داستان «لامپ» نویسنده «مازن معروف» مترجم «مهسا طاهری»

چاپ تاریخ انتشار:

mahsa taheriiبابا با پلاستیک کوچکی از لامپ شبیه آنهایی که به بیماران در بیمارستان، جایی که بابا کار می کرد، می دادند، آمد خانه. پلاستیک را بالا گرفت و گفت: می بینیش؟

گفتم:«نه.»

دستش را به تنها لامپ سقف کمی نزدیک تر کرد و گفت:«حالا چی؟»

-نه.هیچی نمی بینم.

-شاید نور لامپ خیلی ضعیفه.

گفتم:«شاید.»

با حرکاتی تحسین برانگیز، لامپ را از بین انگشتانش پایین آورد.انداخت کف دستش و مشتش را چنان بست که انگار پاکت است-حقه ای قدیمی که در مدرسه پرستاری ابداع کرده بود. دستش پاکتی بود با لامپ توی دستش.کلید برق را با سر پاکت زد و نور خاموش شد.بعد دوباره پریز را زد و نور روشن شد.

بابا دوباره لامپ را توی هوا نگه داشت.«بهتر نشد؟»

-نه.از اینجایی که هستم هیچ لامپی نمی بینم.

-یکم بیا نزدیک تر.دورترین نقطه اتاق وایسادی.

دستش را نزدیک لامپ برد تا حقه دیگری سوار کند.

از بابا خیلی دور بودم.نشسته بودم روی صندلی کنار پنجره.صندلی بلند بود و وقتی می نشستم رویش، پاهایم به زمین نمی رسید.

از صندلی پریدم پایین و رفتم سمت بابا.

-بابا! می تونی لامپ رو سرجاش بذاری؟ اونوقت می تونم ببینمش.

بابا دستش را بالاتر برد اما قدرتش داشت تحلیل می رفت. تاریکی داشت همه جا را فرا می گرفت. حتی دستان و لامپ را.

به شوخی گفت:«ببین چی میشه وقتی لامپ رو خرد بشه.اونوقت منفجر میشه، آتیش می گیره و همه اتاق تاریک میشه.»

میخکوب شده هیچ نگفتم.برای لحظه ای هیچکدام لب از لب باز نکردیم. بعد خودش گفت:«برو پریز رو بزن.»

گفتم:«باشه.میرم و پریز رو می زنم.» دقیقا کلمات خودش را تکرار کردم تا مطمئنش کنم.

با گام های سنگین حرکت کردم مثل لاک پشتی که روی هر پایش قدم برمی دارد. تاریکی را با انگشتم لمس کردم.مثل حیوانی بود که قلقلکش داده ام تا خشمش را رویم خالی کند. یک پا را بلند کردم و لاک پشت توی بدن حیوان گم شد. پای دیگر را که بلند کردم لاک پشت دیگر رفت و راحتم گذاشت.

اما بعد دستم خورد به بابا. پرید و لامپ را انداخت.بابا با دستپاچگی و ترسی که سعی در پنهان کردن داشت، گفت:

-شنیدی؟ صدای لامپ ئه.

اما من صدای لامپ را نتوانستم بشنوم که می غلتید روی زمین و بعد متوقف شد.

بابا از جایی که بود جم نخورد. نمی خواست لامپ را گم کند گرچه که خانه مان کوچک بود-یک اتاق داشت و آشپزخانه و حمام. اما بین اتاق کوچک مان و آشپزخانه و حمام، اتاق دیگری هم بود. بزرگ ترین اتاق خانه مان. بابا آن اتاق را اجاره داده بود به یکی از آشناها که می دانستیم قاچاق اسلحه می کند. آشنای بابا محموله های سلاح و مهمات می آورد خانه. گاهی اوقات جلوی در اتاقش می ایستاد و به جای صبح بخیر گفتن به بابا، می گفت:«نظرت درباره این تفنگ چیه؟ فقط یه نمونه ست. یه تفنگ که کار کردن باهاش مثل آب خوردنه. مال رومانیه. نشونه گیریش عالیه.چرا یکی دو روز قرضش نمی گیری؟ با کسی دشمنی نداری؟» بابا هیچوقت تفنگ نداشت و فقط با این آشنای خودش سر جنگ دات که اجاره نمی داد. اما جرأت نداشت که ازش اجاره بخواهد. بابا فکر می کرد که آشنایش نباید فقط اجاره بها بدهد بلکه باید پول رهن را هم بپردازد.

توی دست دیگرش که لامپ نبود، کیفی پراز وسایل و گذرنامه و کارت شناسایی نگه داشته بود. بابا به کارت بعنوان تنها اسلحه موجودش نگاه می کرد. بعضی اوقات کارت را روی چارپایه نزدیک در می گذاشت تا آشنایش بتواند خوب آن را ببیند.

بابا نجواکنان گفت:«پریز رو که زدی برو وایسا کنار در.» و دست برد به کیف. کارت را درآورد و 270 درجه به سمت در اتاق آشنایش چرخید. از آنجا هرکسی می توانست صدای اسلحه هایی که پر و خالی می شدند را بشنود. بابا به آشنایش اعتماد نداشت. رو کرد بهم و پرسید:

-به نظرت تو اتاقشه؟

-شاید.

این را گفتم اما کلمات به سختی از گلویم خارج شدند. پیش خودم فکر کردم منم ترسیده ام.

من و بابا هردو خوب می دانستیم که آشنا توی اتاق است.

بابا توانست به جای 270 درجه، 90 درجه بچرخد. همین حرکت بهم اثبات کرد که می خواهد بروم پریز را بزنم. اما بعد یاد لامپ افتاد. فیوز توی آشپزخانه بود و برای اینکه به فیوز برسم بایستی از در کناری رد می شدم- دری که منتهی می شد به راهروی طبقه همکف که ما آنجا زندگی می کردیم. و از راهرو باید از در جلویی برمی گشتم خانه یعنی از آشپزخانه و حمام. بابا گفت:

-در رو آروم ببند و زیاد طولش نده.

ساختمان موش داشت و موش ها در تاریکی توی خانه رژه می رفتند. لای در را باز کردم و کجکی رفتم بیرون. پاکشان و جفتک زنان روی زمین می رفتم تا اگر که موشی آنجا هست، بترسد و فرار کند. به درخواست بابا در را آرام بستم تا صدا به گوش آشنا نرسد اما ما نمی دانستیم توی اتاق تنهاست یا کسی هم پیشش هست.

به سمت دیوار راهرو رفتم و رسیدم به در جلویی خانه مان. کلیدی که همیشه توی جیب داشتم را در آوردم. در را باز کرده و وارد شدم. چندبار با پا به زمین و هوا لگد زدم. بعد نزدیک فیوز شدم و کلید را لمس کرده و کشیدمش پایین. اما برق از مولد برق برنگشت. حالا توی آشپزخانه ام و بابا بی حرکت سرجایش باقی مانده. بین من و او، اتاق آشنایش است که ما هردو از ورود به آن منع شده ایم. اما آشنا می تواند مستقیم از در اتاقش بیاید آشپزخانه.

از جایی که ایستاده ام نمی توانم با بابا حرف بزنم چون باید صدا بلند کنم و آنوقت فامیل مان که دارد با یکی از مشتری هایش سر و کله می زند، ناراحت می شود. برای همین یا باید برمی گشتم اتاق خودمان و همراه پدر منتظر می شدم تا برق از مولد برق برگردد یا باید در آشپزخانه می ماندم و کلید را بین سیم ها و مولد بالا پایین کنم یا بروم پول مولد برق را بدهم چون شاید مالک ژنراتور، برق را قطع کرده باشد که پولش را پرداخت نکرده ایم. اما وقت خوبی برای پرداخت پول نبود چرا که ساعت 11 شب بود. از آشپزخانه نمی توانستم بابا را ببینم و او هم نمی توانست مرا ببیند. نمی دانستم چقدر گذشته که فامیل تفنگی در دست از اتاقش آمد بیرون. چون که احساس گرما می کرد. هروقت که گرمش می شد، تفنگش را برمی داشت و می زد بیرون. با خشم گفت:

-این اسلحه قاچاقیه.از اسرائیل اومده.

بعد پایش رفت روی لامپ. لامپ خرد شد. زیر پایش صدایی داد و جرقه ای زد و آتش گرفت.

پدرم برای کار زیاد نمی رفت بیمارستان چون پرستاری در قسمت ویلچرها پیدا نمی کرد. اما دوبار در هفته با یکی از همکارانش لامپ های کوچک معامله می کرد. نمی توانست راه برود و حتی ویلچرش را با دست هل بدهد. اما هروقت که می رفتم اتاق، نگاهش را می دوخت به چراغ برق. دیگر یک بچه کوچولو نیستم و می دانم لامپ ها خطرناک اند. ازش پرسیدم:«چطور این کارو کردی؟» اما بابا جواب نمی داد چرا که علاوه براین که نمی توانست راه برود یا حرکت کند، صحبت هم نمی توانست بکند. فقط لبخندی می زد. سعی کردم لامپ را باز کنم اما فهمیدم غیرممکن است چون خیلی بزرگ بود و فقط آشنایمان می توانست با گلوله ای از اسلحه اش آن را پایین بیاورد.

داستان «لامپ» نویسنده «مازن معروف» مترجم «مهسا طاهری»