داستان «احمد» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «پونه شاهی»

چاپ تاریخ انتشار:

poooneh shahi

یک روزکاری از ماه  دسامبربود. آسفالت ها درب و داغان، ترافیک سنگین، سطل زباله ها لبریز، با همه ی این ها احمد  تند حرکت کردنش را حس نمی  کند.کلا" مدت زیادی ست که هیچ چیزی را حس نمی کند.

با گاری اش قدم به قدم از لابه لای ماشین ها مثل آذرخش رد می شود. سبدی پلاستیکی ومیله ای آهنی در دست راستش نگه داشته که آشغال ها را با آن زیر و رو می کند . شیشه های پلاستیکی را که پیدا می کند نواری سرش بسته و از پشت گاری اش می آویزد. او این کارها را مثل یک ماشین ابزار انجام می دهد.

سخت ترین قسمت کار  کشیدن گاری به سمت سر بالایی ست .تمام سنگینی گاری روی شانه ی آدمی می افتد .

همانطور که شیب تند می شود، آسفالت مثل باتلاقی شده که  قدم برداشتن در آن سخت می شود.در واقع  کار او راه رفتن نیست بلکه  خم شدن و  مچاله شدن است .

برای بدن های ورزیده این کار  مشکلی ایجاد نمی کند . احمد به این کار  عادت کرده است. در نهایت گاری کمی می کشیده شده و به پیش می رود. در مورد درماندگی انسان از روحش پرسیده نمی شود.وقتی دو دوتا چهارتا کرده و فکر می کند به اینکه مجبور است کار چنین سختی انجام دهد. در  درونش تاریکی مثل  مار سیاه حیله گری دم  می جنباند و به او بیشتر از آنچه که هست و دارد، نداشته ها و نبود هایش را به خاطرش می آورد. با نفسی که بوی مرگ می دهد، به او بودنش را از عکس العمل تک تک افراد،با هن و هن نفسش یاد آوری می کند. گاری آهنی با سر وصدا جا باز می کند و سینه ی خیابان را می شکافد.

از شانه ها تا آسفالت واز آنجا تا دل زمین امتداد دارد.سر تا پایش بوی اسید سولفوریک و نم می دهد .  

احمد توانسته بود که آن زمان از بین ویران های سرزمینش فرار کند و با جلیقه ی نجات نارنجی که بر شانه هایش دارد. با هر شخمی که توسط میله ی آهنی در میان زباله ها می زند از صدای بمباران سرزمینش، در این شهر غریب  دور شده و بین تمام این سقوط ها و افتادن ها همانطوری که می لرزد سعی می کند،  زنده بماند. آن هم وقتی که شب ها را گم می کند

در واقع می داند که در بین این  روز ها داغان شدن سر و صورتش،  ارزش چندانی ندارد. گوسفند ضعیف و بیمار را یا باید کشت و یا اگر دیر جنبید و سقط شد، نباید بخاطرتلف شدنش تاسف خورد. کهنه چاه زندگی  زود یا دیر آن را به درون خود خواهد کشید، آن چه تجربه کرده این است که با کمک دو بازوی لاغراندامش خودش را کنار چاه نگه داشته است و این را حس می کند که هیچ بازوی عضلانی مدت زمان زیادی یارای ایستادگی در برابر نیروی جاذبه ی مرگبار چاه را ندارد.

به بالای سر بالایی که می رسد سیاهی درونش به بیرون سرایت  می کند . مثل جانوری در صدف،  درونش پر است و روی شانه اش کیسه ای کثیف گذاشته است . احمد، مثل سایه ی سیاهی شده است که بر روی زمین کشیده می شود. زندگی و نفس کشیدنش را مدیون همین تواناییش در سایه شدن است.  داشت خفه می شد از فکر کردن  و یاد آوردن تجاوزی که به انسان های زیبا در سرزمینش شده بود، از یاد آوردن تلاش جسورانه ی آنهایی که شجاعتر بودندد ودر برابر گلوله ایستادند و حالا دیگر نیستند،در این شهر پناهجویان می دانند،  آنانی که اعتراض می کنند، کتک خورده و گاهی از میان برداشته شده و یا گم می شوند.

اما گاهی،هم واکنش جدیدی نشان می دهد.مثل الان که  با تمام نداری ها و ناملایمات جنگیده و وارد جاده ی صاف شده . در صبح شبی که همه چیز یخ زده، خورشید که بر صورت آسمان رنگ می پاشد،  سپاسگزار است و نوری را در وجودش حس می کند، سپاسگزار از اینکه در آمد حاصل ازکارش به اندازه ی مخارجش به علاوه ی پولی برای خرید یک مرغ بریان شده را در دست دارد.  

این روشنایی پای صحنه ی آشنایی را به میان می کشد از دوران کودکی ، صدا و یا عطری  را در درونش  جان می بخشد .   پذیرفته شدن و دوست داشتن  حتی اگر به نظر غیر ممکن بیاید، دوباره خوش بینانه می پذیرد. در چاه ناامیدی آرام بسته می شود. احمد برای بهتر حس کردن آن، قدم هایش را سنگین تر برداشته و روی سر انگشت پاهایش به راه می افتد.

درست در همین موقع سر و کله ی زنی  با موهای وز و پف کرده سر خیابان  پیدا می شود. با بدنی گوشتی با آمویزه هایی در گردن و گوش ها که می درخشید  و النگو هایی که تا آن سر خیابان پهنا داشت.  با پاکت  بزرگی غذا در دستش که برای  گربه هاست. احمد او را شبیه  یک تندیس برکت و بخشش می دید که وسط خیابان کار گذاشته شده باشند .

وقتی که زن متوجه حضور احمدشده و نزدیک شدنش راحس می کند، ناراحت شده، ظرف ماستی را که در دست دارد جا بجا می کند. با یک دستش جلو ژاکتش را می بندد. با قدم های تند به خانه اش بر می گردد و در آهنی مجتمع آپارتمانی را با شدت می بندد.

احمد نگاهش را به ظرف غذای گربه می دوزد. سر ظرف، گربه ای ایستاده و گربه ی زردی آن طرف تر خودش را  لیس می زند .

زن اولی  از پشت پرده ی پنجره سرک می کشد قطعا با نگاه دنبال او می گردد.

احمد به گربه ها حسودی می کند. .و همچنین  سگ ها  که جلوی شان غذا گذاشته می شود و کبوترها که پشت  پنجره های  برای شان دانه پاشیده می شود. در واقع دلش می خواهد مثل مرغان دریایی آزاد و رها باشد. اما خودش را شبیه مفلوک ترین موجود می داند.

گربه بعد از خوردن قسمتی از غذا و آب تنی کردن در ظرف آب در حالی که قدم های سنگینی برمی دارد به سمت آپارتمان حرکت کرده و پشت پنجره ی زن اولی می پرد .و پنجه هایش را به سمت گربه ی زرد دراز می کند .

احمد در حالی که گاریش را می کشد موقع رد شدن از کنار ظرف ماست می ایستد . اول برمی گردد و به سمت گربه هایی که دراز کشیده اند نگاهی می اندازد و بعد به ظرف ماست. در میان این خیابان کم عمق و گربه هایش  فکر می کند که حیات و وجودش چیزی شبیه سایه است .

یاد تک اتاق خودش می افتد و گربه ای که سعی داشت با اواز در دوستی در بیاید. بعضی شب ها می آمد و در میان زباله ها دنبال غذامی گشت، و احمد طوری ساکت بود که گربه فکر می کرد که او در خانه نیست . از یادآوری این خاطره احساس عذاب وجدان می کند و با میله ی آهنی زباله ها را زیر و رو می کند. گاری سنگین می شود.

این نداری نیست که ریشه ی انسانیت را می خشکاند بلکه این بی محبتی است، این را به موجودات اطرافش تعمیم داده و در واقع می بیند و دلیل تنها بودنش را می فهمد.

خوب شدن و رشد یافتن فقط و فقط به پرداختن به خود  و نجات خود نیست بلکه به نجات دیگری از باتلاق هم بستگی دارد.

بلافاصه می ایستد.

برمی گردد و ظرف ماست را از زمین بر می دارد. باقیمانده ی ظرف را داخلی یکی از شیشه های خالی آب می ریزد سر بطری شیشه ای را محکم  می بندد. به گربه های تنبل که جلو کابین دراز کشیده اند نشان داده  با این  اشاره که شام شان را  برداشته و دارد با خودش می برد .

انگاری داخل شیشه پس مانده ی غذای گربه نیست و به جای آن بنزین است که گاریش با سرعت به حرکت در می آید. با سرعت به  خرابه های بین ساختمان ها می رسد. جایی که گاری اش را خالی کرده و پولش را می گیرد.با شیشه ی آبی که نگه داشته بود و گاریش که حالا سبک شده است به سمت تک اتاقش راه می افتد.

فصل ها هم که عوض بشود رنگ خیابانش تغییر نکرده و  همانطور باقی می ماند. جاده که دراز می شود از دیوارهای  قدیمی و تاریخی و تنگ گذشته و زمین وجب به وجب مثل آینه می درخشد.

با یک کارگرطراح که قاچاقی آمده هم اتاق شده است. دراز کشیده و به دودی که ازپنجره ی اتاقش دیده می شود، نگاه می کند.

طرف دیگر خیابان سر و کله ی سایه ی کوچکی پیدا می شود. احمد چشم هایش را تنگ کرده و گربه ی جنگجوی لاغری را می بیند. زیرشیشه ای که آن را از باقیمانده ی ظرف گربه ها پر کرده بود و حالا زیر بغلش زده، قلبش گروپ گروپ می زند.با نوک پا به جلو می رود.

گربه وسط راه غضبناک  ایستاده است. احمد می ایستد و با سر انگشت اشاره اش گربه را صدا می زند. صدایی که از او در آمد عجیب بود چنان که تا آن موقع چنان صدای نرم و لطیفی ازخود نشنیده بود.

گربه چند قدم به جلو می آید .احمد از زیر بغلش شیشه را در می آورد.گربه چند قدم به عقب فرار می کند.

احمد سر شیشه را باز می کند ، گربه خودش را جمع می کند بوی غذا یی که جلوی پای گربه پرت شده،  پخش می شود . گربه لیس می زند و کرت و کرت شروع به خوردن غذا می کند. سپس جو حاکم عوض شده و گربه آرام آرام در حالی که دور دهانش را لیس می زند و به غذایی که کنار پای احمد است نزدیک می شود.

احمد با احتیاط دستش را دراز می کند و روی سر گربه می کشد. گربه سرش را و احمد دستش را، با سرعت عقب می کشند.

کمی  به این حالت می مانند.

بعد گربه یک قدم نزدیک می شود.احمد این دفعه دستش را پشت گردن گربه می برد، گربه فرار نمی کند. می ماند و به غذا خوردن ادامه می دهد. احمد مشغول نوازش گربه می شود. گردنش،سر استخوانی اش ،پشتش و دم نم دارش را نوازش  می کند.

گربه غذا خوردن را کنار گذاشته و به احمد نزدیک تر شده و سرش را به زانوهای او می کشد.

احمد و گربه چشم در چشم می شوند.گربه طوری به او نگاه می کند که از کودکی کسی آن گونه به او نگاه نکرده است. چشم های احمد مثل دم گربه نم دارمی شود. نگاهش را از گربه گرفته و به ساختمان های مخروبه ی دور دست می دوزد.

گربه ی لاغر به کشیدن خودش به پای احمد همراه با میو میو کردن ادامه می دهد. احمد گربه را بغل کرده و به سینه اش می چسباند همان جایی که قبلا" شیشه ی غذا را نگه داشته بود و زیرش قلبش می تپید .

داستان «احمد» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «پونه شاهی»