اینک ماه ژوئن سال 1800 میلادی است و ماجرا در شهر نیویورک اتفاق میافتد. ساعت 7 صبح یک روز گرم تابستانی است و لحظهای که یک کشتی بزرگ وارد شهر بندری نیویورک میشود. کشتی نام "رُز قرمز" را بر بدنه خود دارد. "سام تینکر" و دخترش "جنی" دو نفر از سر نشینان آن را تشکیل میدهند.
آن دو انگلیسی هستند امّا حالا قصد دارند که زندگی جدیدی را در آمریکا آغاز نمایند.
"جنی" گفت: پدر، نگاه کن مثل اینکه حقیقتاً به مقصد رسیدهایم و بزودی پیاده میشویم.
"تینکرها" با دوستانی که ضمن سفر طولانی دریایی پیدا کرده بودند، خداحافظی نمودند و سپس کشتی "رُز قرمز" را ترک گفتند. تعداد زیادی از مردم، اسبها و درشکهها در لنگرگاه کشتیها دیده میشدند.
"سام" نگاهی به آنها انداخت و اندیشید: بله، ما در مقصد هستیم ولی حالا باید چکار کنیم؟ ما هیچ پولی برای گذران زندگی نداریم. او جلو مرد جوانی که کت سبز رنگی به تن داشت را گرفت و پرسید: ببخشید آقا، من دنبال کار میگردم.
مرد جوان رویش را به طرف "سام" برگردانید و جواب داد: در این مورد با آقای " جک کران" صحبت کنید.
"جک کران" کشاورزی است با قدی بلند، صورتی باریک و ظریف که دست راستش فقط دارای سه انگشت میباشد.
لحظاتی بعد "جک کران" به ماجرای "سام" گوش میداد. او سپس کلاهش را از سرش برداشت و گفت: بسیار خوب، هر دو شما میتوانید برایم کار کنید. من به یک کارگر جدید برای کار در مزرعه نیازمندم و همچنین یک نفر را میخواهم که در آشپزخانه به سایرین کمک کند. او سپس به دختر جوان سرخپوستی که در بالای درشکه نشسته بود، گفت: "آسمان آبی" اینطور نیست؟
دختر جوان به "جنی" لبخند زد و گفت: کاملاً درسته قربان.
دو ساعت بعد "تینکرها" نیویورک را به همراه "جک کران" و "آسمان آبی" ترک گفتند. هر دو آنها احساس شادمانی میکردند لذا "سام" پرسید: آقای "کران"، از اینجا تا مزرعه شما چقدر فاصله است؟
آقای "کران" در پاسخش گفت: حدود 80 کیلومتر.
آنها تمام بعد از ظهر را در راه بودند درحالیکه "جنی" کنار پدرش "سام" نشسته بود. "جنی" تا حدود زیادی احساس خستگی میکرد ولی نمیخواست که درشکه به خاطر او توقف کند. او با خودش فکر میکرد: اینجا آمریکاست و اینک ما نیز ساکن این سرزمین جدید محسوب میشویم.
شش ساعت دیگر هم سپری شد، تا اینکه "جک کران" درشکه را نگهداشت و گفت: خوب، رسیدیم، همینجاست.
"جنی" با خستگی از جایش بلند شد. حالا غروب شده بود و خورشید درحال ناپدید شدن دیده میشد. درمقابل آنها اراضی زراعی وسیعی به رنگ طلایی گسترده شده بودند و یک خانه دهقانی بزرگ در دشتی بی کران جلوه گری میکرد.
"جنی" نگاهی به سمت چپ انداخت و پرسید: آن همه دود که به آسمان میرود از چیست؟
"آسمان آبی" در جوابش گفت: آنجا دهکده سرخپوستان است و خانوادهٔ من هم در آنجا زندگی میکنند.
"تینکرها" کار خود را از صبح روز بعد شروع کردند. "جنی" در کارهای خانه به "آسمان آبی" کمک میکرد. دو دختر ابتدا صبحانه افراد را آماده کردند سپس رختخوابها را مرتب نمودند و تمیز کردن کف آشپزخانه را بعد از اینکارها به انجام رساندند. درهمین زمان "سام" مشغول کار در مزرعه شد. او پس از 4 یا 5 ساعت برای دقایقی دست از کار کشید. "جک کران" که مواظب همه بود به او گفت: چرا کارت را ادامه نمیدهی؟ بیا و کارهایت را تمام کن.
"سام" و "جنی" تنها یک روز در هفته یعنی یکشنبهها تعطیلی داشتند. "آسمان آبی" نیز مثل آنها روزهای یکشنبه را تعطیل میکرد و به دیدار خانوادهاش میرفت، تا اینکه یکی از این روزها "جنی" نیز به همراه "آسمان آبی" به دهکده آنها رفت. او بدینطریق توانست تعدادی دوست جدید پیدا کند. "جنی" همچنین با رئیس قبیله نیز آشنا شد. سرخپوستان او را "ابر نقرهای" مینامیدند.
"ابر نقرهای" همسری زیبا و پسری نوجوان داشت. "جنی" بعد از اولین ملاقات و آشنایی، اغلب اوقات به دهکده میرفت و حتی به تدریج شروع به آموختن برخی کلمات زبان سرخپوستی نمود. "جنی" از داشتن دوستانی در میان قبیله سرخپوستان بسیار خوشحال بود امّا از وضعیت خودشان در مزرعه راضی بنظر نمیرسید.
"سام" نیز از ماندن در مزرعه خشنود نبود. او یکروز به "جنی" گفت: دخترم من دوست ندارم که بیش از این در مزرعه "جک کران" کار کنم زیرا من مایلم که در مزرعه متعلق به خودمان زحمت بکشم یعنی مزرعه "تینکرها".
"جنی" در پاسخ پدرش گفت: من متوجه منظورتان هستم پدر ولی چطور؟ ما قدرت مالی برای خریدن زمین کشاورزی را نداریم. "جک کران" به ما دو نفر فقط هفتهای 2 دلار مزد میدهد.
چهار روز بعد درحالیکه "جنی" و "آسمان آبی" در حال مرتب کردن رختخوابها بودند، ناگهان سروصدایی شنیدند. دو نفر درحال بگو مگو با همدیگر بودند. "جنی" از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. او پدرش و اقای "جک کران" را در جلوی خانه دهقانی میدید. صورت آقای "کران" کاملاً قرمز و بر افروخته بنظر میرسید.
"جک کران" داد میزد: بیا کارت را ادامه بده ولی "سام" در جوابش فریاد زد: نه، من قصد ادامه کار را ندارم. امروز شنبه است و از این پس من روزهای شنبه کار نمیکنم، خودت کارها را انجام بده.
"جنی" به سرعت از پلهها پائین رفت و خود را به بیرون خانه رساند. باد سختی میوزید و باران شدیدی شروع به باریدن کرده بود. او از پدرش پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟
پدر در جوابش گفت: ما فردا صبح زود اینجا را تَرک خواهیم کرد. او به سرعت در حیاط قدم میزد و "جنی" با نگرانی حرکات پدرش را نظاره مینمود.
"جنی" گفت: ما که پولی نداریم، پس چگونه زندگی کنیم؟
"سام" جوابی به او نداد و با نگاه سردش به نقطهای نامعلوم خیره ماند.
آن روز "جنی" و "آسمان آبی" سوار بر اسبهایشان به دهکده سرخپوستان رفتند. "جنی" با خود فکر میکرد: این ممکن است آخرین دیدار من با این مردم شریف و شجاع باشد.
"آسمان آبی" نیز مثل او نگران عاقبت کارشان بود. او اصلاً نمیخواست که چنین دوستی را از دست بدهد. آن دو برای دقایقی گفتگویی نداشتند تا اینکه "آسمان آبی" اسبش را نگهداشت. او گفت که صدایی را از جانب رودخانهای که در سمت راست آنها قرار داشت، شنیده است.
دو دختر وقتی بیشتر دقت کردند، پسر بچهای را دیدند که از میان امواج رودخانه فریاد میزد و کمک میطلبید: کمک، کمک، من شنا بلد نیستم، لطفاً مرا نجات بدهید. "آسمان آبی" با دیدن پسر بچه گفت: او پسر رئیس قبیله است، حالا ما باید چکار کنیم؟ امّا قبل از اینکه جملهاش را تمام کند، "جنی" از اسبش پیاده شد و با صدای بلند گفت: من آمدم.
"جنی" بلافاصله خود را به داخل آبهای سرد رودخانه انداخت. پسر بچّه همچنان فریاد میزد و کمک میطلبید. "جنی" شنا کنان خود را به طرفش کشاند. سر پسر بچّه در حال فرو رفتن درون آبهای سرد رودخانه بود. "جنی" یکی از دستهایش را به دور بازوی پسر بچّه انداخت و گفت: بسیار خوب، من حالا ترا نجات میدهم.
ساعتی بعد "جنی" و "آسمان آبی" همراه با پسر بچّه وارد دهکده سرخپوستان شدند و رئیس قبیله به پیشوازشان آمد. او با دیدن آنها با تعجب فراوان گفت: امّا ... من نمیفهمم چرا پسرم همراه شماست؟ و چرا پسر من و این دختر انگلیسی کاملاً خیس شدهاند؟
"آسمان آبی" تمامی ماجرا را برایش تعریف کرد. رئیس قبیله از آنچه شنیده بود خیلی خوشحال شد و از سر رضایت و قدردانی به "جنی" لبخند زد. او گفت: من چگونه میتوانم از شما تشکر بکنم؟ لطفاً چیزی از من بخواهید ... هر چیزی که باشد. ساعت 9 صبح است و "سام" در حال جمع کردن چکمهها و سایر وسایلش در یک ساک میباشد. او با خود فکر میکند: براستی فردا چه اتفاقی خواهد افتاد؟ ناگهان درب اتاق گشوده میشود و دخترش "جنی" بدرون میآید.
او گفت: پدر، لطفاً با من بیایید. من میخواهم چیزی را نشانتان بدهم.
"سام" نگاهی به دخترش انداخت. "جنی" لبخندی به لب داشت و چشمهایش از شادمانی میدرخشیدند.
پدر گفت: در باره چه چیزی صحبت میکنی؟
"جنی" پاسخ داد: حالا موقع سؤال کردن نیست، لطفاً بلند شوید و با من بیائید.
"جنی" پدرش را به بالای تپهای برد و در آنجا به او گفت: ببینید، آیا زمینهایی که در آن دور دستها گسترده شدهاند، مشاهده میکنید. "سام" گفت: بله. "جنی" ماجرای نجات دادن پسر "ابر نقرهای" رئیس قبیله سرخپوستان منطقه را برایش تعریف کرد. وقتی حرفهای "جنی" تمام شد، "سام" گفت: منظورت این است که ....؟
"جنی" شادمانه به پدرش لبخند زد و گفت: بله، سرخپوستان زمین کافی برای مزرعه را به ما هدیه کردهاند ... همان مزرعه "تینکرها". اوه پدر ... واقعاً حیرت انگیز نیست؟ ما حالا میتوانیم حقیقتاً زندگی جدیدی را شروع کنیم. تلاش و صداقت میتوانند راهگشای بسیاری از مشکلات ما باشند. ■