داستان «ناجی» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «امیر بنی نازی»

چاپ تاریخ انتشار:

amir baninazii

از تنهایی نفرت دارد. از بودن با انسان‌ها بیش‌تر. تاریکی را دوست ندارد. روشنایی را به هیچ وجه. مردی مست و خراب، مرد پشیمانی‌ها و عصیان گرست. آدمی که بیش‌تر توجه اش به آسمان‌هاست تا زمین. نگاهش بیش‌تر به اعماق آب است تا روی آب.

به ندرت سپیده دم از خانه بیرون می‌آید. بر دوشش قُلاب ماهیگیری، در دستش سطل، در درون سطل، چاقوی ماهیگیری و در گردنش سوت تقلید صدای دُلفین است. دلواپس است. از این که مانند ماهیگیری به نظر برسد چون او از ماهیگیران مُتنفر است.

در کوچه پس کوچه‌ها زیر دیوار، بی سر و صدا قدم به قدم پیش می‌رود. کُلاه حصیری‌اش مُحافظ چشمانش است. او هرچیزی را بتواند ببیند زمانی که سرش را خم می‌کند تا هیچ کسی او را نبیند.

بُسفُر مانند زنی زیبا و خسته که دریاها را مسخره کرده در آن ساعت بی وقفه به خواب فرو رفته است. شرمنده با قدم‌های کوتاه به آن نزدیک می‌شود. قُلاب ماهیگیری‌اش را که نوک آن هیچ سوزنی بسته نشده است، بر روی یکی از نیمکت‌ها می‌گذارد.

سطل را یواش یواش به درون آب می‌اندازد. کاملاً پُر کرده بالا می‌کشد. تا زیر نیمکت لبریز می‌شود. روی نیمکت چمباتمه می زند. مدتی طولانی داخل سطل نگاه می‌کند و خودش را در آینه آب تماشا می‌کند.

دستش را داخل سطل آب می‌کند و به صورتش، به لب‌هایش می زند و کُلاهش را برداشته، به موهایش دستی می‌کشد. لب‌هایش را که از آب دریا شور شده لیس می زند. زیباترین ساعات زندگی خود را در درون این آب شور بُسفُر سپری کرده است.

چشمش را می‌بندد. ماهی‌ای می‌شود. گوش ماهی می‌شود. خرچنگ می‌شود. خزه می‌شود. بُسفُر را به کلی در بر می‌گیرد. به صرف این که کارش را انجام نمی‌دهد، از شغل غواصی اخراج می‌شود.

در نوار ساحلی ماهیگیری دیده می‌شود. او در حالی که تازه در قُلابش طعمه می‌گذارد. اتوبوسی به ایستگاه نزدیک می‌شود. از در اتوبوس سه مرد که قُلاب ماهیگیری دارند، پیاده می‌شوند در حالی که حرف می‌زنند کیف‌هایشان را روی نیمکت می‌گذارند. از فلاکس چایی که با خود آورده‌اند در لیوان کاغذی ریخته، بین خودشان تقسیم می‌کنند و در مقابل باد سیگاری روشن می‌کنند.

مُدت زیادی نگذشته در امتداد نوار ساحلی تعداد ردیف ماهیگیران زیاده از بیست نفر است. قُلاب آن‌ها مانند دانه‌های بُزرگ تگرگ پُشت سر هم در حال فرود آمدن بر روی سطح آب دریاست. قُلاب ماهیگیری با دو سر فلزی خود بین نوار باریک ساحلی و بُسفُر فاصله می‌اندازد.

در همان لحظه ماهی‌ها در نوک قُلاب تکان می‌خورند شروع به کشیده شدن به روی زمین می‌شوند. کُلاه حصیری‌اش را بر می‌دارد: در تیرگی صبح که رو به سپیدی است. ماهی‌هایی را که فلس‌های فسفری‌شان گاهی در حال درخشش هستند گاهی در حال خاموش شدن با تلخی نظاره می‌کند.

صید فراوان است. درآمد زیاد. ماهیگیرانی هستند که با هر پرتاب ده قلاب آن‌ها ماهی صید کرده هم وجود دارد. زِه قلاب مانند بند رختی روی نیمکت قرار دارد، ماهیگیرانی هم هستند که ماهی‌ها را دسته دسته جمع می‌کنند.

زِه قلاب مانند تازیانه‌ای که بر بدنه ماهی‌ها فرود می‌آید آب را از هم می‌شکافد، در مقابل ماهیگیرانی که یکی یکی بچه ماهی‌ها را فریب داده و صید کرده‌اند کاری نمی‌تواند بکند. صورت بُسفر را می‌خواهد مُچاله کند، دامن ابریشمی آن را می‌خواهد به حرکت دربیارد. کف آب را به این ور و آن ور پرت می‌کند با این کارها تلاش می‌کند اعتراض خود را نشان بدهد.

اما طمع چشم ماهیگیران را کور کرده است، هرچند زیاده بر میزان مصرف خانواده‌هایشان ماهی صید کرده‌اند، هم چنان چشمشان سیر نشده است. کلاه پولیورشان را بر سرشان گذاشته، با سیگاری که نوک آن هنوز خاکسترش مانده، دوباره صید ماهی‌ها را شروع می‌کنند. با یک دسته از ماهی‌ها روبه رو شده‌اند. پول را جمع نکنند قصد یک قدم دور شدن را ندارند.

مانند ماهی خال دار بعد از این که بر روی خاک افتادند سپس شروع به مُردن می‌کنند او نیز با دیدن این صحنه دچار تنگی نفس می‌شود. دهان او مانند دهان ماهی‌ها باز می‌شود. گوش‌هایش مانند آبشش زوزه می‌کشد. پاهایش مانند دُم چهارپایان می‌لرزد.

سپس دماغش یادش می‌آید. او دماغی دارد. درحالی که نفس‌های عمیق پُشت سرهم می‌کشد، خودش را جمع و جور می‌کند. آخرین دُگمه پیراهن اش را باز کرده، سوتی راکه برای صید دُلفین صدای آن را در می‌آورد از گردنش آویزان است در می‌آورد. در دهانش می‌گذارد و با تمام قدرت در آن فوت می‌کند.

یک بار دیگر

سپس یک بار دیگر

کمی منتظر می‌ماند. سینه‌اش را تا آن جا که امکانش هست پُر از باد می‌کند ... تمام هوایی که در سینه‌اش جمع کرده بار نخست فوت خواهد کرد. یک بار دیگر ...

جیغ‌های مرغ دریایی با صدای سوت هم پوشانی دارد.

سوت کِشتی باری که از سمت حصار در حال نزدیک شدن است بر همه صداها غلبه دارد.

ماهی باله دار سه گوشه در میان امواج آب گاهی پیدا گاهی پنهان بود در حال نزدیک شدن است، سرش تا آن جا که نمایان بود صدایش به گوش می‌رسد.

و دست آخر نفس راحتی می‌کشد.

الان نگاهش به قلاب ماهیگیری ماهیگیران است. دیگر تکان نمی‌خورند. قلابشان خالی از ماهی است.

در همان لحظه یکی می‌گوید: " مثل این که دُلفین آمد. ماهی‌ها کم شدند. " و غُر غُر کردنش را می‌شنود.

به خود خودی می‌خندد. نخستین باری است که از خانه بیرون زده است. سوتی که با آن صدای دُلفین را در می‌آورد بوسیده و آن را دوباره در پهلوی خود جا می‌دهد.

داد و فریاد و هیاهو به کشتی باری که روبه جلو در حال حرکت است امواج آب بُسفُر را متلاطم می‌کند. بُسفُر از از پرسه زنی در آغوش دلفین‌ها غش می‌کند و پنهانی خود را قِلقِلک می‌دهد.

یکی از ماهیگیران می‌گوید: " آهان این جاست. " داد می زند که به ساحل خیلی نزدیک شده و به دسته دلفین‌ها اشاره می‌کند. ناگهان همه آن‌ها قُلاب، ماهی و دوستانشان را از یاد می‌برند. نگاه همه آن‌ها به دسته دلفین‌ها متمرکز شده است.

اینک او در آن لحظات شگفت آور بی سر و صدا به سطل‌های پُر از ماهی ماهیگیران نزدیک می‌شود. او ماهی‌های خال دار را که هنوز زنده هستند با چمچه مانند این که خودش ماهی‌ها را گرفته، به سطل خودش بر می‌گرداند. این کار را با کمک یک تکه شاخه چوب با مهارت انجام می‌دهد.

دسته دلفین‌ها که دوبار در نزدیکی‌های نوار ساحلی پرسه زدند تا وقتی که از چشم‌ها ناپدید شدند اوتمام سطل‌های ماهیگیران را گشته، ده‌ها ماهی زنده را نجات داده است.

ماهیگیران از آن روز که دسته دلفین‌ها برکت ماهی را برده‌اند، از حکمت الهی نمی‌توان ایراد گرفت اما در این آخرین روزها معلوم نشد که به چه علتی همین که بیش‌ترین مقدار ماهی در ساعات آغازین صبح صید شده، بدشانس بوده‌اند درحال گِله کردن از قسمت خودشان هستند. او با سطلی در دست در طول نوار ساحلی به جای قبلی خود سر قلاب ماهیگیری‌اش که بدون سوزن است بر می‌گردد.

سطل ماهی را زمین می‌گذارد و بر سر ماهی چمباتمه می‌نشیند. ماهی را که درتلاش برای سهیم شدن برای تنفس کشیدن در داخل مقداری آب است، با مهربانی نگاه می‌کند.

طناب سطل ماهی را گرفته و با دقت به داخل آب بُسفُر می‌اندازد. سطل ماهی به اندازه‌ای که داخل آب فرو رفته، نخستین ماهی سپس به ترتیب ماهی‌های دیگر آزاد می‌شوند. قبل از این که سطل را عقب عقب بالا بکشد آنان را که به تدریج مانند سیاهی‌ای که از دور دیده می‌شوند و مدتی زیاد نگذشته از چشم‌ها ناپدید شوند به صورت دسته جمعی با آب بُسفُر آشنا می‌شوند، نگاه می‌کند.

قبل از آن که ماهی‌ها از چشم‌ها ناپدید شدند، انعکاس آن را این دفعه در چهره آرام بُسفُر می‌بیند. در حال خندیدن است. اینک فقط در این گونه مواقع که خودش را در حال خندیدن گیر انداخته است، معنی زندگی را حس می‌کند.

آسمان به طور کامل رو به تاریکی می‌رود. چند دقیقه بعد بر دوشش قلاب ماهیگیری، در دستش سطل، در درون سطل چاقوی ماهیگیری، در گردنش سوت تقلید صدای دُلفین است در کوچه پس کوچه‌ها زیر دیوار بی سرو صدا قدم به قدم پیش می‌رود.

کلاه حصیری‌اش محافظ چشم‌هایش است. گاهی سرش را بالا می‌گیرد هنوز به انعکاس روشنایی ویترین مغازه‌هایی که باز نشده‌اند نگاه می‌کند. هنوز هم در پی فهمیدن دلیل این که به خندیدنش ادامه بدهد یا ندهد، است.

داستان «ناجی» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «امیر بنی نازی»