داستان «دافنی» نویسنده «رابرت اسچندر » مترجم «طلا ایرانی»

چاپ تاریخ انتشار:

tala iraniیکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در سرزمینی دور جایی که اژدها ها مثل ما زندگی میکردند؛ اژدهای کوچکی به نام دافنی بود. او مثل همه‌ی اژدها ها فلس داشت. فلس های دافنی خیلی زیبا بودند و با تابیدن کوچکترین نور، شروع به درخشیدن می کردند و در نور خورشید رنگ های زیبایی مثل آبی، بنفش و سبز داشتند.

تمام همکلاسی های دافنی به او حسادت می کردند. تا اینکه یک روز صبح وقتی دافنی کوچولو از خواب بیدارشد متوجه شد چند تا از فلس های زیبایش روی تخت افتاده است. قبلا هم فلس های افتاده اش را دیده بود. اما این بار تعداد فلس ها بیشتر بود. دافنی در آینه نگاه کرد اما نتوانست جای فلس های افتاده را پیدا کند.

با خودش فکر کرد که چیز مهمی نیست و به مدرسه رفت. صبح روز بعد فلس های بیشتری را دید و از آن روز به بعد هر روز تعداد فلس های افتاده بیشتر میشد.

دافنی با عجله به سمت مادر رفت تا جای فلس ها را به او نشان دهد. تمام جاهایی که قبلا فلس های درخشان بود الان فقط پوست نرم و صورتی رنگ بود. مادر دافنی نگران شد و گفت: « باید حتما دکتر فیکسیت را ببینیم. »

دکتر فیکسیت، فلس شناس سرزمین اژدها بود و دافنی خوشحال بود؛ چون یک بار دکتر فیکسیت جوش های روی بال او را درمان کرده‌بود. دکتر فیکسیت قسمت‌هایی را که فلس نداشتند معاینه کرد و گفت:

«خوب دافنی تو دچار فلسپسی دیپارتوس شدی. «   او توضیح داد: « فلسپسی باعث می شود که فلس ها بی دلیل بیفتند اما هیچ آسیبی به تو نمی‌زنند. متاسفانه ممکن است درمان باعث رشد فلس‌ها نشود و از دست دادن فلس ها ادامه پیدا کند. « دکتر فیکسیت آهی کشید و گفت: « فلس ها کار خودشان را می کنند. « دافنی مطمئن بود که فلس های زیبایش قرار نیست برای همیشه او را تنها بگذارند. او به زندگی زیبایش ادامه داد. اما هر چه روزها و هفته ها می گذشت فلس ها کمتر و کمتر می‌شدند. دافنی ناامید و ناراحت بود حتی دوستان صمیمی‌اش فیلیس و لانس هم نمی‌توانستند او را خوشحال کنند. در سرزمین اژدها هیچکس راجع به فلسپسی نمی‌دانست. دافنی دیگر دوست نداشت به مدرسه برود یا با بچه‌ها بازی کند. با اینکه دوستان خوبش فیلیس و لانس همیشه در کنارش بودند اما او می‌دانست؛ بنی، کسی که همیشه در مدرسه قلدری میکرد؛ و ورونیکا، یکی از همکالسی‌هایش که همیشه به فلس‌های او حسادت میکرد او را مسخره خواهند کرد. یک روز وقتی که دافنی، لانس و فیلیس در حال غذا خوردن بودند بنی و ورونیکا به سمت آن ها رفتند. بنی و ورونیکا شروع به مسخره کردن دافنی کردند. آنها پوست بدون فلس دافنی را مسخره می‌کردند و لانس و فیلیس را دست می‌انداختند که با دافنی دوست هستند. آنها میگفتند: « دافنی متعلق به سرزمین اژدها نیست. «

لانس و فیلیس تلاش می‌کردند توضیح بدهند که فلسپسی چیست اما بنی و ورونیکا بدون اینکه گوش بدهند مدام به مسخره کردن ادامه می‌دادند. دافنی دیگر نتوانست تحمل کند و گریه کرد. لانس به بنی و ورونیکا گفت: «خیال‌تان راحت شد؟ کار خودتان را کردید. دافنی را به گریه انداختید. فقط به خاطر چیزی که نمیتواند کنترلش کند. بهتر است از اینجا بروید. «

بنی و ورونیکا از آن‌جا رفتند.

دافنی گریه کنان گفت: « چرا با من دوستید؟ من دیگر فلس های زیبایی ندارم و به نظر میاد متعلق به سرزمین اژدها نیستم. باید اینجا را ترک کنم و شما هم دیگر لازم نیست به حرف های بنی و ورونیکا گوش کنید. « لانس و فیلیس با تعجب به هم نگاه کردند. فیلیس گفت: «ما دوستت داریم دافنی. تو همه را دوست داشتی حتی وقتی که فلس های زیبایی داشتی. لانس هم گفت: بله این فلس های تو نبودند که تو را زیبا کرده بودند بلکه خود تو بودی. به خاطر مهربانی تو بود که می خواستم با تو دوست شوم. «

لانس در حالی که دافنی را در آغوش گرفته بود؛ گفت: «فلس نداشتن تو باعث نمی‌شود که تو دوست مهمی برای من نباشی. «

دافنی می‌دانست که خیلی خوش شانس است که دوستان خوبی مثل لانس و فیلیس دارد؛ و تعجب می کرد از اینکه چرا بعضی از اژدهاها مثل بنی و ورونیکا هستند. همین طور که دافنی به بنی و ورونیکا فکر می‌کرد؛ متوجه شد بنی هم اژدهای خوشحالی نیست. پدر و مادر او خیلی به او توجه نمی‌کردند و دوستان زیادی نداشت. دوستان بنی بیشتر از او می‌ترسیدند تا اینکه با او دوست باشند. بنی فقط وقتی احساس خوبی داشت که بتواند به بقیه‌ی اژدهاها زور بگوید.

اما ورونیکا چه؟ او همه چیز داشت. شاید هم همه چیز نداشت یا شاید چیزهای بیشتری می‌خواست. ورونیکا همیشه به فلس های دافنی حسادت می‌کرد و الان دافنی فلسی نداشت و ورونیکا می‌توانست خودش را زیباتر و مهم‌تر جلوه بدهد. شاید ورونیکا از زندگی خودش ناراضی بود چون فکر می‌کرد ظاهر هر کسی او را مهم نشان می‌دهد.

 دافنی از دوستانش لانس و فیلیس یاد گرفت که ظاهر باعث نمی‌شود او اژدهایی مهم و دوست داشتنی باشد. دافنی امیدوار بود که ورونیکا و بنی هم روزی متوجه این موضوع شوند. دافنی خوشحال بود و دوباره رویای روزهای زیبا با فلس هایش را داشت. اما می دانست که داشتن دوستان خوب مهم تر است. دافنی کمی می‌ترسید از اینکه بزرگ شود و دیگر لانس و فیلیس در کنارش نباشند اما می‌دانست حتما لانس و فیلیس‌های زیادی را خواهد دید. دافنی زندگی متفاوتی پیش رو داشت. او نمی‌خواست اجازه دهد که فلسپسی دیپارتوس مانع زندگی خارق العاده و داشتن دوستان خوب در سرزمین اژدها شود. لانس و فیلیس به او کمک کردند که زیبایی درونی خود را پیدا کند چیزی که او را به زیباترین اژدهای سرزمینش تبدیل کرده‌بود.