داستان «ناز کشیدن» نویسنده «تولگا گوموشای» مترجم «پونه شاهی»

چاپ تاریخ انتشار:

poooneh shahi

« درد ساده ای نیست که  نونت رو از دل سنگ در بیاری، مگه نمی بینی  که زمین و مملکتش رو ترک کرده ، تو ایستگاه اتوبوس  درست مثل پرنده های مهاجری که می لرزند.برای همین زندگی من و تو که مدام شاکی هستیم، شرف ندارم اگه بین شون کسایی رو پیدا نکنی که به خاطرش دست ، پا یا  کلیه نداده باشند.»

سال ها کول بری کرده وقتی که کمرش دیگر تاب نیاورده راننده ی خطی شد. سالی که دخترش متولد شد یک کامیونت خرید.

شش روز از هفته را هر روز موقع اذان صبح از خانه خارج می شد و موقع خواب برمی گشت. خدا برای بنده ی  عزیزخود با دادن دختر پاداش می دهد. نور چشمانش بود، موقع برگشتن پشت پنجره انتظارش را می کشید.

در را با دست های کوچک خود باز می کرد و خودش را در آغوش پدر انداخته و گردنش را می فشرد. متوجه عرقش نمی شد و حواسش به گرد و خاک روی لباسش نبود و بدی هایش را نمی دید. برایش مهم نبود که پول دارد یا ندارد. مثل طلوع صبحی از بهشت بود که بوسه هایش را دسته دسته نثارش می کرد وبا چال گونه های برجسته اش او رااز بوسه  باران غرق می کرد.

در چنین لحظاتی چشم هایش را همیشه می بست. آیا خودش را لایق این همه علاقه ی صاف و بی غل وغش نمی دانست برای همین این رفتارها را نمی دید ؟ یا باور نداشت این محبت ها را و اعتقادی به آن نداشت ؟ یا  نمی دانست چه عکس العملی باید نشان دهد؟ اگر احساساتش را بروز ده دبه حساب  نازپروری و نوازشگری خواهند گذاشت و به غرور مردانه اش بر می خورد ؟

موهای ابریشمیش را لمس کرده و گردنش را می بوید.وقت خوابش است .چشم هایش را باز می کند و با لبخند همسرش مواجه می شود که  به تماشای  آن ها مشغول است، با اشاره چشم و ابرو سلام می کند .

بعد او به سمت حمام و کودک به سمت اتاق خواب و همسرش به سمت آشپزخانه می رود.

فردای آن روز از تولد دخترش 4 سال می گذشت. ماه ها بود مثل جزر و مدی که گاهی بالا می رفت و گاهی پایین منتظر چنین روزی بود. افتخار می کرد که در زندگی به خاطر هیچ کس و هیچ چیزی تغییر نکرده بود. ولی فرداصبح تغییر می کرد ، حتی اگر زنش تعجب می کرد و دخترش خودش را لوس می کرد و روح پدرش در مزار می لرزید ، از حالا به بعد این گونه می شد به لطف و قدرت خدا. برای اولین بار در زندگیش  به یک انسان  دوست داشتن زیادش را ابراز خواهد کرد.

در گذشته برای حمل اثاثیه و وسایل  یک باربر گرفته بودند. مثل وزنه بردارها ورزیده بود.

لامروت بدون ذره ای اخم،  یخچال و ماشین لباسشویی و وسایل فولادی را  بر روی شانه هایش به طبقه ی بالا برده بود. سپس  رفته بود و جلو در خوار و بار فروشی نشسته بود موقع ناهار طاقت نیاورده با سلامی از پسر قرقیز که ساندویچش را وسط روزنامه پاره ای می پیچید، علت این گونه سخت  کار کردنش را جویا شده بود .چشم های کشیده ی قرقیز برقی زده  و گشاد شده و از جیب پشتی اش کیف پول خالی اش را درآورده و با غرورعکس پسرش را نشان داده بود.

قرقیز برای  تولد پسرش به خاطر اینکه  دستش را جلو کسی دراز نکندحاضر شده بود به درخواست بی شرفانه ی کسی که به او کاری این چنین سخت داده گوش سپرده و اطاعت کند تا برای پسرش هدیه ای خریده و به مملکتش برگردد.

 باید به این وضعیت  پایان دهد. باید بین  کسانی که همدیگر را دوست دارند فاصله ای  نباشد .دوست نداشت وقتی که دخترش بزرگ می شد برای جهازش  چیزی را که می توانست داشته باشد را نداشته باشد و بیشتر از این نمی خواست  اجازه دهد رنج نداری را بکشد.

شاید در تازه ترین رویارویی با او در حالی که کلاه در دستش بود با بازوی گشاده  به صورت طولانی در آغوشش می کشید، موهایش را دیوانه وار می بویید.اما این باربا همه ی دفعات فرق نی کرد. وقتی در خانه باز می شد ، دختر با دیدن آن صحنه و چیزی که در دستان پدرش است را، دیده یا ندیده خواهد فهمید که معنای آن حرکت چیست. این دفعه دیگر چشم هایش را نخواهد بست و تغییر حالت صورت دخترش را وانتظار و هیجان وشادیش را لحظه به لحظه خواهد دید. طبیعتا بچه است و در آن لحظه فکر و ذکرش در هدیه اش خواهد بود. اما قلب کوچکش خواهد فهمید که پدرش چقدراو را دوست دارد و همیشه این را به خاطر خواهد آورد. مثل اسمش که می فهمید آن را ، وقتی کودک بود؛ اگر چنین اتفاقی برای خودش می افتاد، هرگز فراموش نمی کرد. 

سرد ترین و آلوده ترین و شلوغ ترین روز سال بود. از سه آدرس مختلف باید بار می زد تا ساعت پنج بعد از ظهربه انبار می رساند و کرایه حمل بعد از تحویل دریافت می شد .

صبح نیم ساعت زودتر از هرزمانی از خانه بیرون آمد. موقع رفتن به اولین آدرس در مسیر پنچر کرد .کم کم نیم ساعت مشغول تعویض لاستیک شد.

آدرس دوم  جاده ی بالایی بود .بعد از اتمام بارگیری باربر غنایی را برای خرید چیزی برای ناهار، به بوفه ی کنار خیابان فرستاد . درست در همان زمان بوفه  داشت سفارش مرغ بریان آماده می کرد  برای منزلی که فوتی داشتند. کارگر غنایی مدت زیادی در صف انتظار ماند، لذا دلشوره گرفت و خودش به دنبال کارگر رفت. وقتی پای بوفه رسید.با خودش قرار گذاشته بود که دونر  ساندویچ را گرم گرم بخورد. موقع برگشت از کامیونتش در محلی که رها کرده بود، اثری نبود.

در حالی که تلاش می کرد آرامشش را حفظ کند می دوید و داخل  مغازه های جاده ی بالایی  می رفت و بیرون می آمد بالاخره از شاگرد مغازه ای شنید که کامیونت توسط تریلی حمل خودرو ترافیکی برده شده است . نفس راحتی کشید .از دست دادن  ماشینی که با آن نان درمی آورد یک طرف و اشیاء و لوازم داخل کامیونت یک طرف چه کسی می دانست که چقدر باید بابتش می پرداخت ؟

هر چه در کیفش بود برای پول تاکسی تسلیم راننده کرد. به اندازه ی کافی زمان از دست داده بود.

خوشبختانه  به نظر می رسید که اشیاء داخل ماشین آسیب ندیده اند.

در سومین آدرس برای اینکه  اثاثیه را زودتر بار بزنند آستین هایش را بالا زد. از زمانی که آسیب دیده بود این دومین باری بود که کول بری می کرد.با کول بر غنایی دوتایی وسایل را این طرف و آن طرف کامیونت جا می دادند. کار که تمام شد با بازویش عرق پیشانی اش را خشک کرد. با سرو صدا به طرف ماشین رفت. از خستگی دست هایش می لرزید . اما بدون توقف  دوباره به راه افتاد.

به پدال گاز فشار می آورد ولی ماشین از شدت سنگینی بار شتاب زیادی نمی گرفت و فقط سرو صدای ماشین را در می آورد. از پشت ماشین ها مدتی به سمت راست حرکت کرده و با سرعت پیش رفتند به رانندگی با این وضعیت ادامه داد ابته  تا قبل از اینکه گیر مامور کنترل ترافیک بیفتد. جایی که ترافیک سنگین تر شد سرعتش را کم کرد. ماشین جلویی شان توقف کرد. غنایی را فرستاد تا برود جلو ببیند چه خبر شده است .تصادف شده بود.  چهل و پنج دقیقه آنجا وقت شان تلف شد.  

سیگار پشت سیگار می کشید .وقتی متوجه شد که ته جیبش به اندازه ی یک پاکت سیگار پول ندارد، کمتر سیگار کشید.بنزین ماشین هم کم شده بود. اگر به انبار نمی رسید و تحویل نمی داد، تا نزدیکی های خانه می رساندش ولی بعد دوباره روشن نمی شد.

بعد از باز شدن گره ترافیکی انجام شدن کار به معجزه نیاز داشت . با همه ی این ها نا امید نشد و دوباره از پشت ماشین به سمت راست کشید و پیش رفت حتی جریمه ی مامور راهنمایی رانندگی را هم به چشم دید و برای زودتر رسیدن هر کاری از دست و پایش برمی آمد انجام داد.

راس ساعت پنج و پنج دقیقه ی  بعد از ظهر جلو در انباری بودند.به گفته ی نگهبان، انبار دار و حسابدار از روی ساعت 5 دقیقه قبل خارج شده بودند.تا صبح دوشنبه آن طرف ها هیچ انسانی به جز نگهبان پیدا نمی شد .

نا امیدی درکول بر غنایی متورم و حجیم شده بود. بدون گرفتن دستمزدش از ماشین پیاده شد. اتاق مجردی که داشت در همان نزدیکی انبار بود .

از جیب پیراهنش پاکتی را در آورد.از آخرین دو نخ سیگار باقی مانده یکی را به غنایی داد.در صورت  مرد بلند و باریک با پوستی سیاه لبخند سفید دوستانه ای نمایان شد.برای صبح دوشنبه در همان مکان با هم قرار گذاشتند و خدا حافظی کردند. مرد غنایی  در حالی که از بالای سرش دود سیگار  بلند شده بود از نظرها ناپدید شد.

بعد از پارک ماشین در پارکینگخودروها کنار جاده ایستاد. سعی کرد افکارش را جمع کند نمی خواست مثل مرد غنایی از کشیدن سیگار و تقدیرش راضی باشد و با دست خالی به خانه برگردد. از طرفی سال ها بود که نه  به کسی قرض داده بود ونه  از کسی قرض گرفته بود. حالا هم تماس  با همسر و یا  دوستانش هم با عث می شد غرورش جریحه دار شود..

در میان افکار سیاه سیاهش نگاهش این طرف و آن طرف می چرخید تا از خیابان عبور کند، چشمش به دو جوان در آن طرف خیابان افتاد که روی پیراهن هایشان چیزی نوشته شده بود . از روی آن فهمید که آن ها گارسون های کبابی آن طرف خیابان روبرویش هستند. آن ها داشتند گل های رز و روبان های طلایی و بادکنک های رنگی راکه برای مراسم افتتاحیه بوده بیرون می آوردند.

روی وسایلشان نور قرمز ماشین ها بر روی سنگفرش خیابان افتاده بود و آنها به سنگینی آرام آرام عبور کردند.وسایلی که دست شان بود را آوردند داخل  سطل زباله ی بزرگی که شبیه کانتینر بود و  پشت  کامیونت  قرار داشت رها کرده و در حالی که از دهان شان بخار بیرون می زد به کبابی برگشتند.

آینه بغل ماشینش را تنظیم کرد چشم از روی بادکنک ها بر نمی داشت .به یک باره باد تندی وزید و بادکنک ها را از داخل کانتینر زباله برداشت و به هوا بلند کرد.در ماشین را باز کرد و سریع پیاده شد بادکنک ها این طرف و آن طرف می رفتند، به دنبال بادکنک ها دوید. بادکنک ها کمی جاوتر می ایستادند و باز از روی زمین بلند می شدند. با تمام قوایش به  دویدن ادامه داد. خوشبختانه بادکنک ها که مثل خوشه ای انگور در هم پیچیده و پیچ و تاب خورده بودند سنگین شده و حرکت تندی نداشتند.

وزیدن باد شدت گرفت و بادکنک ها را  به سمت جاده برد. یک تریلی غول پیکر از سمت راست به سرعت داشت نزدیک می شد. او هم با همه توان و قدرتش به همان سمت  دوید.

بادکنک ها آرام آرم بر روی جاده فرود آمدند . درست نزدیک چرخ سمت راست تریلی که هر آن امکان داشت از وسطشان عبور کند . با یک حرکت تند و یورش  دستش را دراز کرد و باد کنک ها را گرفت و چشم هایش را بست و به سمت خودش کشید . تریلی از یک قدمی اش با سرعت و به شکل ترسناکی گذشت.

چشم هایش را که باز کرد جاده پر از بادکنک های ترکیده ی آبی و صورتی  بود. به بادکنک های دستش نگاه کرد 20 تا بادکنک قرمز و پنج شیش تا صورتی، نجات  یافته بود.

این قدر برای بالا پریدن و خوشحالی دختر کوچولیش بس بود.

بادکنک ها را از زمین بلند کرد گرد و خاک روی شان را با دستمالش پاک کرد. نزد کامیونتش آمد در جلو را باز کرد . بادبادک ها آنقدر زیاد بود که داخل ماشین جا نمی شدند.به پشت ماشین نگاه کرد پر از وسایل  بود.

بعد از این ساعت، حال عقب نشینی را نداشت. دو تا از بادکنک های قرمز را کند و مابین جعبه ها جا داد. سه تای دیگر را کند و آنها را، با کمی فشار بین  بقیه ی وسایل، جا داد.  بقیه را هم، تلاش کرد  برای گذاشتن در صندلی جلو. با یک حرکت همه را جابجا کرد، فقط یک بادکنک سرکشی کرده و مانع بسته شدن در می شد.

درست در  همین موقع صدای یک دختر  بچه را شنید.

« مامان ببین بادکنک های قرمز چقدر قشنگند»

اول فکر کرد صدای دخترش است، بعد صداها نزدیکتر شدند و صحبت ها ادامه یافت:

« کاشکی منم یکیشونو داشتم»

سرش را که برگرداند با مادرش جلو ماشین در حال عبور بودند در این موقع با دختر بچه ای که  پالتویی صورتی رنگ بر تن داشت  چشم در چشم شدند.

آخرین بادکنک قرمز را طنابش را کشید وپاره کرد و به سمت دختر بچه گرفت. دهان دخترک باز شد شبیه همان تصویر و خیالی که از باز شدن دهان دخترش در فکرش تصور کرده بود .

اول مادرش ایستاد. بعد دخترک  برای اعتراض رو به مادرش کرد.

_ لطفا"  زن داداش من هم برای دخترم می برم . بذارید صورت دخترامون بخنده

خطوط چهره ی زن عوض شد . سرش را با احترام خم کرد و با سرعت خودش را جمع و جور کرد و به دخترش گفت :

اول از عمو جان تشکر کن بعد بگیر

با تمام قوا از تلاشی که کرد، راضی بود . با بادکنک هایی که در صندلی جلو به سختی جا داده بود برای بردن و رساندن به دخترش و دخترشان وقرار دادن آن کنار گونه هایش. سعی می کرد که با سرعت هر چه تما متر حرکت کند طوری که نه بادکنک ها بترکند و نه به وسایلی که پشت کامیونت بود، آسیبی برسد  . راه خانه را در پیش گرفت

داستان «ناز کشیدن» نویسنده «تولگا گوموشای» مترجم «پونه شاهی»