داستان «گربه ای زیر باران» نویسنده «ارنست همینگوی» مترجم «مهدیه کاظمی»

چاپ تاریخ انتشار:

mahdiyeh kazemi

در هتل فقط دو نفر آمریکایی مانده بودند. آن دو هیچ کدام از افرادی را که از پله‌ها به سمت اتاق‌هایشان می‌رفتند و بیرون می‌آمدند، نمی‌شناختند. اتاقشان در طبقه دوم، روبه دریا و روبه باغ ملی و بنای یادبود جنگ بود. درختان تنومند نخل و نیمکتهای سبز، در باغ دیده می‌شد.

در این هوای خوشایند، همیشه یک نقاش، با سه پایه‌اش در حال کار، دیده می‌شد. نقاش‌ها، نخل‌های بلند و رنگهای روشن هتل‌های رو به دریا و پارک را دوست داشتند. ایتالیایی‌ها از راه دور برای تماشای بنای یادبود جنگ می‌آمدند. بنای یادبود جنگ از برنز ساخته شده بود و زیر باران می‌درخشید. هوا بارانی بود و قطره‌های باران از روی نخلها فرو می‌چکید. آب در چاله‌های سنگفرش خیابان جمع شده بود. موج‌های پر تلاطم دریا، رقص کنان به کرانه ساحل سر می‌خوردند و دوباره از بالا می‌آمدند و موجی دیگر ساخته می‌شد. وسایل نقلیه از میدان کنار بنای یادبود رفته بودند. در سوی دیگر میدان، پیشخدمتی، درست جلوی در ورودی کافه ایستاده بود و به میدان خالی خیره شده بود. زن آمریکایی، پشت پنجره ایستاده بود و بیرون را تماشا می‌کرد. دقیقاً زیر پنجره اتاقشان گربه‌ای زیر یکی از میزهای سبز، که باران از آن قطره قطره می‌چکید، چمباتمه زده بود. سعی می‌کرد خودش را جمع و جور کند تا قطره‌های باران روی بدنش نریزد.

زن گفت:"من می‌روم پایین، گربه را بگیرم"

همسر زن که روی تخت دراز کشیده بود گفت:"من می‌روم"

زن گفت:"نه خودم می‌روم و می‌گیرمش"

گربهٔ بیچاره در زیر باران سعی می‌کرد خودش را زیر مییز، خشک نگهدارد.

شوهرش به خواندن کتاب ادامه داد. به بالش‌های پایین تخت تکیه داده بود و پاهایش را دراز کرده بود. روبه زن گفت:"خیس نشوی"

زن به طبقه پایین رفت. وقتی از جلوی دفتر صاحب هتل رد می‌شد، صاحب هتل ایستاد و به او تعظیم کرد. میز او در دورترین نقطه دفترش بود. مردی مسن و قدبلند بود. زن آمریکایی گفت:"باران می‌بارد" صاحب هتل گفت:"هوای بدی شده." و در همان جا پشت میزش ایستاده بود، زن از او خوشش آمد.

لحن قاطع مرد را که هر انتقادی را می‌پذیرفت، دوست داشت. مرد با احساسی که با مدیر بودنش در هم آمیخته بود، دوست داشت. میانسال بودنش، صورت سنگین و دستهای بزرگ را دوست داشت. زن در را باز کرد، به بیرون نگاه کرد. بارش باران شدیدتر شده بود. مردی با بارانی شنل مانند پلاستیکی از سمت دیگر میدان داشت به سمت کافه می‌آمد. گربه حتماً همین حوالی بود. شاید رفته باشد زیر سایه بان ها. همان طور که جلوی در ورودی ایستاده بود، چتری از پشت، روی سرش باز شد. زن خدمتکاری بود که اتاقشان را مرتب می‌کرد. لبخند زد و به ایتالیایی گفت:"شما نباید خیس شوید" حتماً از طرف مدیر هتل آمده بود. زن خدمتکارچتر را روی سر زن خدمتکار نگه داشته بود. از روی سنگفرش پیاده رو قدم زدند تا زیر پنجره اتاقش رسیدند. میز همان جا بود و رنگ سبزش زیر باران حسابی می‌درخشید. اما گربه رفته بود. خدمتکار سرش را بالا آورد و به زن نگاه کرد و گفت:"چیزی گم کردید سینیورا؟" زن گفت: اینجا یک گربه بود. زن خدمتکار گفت:"یک گربه!؟" زن آمریکایی گفت:"بله زیر همین میز" و ادامه داد:"آن گربه را خیلی دوست داشتم، دلم بچه گربه را می‌خواست." و قتی زن به انگلیسی حرف می‌زد چهره خدمتکار در هم کشیده می‌شد. زن خدمتکار گفت:"بیایید سینیورا، ما باید برگردیم به هتل، شما خیس می‌شوید" از سنگفرش پیاده روها برگرشتند و از در ورودی وارد شدند. زن خدمتکار بیرون ایستاد تا چتر را ببندد. وقتی زن امریکایی درست از جلو دفتر کار مدیر هتل رد می‌شد، مدیر هتل دوباره از پشت میزش به او تعظیم کرد. زن احساس کرد چیزی دردلش فرو ریخت. غوغایی در وجودش به پا شد. رفتار مدیر هتل باعث شد زن هم احساس کوچکی و هم حس مهم بودن کند. زن از پله‌ها بالا رفت و در اتاقشان را باز کرد. جورج همچنان داشت کتابش را می‌خواند کتاب را روی زمین گذاشت و پرسید."گربه را گرفتی؟" "رفته بود" مرد کمی به چشمانش که از مطالعه خسته شده بود استراحت داد و گفت:"عجیب است، کجا رفته است؟" زن روی تخت نشست و گفت:"من آن گربه کوچک را می‌خواستم، نمی‌دانم چرا اینقدر دوستش داشتم، شگون ندارد گربه زیر باران باشد." جورج دوباره شروع به خواندن کتابش کرد. زن به آن سوی اتاق رفت و جلوی میز آرایشی نشست. با آینه دسته دار نگاهی به خودش کرد. چهره خودش را نگاه کرد و گفت:"به نظرت اگر موهایم را بگذارم بلند شود خوب می‌شود؟" جورج سرش را بلند کرد و نگاهی به پشت گردن زن که شبیه پسرها بود انداخت و گفت:"موهایت را همینطوری دوست دارم." زن گفت:"من از این حالت خسته شدم. از اینکه شبیه پسرها هستم خسته شدم." جورج روی تخت جابجا شد. از وقتی زن شروع به صحبت کرده بود چشم از او برنداشته بود. جورج گفت:"تو واقعاً زیبا هستی." زن آینه را روی میز گذاشت. به سمت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. هوا داشت تاریک می‌شد. گفت:"دلم می‌خواهد موهایم بلند شود. نرمی آنها را پشت گردنم حس کنم و با گرهٔ بزرگی پشت سرم محکم کنم. دلم می‌خواهد گربه روی پایم بنشیند. جورج از روی تخت گفت:"چی؟" دلم می‌خواهد غذا را پشت میز، در ظروف نقرهٔ خودم بخورم. دلم می‌خواهد سر میز شمع روشن کنم. دلم می‌خواهد بهار شود و موهایم را جلوی آینه شانه کنم." جورج گفت:"آه، ساکت شوبه جای این حرفها چیزی بردار و بخوان." و دوباره شروع به خواندن کرد. زن داشت از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. هوا کاملاً تاریک شده بود. هنوز روی درختان نخل باران می‌بارید. زن گفت:"به هر حال من گربه می‌خواهم. من یک گربه می‌خواهم. همین الان گربه می‌خواهم. اگر نمی‌توانم موهای بلند داشته باشم یا سرگرمی دیگری، حداقل یک گربه می‌توانم داشته باشم. جورج حرفهای زن را گوش نمی‌داد و کتابش را می‌خواند. زن داشت از پنجره به جایی که نور می‌درخشید نگاه می‌کرد. یک نفر در اتاق را زد.جورج سرش را از روی کتاب بلند کرد و گفت:"بفرمائید تو" زن خدمتکار جلوی در اتاق ایستاده بود. گربهٔ بزرگی را در دست نگهداشته و آن را محکم به خودش چسبنده بود. گربه را مثل کودکی در آغوشش تکان می‌داد. جلو آمد و گفت مدیر هتل از من خواسته تا این گربه را برای سینیورا بیاورم.

                                                                                                       "پایان"

                                                                                                         

داستان «گربه ای زیر باران» نویسنده «ارنست همینگوی» مترجم «مهدیه کاظمی»