داستان ترجمه «همسایه ها» نویسنده «دیوید گاردینر»؛ «فائزه عرب بیگی»

چاپ تاریخ انتشار:

faezeh arbbeigiگمان میکردم که درک و لیانا از من بخواهند تا بروم و نوزادشان را ببینم، اما هرگز چنین نکردند. حتی نمیدانستم که جنسیت بچه چیست! تا زمانی که مادر درک آمد و صدای صحبت هایشان را از باغچه شنیدم. به نظر می آمد بچه دختر باشد. هیچ وقت اسمش را نفهمیدم. احتمالا اسم های عجیب و غریبی مانند پاپ استارها را انتخاب کرده اند، مثل میسِلتو (معنی گیاه داروش) یا پاپسیکل (معنی آبنبات). مردم دیگر نام های معمولی روی فرزندان خود نمیگذارند.

متوجه هستید که شکایت نمیکنم. اکثر مواقع درک آدم بسیار محترمی بود. همیشه دوست داشت زمانی از روز که یکدیگر را در خیابان یا اداره ی پست میدیدیم لحظاتی را به صحبت کردن بگذرانیم. وسیله ی چمن زنی ش را به من قرض میداد تا چمن های باغچه م را کوتاه کنم. به یاد داشته باشید که اخیرا کمی غمگین و کم حرف شده بود و مثل گذشته پر حرف نبود. اما بعد با خود فکر کردم که داشتن نوزاد مسئولیت بزرگی میطلبد و او برای وفق دادن خودش با شرایط به کمی زمان نیاز دارد.

هیچگاه احساس نکردم که لیانا از من خوشش بیاید. هیچوقت در مواقعی که من و درک آن طرف نرده های باغچه مشغول صحبت کردن بودیم به من سلامی نکرد. شاید شخصیتش اینگونه بود، شاید ذاتا خجالتی بود. بهرحال فکر نمیکنم هرکسی دوست داشته باشد اجتماعی باشد.

متوجه شدم که نوزاد زیاد گریه میکند. به نظرم همه ی بچه ها اینگونه اند. اما چیزی در این میان سر جایش نبود که این گریه ساعت ها طول میکشید.

زمانی که هوا اینگونه گرم بود پنجره ی اتاقم را باز میگذاشتم و میخوابیدم. آنها هم همینطور. خانه شان درست آن طرف خیابان بود. پس میتوانستم قضاوت درستی درباره ی هر آنچه رخ میدهد داشته باشم. اگر آرام و‌ بی سروصدا دراز میکشیدم و گوش میدادم تقریبا میتوانستم بشنوم که چه حرفهایی میانشان رد و بدل میشود.

این اتفاق اصلا به من ربطی ندارد اما دو شب اولی که لیانا از بیمارستان به خانه برگشت متوجه شدم که بچه کمی پس از نیمه شب شروع به گریه میکرد و تا زمانی که درک از خواب بیدار نمیشد تا او را آرام کند ساکت نمیشد. این کار حدودا یک ساعت زمان میبرد. من همیشه فکر میکردم که نوزادان باید تقریبا هر ۴ ساعت یکبار با شیر مادر تغذیه شوند. عجیب بود که دِرِک وظیفه ی مراقبت را به عهده داشت نه لیانا! میتوانستم صدای درک را بشنوم که با لیانا حرف میزد و سعی میکرد او را از خواب بیدار کند تا به بچه شیر بدهد، کمی هم صدایش را بالا برد اما نتوانستم کلمات دقیق را به خوبی تشخیص دهم. میتوانست عوارض افسردگی پس از زایمان باشد، این طور نیست؟!

دو شب گذشته اوضاع جور دیگری بود. اول نوزاد و سپس لیانا شروع به گریه کردند. و شنیدم که درک صدایش را بالا برد، رفتاری که من قبلا از او ندیده بودم. آن شب زمان زیادی طول کشید تا نوزاد آرام شود.

سخت است که بدانی در آن موقعیت چه باید بکنی، مگر نه؟! رابطه ی دیگران، فرزند دیگران، زندگی دیگران. نه اینکه ما دوستان خوبی نبودیم. نه اینکه درک لیانا را کتک میزد یا با بچه رفتار خوبی نداشتند، نه! فقط کمی کدورت خانوادگی بود. بیچارگی هر روزه ی انسان. البته اکثر مردم خواهند گفت بهتر که خودت را درگیر نکردی.

هنگامی که درک صدایش را بالا برد توانستم چند کلمه ای از حرف هایش را متوجه شوم. درباره ی لیانا بود که انتظار داشت دِرِک از حرامزاده ش مراقبت کند! این جمله باعث شد که سرجایم بنشینم و با دقت گوش کنم. مشخصا درک باور نداشت که بچه فرزند اوست. هرچه کمتر بدانید جالب تر است.

سعی میکردم به یاد بیاورم آیا هنگامی که درک سر کار بود لیانا با مرد دیگری قرار میگذاشت؟! یا هرچیز مشکوک دیگری مانند این. نمیتوانستم به چیزی فکر کنم اما احتمالا آن را از همسایه ها پنهان میکرده است. بهرحال فرصت هایی بودند که هیچگاه نصیبم نشد. ممکن است هرچیزی به ذهنتان بیاید، اما من از آن دسته آدم های فضول قدیمی نیستم که به تماشای زندگی همسایه ها بنشینم و به شایعات گوش بسپارم.

فکر اینکه او معشوقه ی دیگر یا زندگی دیگری داشته که من از آن بی خبر بوده ام عجیب است. هرچند به نظر نمیرسید این زندگی خیلی او را راضی کرده باشد. اخیرا خیلی درمانده به نظر میرسید. وقتی به گذشته نگاه میکنم برایم سوال پیش می آید که درک چگونه با او سر میکرده است.

البته که ما نباید قضاوت کنیم. مردم ذاتا غمگین نیستند چون نمیخواهند که غمگین باشند. همیشه دلایلی وجود دارد که مسلما به من مربوط نمیشود.

یک چیز  جالب! دیروز صبح اتفاقی درک را دیدم، داشت سطل زباله را در وقت مقرر همیشگی بیرون میگذاشت، من هم داشتم سگم را برای پیاده روی به بیرون میبردم. به من نگاه کرد و لبخندی زد، لحظاتی ایستاد انگار که میخواست چیزی بگوید. بله! او با دستان گشوده پیش من آمد انگار که میخواست با من دست بدهد...

آن موضوع را به کل فراموش کرده بودم! سپس برگشت و به داخل خانه رفت. شاید بخاطر مسابقه ی فریادی که شب قبلش راه انداخته بودند شرمنده بود.

و‌ شب گذشته بود که آن اتفاق افتاد. حتما آن را در اخبار تلویزیون دیده اید. به نظرم درک به یکباره عصبانی شد. جالب اینجاست که من حتی صدای دعوایشان را هم نشنیدم. آن شب از شب های گذشته کمی سردتر بود و من پنجره ی اتاقم را بسته بودم. احتمالا آن ها هم چنین کرده بودند. صدای تک گلوله ای بود که مرا از خواب بیدار کرد. آنها گفتند که درک آن دو نفر را خفه کرده است.

سپس .. کل ماجرا در اخبار هست.

فکر میکنم تا کنون جزییات خبر منتشر شده باشد، اینکه پدر بچه چه کسی است و غیره. این خیابان تا مدتی مشهور خواهد ماند.

برگردیم به داستان، موافقید؟! به نظر میرسید درک آدم معمولی و خوش برخوردی باشد. درست مثل بقیه ی آدم ها!

واقعا کاری نبود که بتوانم انجام دهم، بود؟! یعنی حتی پلیس هم بخاطر زوجی که با هم دعوا میکنند دخالتی نمیکند.

اما اگر میتوانستم کاری بکنم که جلوی این اتفاق را بگیرم خودم را نمیبخشم. من خودم را سرزنش میکنم در حالیکه میدانم نباید خود را مقصر بدانم.

احتمالا به زودی این خانه به حراج گذاشته خواهد شد. برایم سوال است که همسایگان جدید چگونه خواهند بود؟!

داستان «همسایه ها» نویسنده «دیوید گاردینر»؛ «فائزه عرب بیگی»