داستان «خیلی دیر» نویسنده «سارا لوئیتز» مترجم «مهسا طاهری»

چاپ تاریخ انتشار:

mahsa teherriهشت سالم است. روی درخت تازه و جوان بیرون پنجره اتاقم چهره ای کشیده ام، برای چشم ها دو شکاف، جای سوراخ های بینی، دو تا نقطه و شیاری برای دهان توی درخت تراشیده ام. وقتی برای مدت طولانی خیره می شوم بهش، می توانم حرکت کردن شان را ببینم.

درخت که بزرگ و بزرگ تر می شود، صورتی که رویش حکاکی کرده ام هم رشد می کند. لب ها باریک می شوند و حالت دار، بینی کم کم دراز می شود و سوراخ های کم عمق هرطرف شکل دماغ را به خود می گیرند. چشمخانه ها باز می شوند و حفره های سیاهی از دل برگ های پژمرده بیرون می زند.

به بیرون پنجره اشاره کرده و به مادرم می گویم: "اون درخته داره نگام می کنه."

مادر به سختی از کارش دل می کند و نگاهی به بیرون می اندازد:

-عجیبه! انگار درخته چهره داره. نه؟

و برمی گردد تا لباس های شسته شده ام را تا کند. از بالای شانه اش چشمم می افتد به چشمکی که درخت بهم می زند.

پرده پنجره ام را می کشم اما سایه درخت که از پارچه کتان شطرنجی و ضخیم روی زمین افتاده را می شود دید و صدای خش خش برگ هایی که گویی کلماتی را ادا می کنند، به گوش می رسد.

یک هفته تمام زیر تخت خوابیدم، زیر یک عالم بالش و پتو تا زیر نگاه خیره درخت نباشم و نگاهم بهش نیفتد. وقتی هم که از شدت دردِ روی زمین خوابیدن از خواب بیدار می شدم، با حرص و لجبازی روی تخت دراز می کشیدم.

سیزده سالم است. درخت دوبرابر رشد کرده و قد کشیده. دو شاخه پرپیچ و گره اش پر از غنچه گل مختومی شده، گویی با انگشتان دراز و باریکش می خواهد به ابرها چنگ بزند. پیچ و تاب های چوبش نشان از مردمک چشم، گوش و تک و توک جوش جوانی می دهد. کاملاً درکش می کردم برای همین یک شب تمام را صرف بریدن پوست زبرش کردم تا به لایه صاف آن رسیدم.

شانزده سال دارم و اول پسری که ازش خوشم می آید، کنارم نشسته. داریم حرف می زنیم که یکدفعه رنگ و رویش می پرد و نفسش به شماره می افتد.

-چی شد؟

-اون درخت...داره نگام می کنه.

تند روی پاشنه پا چرخیدم و برگشتم. جای لب های درخت، تراشیده شده و دو ردیف دندان شکافدار به چشم می خورد.

"اوه این، محلش نذار. اگه پرده رو بکشم، خیال می کنه برنده شده و ازش ترسیدیم."

آن شب درخت پا درآورد. این رشد سریع نگرانم کرد. به خودم گفتم که درخت ها ریشه دارند. این درخت نمی تواند بدون جدا شدن از منبع تغذیه اش خودش را از ریشه دربیاورد.

اما درخت گویی این موضوع را فهمید. چرا که شیارهای وحشتناکی روی پیشانی و ابروهای ناهموار و نتراشیده اش افتاده بود.

هجده سالم است و سالنامه (حاوی نام و عکس فارغ التحصیلان) سال آخر دبیرستانم روی تختم ولو شده که ناگهان درخت حرف می زند.

با صدای گوشخراشی می گوید:

-لی لی!

صدایش مثل لیز خوردن و خراشیده شدن ته قایق روی شن و ماسه است.

-لی لی، به زودی میری دانشگاه؟

جواب دادم: "بله. و خدا رو شکر. خلاص میشم. خسته شدم از زندگی کنار یه فضول که همش نگام می کنه."

درخت مانند هزاران رودخانه ای که به سنگ های سرراه یورش می برند، آه می کشد.

-پنجره ها دو طرفه اند. می دونستی تو تنها کسی نیستی که نگاهم می کرد؟"

تأیید کردم که به نکته خوبی اشاره کردی.

یک ماه بعد می روم دانشگاه و دیگر هم به او (درخت) فکر نمی کنم.

اتاق خوابگاهم طبقه پنجم بود. از پنجره می شد ساختمان ها، زمین والیبال، راه سنگفرش شده با زمین چمن دو طرف را دید. احساس می کردم از ریشه ام درآمده ام، نمی شد گفت حس خوبی ست اما حس بدی هم نبود. جایی که بودم متفاوت بود و تمام درخت ها بی صورت بودند.

آن درخت نمی تواند اینجا پیدایم کند و این فکر چنان آرامم می کند که به خواب سنگین اما ناآرامی فرو می روم.

از این حس که درخت دارد بالای تختم خم می شود، از خواب می پرم. شاخه هایش روی سقف قرار دارند، برگ ها و دست و پاهایش از کار افتاده اند و صورتش به صورت تشخیص ناپذیری درجای خود خشک شده. گویی دارد از گرسنگی می میرد.

یکی از شاخه هایش را جوری دراز می کند طرفم، انگار که در دم بازویش یخ زده. چیزی از انگشتان ترد و شکننده اش آویزان می شود. چنگ می اندازم و می گیرمش.

-ژاکتت رو یادت رفته بود!

داستان «خیلی دیر» نویسنده «سارا لوئیتز» مترجم «مهسا طاهری»