در رویاهایم، پسرم را میبینم، او بزرگتر، بزرگتر و تقریباً پیر است، و منتظر، تا من مرگ را در آغوش کشم. ما تماماً بیشباهت به خودمان، در اتاقی از بیمارستانیم، با تختی و پنجرهای رو به سپیدی. سکوتی سنگین حکمفرماست، سکوتی که لرزهای در آن به سختی میتوان انداخت. من نمیتوانم سخن بگویم، تلاش میکنم، اما پسرم نمیشنود، او من را نگاه نمیکند، خسته است، بیحوصله و کمی گیج میزند.
او چیز زیادی از من به یاد نمیآورد، نمیداند من واقعاً که هستم، و یا بودم، و یا میخواستم که باشم، برای رسوخ دادن نجوایی میان سکوت تلاش میکنم. به یاد پدر خود میافتم.
در روزی که کارخانه را ترک کرد، به آسمان نگاهی کرد و از شادی فریادی زد. او همیشه سرپا و در تلاش بود تا روزی مردی که او را صدا میزد، دستش را گرفت و به کراون[1]برد، آنجایی که پدرم در گوشهای نشست و نوشید و نوشید و تکان نخورد، تا زمانی که مادرم آمد و او را به خانه برد.
در تولد شصت سالگیاش، به سالن خالکوبیای رفت و با جمله «بدون زمان مرده زندگی کن» که بر ساعد راستش خالکوبی
کرده بود بیرون آمد. او هیچگاه به کسی در مورد آن توضیحی نداد. پس، از روی تختخوابِ رؤیا ساختهام به پسرم که 13 سالی از چیزی که حالا هست بزرگتر بود گفتم «در بازنویسیات از من، دچار اشتباه خواهی شد».
و به چیزهایی اندیشیدم که با من میمیرند. صدای پرندهها در آن صبحی که به شهری در لهستان وارد شدم، ابرهای مرتفع و نازک اندلوس که دیدنشان اشکهای فراغم را درآوردند; چطور با زنی که برای مدتی همسرم بود، در پایان دنیا به نظارهٔ آتش بازی جنگ نشستیم، چطور زنده ماندیم و بعد چطور از هم دور شدیم. آن فیلی که به من چشمک زد. آن درختی که نتوانستم از او بالا بروم. هدفم، تمام هدفهایم و تارهای گیتارم.
حرفهای ناگفتهای هستند که او آتش خواهد زد، واقعاً چه کسی میخواهد آنها را بداند؟ و آن زن، و معاشقههایمان را، تمام آن چیزها. این حرفهای خصوصی و این نگرانیهای سالخوردگی، چیزهایی که من را ویران کردند و از نو ساختند.
از خواب که بیدار شدم، سراسیمه به اتاقش رفتم و او را در آغوش گرفتم، همانگونه که پدرم من را. ■
[1]The Crown