داستان «جاودانگی فقط 20 ثانیه طول می کشد» نویسنده « پائول ترمبلینگ» مترجم «مهسا طاهری»

چاپ تاریخ انتشار:

mahsa teherriکیو در ننو جا به جا شد تا بتواند به اطراف نگاهی بیندازد.

درختان آن دور دورها سایه انداخته بودند و آفتاب ماسه های سفید ساحل را داغ کرده بود و روشن. اگر عینک آفتابی نمی گذاشتی، نور چشمانت را اذیت می کرد. حتی با وجود عینک هم، تابش اندکی نور خورشید از سمت دریا، چشم را فوراً به درد می آورد.

اما توی سطل هنوز آثاری از یخ مانده و نوشیدنی ها خنک بودند.

چشمش به دختری افتاد که در امتداد ساحل به سمتش می آمد. لباس نازک نارنجی رنگ روشنش درست برعکس پوست تیره برنزه شده اش بود. دختر دستی برایش تکان داد.

در دل به دختر تجربه شگفت انگیزی را وعده داد درحالی که دختر نمی دانست چجور تجربه ای انتظارش را می کشد. آن ها فرصت زیادی برای زندگی کردن داشتند. فرصت بسیار زیادی. او هم برایش دستی تکان داد.

همه چیز عالی پیش می رفت. حالا دیگر وقتش بود.

دستگاه روی قفسه سینه اش جاخوش کرد. شبیه مجموعه نامنظمی از استوانه ها بود که در سایه رنگ های مختلفی از قرمز به بنفش تغییر رنگ می داد. واحد ارتباطی که به پهلویی وصل بود، عاملی مزاحم ولی ضروری برای انسان به شمار می رفت. کیو رایانه دستی خود را برداشت. به واحد ارتباطی وصل شد و برنامه را باز کرد.

نفس عمیقی کشید و دکمه شروع را زد.

بلافاصله شکلک های عجیبی روی صفحه خودنمایی کردند که انتظارش را داشت اما آیا ترتیب اشکال اشتباه نبود؟ کیو انگشتش را روی دکمه هشدار گذاشت تا آن تصویر از بین برود...

خطا

"این همان گره زمانی است."

کیو در ننو جا به جا شد تا بتواند به اطراف نگاهی بیندازد.

درختان آن دور دورها سایه انداخته بودند و آفتاب ماسه های سفید ساحل را داغ کرده بود و روشن. اگر عینک آفتابی نمی گذاشتی، نور چشمانت را اذیت می کرد. حتی با وجود عینک هم، تابش اندکی نور خورشید از سمت دریا، چشم را فوراً به درد می آورد.

"چجوری اومد که ما رو ندید؟"

"تو زمان های مختلفی اومد که ما هنوز اونموقع نبودیم."

اما توی سطل هنوز آثاری از یخ مانده و نوشیدنی ها خنک بودند.

چشمش به دختری افتاد که در امتداد ساحل به سمتش می آمد. لباس نازک نارنجی رنگ روشنش درست برعکس پوست تیره برنزه شده اش بود. دختر دستی برایش تکان داد.

"اون دختر چی؟"

"خوشبختانه خارج از محدوده بوده. اگه کیو یه جور دیگه به واحد ارتباطی وصل می شد، اون دختر هم الان باهاش بود."

"یعنی چقدر می تونه بزرگ باشه؟"

"مطمئن نیستیم. شاید اندازه تمام سیاره."

در دل به دختر تجربه شگفت انگیزی را وعده داد درحالی که دختر نمی دانست چجور تجربه ای انتظارش را می کشد. آن ها فرصت زیادی برای زندگی کردن داشتند. فرصت بسیار زیادی. او هم برایش دستی تکان داد.

"قصدش از این کار چی بود؟"

"مطمئن نیستیم. شاید خواسته تعطیلاتش رو کش بده."

همه چیز عالی پیش می رفت. حالا دیگر وقتش بود.

دستگاه روی قفسه سینه اش جاخوش کرد. شبیه مجموعه نامنظمی از استوانه ها بود که در سایه رنگ های مختلفی از قرمز به بنفش تغییر رنگ می داد. واحد ارتباطی که به پهلویی وصل بود، عاملی مزاحم ولی ضروری برای انسان به شمار می رفت.

"این دیگه چیه؟"

"خط اعتدال محدوده زمانی. همون تکنولوژی Ishahassat.

"چطوری این خط اعتدال رو پیدا کرد؟"

"دنبالش گشته و بررسیش کرده. یه بازار سیاه تو تکنولوژی بیگانه هاست اما این یکی جدیده. Ishahassat نگران همینه."

کیو رایانه دستی خود را برداشت. به واحد ارتباطی وصل شد و برنامه را باز کرد.

نفس عمیقی کشید و دکمه شروع را زد.

بلافاصله شکلک های عجیبی روی صفحه خودنمایی کرد که انتظارش را داشت اما آیا ترتیب اشکال اشتباه نبود؟ کیو انگشتش را روی دکمه هشدار گذاشت تا آن تصویر از بین برود...

خطا

"بعدش چی شد؟"

"یه گره زمانی خودجاودانی ایجاد کرد."

کیو در ننو جا به جا شد تا بتواند به اطراف نگاهی بیندازد.

"میشه متوقفش کرد؟"

"نه. کنترلش توی خود گره ست. هیچکس از بیرون نمی تونه به اونا دسترسی پیدا کنه."

درختان آن دور دورها سایه انداخته بودند و آفتاب ماسه های سفید ساحل را داغ کرده بود و روشن.

"یعنی این چقدر طول می کشه؟"

"بیست ثانیه. دقیق تر بیست ممیز بیست و پنج."

اگر عینک آفتابی نمی گذاشتی، نور چشمانت را اذیت می کرد. حتی با وجود عینک هم، تابش اندکی نور خورشید از سمت دریا، چشم را فوراً به درد می آورد.

"نه. منظورم اینه که این محدوده گره زمانی چقدر طول خواهد کشید؟"

"برای کیو فقط بیست ثانیه. اما برای ما تا ابد."

اما توی سطل هنوز آثاری از یخ مانده و نوشیدنی ها خنک بودند.

چشمش به دختری افتاد که در امتداد ساحل به سمتش می آمد. لباس نازک نارنجی رنگ روشنش درست برعکس پوست تیره برنزه شده اش بود. دختر دستی برایش تکان داد.

"اما اگه خورشید منفجر بشه یا چیزی مثل این، چی میشه؟"

"اگه خورشید تو پنج میلیارد سال منفجر می شد، این تورو عوض می کرد؟"

به دختر تجربه شگفت انگیزی را وعده داد درحالی که دختر نمی دانست چجور تجربه ای انتظارش را می کشد. آن ها فرصت زیادی برای زندگی کردن داشتند. فرصت بسیار زیادی. او هم برایش دستی تکان داد.

"نه."

"و این اتفاق روی کیو هم اثری نداره. بنا به دلایلی اون تو محدوده زمانی مختلفیه. تو ابدیت."

همه چیز عالی پیش می رفت. حالا دیگر وقتش بود.