داستان «شوالیه برترند؛ یک باقی مانده» نویسنده «آنا لِتیتیا اِیکینAnna Letitia Aikin 1773» ترجمه «فاطمه محسنی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz... بعد از این ماجراجویی،

شوالیه برترند به امید اینکه قبل از ساعت خاموشی، زمین های بی آب و علف و دلگیر را پشت سر بگذارد، سر مرکبش را به سوی آن ها کج کرد.

اما قبل از اینکه به میانه ی راه برسد، راه و بی راهه های زیادی او را سر درگم کردند.  تا چشم هایش کار می کرد چیزی قابل دیدن نبود، مگر بوته زارهای قهوه ای که دورتا دورش را گرفته بودند. او کاملا" درمانده شد از اینکه کدام راه را برای رسیدن به مقصدش انتخاب کند. در همین موقع ها بود که شب او را گیر انداخت. آن هم از آن شب هایی که ماه نور بی رمقش را از پشت ابرهای انبوه و سیاهِ آسمانی گرفته می تاباند: ماه با شکوه و درخشش تمام، ناگهان از زیر حجابش ظاهر می شد. تمام سرزمین فراخ و متروک و خالی مانده  را برای شوالیه برترند در راه مانده و درمانده  روشن می کرد و بعد بی درنگ زیر حجابش باز می نشست.

امید و اشتیاقی که در درون داشت او را برای لحظه ی کوتاهی هل می داد تا به جلو یورش برد. اما در آخر تاریکی عمیق تر شد. خستگی جسم و روان بر او چیره گشت. او از ناآرامی زمین زیر پاهای اسبش وحشت کرد و به خاطر ترس از چاله ها و گندآب ها ناگهان ایستاد.  با یاس تمام از اسبش پرید و خودش را بر زمین پرت کرد. در همان حالت بود که صدای عبوس و گرفته ی ناقوسی در دوردست در گوش هایش فرو رفت و پیچید. او از جایش پرید. به سمت صدا چرخید و نوری را دید چشمک زن و بی رمق. او افسار اسبش را قاپید و با قدم هایی مراقب به سمت آن پیش رفت.

بعد از پیاده روی دردناک و خسته کننده،خندق و راه آب هایی که دور آن منطقه را حصار کشیده بودند، او را متوقف کردند. با درخشش زودگذر نور ماه او بنایی بزرگ و باستانی را دید با مناره هایی در کناره هایش و ایوانی فراخ درست در میانه اش. زمان گذشته بود و روی همه جا و همه چیزش زخم گذاشته بود و نشانه ی سقفش در جای جایش ریخته بود. برج و بارویش نیمه ویران بود و پنجره هایش در هم شکسته و بی در و پیکر. قبل از ساختمان دریچه ی متحرک با گذرگاهی ویران در انتهایش به حیاطی می رسید. او داخل رفت. نوری که از پنجره ی یکی از مناره ها پیش می آمد، آرام خزید و ناپدید شد. در همان وقت ماه زیر ابری سیاه فرو رفت و شب تاریک تر از همیشه شد.

همه جا ساکت بود. شوالیه برترند اسبش را زیر کپری محکم بست. به خانه نزدیک شد. با قدم هایی آرام و سبک تمام مسیر رو به رو را طی کرد. همه جا شبیه مرگ خاموش و ساکت بود. او به پنجره های پایین تر سری زد، اما نتوانست شی یا چیزی را از پس تاریکی سخت و رسوخ ناپذیر تشخیص دهد. بعد از زمزمه هایی با خودش، وارد ایوان شد، کوبه ی سنگین و آهنین دروازه را قاپید، بلندش کرد، مردد ماند، در نهایت کوبه ی بلندی نواخت، پژواکی پوچ و توخالی در تمام عمارت پیچید. همه چیز باز خاموش و ساکت شد. او بار دیگر کوبه های بلند و گستاخانه ای نواخت و هر بار سکوت در پی سکوت می آمد. سومین کوبه را نواخت و برای بار سوم باز همه چیز خاموش و ساکت شد. پس مسافتی را عقب جست تا در یابد که آیا می تواند نوری را رو به رویش ببیند یا نه. بار دیگر نور در همان جا ظاهر شد، به همان سرعت قبل سر خورد و ناپدید شد. در همان لحظه صدای عبوس و گرفته ی ناقوسی از مناره آمد. قلب شوالیه برترند از ترس ایستاد. او برای لحظه ای بی حرکت ماند، سپس ترس وادارش کرد تا عجولانه به سمت مرکبش قدم بردارد، اما شرم مانع گریزش شد، تعهد و میل مقاومت ناپذیری برای پایان دادن به این ماجراجویی ترغیبش کرد، او به ایوان باز گشت. روحش را آماده ساخت و با عزم و اراده ای قوی، شمشیرش را با یک دستش بیرون کشید و با دست دیگرش چفت قفل در را باز کرد. در سنگین بود. بر روی لولاهایش قژقژی کرد و با اکراه در دست های او تسلیم شد. او شانه اش را به آن یله کرد تا باز نگهش دارد. بعد در را رها کرد و به جلو قدم برداشت و در با صدای رعدآسایی بسته شد. خون شوالیه برترند یخ بست. او به عقب برگشت تا در را پیدا کند. در دور بود و دست های لرزان او نتوانست آن را بقاپد. بعد از تلاش های بی فایده برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. در سراسر عمارت،بالای  راهرویی عظیم، شعله ی آبی کم رنگی طرحی از سوسوی نوری غم انگیز به اطراف می انداخت. او بار دیگر دل و جرات خود را فراخواند و به سمت نور پیش رفت. نور عقب نشست. او قدم روی پله ها گذاشت. بعد از لحظه ای تامل بالا رفت. او به آرامی بالا می رفت و نور قبل از او عقب می نشست. تا اینکه به راهرویی وارد شد. شعله ها در پی نور پیش می رفتند و او در ترس و سکوت دنبال آن ها می رفت و چون پژواک صدای قدم هایش او را از جا می پراند، آرام و سبک قدم بر می داشت. نور او را به راه پله های دیگر می برد و بعد ناپدید می شد. در آن لحظه بود که باز صدای ناقوس دیگری از مناره بلند شد و شوالیه برترند احساس کرد که صدا به قلبش حمله ور می شود. حالا او در تاریکی مطلق بود و با بازوانی از هم گشاده قدم بر راه پله ی بعدی گذاشت و بالا رفت. دست بسیار سردی مانند دست مردگان به دست چپ او برخورد کرد و خیلی محکم آن را قاپید وبه زور جلو می کشیدش. او تقلا کرد تا خود را رها کند اما نتوانست. باشمشیرش ضربه ی خشمناکی فرود آورد و بعد جیغ بلندی گوشش را سوراخ کرد و دست مرده ای بی جان در دست او جا ماند. او دست را انداخت و شجاع اما مایوس به جلو یورش برد. پله ها باریک بودند و مارپیچ. او با هر شکاف پشت سر هم و سنگ ریزه های لق از حرکت می ایستاد. راه پله ها باریک و باریک تر شد و در آخر به قفسی کوچک و آهنی رسید. شوالیه برترند هلش داد و بازش کرد و به دالانی مارپیچ و تنگ راه یافت. دالانی که فقط به اندازه ی آدمی ایستاده بر زانو ها و دست ها جا داشت. روشنایی بی رمق و ضعیف نوری پیدا بود تا هر چه هست را نشان دهد. شوالیه برترند وارد شد. صدای ناله ی خفه ای از جایی وسط سردابه در فضا پیچید. او جلو رفت و آن سوی اولین پیچ پیش رفت. همان شعله ی آبی را که قبلا" هدایتش می کرد را دید. دنبالش رفت. سردابه، در آخر و ناگهان به سرسرای بزرگی رسید که میانه اش پیکری تماما" مسلح ظاهر شد. پیکری با بازویی بریده و خونی، با چشم هایی غران و اخمی در هم کشیده به سمت او یورش برد و شمشیرش را در هوا تکان تکان داد. شوالیه برترند وحشیانه به جلو جستی زد و ضربه ای خشم آلود به آن پیکره فرود آورد. پیکره ناپدید شد و کلید آهنی سنگینی را رها کرد. حالا آن شعله بالای در تاشویی، در انتهای سرسرا ماند. شوالیه برتلند به سوی آن شعله بالا رفت. کلید را در قفل برنجی فرو کرد و چفت در را به سختی چرخاند. در باز شد و اتاق بزرگی نمایان شد که در انتهایش تابوتی بالای گوری آرام گرفته بود. شمعی در هر دو طرفش می سوخت. تندیس های غول پیکری از مرمر سیاه و به سبک آفریقای شمالی، سر تا ته اتاق را، هم این طرف و هم آن طرفش را، آراسته بودند.  آن ها  در دست راست شان شمشیر های بزرگ نظامی داشتند و بازوان خود را برافراشته و مانند سلحشوران گامی به جلو برداشته بودند. در همان لحظه، ناگهان، در تابوت باز شد و زنگ به صدا درآمد. آن شعله هنوز آن جلو می خرامید و  شوالیه برترند در پی اش می رفت. آن قدر که به چند قدمی تابوت رسید. ناگهان زنی پوشیده در چادری سیاه از درون آن برخواست. بازوانش را به سمت او دراز کرد. در آن زمان تندیس ها شمشیرهای بزرگ شان را در هوا چرخاندند و جلو آمدند. شوالیه برترند به سمت زن یورش برد و او را تنگ در آغوش کشید. زن حجابش را پس زد و لب های او را بوسید و بعد تمامی ساختمان به لرزه درآمد و با صدای وحشتناکی به دو نیم شد. شوالیه برترند یک آن از هوش رفت و وقتی به هوش آمد، خود را نشسته بر مبلی مخملین در مجلل ترین اتاقی که تا به حال دیده بود، بازیافت. اتاقی با لوسترهایی از کریستال ناب که شمع های بی شماری در آن ها می سوخت و روشنش می کرد. اتاقی که در آن ضیافتی مجلل ترتیب داده بودند و درهایش رو به موسیقی ملایم باز می شدند. زن بی نهایت زیبا و آراسته ای با شکوه و عظمت وارد شد، چندی از حوریان شاد که از خدایان یونانی زیباتر بودند، اطرافش را گرفته بودند. زن قدمی به سمت آن قهرمان برداشت. به زانوهایش افتاد و از او که ناجی اش بود، سپاسگزاری کرد. حوریان تاجی از برگ های درخت برگ بو را بر سر او گذاشتند. زن او را به سمت ضیافت و مهمانی راهنمایی کرد و کنار او نشست. حوریان هم در جاهای خودشان، پشت میز نشستند. قطار طویلی از خدمتکاران وارد شدند، غذاها را سرو کردند. تمام وقت موسیقی لذت بخشی نواخته می شد. شوالیه برترند از شگفتی بسیار قادر به حرف زدن نبود. او فقط می توانست با نگاه و حرکات مودبانه ای از زحمات آن ها تشکر کند. بعد از اینکه ضیافت به پایان رسید، همه چیز محو شد جز آن زن. زن قهرمان را به سمت مبل بازگرداند و او را با این کلمات مورد خطاب قرار داد: ...

داستان «شوالیه برترند؛ یک باقی مانده» نویسنده «آنا لِتیتیا اِیکینAnna Letitia Aikin 1773» ترجمه «فاطمه محسنی»