان زانو بزنم و با چشم بسته یک‌ چاقوی میوه‌خوری را به سمت پریز موردعلاقه‌ام هدف بگیرم.

لامپ‌هایی بود که باید لیس می‌زدم و شیرآب‌هایی که باید از بسته ‌شدن‌شان مطمئن می‌شدم تا این‌که عاقبت راهِ رفتن به اتاقم برایم باز‌ شود.

جایی‌که محتاطانه وسایل میزم را مرتب می‌کردم، سپس چهارگوشه‌ میزفلزی ‌ام را لیس می‌زدم و روی تختم دراز می‌کشیدم و به این می‌اندیشیدم که معلم کلاس سوم، خانم چست‌نات، چه زن عجیب‌ و‌ غریبی بود.

آخرچرابایدبه خانه‌ی ما بیاید وکلیدهای برق را لیس بزند؟ آن‌هم وقتی‌که ازکلیدبرق خودش هیچ‌وقت خدا استفاده نکرده ود. شاید هم مست بوده است!

درنامه‌اش نوشته بودکه می‌خواهد به خانه‌ ما بیاید تا درباره‌ی چیزی‌که اسمش را « مشکلات خاص» من گذاشته بود با مادرم حرف بزند.

مادرم نامه را خواند وسیگاری آتش کرد. و پرسید:

_ ازپشت میزت بلند می‌شی تا کلید برق‌ رو لیس بزنی؟

من پاسخ‌ دادم:

_ یکی ‌دو بار.

_ یکی دو بار چی؟ هر نیم ساعت؟ هر ده دقیقه؟

_ من چه بدونم؟ کیه که بشمره؟

_ خب، همین معلم ریاضی لعنتیت، اولاً، شغلشه که بشمره ثانیاً، چی خیال کردی؟ که نمی‌فهمه؟

_ متوجه چی نشه؟

همیشه‌ی خدا برایم سرگرم‌کننده بود که چه‌طور بقیه به چنین مسائلی دقت می‌کنند. زیراکارهای من به شدت خصوصی بودند. من همیشه گمان می‌کردم که یک ‌جورایی آن‌ها نامرئی هستند. هنگامی‌که گیر می‌افتادم می‌گفتم که شاهد ماجرا اشتباه دیده ‌است.

_ منظورت چیه که متوجه نمی‌شه؟ همین عصری  خانم «کینینگ» همونی‌ که سرخیابون می‌شینه بهم زنگ زد و ‌گفت که مچت ‌رو وقتی گرفته که زانو زده بودی و داشتی روزنامه‌ی عصرش رو بوس می‌کردی.

_ بوسش نمی‌کردم، من فقط داشتم سعی می‌کردم تیترهاش‌رو بخونم.

_ تو مجبور بودی آنقدرنزدیکش شی؟ شایدباید عینک شماره بالاتری واسه ‌تو بگیریم.

من گفتم:

_ خب، شاید باید همین کار رو کنیم.

_ من گمان می‌کنم که این خانم...

مادرم تای نامه را بازکرد و اسم معلمم را نگاه کرد:

_ خانم چست‌نات هم اشتباه ‌کرده؟ این چیزیه که می‌خوای بهم بگی؟ شاید اونم تا روش ‌رو می‌کنه اون‌ور تو رو با پسری که ازجاش بلندمی‌شه و تراش رو لیس می‌زنه و یا به پرچم دست می‌زنه یا چه می دونم هرغلط دیگه‌ای که می‌کنی، اشتباه گرفته؟

من گفتم:

_ ممکنه، اون خیلی پیره، یه­سری لک‌روی دستش داره.

مادرم پرسید:

_ چند تا؟

عصر روزی‌که خانم چست‌نات به خانه‌ی ما آمد من داشتم در اتاق خوابم، ازاين­ پهلو به آن ­پهلو می‌شدم.

برعکس  مردن، لیس زدن و لمس کردن وسواس گونه ،این‌ پهلو به آن ‌پهلو شدن یک‌کار اجباری نبود.

بلکه تمرینی داوطلبانه و بی‌نهایت لذت‌بخش بود.

این سرگرمی‌من بود و هیچ‌کاردیگری نبودک ه به این اندازه ترجیح بدهم انجامش بدهم.

این‌ پهلو به آن­پهلو نمی‌شدم تا خوابم ببرد، اصلا ًقدمی برای رسیدن به هدف مهمتر‌ی نبود. خودش هدف بود. این حرکت پی‌درپی، ذهنم ‌را آزاد می‌کرد، باعث می‌شد تابتوانم بهتر فکرکنم تا درذهنم فانتزی‌های پر از جزئیاتی بسازم.

به رادیوگوش می‌دادم و تا سه ‌چهارصبح با رضایت غلت ‌می‌زدم و به آهنگ‌های محبوب مردم گوش می‌کردم، به این نتیجه می‌رسیدم که تک‌تک ‌شان درباره ‌ی من هستند.

بایدبه یک آهنگ دویست یا سیصد­ بارگوش می‌دادم‌ تاعاقبت پیام پنهانش خودبه خود برایم آشکارشود.

چون غلت زدن را دوست ‌داشتم، مغزم باید لذتش را نابود می‌کرد، عضوی که بهم اجازه نمی‌داد بیش‌از ده دقیقه خوشحال باشم.

درابتدای آهنگ موردعلاقه‌ام صدایی درگوشم پچ‌پچ می‌کرد:

_ نباید بری طبقه‌ی بالا و مطمئنشی که توی ظرف سفالی دقیقاً 114 تا دونه‌ی فلفل باقیمونده؟ هی، حالاکه بالایی باید بری ببینی که اتو رو از برق کشیدن و نکنه اتاق بچه آتیش بگیره. لیست انتظارات هرلحظه طولانی‌تر می‌شد. آنتن تلویزیون چی؟ هنوزم که هنوزه شبیه «V» هست؟ یا یکی از خواهرات تقارنش ‌رو بهم زده؟ می‌دونی، داشتم به این فکر می‌کردم که درِ شیشه‌ مایونز درست بسته شده؟ یا نیمه بازه؟ بریم یه نگاهی بندازیم؟

درست لب مرز لذت واقعی بردن از خود م بودم. یک ‌قدم مانده بود تا شکستن رمز پیچیده‌ آهنگ، اما مغزم مانعم می‌شد. حقه کار این بودکه کاری کنم تا آن­آهنگ دیگر آهنگ محبوبم نباشد، صبرکنم تا ازجایگاه اولش درفهرست پایین بیاید و ذهنم را گول بمالم که من دیگر به این­آهنگ اهمیت نمی‌دهم.

هنگامی‌که خانم چست‌نات رسید من تازه داشتم باآهنگ « سایه‌ لبخندتو» ارتباط برقرارمی‌کردم.

زنگ در را فشرد و من درِ اتاق خوابم ‌را درحالی بازکردم که مادرم‌ راتماشا می‌کردم که معلمم را به داخل خانه دعوت کرد.

مادرم سیگارش را با ضربه‌ی نوک انگشت اشاره ‌اش داخل حیاط پر از آشغال پرت کرد و گفت:

_باید من رو به‌خاطر این جعبه‌ها ببخشین .همه‌شون پر ازخرت ‌و‌پرتن، دونه دونه‌شون، اما خدانکنه یکی‌شون رو بخوایم بندازیم دور، وای بلا به دور،اوف!  شوهرم همه‌شون رو نگهداشته تا یه روزی دوباره ازشون استفاده شه .مثل: هردونه تمبر سبز باطله وکوپن، مایوهای شنا کوچک شده حتی تکه‌های کف‌پوشی خونه. همه ‌این‌ها لابه‌لای سنگ‌ها و چوب‌های گره‌داری که شوهرم قسم می‌خوره مثل دفتر رئیس قدیمی ‌اشیا هرگور به گورشده‌ی دیگه‌ای می‌مونه.

مادر با دستمال پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت:

_ به درک،یه جور به نظرمی‌رسین که انگاری من باید یه نوشیدنی بخورم، اسکاچ مناسبه؟

چشم‌های خانم چست‌نات درخشیدند.

_ راستش من واقعاً نباید! اوه!  اماچراکهنه! فقط یه قلپ با یخ، بدون آب.

من کوشیدم تا تو تختم غلت بزنم اما صدای قهقهه‌زدن‌شان من را به بالای پاگردکشاند، جایی‌که ازپشت یک کمد بزرگ می‌توانستم ببینم‌شان.

دو زنی ‌راببینم که دارندرفتارِ من را بحث می‌کنند!

مادرم گفت:

_ او ه منظورتون دست‌ زدنه؟

فقط خدا می‌دونه که این عادت رو ازکی به ارث برده، احتمالا ًالآن تو اتاقشه و داره تک‌تک مژه‌هاش رو می‌شمره یا داره دستگیره‌های کمدهای لباس­رو مثل يه­ موش می‌جوه.

ساعت دو نصف شب راه می‌افته تو‌خونه و به سبد رخت چرک‌ها سیخونک می‌زنه و صورتش رو به درِ یخچال فشارمی‌ده...

یه­روزی بالأخره همه این­کارا از سرش می­افته. نظرت راجع به یه لیوان دیگه چیه «كاترين»؟

حالا دیگر شده بود کاترین، چندلیوان دیگر و احتمالاً تابستان با ما به سفر می‌آید.

بزرگ‌ترها چه‌قدر راحت بعد از دومین لیوان با هم رفیق می‌شوند.

به تختخوابم برگشتم و صدای رادیو را زیاد کردم تا صدای قهقه‌زدن‌شان حواسم را پرت نکند.

چون خانم چست‌نات در خانه‌ ما نبود خوب می‌دانستم که دیر یا زود صداها مرا فرا می‌خوانند و بهم فرمان می‌دهند تا به آشپزخانه بروم و خودم را سکه یک­پول کنم!

شاید می‌رفتم و دسته‌ی جارو را می‌مکیدم یا این‌که روی میز می‌ایستادم و به لامپ دست می‌زدم، قضیه این بود که هرفرمانی که بهم داده می‌شد چاره‌ای جز انجام دادنش نداشتم.

آهنگی که از رادیو پخش می‌شد برایم چالش برانگیز نبود، ترانه‌اش به اندازه‌ای ابتدایی و واضح بودکه گویی من خودم نوشته‌ام.

خواننده می‌خواند:

_ داره به سرم می‌زنه.

و بله فکرمی‌کنم داره به سرم می‌زنه.

بعد از ملاقات خانم چست‌نات با مادرم، حالا نوبت پدرم بود تا مرا باروش درمانی خودش که تهدیدکردن بود معالجه کند.

هنگام برگشت از مغازه‌ی خواربارفروشی بایک ­بغل پرازکوپن منقضی شده و ازرده خارج بود ، که گفت:

_ یه بار دیگه دماغت رو به شیشه‌ی ماشین فشار بدی یه­کاری می‌کنم آرزوکنی از اول دماغ نداشتی.

تقریباً برایم غیرممکن بود که درصندلی جلو بنشینم و دماغم ‌را به شیشه فشار ندهم و حالا که یک ‌جورایی از انجام این کار منع شده‌بودم با تمام وجود دلم می‌خواست که انجامش بدهم.

چشم‌هایم را بستم و امیدوار بودم که با این ­حرکت، میلم را سرکوب کنم اما این فکر به ذهنم رسید که شاید این پدرم است که باید چشم‌هایش را ببندد.

اصلاً این‌که من بینی‌‌ام را به شیشه‌ی جلوی ماشین بچسبانم چه آزاری برای دیگران دارد؟ چه‌طورخودش اجازه داشت مکرراً لب‌هایش را بجود و لب پایینی‌اش را گاز بگیرد چون مدام نگران دخل وخرج اش بود و  اینکه نه  کسی تهدیدش کند و نه مجازات؟

مادرم مدام سیگار می‌کشید و خانم چست‌نات هم روزی بیست سی مرتبه مچ دستش را ماساژ می‌داد.

حال من نمی‌توانستم دماغم را به شیشه‌ی ماشین بچسبانم؟

چشم‌هایم را بازکردم و باخیره چشمی هر چه تمام‌تر به سمت هدفم می‌رفتم که پدرم سر بزنگاه مُچم را گرفت و ترمزکرد.

_ خوشت اومد مگه نه؟

یک‌حوله‌ی گلف را به دستم داد تا خون را ازدماغم پاک کنم.

_ خفن حال کردی؟

خوش آمدن و یا حال کردن!

برای توصیف حالی که داشتم، خیلی بی رمق بودم.

عشق کردم.

اگر بینی آدم با نیروی کافی کوبیده شود حسش با نشئگی برابری می‌کند.

دست‌زدن به اشیاء، خارشی ذهنی‌ را آرام می‌کرد ولی من خیلی زود متوجه شدم که می‌توانم نیازهای درونی‌ام را درمحدوده‌ جسم خودم رفع کنم.

مشت زدن به دماغم می‌توانست نقطه‌ خوبی برای شروع ‌باشد.

اما هنگامی­که شروع کردم به چرخاندن چشم‌هایم درحدقه، این عادت از سرم افتاد. عملی‌که باعث دردی خفیف و لذت ‌بخش شده بود.

***

مادرم به معلم چهارم ابتدایی‌ام خانم «شاتز»که به خانه‌مان آمده بود،گفت:

_ من دقیقاً می‌دونم که دارین درباره‌ چی صحبت می‌کنین، چشم‌هاش همه طرف می‌چرخن، مثل این می‌مونه دارین با این ماشینه که پول توی شیارش میند‌ازیم و سکه برامون پرت می‌کنه، آهان همون «ماشین اسلات»بازی می‌کنین. امیدوارم ،بالأخره یه ‌روز چند تا سکه ازش بزنه  بیرون ولی تا اون‌ موقع نظرتون راجع به یه لیوان شراب دیگه چیه؟

***

پدرم گفت:

_ هی، قهرمان، اگه می‌خوای با این کارت بفهمی تو جمجمه ا‌ت چی داری! باید بگم هیچی... بیا اینم کارنامه ا‌ت که حرفم رو ثابت می‌کنه.

***

دوست دارم این‌گونه فکرکنم که بعضی ازعادات عصبی‌ام دردوران دبیرستان کم رنگ شدند اما عکس‌های داخل کلاس ‌ام قصه‌ی متفاوتی را روایت می‌کند.

مادرم می‌گفت:

_ اگه اون تخم چشمت که غیب شده ­رو خودت با مدادپر رنگ کنی، همچین عکس بدی هم نیست.

درعکس‌های گروهی من خیلی راحت قابل تشخیص بودم، یک ‌تصویرتار در ردیف آخر.

واقعاً آشفته ‌بازاری بودم.

داستان کوتاه «طاعون تیک از دیوید سداریس» مترجم «مریم نفیسی¬راد»