توضیحاتی راجعبه نویسنده اثر:
هانري رنه آلبرت گي دو موپاسان (1850 ـ 1893) در كنار سایر نویسندگان فرانسوی نظیر استندال، بالزاك، فلوبر و زولا یكی از بزرگترین داستان نویسان قرن نوزدهم فرانسه به حساب می آید. همچنین میتوان او را در کنار ادگار آلن پو، گوگول و چخوف از پیشکسوتان داستان کوتاه دانست.
موپاسان تنها 12 سال برای تبدیل شدن به یک نویسندهی تراز اول جهانی زمان نیاز داشت و در طول فعالیت ادبیاش نزدیک به 300 داستان کوتاه و بلند، 6رمان، 3 سفرنامه، یک مجموعه شعر و چندین نمایشنامه خلق کردهاست. گی دو موپاسان فعالیت ادبی خود را در سال 1880 با انتشار نوول «بولی دوسویف » آغاز کرد که با استقبال گستردهای از سوی مردم مواجه شد، به طوری که کتاب وی در عرض دو هفته 8 بار تجدید چاپ شد. این کتاب در ایران نیز با نام «تپلی» و بدست محمد قاضی ترجمه شدهاست. پس از نوشتن «بولی دوسویف»، مجموعه داستان هایش یكی پس از دیگری منتشر شدند. مجموعه های معروفی مثل «مادموازل فی فی» ، «میس هریت»، «ایوت»، «قصه های روز و شب» ، «هورلا» و...
با اینکه گي دو موپاسان راه و رسم نويسندگي را از بزرگان مكتبهاي رئاليسم و ناتوراليسم یعنی گوستاو فلوبر و اميل زولا آموختهاست، خود، شكل نويني را از داستان نویسی بخصوص داستان کوتاه را ارائه ميدهد كه مورد استقبال افراد بنامی نظیر ا. هنري و سامرست موآم قرار ميگيرد. او بااهميتي كه به نقش حادثه در داستان ميدهد، شكلنويني از داستان كوتاه را ميآفريند كه به داستان حادثهپرداز معروف ميشود و داسـتان هايي كه تحت تأثير شيوی خاص گي دو مـوپاسان نوشته می شوند و به داستان های حادثهپردازانه معروفاند. توجه به تأثيرگذاري، حادثه محوري و پايان شگفتانگيز، از مشخصههاي اين نوعِ داستاني است، كه در آثار خود موپاسان با بدبيني و تاريكانديشي نسبت به زندگي درهم ميآميزد.
داستان «آیا آن یک رویا بود؟» نویسنده «گی دو موپاسان» مترجم «مائده بشارت»
«من او را دیوانه وار دوست داشتم!»
دیروز به پاریس برگشتم، وقتی دوباره اتاقم را دیدم؛ اتاق مان، تخت مان، اسباب و اثاثیه مان، هر چیزی که پس از مرگ از زندگی انسانی به جای میماند. ناگهان هجوم اندوهی تازه را در خود احساس کردم، طوری که دلم می خواست پنجره را باز کنم و خودم را به خیابان بیاندازم. بیش از این نمی توانستم درمیان اینها بمانم، میان این دیوارها که او را دربرگرفته و پناه داده بودند، دیوارهایی که در میان شکافهای جزئیشان ذره ذرهی وجود او، پوست او و نفسهایش را نگاه میداشتند. کلاهم را برداشتم تا از آن جا بگریزم، و درست لحظه ای که به در رسیدم، از کنار آینه ی بزرگ سالن عبور کردم، همان آینه ای که او در آنجا قرار داده بود تا هر روز هنگام بیرون رفتن به سر تا پایش نگاهی بیاندازد تا ببیند ظاهرش آراسته است یا نه، او زیبا و بیعیب ونقص بود، از چکمههای کوچکش گرفته تا کلاهش.
ناگهان جلوی آینه ایستادم، همان آینه ای که بارها تصویر او درآن منعکس شده بود. بارها و بارها، طوری که دیگر تصویر او جزئی از آینه بود. من آنجا ایستاده بودم. به خود میلرزیدم، در حالی که چشمانم به آینه خیره شده بود. به آن آینهی بیجلا، ژرف و تهی، آینه ای که تمام او را در برداشت، به همان اندازه که به آینه متعلق بود، به من نیز تعلق داشت، و همان اندازه به نگاههای پراحساسم. احساس کردم که انگار عاشق آینه هستم. لمسش کردم؛ سرد بود. آه! تجدید خاطره! آینهی غمناک، آینهی سوزان، ،آینهی خوف انگیز، تا مردان از چنین عذابهایی رنج ببرند! خوشبخت مردی است که قلبش هر آنچه که در خود جای داده را به دست فراموشی بسپارد، هر چیزی که پیش ازآن رخ داده، هر چیزی که در آن به خودش نگاه کرده، یا هر چیزی که از عشق و محبت او منعکس شده است! این چه زجری است!
از آن جا خارج شدم بی آنکه حتی متوجه شوم، بی آنکه بخواهم، مستقیم به سمت گورستان. سنگ قبر سادهاش را پیدا کردم، صلیبی از سنگ مرمر سفید، با نوشته ای روی آن:
«او عاشق بود و معشوق، و سرانجام درگذشت.»
او آن جاست، زیر خاک، پوسیده! چه قدر ترسناک! درحالی که سرم را روی خاک گذاشته بودم، گریه میکردم، برای مدت زمان زیادی آنجا ماندم، خیلی زیاد. بعد متوجه شدم که هوا دارد تاریک میشود، آرزویی غریب و جنون آمیز، آرزوی عاشقی ناامید، ناگهان به سراغم آمد. دلم میخواست که شب را، شب آخر را، با گریه بر سر مزارش سپری کنم. اما من باید راهی به بیرون پیدا میکردم و خارج میشدم. اما چه طور باید این کار را میکردم؟ زیرک بودم، بلند شدم و شروع کردم به پرسه زدن در آن شهر مردگان. با پای پیاده رفتم و رفتم. چه قدر این شهر در مقایسه با دیگر شهرها، شهری که ما در آن زندگی میکنیم، کوچک است. و در عین حال، چه قدر تعداد مردگان آن از افراد زنده بیشتر است. ما خانههای بلند، خیابانهای پهن و اتاق های بیشتر را برای چهار نسلی میخواهیم که روشنی روز را هم زمان میبینند، از چشمه آب مینوشند، و از انگور شراب، و از گندم زارها نان میخورند.
و برای تمام نسلهای مردگان، تمام آنهایی که نردبان انسانیت بودند و به سمت ما فرود آمدند، هیچ چیز وجود ندارد، هیچ چیز! زمین آنها را باز پس میگیرد و نسیان آن ها را از خاطر میزداید، و خداحافظ!
در انتهای گورستان، ناگهان متوجه شدم که در قدیمی ترین قسمت آن هستم، جایی که از مرگ مردگانش مدت زیادی میگذشت و دیگر با خاک مخلوط شده بودند، جایی که دیگر صلیبهایش هم پوسیده بودند، جایی که احتمالاً از فردا تازه واردها دفن میشوند. این جا پر است از رزهای وحشی، سروهای تیره و محکم، باغچه ای زیبا و محزون که از گوشت انسانی تغذیه کرده است.
من تنها بودم، تنهای تنها. پشت درخت سبزی خم شدم و خودم را در میان شاخههای ستبر و محزونش کامل پنهان کردم. چسبیده به تنه ی درخت منتظر ماندم، همانطور که مرد کشتیشکستهای به تخته چوبی میچسبد.
وقتی هوا تقریباً تاریک شده بود، من پناهگاهم را ترک کردم و به نرمی و آهسته، به طوری که صدایی شنیده نشود در میان آن زمین پراز مرده شروع کردم به قدم زدن. مدت زیادی سرگردان بودم، اما نمیتوانستم قبر او را بار دیگر پیدا کنم. من با آغوشی گشوده ادامه میدادم، و با دستهایم، پاها، زانوها، قفسه سینهام، و حتی با سرم به قبرها ضربه میزدم، بدون این که بتوانم پیدایش کنم. کورمال کورمال مانند مرد نابینایی که راهش را پیدا میکند، من سنگها، صلیبها، نردههای فلزی، حلقههای گل فلزی و تاج گلهای پژمرده را لمس میکردم! اسامی را با انگشتهایم میخواندم، با عبور دادن آنها از روی حروف. عجب شبی! عجب شبی! باز نتوانستم پیدایش کنم!
ماهی در آسمان نبود، عجب شبی! ترسیده بودم، خیلی هم ترسیده بودم در این راههای باریک، میان دو ردیف قبر. قبر! قبر!قبر! فقط قبر! سمت راستم، سمت چپم، پیش رویم، اطرافم، همه جا پر از قبر بود! روی یکی از قبرها نشستم، دیگر نمیتوانستم به راه رفتن ادامه دهم، زانوهایم ضعیف شده بودند. ضربان قلبم را میشنیدم! و صدای دیگری هم به گوشم میرسید. چی؟ صدایی مبهم و ناشناخته. آیا در آن شب رمزآلود، آن صدا در سرم بود یا از زیر این زمین اسرارآمیز، زمینی که پر است از اجساد انسانی؟ همه ی اطرافم را جست وجو کردم، اما نمیتوانم بگویم که چه مقدار آنجا ماندم؛ از شدت وحشت فلج شده و از ترس یخ زده بودم، آماده بودم که فریاد بزنم، آماده بودم که بمیرم.
ناگهان، متوجه شدم سنگ مرمری که رویش نشسته بودم، دارد تکان میخورد. بدون شک داشت تکان میخورد، انگار داشت از جایش بلند میشد. با خیز به روی قبر کناری پریدم، و دیدم، بله، به وضوح دیدم که سنگ قبری که تازه از آن پریده بودم، عمودی است. سپس مردهای ظاهر شد، اسکلتی برهنه، درحالی که خم شده بود سنگ قبر را به پشت برگرداند. با اینکه شب تاریکی بود، من تقریباً به وضوح آن را دیدم. از روی صلیب میتوانستم بخوانم:
«اینجا ژاک الیونت آرمیده است، که در پنجاهویک سالگی درگذشت. او به خانوادهاش عشق میورزید، انسان مهربان وشریفی بود، و سرانجام به رحمت خدا رفت.»
مرد مرده خود هم، آنچه بر روی سنگ قبرش حک شده بود خواند؛ سپس از مسیر سنگی برداشت، سنگی کوچک و تیز و با دقت شروع کرد به تراشیدن حروف. به آرامی آنها را پاک کرد و با حفرهی چشمانش به جایی که حروف حکاکی شده بودند نگاه کرد. سپس با نوک استخوانی که انگشت اشارهاش بود ، حروف درخشانی را نوشت، مانند خطوطی که پسرها با کشیدن نوک کبریت لوسیفر بر دیوارها ایجاد میکنند:
«اینجا ژاک الیونت آرمیده است، که در پنجاهویک سالگی درگذشت. او با نامهربانیهایش مرگ پدرش را تعجیل بخشید، چراکه میخواست دارایی و ثروتش را به ارث ببرد، او زنش را عذاب و فرزندانش را زجر میداد، همسایههایش را فریب میداد، از هر کسی که میتوانست میدزدید و در عین حقارت و بدبختی درگذشت.»
مرد مرده وقتی کار نوشتنش تمام شد، بیحرکت ایستاد، به اثرش نگاه میکرد. وقتی چرخیدم دیدم که همهی قبرها باز هستند، مردهها همه از آن برخواستهاند و دروغهایی را که در ارتباط با روابط شان بر روی سنگ قبرشان حک شده بود پاک میکنند، و حقیقت را جایگزین آن میکنند. و من متوجه شدم که همهی آنها همسایهآزار- بدخواه، فریبکار، دورو، دروغگو، جنایتکار، افترازن و حسود بودند؛ متوجه شدم که آنها دزدی کرده، فریب داده و دست به هر کار زشت و ننگینی زده بودند، این پدران خوب، زنان وفادار، این پسران فداکار، این دختران پاکدامن، این تجار راستگو، این زنان و مردان که بیتقصیر لقب میگرفتند. همهی آنها همزمان درحال نوشتن بر روی آستان منزلگاه ابدی خود بودند، حقیقت، حقیقتی آزاردهنده و مقدس که همه در زمانی که زنده بودند روی آن چشم بستند، یا وانمود کردند به ندیدن.
با خودم فکر کردم که او هم میبایست بر روی سنگ قبرش چیزی نوشته باشد، و حالا بدون هیچ ترسی در میان تابوتهای نیمه باز، میان جسدها و اسکلتها میدویدم، به سمتش رفتم، مطمئن بودم که خیلی زود پیدایش میکنم. بلافاصله شناختمش بدون اینکه صورتش را ببینم، صورتی که با کفن پوشانده شده بود و روی سنگ قبر مرمری، جایی که کمی پیش بر روی آن خوانده بودم:
«او عاشق بود و معشوق و سرانجام درگذشت.»
حال دیدم:
«یک روز بارانی برای اینکه به معشوقش خیانت کند به بیرون رفت، سرما خورد و مرد.»
گویی سپیده دم، در حالی که بیهوش بر سنگ قبر افتاده بودم پیدایم کردند.