داستان ترجمه «متعصب» نویسنده «آلبرتومراویا»؛ مترجم «سیدابوالحسن هاشمی‌نژاد»

چاپ تاریخ انتشار:

seyed abolhasan hasheminejadیک صبح ماه جولای، در میدان ملوتسو دا فورلی، زیرسایه درختان اوکالیپتوس، نزدیک چشمه خشک، چرت می‌زدم که یک زن و دو مرد آمدند واز من خواستند آنها را به لیدودی لاوینیو ببرم. درحالیکه بر سر کرایه چانه می‌زدند آنها را ورانداز کردم.

یکی ازآنها مردی بود بور، چاق و گنده، باچهره ای بی رنگ، شبیه به خاکستری وچشمان چینی آسمانی درته چین خوردگی‌های تیره، بالای سی سال. دیگری مردی جوان‌تر، تیره پوست، با موهای ژولیده، قاب عینک لاک پشتی، تنبل، لاغر، شاید هم دانشجو. زن اما بخصوص پوست و استخوان بود، با صورتی لاغر و کشیده بین دو موج از موهای رها، بدنی ظریف درلباسی سبزرنگ که بنظر اورا مارجلوه می‌داد. اما لبانی قرمز و رسیده داشت مثل یک میوه وچشمانی زیبا، سیاه وبراق مثل ذغال تر. طرزنگاهش به من مرا وا داشت تا ترتیب کار را زودتربدهم. در حقیقت اولین مبلغی راکه به من پیشنهاد دادند پذیرفتم. پس سوار شدند، مرد بور کنار من و دوتای دیگر عقب نشستند وحرکت کردیم.

سرتاسر رم رابرای رسیدن به خیابان پشت کلیسای سان پائولو- راه میان بربه آنسیو- طی کردیم. باک بنزین را در بازیلیکا پرکردم و با سرعت به سمت جاده رفتم. حساب کردم باید پنجاه کیلومتر باشد. ساعت نه ونیم بود. حدود یازده ونیم می‌رسیدیم. درست موقع مناسب برای استحمام در دریا. ازدختره خوشم آمد امیدوار بودم با هم دوست شویم. آدم زیاد خودمانی نبود. آن دو مرد از لهجه‌شان بنظر خارجی می‌آمدند. شاید از پناهنده هائی بودند که دراردوگاه های اطراف رم زندگی می‌کنند. دختر اما ایتالیائی بود شاید هم رومی. آدم مهمی نبود. شاید پیشخدمت یا اتوکش یا چیزی شبیه به اینها بود. داخل ماشین داشتم به این چیزها فکر می‌کردم شنیدم که دختر ومرد تیره پوست با هم گپ می‌زدند ومی خندیدند. دختر مخصوصاً می‌خندید. چون همانطور که قبلاً متوجه شده بودم خیلی گستاخ وفریبکاربود. درست مثل یک مار خوش خط وخال. مرد بور زیرعینک سیاه آفتابی با آن خنده‌ها به بینی‌اش چین می‌انداخت ولی چیزی نمی‌گفت حتی برنمی گشت. اما کافی بود که چشم‌هایش را به سمت آینه بالای شیشه ماشین بلند کند تا بخوبی ببیند پشت سرش چه اتفاقی می افتد. از تراپیستهای ای ۴۲ گذشتیم. یک نفس تا چهار راه آنسیو راندیم. اینجا آهسته کردم و ازمرد بور کنار خودم پرسیدم:

دقیقاً می‌خواهید شما را کجا ببرم.

جواب داد: «جای آرامی که هیچکس نباشد. می‌خواهیم تنها باشیم.»

 گفتم: «اینجا سی کیلومتر ساحل متروکه است. شمائید که باید تصمیم بگیرید.»

دختر از داخل ماشین فریاد زد: «بگذاریم اوتصمیم بگیرد.»

جواب دادم: «به من چه ربطی دارد؟»

 اما دختربه فریادش ادامه داد: «بگذاریم او تصمیم بگیرد.» و می‌خندید مثل این که جمله خیلی خنده داری بود. بنابراین گفتم: «لیدو دی لاوینو خیلی آرام است. اما شما را به جائی که خیلی دور نیست می‌برم جائی که پرنده پر نمی‌زند. حرف‌های من دختر را دوباره به خنده انداخت.

از پشت، با دست روی شانه‌ام زد و گفت:«آفرین با هوشی، چیزی را که می‌خواستیم فهمیدی.» با این رفتارها نمی‌دانستم چه کنم. کمی اذیتم می‌کرد وکمی هم امیدوار. مرد بور ساکت و عبوس، سرانجام گفت:«پینا، بنظرم چیزی برای خندیدن نیست.» به این ترتیب دوباربه راهمان ادامه دادیم.

گرما شدید بود و بدون وزش باد، جاده می‌درخشید. آن دونفردر عقب ماشین کاری جزحرف زدن وخندیدن نداشتند. اما بعد ناگهان سکوت کردند و این بدتر بود چون مرد بور را دیدم به آینه بالای شیشه ماشین نگاه می‌کرد وبعد بینی‌اش را چین می‌داد. مثل این بود که چیزی را که دوست نداشته دیده است. یک سمت جاده دشت‌های خشک وبی آب و علف و سمت دیگربوته های انبوه بود. درتابلوی شکار ممنوع سرعتم را کم کردم چرخیدم وارد جاده باریک مار پیچ شدم. زمستان برای شکار به آنجا رفته بودم. مکان دور افتاده‌ای بود. راه را اگر نمی‌شناختی غیر ممکن بود پیدا کنی. بعد از بوته‌ها، جنگل کاج و بعد ازآن ساحل دریا بود. درجنگل کاج، آنطور که می‌دانستم، آمریکائی‌ها درخلال پیاده کردن نیرودر ساحل آنتسیو، در آنجا مستقربودند. سنگرهایشان با قوطی‌های کنسرو زنگ زده وپوکه های خالی فشنگ هنوز پا بر جا بود. مردم بخاطر ترس از مین به آنجا نمی‌رفتند.

آفتاب بشدت می‌سوزاند. سطوح بوته زارهای انبوه تماماً درخشان و به خاطر نورشدید تقریباً زرد شده بودند. جاده باریک مستقیم به جلو می‌رفت. به زمین صاف رسیدم و دوباره وارد بوته زار شدم. حالا درخت‌های کاج را با برگ‌های سبزسوزنی پف کرده از باد که بنظر می‌آمد درآسمان حرکت می‌کنند و دریای آبی ژرف ودرخشان را بین تنه‌های سرخ می‌دیدیم. آهسته می راندم چون بین تمام آن بوته‌ها دید خوبی نداشتم وهر آن ممکن بود فنرهای کمانی بشکند. متوجه جاده باریک بودم مرد بورکه کنار من نشسته بود با تمام بدنش ناگهان ضربه محکمی به من زد. طوری که می‌خواستم تقریباً ازدربه بیرون پرتاب شوم. با تعجب فریاد زدم ومحکم ترمز کردم. در همین حال درست در پشت سرم انفجارخشگی رخ داد. روی شیشه جلوماشین گلرزی ازترک های نازک با سوراخ گردی دروسطش دیدم، دهانم از حیرت باز ماند. بدنم یخ زد. از ماشین بیرون پریدم و فریاد زدم قاتل‌ها. مرد بور که شلیک کرده بود لوله هقت تیرش راپشتم گذاشت وگفت:«بی حرکت.»

ایستادم و پرسیدم:«از جان من چه می‌خواهید؟» تیره پوست جواب داد:

«اگر آن احمق ترا متوجه نمی‌کرد حالا نیازی به گفتن آن نبود. ماشینت را می‌خواهیم.» مرد بورداشت، دندان‌هایش را به هم می فشرد گفت:«من احمق نیستم.»

تیره پوست جواب داد:«البته که هستی. مگر توافق نکردیم که من باید به او شلیک کنم؟ چرا تکان خوردی؟»

 مرد بور دوباره گفت:«موافق بودیم که دست از سر پینا برداری. توهم تکان خوردی.»

دختره زد زیر خنده و گفت:«فنا شدیم.»

مرد بور گفت:«چرا؟»

«برای اینکه الان به رم می‌رود و از ما شکایت می‌کند.»

«کار خوبی می‌کند.»

 سیگاری از جیبش بیرون آورد آنرا روشن کرد وکشید. تیره پوست با حیرت به سمت دختر برگشت وگفت:«بالاخره چکارباید بکنیم؟»

چشمم را به طرف آینه ماشین بلند کردم. دختر را دیدم در گوشه‌ای چمباتمه زده بود و با انگشت شست وانگشت سبابه حرکتی را به سمت من انجام می‌داد مثل این بود که می‌خواست بگوید:«آن کار را بیرون انجام بده.»

 دوباره بدنم یخ زد اما نفس راحتی کشیدم وقتی شنیدم تیره پوست با صدای عمیقاً مطمئن گفت:«نه آدم جرات انجام بعضی کارهارافقط یکباردارد. حالا که پیاده هستم دیگر انجامش نمی‌دهم.»

جرات پیدا کردم و گفتم:«با تاکسی چکار می‌کنید؟ کی گواهینامه جعل می‌کند؟ کی ماشین را دوباره رنگ می زند؟»

 با هر سؤالی متوجه می‌شدم که هیچ جوابی ندارند ودیگرنمی دانستند چکار باید بکنند. تصمیم گرفته بودند، مرا بکشند وچون تیره پوست موفق نشده بود. حتی دیگر جرات دزدیدنم را هم نداشتند. با این همه تیره پوست گفت:«نترس همه چیز داریم.»

اما مردبور بد ذات گفت:«هیچی نداریم فقط سه نفری بیست هزار لیر داریم و هفت تیری که شلیک نمی‌کند.»

در این لحظه دوباره چشمم را به سمت آینه ماشین بلند کردم ودختر را دیدم که باز هم همان حرکات را با زیبائی برایم انجام می‌داد. گفتم:

«دختر خانم وقتی به رم رسیدیم این حرکات برایت به قیمت چندین ماه یا بیشتر زندان تمام خواهد شد.» آنگاه نیم چرخی زدم به سمت تیره پوست که تا این موقع هفت تیرش را به پشتم گذاشته بود وبا عصبانیت فریاد زدم:«منتظر چه هستی؟ شلیک کن. عجب ترسوئی هستی. شلیک کن.»

صدای من در سکوت عمیقی انعکاس یافت و دختر این بار با مهربانی فریاد زد:«می دانید تنها چه کسی اینجا شجاع است؟»

او مرا نشان داد. تیره پوست چیزی مثل نا سزا گفت وتف کرد. در را باز کرد و پائین پرید. جلومن آمد، شیشه را فشار داد. با عصبانیت گفت:«زود بگو برای بردنمان به رم وشکایت نکردن چقدر می‌خواهی؟»

فهمیدم که خطر رفع شده است. به آرامی گفتم:«من هیچی نمی‌خواهم. شما سه نفر را مستقیماً به رجینا کوئلی می‌برم.»

مرد بور نترسید، باید اعتراف کنم، خیلی نا امید و خشمگین بود. فقط گفت:«پس تورا می‌کشیم.»

گفتم:«امتحان کن. به تو می گویم، هیچکس را نمی‌کشی. به تو می گویم، تو و آن دوست دختربی شرمت وهمچنین آن تیره پوست را پشت میله‌های زندان خواهم دید.»

 او با صدای آرام گفت:«بسیار خوب.»

 فهمیدم که جدی است. در واقع یک قدم عقب رفت وهفت تیررا بالا برد. خوشبختانه، در آن لحظه دختر فریاد زد. «دست بردار. تو به جای اینکه به او پیشنهاد پول بدهی خود را باهفت تیربه او تحمیل می‌کنی. خواهی دید چه اتفاقی می افتد.»

ضمن گفتن اینها، پشت سرمن خم شد. احساس کردم گوشم را طوری با انگشت قلقلک می‌دهد که آن دونفر نبینند. بیش ازحد پریشان شدم. چون همان طور که گفتم از او خوشم می‌آمد و نمی‌دانم چرا قانع شده بودم که او هم از من خوشش می‌آید. مرد بور را می‌دیدم که تمام مدت هفت تیرش را به سمت من گرفته بود. دختر را که با چشمان سیاه ذغا لی وخندانش به من خیره شده بود غیر مستقیم نگاه می‌کردم. گفتم:«پولتان را برای خودتان نگه دارید، من مثل شما راهزن نیستم. اما شما را به رم بر نمی‌گردانم. فقط آن دختر را برمی گردانم. آن هم به خاطر اینکه یک زن است.»

فکر کردم شاید اعتراض کنند اما درمیان حیرت من، مرد بور در حالیکه سفر بخیرمی گفت سریع از ماشین پائین پرید. مرد تیره پوست هفت تیر را پائین آورد. دختر تند و تیزآمد کنار من نشست.

گفتم: «پس خدا حافظ امیدواریم به زودی به زندانتان بیاندازند.»

 ضمن اینکه با یک دست حرکت می‌کردم چرخیدم چون دست دیگرم را دختر در دست گرفته بود. بدم نمی‌آمد آن دو دلیل اینکه خودم را اینگونه صلح جو نشان می‌دهم، بفهمند.

به جاده برگشتم و پنجاه کیلومتررا بدون اینکه دهان باز کنم با سرعت طی کردم. دختر هم چنان دستم را گرفته بود. برایم کافی بود. حالا من هم با دلیلی متفاوت از آنها به دنبال جای دورافتاده‌ای بودم. اما وقتی که توقف کردم و وارد جاده باریکی که به دریا می‌رفت شدم دختر دستش را روی فرما ن گذاشت و گفت: «چکار می‌کنی؟ برویم رم.»

 در حالیکه خیره به او نگاه می‌کردم گفتم: «امشب به رم می‌رویم.»

گفت:«فهمیدم. تو هم مثل دیگران هستی. تو هم مثل دیگران هستی.»

نق نق می‌کرد. بی حال بود و سرد ودورو. از دور می‌شد دید که بازی در می‌آورد. خونم بجوش آمد. عصبی شدم. دریک لحظه فهمیدم که با من بازی کرده و من دراین گردش لعنتی بنزین، ترس و وقتم را صرف کردم. به من کاملاً توهین شده بود. ماشین را دوباره به حرکت درآوردم وتا رم دیگر حرف نزدیم.

در رم ضمن اینکه توقف می‌کردم در ماشین را باز کردم گفتم:«پیاده شو. زود از چشمم دور شو.»

او مثل دروغگوها گفت: «با من چه مشکلی داری؟»

 دیگرتحملش را نداشتم. فریاد زدم:«کمی پیش می‌خواستی مرا بکشی. بنزین، روز و پول مرا هدردادی. نباید از دستت ناراحت باشم؟ خدا را شکر کن که به شهربانی نبردمت.»

 می دانید چه جوابی داد؟

«چقدر متعصبی!»

 پیاده شد و با حالتی با وقار، مغرور، از خود راضی، با آن لباس مارمانند شروع به حرکت کرد. بین ماشین‌ها و ترافیک بندر سان جوان نی به راه افتاد. او داشت دور می‌شد و من حیران نگاهش می‌کردم، تا اینکه نا پدید شد. در این لحظه یکی که فریاد می‌زد: «میدان پوپولو» سوار تاکسی شد.

 

داستان ترجمه «متعصب» نویسنده «آلبرتومراویا»؛ مترجم «سیدابوالحسن هاشمی‌نژاد»