داستان «بوسه» نویسنده «کیت شوپن» مترجم «لعیا متین پارسا»

چاپ تاریخ انتشار:

leila matinparsaaهنوز بیرون اتاق هوا روشن بود اما داخل با پرده های کشیده شده و آتشی که بیشتر دود می کرد تا اینکه شعله ای داشته باشد و تابش کم نور و نا مطمئنی داشت ، اتاق را سایه های عمیقی پوشانده بود.
برنتاین در پرده ی یکی از این سایه ها نشسته بود ، سایه او را کاملا پوشانده بود و البته او اهمیتی نمی داد.

این تیرگی به او جرات می داد تا بتواند نگاهش را همانطور که دوست داشت با حرارت به دختری بدوزد که در نور آتش نشسته بود.
دختر بسیار زیبا بود و رنگ چهره اش حال و هوای گرم و سالم یک چهره ی سبزه را داشت . کاملا خونسرد و آرام به نظر می رسید و در همان حال گاهی با بی تفاوتی موهای نرم گربه ای را نوازش می کرد که بر روی دامانش حلقه زده بود و گاهی هم  نگاهی به مصاحبش می کرد که در تاریکی نشسته بود . آنها به آرامی درباره ی مسائل بی اهمیتی صحبت می کردند که مشخص بود موضوع هایی نبودند که ذهن هردو را اشغال کرده است. دختر می دانست که پسر دوستش دارد . او مرد جوان صادقی بود که با حرارت صحبت می کرد و آنقدر سیاست نداشت که بتواند احساساتش را پنهان کند  و البته تمایلی هم نداشت که این کار را انجام بدهد. در دو هفته ی گذشته او با اصرار تمام تلاشش را کرده بود تا با دختر وقت بگذراند . دختر با اعتماد به نفس منتظر بود تا پسر به او پیشنهاد ازدواج بدهد و او هم تصمیم داشت که این پیشنهاد را بپذیرد.
برنتاین گرچه جذاب نبود و چندان برجسته به نظر نمی رسید اما بی اندازه  ثروتمند بود و دختر هم زندگی و محیطی را دوست داشت که چنین ثروتی می توانست برایش فراهم کند.
در بین یکی از وقفه هایی که میان آخرین چای و پذیرایی بعدی پیش آمده بود ، در باز شد و مرد جوانی وارد شد که برنتاین او را کاملا می شناخت. دختر صورتش را به سمت او چرخاند. مرد جوان با یکی دو گام خود را کنار دختر رساند ، روی صندلی او خم شد و قبل از اینکه دختر بتواند نیت او را حدس بزند – چرا که دختر متوجه نشده بود که مرد جوان تازه وارد متوجه حضور مهمانش نشده – بوسه ای گرم و طولانی روی لبهای دختر گذاشت.
برنتاین آرام برخاست ، دختر هم بلند شد اما به سرعت و تازه وارد بین آنها ایستاد و در چهره اش حیرت همراه با حس مبارزه طلبی و گیجی با هم ترکیب شده بود.
برنتاین بریده بریده گفت :« می بینم که بیش از حد مانده ام. .. من .. من فکر نمی کردم که ... باید باهاتون خداحافظی کنم.» کلاهش را دو دستی چسبیده بود و احتمالا متوجه نشده بود که دختر دستش را به سمت او دراز کرده. توجه دختر به او بود اما به خودش این جرات را نمی داد که حرفی بزند.

- « فکر کردی اصلا من دیدمش ناتی ! می دونم که خیلی ناجور شد برات اما امیدوارم این بار منو ببخشی ... این اولین باره که اشتباهی می کنم ... چیه ؟ چی شده مگه ؟»
دختر با عصبانیت کنار رفت و گفت :« به من دست نزن ، نزدیکم نیا. چرا بدون اینکه زنگ بزنی وارد خونه شدی؟»
او سعی کرد خود را توجیه کند و به سردی گفت :« من با برادرت اومدم مثل همیشه . ما از در کناری اومدیم. برادرت رفت طبقه ی بالا و من اومدم اینجا و امیدوار بودم که تو را پیدا کنم. توضیحش ساده است. این باید بتونه تو رو راضی کنه تا بفهمی که این اتفاق ناجور اجتناب ناپذیر بود کاریش نمی شد کرد . ناتال بگو که منو می بخشی » مرد جوان دوباره لحن نرم و مهربانی به خود گرفت.
- « تو رو ببخشم ؟ تو نمی دونی داری چی می گی. بذار رد شم. بستگی داره ببینم اصلا هرگز می تونم ببخشمت یا نه.»

درمهمانی بعدی که دختر و برنتاین قبلا درباره اش صحبت کرده بودند وقتی دختر دید که پسر آنجاست با رفتاری شیرین و بی تعارف به او نزدیک شد. با لبخندی جذاب اما آشفته و ناراحت گفت :« اجازه می دین یکی دو دقیقه باهاتون صحبت کنم آقای برنتاین؟ » مرد جوان بی نهایت ناراحت به نظر می رسید اما وقتی که دختر بازویش را گرفت و کنارش راه رفت و دنبال گوشه ی خلوتی گشت ، پرتوی امیدی که همراه با بیچارگی خنده داری بود روی صورت برنتاین نقش بست . به نظر می رسید که دختر خیلی بی پرده و صریح به سمت او آمده است. 
- « شاید نمی بایستی دنبال این گفتگو با شما می بودم آقای برنتاین اما ... اما بعد از اون برخورد کوتاه اون روز بعد از ظهر من خیلی حس بدی داشتم. حتی می تونم بگم حس بدبختی کردم. وقتی فکر می کردم که ممکنه شما بد برداشت کرده باشین و فکرایی کرده باشین ...» کاملا مشخص بود که امید آشکارا داشت جای حس ناراحتی را در صورت گرد و ساده ی برنتاین می گرفت. « البته می دونم که شاید برای شما مهم نباشه اما من به خاطر خودم می خواهم که شما درک کنید که آقای هاروی دوست صمیمی و قدیمی است که ... خیلی وقتا مثل فامیل بودیم مثل پسر عموم  حتی مثل خواهر و برادر می تونم بگم ... صمیمی ترین دوست برادرمه و بیشتر وقتا فکر می کنه که حق و حقوقی مثل فامیل و اقوام داره ... می دونم که مسخره است و ناگهانی و انتظارش رو ندارین که من اینارو بگم ... حتی زشته که این حرفارو بزنم ... – دیگر تقریبا گریه اش گرفته بود - ... اما برام خیلی مهمه که درباره ام چطور فکر می کنید .» صدایش خیلی آرام و آشفته شده بود . حس بیچارگی کاملا از صورت برنتاین ناپدید شده بود.
- « پس واقعا براتون مهمه که من چی فکر می کنم دوشیزه ناتالی؟ می تونم دوشیزه ناتالی صداتون کنم؟ » آنها به سمت راهروی بلند و تاریکی که در دوطرفش گلدانهای بلند و زیبایی بود پیچیدند ، آرام به سمت انتهای راهرو رفتند و وقتی دوباره برگشتند صورت برنتاین می درخشید و چهره ی دختر حالت پیروزمندانه ای داشت.

هاروی هم میان مهمانان جشن عروسی بود و وقتی که در لحظه ای خاص ناتالی تنها شد به دنبالش آمد.در حالیکه لبخند می زد گفت: « شوهرت مرا فرستاده که ببوسمت.ـ»
صورت و گردن زیبای ناتالی سرخ شد . ـ« فکر می کنم کاملا برای یه مرد طبیعیه که در چنین روز و مناسبتی سخاوتمندانه رفتار کنه. شوهرت به من گفت که دلش نمی خواد ازدواج شما صمیمیتی رو که بین من و تو بوده از بین ببره. نمی دونم چی بهش گفتی .. » هاروی لبخند بی ادبانه ای زد ... « اما به هرحال منو فرستاده که بیام ببوسمت.»
ناتالی احساس می کرد مثل بازیکن شطرنجی است که با چینش زیرکانه ی مهره هایش در حال پیش بردن بازی به نفع خودش است. چشمانش درخشان بود و وقتی که به چشمان هاروی نگاه می کرد سایه ی نرم لبخندی در آنها دیده می شد و لبهایش مشتاق بوسه ای بود که به آن دعوت شده بودند.
هاروی سریع ادامه داد :« اما خوب می دونی ... من بهش نگفتم که ...  آخه گفتنش حق نشناسی بود ... اما به تو می تونم بگم ... من دیگه زنهارو نمی بوسم ... خطرناکه... »

خوب او برنتاین و ثروتش را داشت . یک نفر نمی تواند همه چیز را در این دنیا داشته باشد . غیر منطقی بود که ناتالی هم چنین توقعی داشته باشد.

داستان «بوسه» نویسنده «لعیا متین پارسا»