داستان «خیابان سرندی» نویسنده «سیلوینا اوکامپو» ترجمه «مهسا طاهری»

چاپ تاریخ انتشار:

mahsa taheriسیلوینا اوکامپو(1903-1993) شاعر و نویسنده ی آرژانتینی قرن بیستم بود.او با نخستین مجموعه داستانش با عنوان «سفر فراموش شده» در سال 1937 به عرصه ادبی بوئنوس آیرس پا گذاشت سپس رمان «سفر خیالی» را با دوستش جورج لوئیس بورخس به رشته تحریر درآورد.کتاب های شعر و مجموعه داستان های کوتاه زیادی را به چاپ رساند و کتاب هایش همچنین ترجمه شده اند.مجموعه داستان های کوتاه «صورت های پابرجای آنان» به زبان انگلیسی در سال 2015 از سوی نشر NYRB Classics روانه بازار شد.

------------------------------------------------  

هیچ خاطره ای از غروب ها ندارم، شب های پائیزیی در یادم مانده که حال و هوای شان را از دست داده اند آ نقدری که بقیه شب ها را هم تحت تاثیر قرار داده. باغ ها و خانه ها گویی پیاده قدم برمی دارند، حشرات نامرئی در نسیم شناورند و ذرات سفید برف و غبار نشسته اند روی مبل های چوبی تیره رنگ. فقط فقیرترین خانه ها در وداع زمستان کوتاهی و غفلت می کنند.

در آن بعد ازظهرهای سرد و سوزان وقتی دختر بودم، می فرستادنم پی خرید برنج، شکر و نمک. آخرین پرتوهای زرد خورشید، نور زرد کم رمقی که همین حالا هم می بینم، درختان خیابان سرندی را مثل شالی می پوشاند. برگ هایی که از پرچین سرراه کنده بودم، توی دستم له می شدند. بعد باورم شد حامل پیام اسرار آمیزی هستم، در پس برگی که در گرمای دستم مچاله شده و بوی چمن تابستانی می داد، اتفاقی در شرف وقوع بود.

در بین راه از خانه مان تا مغازه، سر و کله مردی پیدا شد. همیشه پیراهن بی آستین می پوشید، برایم سوت می زد و در پی پاهای برهنه ام، شاخه درخت بید به دست که پشه ها را می پراکند، راه می افتاد. آن مرد مال یکی از آن خانه ها بود، همیشه آنجا ایستاده مثل در ورودی آهنی یا پلکان. هراز چند گاهی مسیر طولانی دیگری را پیش می گرفتم که از لبه رودخانه بود. اما آب های بالا آمده مانع گذرم می شد و مجبور بودم تا راه مستقیم را بگیرم و بروم.

شش تا خواهر داشتم. چندتاشان شوهر کرده و از خانه رفته بودند، بقیه شان از بیماری ناشناخته ای فوت کرده بودند. بعد از ماه ها بستری بودن، در زمان مرگ شان می خواستند بیرون باشند، بدن شان کوفته و پژمرده شده بود و پر از کبودی های عمیق بنفش گویی در مسافرت های طولانی از وسط جنگل های تیغستان عبور کرده اند.وضعیت سلامت من اما برای آن ها و امور خانه تضمین شده بود.

باد، قطرات آب را به درختان خیابان سرندی می پاشید و تکان شان می داد. مرد تکیه داده بود به در ورودی، چاقوی کوچکی را کج جلوی صورتش گرفته بود و همانطور که سلانه سلانه بهم نزدیک تر می شد، وحشت سراپای وجودم را فراگرفت.نیمه شب بود و مرا کشاند توی خانه اش.

یک بعدازظهر زمستانی، تاریک تر و سردتر از دیگر روزها، مرد زیاد بیرون نماند.صدایی از یکی از پنجره ها به گوش می رسید، مسافت ها را طی می کرد و توی مغزم می پیچید. راهم را کج نمی کردم اما به خوبی می فهمیدم کسی افتاده دنبالم که به گردنم چنگ بیندازد و از قدم های سستم که به سمت خانه می رفت، جلو بزند. پوشیده در دود و مه خاکستری بود. وسط اتاق روی تخت آهنی ایستاده و ساعت زنگ دار پنج و نیم را نشان می داد.  مردی که پشت سرم ایستاده، روی زمین سایه انداخته بود. سایه بزرگ و بزرگ تر شد تا رسید به سقف و در سر گرد و کوچکِ پوشیده در مه محو شد.

دلم نمی خواست دیگر ببینمش، صدایم را در حصار تنگ و تاریک دست هایم خفه کردم تا ساعت زنگ زد. ساعت ها ازپی هم می گذشتند و نفس های آرام و خواب آلود، سکوت را می شکست. از دور لامپ سفید چند تا پروانه مرده افتادند و از لای انگشتانم سکوت اتاق و فضا را حس کردم. یک جفت کفش در کنار تخت خواب جاخوش کرده بود. همچنان در گیر و دار ترس از رفتن به خیابان بودم. بعد به دو رفتم، دست ها جدا از صورت، صندلی چوبی را چپه کردم و همانطور که می دویدم سپیده دم از راه می رسید. هیچکس صدایم را نشنید.

بعد از آن روز دیگر مرد را ندیدم. خانه اش تبدیل شد به فروشگاه ساعت سازی که صاحبش عینکی بود. یک به یک خواهرهایم یا از خانه رفتند یا فوت شدند و همراه مادر غیبشان زد. برگشتم سرکارم به زمین شویی و لباسشویی و جوراب بافی تا سرنوشت بطرز غیرقابل مشاهده ای خانه را از چنگم درآورد و همه اعضای خانواده ام را راهی کرد به جز پسر خواهر بزرگ ترم.هیچی برایشان باقی نماند. فقط چندتا جوراب بی صاحب نگه داشتم و پیژامه ی مزخرف و عکسی از پدرم که در کنار خانواده ای ناشناخته در قاب بود.

امروز که به آینه ی ترک خورده نگاه می کنم، نوارهایی را می بینم که وقتی بچه بودم، یاد گرفتم بدوزم. نواری ضخیم در بالا و باریک در پایین آینه مثل شاخه های نازک درخت ابریشم. صورتم مثل پیرزن ها رنگ و رو رفته ست و پژمرده، حالا هم پیشانی ام پر از خط شده مثل جاده ای که چرخ های زیادی از وسطش رد شده اند. چین و چروک هایی که خواهرزاده ام مسخره اش می کند.

این پیشانی را می شناسم، هیچوقت صاف نبوده اما خیلی وقت نیست که پسر خواهرم را می شناسم. یک پسر مهربان و نجیب، به نظرم همیشه دوست داشته دوباره متولد شود.روزی که سپردنش به من توی پتوی پشمی آبی روشن، برای یک نوزاد پسر، قنداق شده بود. آن روزها صبح با صدای خنده بچه گانه اش از خواب می پریدم، با آب تمیز حمامش می کردم و تمام شب از گریه هایش بیدار بودم و خوشبخت.

لباس هایی که بهم می دادند تا بشورم و اتو کنم، قالب های پودر وانیل روی دستمال ها و رومیزی ها، همه و همه روزهایم را می گذراند درعین حال خواهرزاده ام شروع می کرد به چهار دست و پا رفتن، یاد می گرفت سرپا بایستد و به مدرسه برود. پی نبردم که صدایش عوض شده و در شانزده سالگی تُن بمی پیدا کرده درست مثل یکی از همکلاسی هایش که آمد تا درمشق هایش کمک کند. نفهمیدم تا روزی که در جشن مدرسه سخنرانی کرد، به تمرین و تکرارهاش گوش دادم تا صدای آشنایی که از رادیوی کنار تخت خوابش به گوش می رسید را باور کردم و شناختم.

چقدر می بایست وانیل، تکه های وانیل و کلوچه وانیلی درست می کردم و همزمان فرصت را برای فروختن کیک و شیرینی ها تا هروقت که توان دارم، از دست نمی دادم؟ چندتا سرآستین و دنباله لباس باید کوتاه می کردم؟ چقدر باید با تاید لباس ها را چنگ می زدم و زمین را می شستم؟ دلم نمی خواست وضع همینجوری بماند.خواهرزاده ام که بهم نزدیک بود حالا آن صدای ناآشنایی بود که از رادیو شنیده می شد.

در حصار تنگ و تاریک دست هایم گیر افتاده ام و از لای انگشتان یک جفت کفش مردانه را کنار تخت می بینم. پسری که نسبت نزدیکی با من دارد، صدایی که از رادیو درباره سیاست داد سخن می دهد، بی شک همان مردی ست شاخه درخت بید به دست تا حشرات را بکشد. و آن تخت خواب آهنی خالی از بچه...

پنجره ها را بستم، چشم ها را روی هم گذاشتم و رنگ ها جلوی چشمم رقصیدند.آبی،سبز،قرمز،زرد،ارغوانی،سفید،سفید.حباب های سفید،آبی.مرگ شبیه این رنگ هاست وقتی مرا از حصار کوچک دستانم بیرون می کشد.

داستان «خیابان سرندی» نویسنده «سیلوینا اوکامپو» ترجمه «مهسا طاهری»