داستان «خیالباف» نویسنده «هکتور هیو مونرو (ساکی)» مترجم «نادیا نظرزاده»

چاپ تاریخ انتشار:

nadia nazarzadehفصل حراج قیمت‌ها بود. مؤسسه بزرگ والپرگیس و نتل پینک قیمت‌هایش را برای یک هفته کامل طبق قوانین تجاری به عنوان امتیاز پایین آورده بود.

ادلا چمپینگ که خودش را بالاتر از این می‌دانست که بخواهد گول این حراج های معمولی را بخورد، به طور جدی تصمیم گرفت که در هفته کاهش قیمت‌های والپرگیس و نتل پینک شرکت کند.

او با خود گفت: «من خیلی کشته مرده حراجی‌ها نیستم، اما دوست دارم به جاهایی که اجناس به حراج گذاشته می‌شود بروم.»

حرف‌هایی که نشان می‌داد زیر آن شخصیت قوی که در ظاهر میبینیم، موجی از ضعف های انسانی جریان دارد.

از آن جایی که  خانم چمپینگ می‌خواست مردی او را همراهی کند، جوان‌ترین خواهر زاده‌اش را دعوت کرد تا در اولین روز خرید که برای او مثل سفر بود، همراهی‌اش کند، که شامل وسوسه دیدن سینما ،تئاتر و دورنمای نور پردازی جدید نیز می‌شد. از آن جایی که سیپرین هنوز 18 سالش نشده بود، خانم چمپینگ امید داشت که سیپرین هنوز به آن مرحله از رشد نرسیده باشد که نگه داشتن وسایل را زشت بداند.

خانم چمپینگ برای او نوشت: قرارمان باشد بیرون قسمت گل‌ها، سر ساعت 11 آنجا باش، یک دقیقه هم دیر نکن. سیپرین پسری بود که از همان اوایل زندگی‌اش قیافه یک فرد خیال باف را به خود داشت، با چشمانی که چیزهایی را می‌دید که برای آدم‌های معمولی غیر قابل رؤیت بودند، و برای چیزهای پیش‌پا‌افتاده‌ای از این دنیا ارزش قائل می‌شد که از نظر مردم عادی ویژگی های ناشناخته‌ای داشتند، چشمان یک شاعر یا یک مشاور املاک.

او تقریباً آراسته بود، آرامشی را داشت که انسان در جوانی‌اش دارد، و معمولاً رمان‌نویس‌ها آن را به مادری بیوه ربط می‌دهند. موهایش را هم به عقب شانه زده بود. هنگامی که خاله‌اش او را در محل تعیین‌شده ملاقات کرد مخصوصاً به این نکته که به موهای خودش رسیده اشاره کرد، چرا که وقتی آنجا مانده بود کلاهی بر سر نداشت.

خانم چمپینگ پرسید: «پس کلاهت کو؟»

پاسخ داد: «با خودم نیاوردمش.»

ادلا چمپینگ کمی تعجب کرد.

«تو که قرار نیست از این خل‌وچل‌هایی که می‌گویند بشوی، درست است؟» با نگرانی این سؤال را پرسید، بخشی از این نگرانی به این خاطر بود که فکر می‌کرد این جور افراد خیلی افراطی‌اند و خانه کوچک خواهرش زیان خواهد دید و قسمتی هم به خاطر این موضوع که شاید اینجور افراد به طور غریزی در همان مراحل جنینی از حمل بار خودداری کنند.

سیپرین با چشمان متعجب و خیال‌بافش به او نگاه کرد.

گفت: من با خودم کلاه نیاوردم چون وقتی کسی خرید می‌کند، کلاه گذاشتن خیلی عذاب‌آور می‌شود. به نظرم خیلی عجیب می‌شود وقتی کسی را که میشناسی ببینی و بخواهی کلاهت را از سرت برداری در حالی که دستانت پر از بار و وسیله است. اگر کسی کلاه بر سر نداشته باشد، مسلماً مجبور به برداشتن آن نیز نخواهد بود.

خانم چمپینگ خیالش آسوده شد، حالا دیگر بزرگترین نگرانی او از بین رفته بود.

خانم چمپینگ گفت: «گذاشتن کلاه مرسوم‌تر است، و به سرعت حواسش را معطوف کاری که در نظر داشت کرد.»

خانم چمپینگ در حالی که مسیرش را به آن سمت عوض می‌کرد، گفت: «اول به قسمت سفره‌ها‌ی کتانی می‌رویم، باید به دستمال سفره‌ها نگاهی بیندازم.»

سیپرین در حالی که نگاهش پر از تعجب بود، به دنبال خاله‌اش می‌رفت؛ از نسلی بود که انتظار می‌رفت طرفدار پروپا قرص تماشا کردن باشند، اما با دیدن دستمال سفره‌هایی که حتی یکی از آن‌ها هم ارزش خریدن ندارد، شادمانی را درک نمی‌کرد.

خانم چمپینگ یکی دو دستمال سفره برداشت، آن‌ها را در مقابل نور گرفت و زل زد به آن‌ها، انگار که انتظار داشت بر روی آن‌ها پیام رمزی انقلابی را بیاید که با جوهر قابل‌رؤیت نوشته شده است، ناگهان راهش را کج کرد و به قسمت ظروف شیشه ای رفت.

«میلیسنت ازم خواسته که اگر یک جفت تنگ خیلی ارزان دیدم، برایش بخرم. همچنین من واقعاً به کاسه سالاد نیاز دارم. بعداً می‌توانم به دستمال سفره‌ها سر بزنم. » این‌ها را در راه توضیح می‌داد.

او تعداد زیادی تنگ و کاسه سالاد برداشت و به دقت آن‌ها را  بررسی کرد و در نهایت هم هفت گلدان گل‌گلی خرید.

به سیپرین گفت: هیچکس دیگر این روزها از این گلدان ها استفاده نمی‌کند، اما برای هدیه‌های کریسمس سال آینده استفاده می‌شود.

خانم چمپینگ دو چتر آفتابی هم که به نظرش بسیار ارزان بودند خرید.

یکی از آن‌ها برای روت کولسون است، قرار است به ایالات مالایی برود و چتر همیشه آنجا به درد می‌خورد. و من باید برایش تعدادی کاغذ هم بگیرم، این چیزها در چمدان جایی نمی‌گیرد.

خانم چمپینگ چند بسته کاغذ برایش خرید، خیلی ارزان بودند و به راحتی در چمدان جا می‌شدند. چند پاکت هم که در مقایسه با کاغذها گران به نظر می‌رسیدند، خرید.

از سیپرین پرسید: «به نظر تو روت کاغذ آبی دوست دارد یا دودی؟»

سیپرین که تا به حال یک بارم آن خانم را ندیده بود، پاسخ داد: «دودی.»

خانم چمپینگ از فروشنده پرسید: «کاغذ بنفش با این کیفیت داری؟»

فروشنده گفت: «رنگ بنفش نداریم، اما دو نوع رنگ سبز و یک نوع دودی تیره داریم.»

خانم چمپینگ سبزها و دودی تیره را بررسی کرد و در نهایت آبی را انتخاب کرد.

گفت: «الان می‌توانیم ناهار بخوریم.»

سیپرین هنگام رفع خستگی بسیار امروزی رفتار کرد و با خوشحالی از کیک ماهی و پیراشکی گوشت همراه با یک فنجان کوچک قهوه استقبال کرد، به نظر می آمد اینها برای برگرداندن انرژی از دست رفته بعد از دو ساعت خرید مداوم کافی باشد. در برابر پیشنهاد خاله‌اش مبنی بر اینکه از قسمت وسایل مردانه، که قیمتشان هم به طور وسوسه‌انگیزی پایین بود، کلاه بخرد خیلی مقاومت کرد.

گفت: «در خانه یک عالمه کلاه دارم و علاوه بر آن اگر بخواهم این‌ها را امتحان کنم موهایم به هم می‌ریزد.»

شاید دیگر کم‌کم داشت دیوانه می‌شد. نشانه آن هم این بود که خریدها را پیش خدمه رختکن جا گذاشته بود.

گفت: الان باید بیشتر خرید کنیم، پس تا زمانی که خرید هایمان تمام نشده است نیازی نیست آن‌ها را جمع کنیم.

خاله‌اش کمی آرام شد. وقتی آدم از دسترسی سریع به خریدهایی که کرده محروم می‌شود، قسمتی از شادی و هیجان خرید از بین می‌رود.

وقتی از پله‌ها به سمت طبقه همکف پایین می‌رفتند، خانم چمپینگ گفت: «می‌روم تا به آن دستمال سفره‌ها دوباره نگاهی بیاندازم، و وقتی که نگاه خیال‌بافانه پسر برای یک لحظه به اعتراضی خاموش تبدیل شد، اضافه کرد: «تو نیاز نیست بیای. میتوانی بعداً مرا در قسمت سرویس قاشق و چنگال پیدا کنی، تازه به خاطر آوردم که در خانه دربازکن ندارم، خیلی نیاز می‌شود.»

وقتی خاله‌اش به قسمت قاشق و چنگال‌ها رسید، سیپرین آنجا نبود، ولی در آن شلوغی و هیاهوی خریداران مشتاق و متصدی‌ها، کاملاً عادی بود که آدم کسی را گم کند. پانزده دقیقه بعد ادلا چمپینگ در قسمت اجناس چرمی خواهرزاده‌اش را که با انبوهی از چمدان‌ها از او جدا شده بود پیدا کرد و با مردمی که هول می‌دادند و به گوشه‌گوشه این مرکز خرید بزرگ هجوم می‌بردند احاطه شده بود.

ادلا به خودش گفت: «آنجاست.» چون کلاه ندارد او را با فروشنده اشتباه گرفته‌اند. عجیب است که قبلاٌ پیش نیامده.

شایدم هم پیش آمده است. به هر حال، سیپرین برای اشتباهی که آن خانم انجام داد نه وحشت زده به نظر رسید و نه خجالت‌زده. قیمت روی کیف را بررسی کرد، با خونسردی و صدایی واضح گفت:

«کیف سیاه 34 شیلینگ، با تخفیف 28. 26 هم می‌فروشیم. قیمتشان خیلی سریع پایین آمده است.»

خانم گفت: «من می‌خرمش و با اشتیاق سکه‌هایش را از کیف پولش در می‌آورد.»

سیپرین گفت: «همینجوری میبریدش؟ چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا بسته‌بندی‌اش کنم، خیلی شلوغ است.»

خریدار در حالی که پول‌هایش را محکم گرفته بود، پول کیف را کف دست سیپرین گذاشت و گفت: «مهم نیست، همینجوری آن را می‌برم.»

چند غریبه به ادلا کمک کردند و او را به هوای آزاد بردند.

بار دیگر که ادلا سیپرین را پیدا کرد، دید در میان جمعیتی در قسمت کتاب به جلو و عقب می‌رود. نگاه خیال‌بافانه‌اش بیش از هر زمان دیگری در چشمانش دیده می‌شد. دو کتاب دعا به یک کشیش سالخورده فروخته بود.

 

داستان «خیالباف» نویسنده «هکتور هیو مونرو (ساکی)» مترجم «نادیا نظرزاده»