داستان «ننه دریا» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «پونه شاهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

tolga gomoshayدیدن او از مسیر پیاده روی صبحگاهی  ، که در پارک کوچکی  مجاورت دریا قرارداشت آغاز شد. مانتو می پوشید و روسری سرش می کرد اگر هوا سرد می شد ، شال پشمی روی شانه اش انداخته و روی نیمکتی رو به دریا می نشست و دعا می کرد

  یا جلو بارانداز از نایلونی که دستش بود نان در می آورد و تکه تکه می کرد و به دریا می ریخت . خمیده بود و موقع راه رفتن می لنگید . با صدای بلند دعا می کرد صدایی که از آن بدن مریض شنیدن صدایی کلفت و زمخت غیر منتظره بود.صدای سردی شبیه صدای ارواح . با پوستی تیره و چین و چروکهای عمیق ، گویی که دردو زجر در وجودش خانه کرده بود. موقع روبرو شدن با او نه اثری از زیبایی بهار می ماند و نه لطافت دریا،  با هر تکه نانی که پرت می کرد نایلون دستش سبک می شد و در عوض بار روی دست من سنگین . خوش شانس بودنم و منییتم را که  از آن فرار می کنم مثل امواج خروشانی که به دیواره های بارانداز می خورد بی آنکه بداند بصورتم می زند .

***

اوایل  از او فرار می کردم  طوری که می خواستم با یک روحیه خوب و پر انرژی روزم را آغاز کنم بدین تربیت  صبح زود بلند شده و به پیاده روی می رفتم . این  نه بخاطر بزرگ شدن ناراحتی درونم بود. بلکه حتی دور  بودن از او با عث نمی شد که حس بهتری داشته باشم .هر وقت  چشمم به نیمکتی که روی  آن می نشست می افتاد یاد  نانی که از پلاستیک در آورده و تکه تکه  کرده و به دریا می  ریخت یادم می افتاد ،  کمبودی در ذهنم حس می کردم که رشد کرده و بزرگ می شد. دیدن او آرامش نمی داد ولی فرار از او با عث  آشوب بزرگتری در درونم شده  بود .روزهای بعدی به تماشای او از دور پرداختم .درست  از نزدیکترین  راه پارکی  که به نیمکتی   که او رویش می نشست.

یا از قهوه خانه ی ساحلی  در حالی که چای می نوشیدم .

دور بودن  از ترکهای عمیق  و چین و چروک صورتش و آن صدای زمختش   با عث می شد که آن تاثیر غم انگیز حتی اگر شده کمی کاهش بیابد . از تماشای او  از راه دور احساس  لذت عجیبی می کردم و بخاطر همین احساس گناه می کردم.موقع دعا کردن چشمهایش را می بست و دستهایش را باز می کرد . اما نه  شبیه انسانهای مومن و مقید بلکه این حرکت او از روی ناخودآگاه و حس درونی او بود . با لحنی خشن  و غضبناک دعا می کرد.

مابین دعا  طاقت رنجی که می کشید را نمی آورد و سرش را به دو طرف حرکت می داد و چشمهایش را  باز و گشاد می کرد ،  به دریا که نگاه می کرد خشمش بیشتر  می شد ، ایندفعه که چشمهایش را می بست فشار می آورد انگار  صدایی را در درون سرش خفه کرده باشند  و   دیگر با صدای بلند دعا نمی کرد . دعایش را در کمال آرامش نمی خواند بلکه باخواندن آهسته ی دعا سرکشی و عصیان  در  درونش رشد کرده و او مشغول سرکوب آن می شد .احتیاج داشت که دعا یش  برآورده شود.دعا را مثل اکسیژن در دهان خود نگهمیداشت و در این بین به سختی هم که شده بود  گاهی نفس  می گرفت و دم و بازدمی می کرد.

***

با گارسون قهوه خانه ساحلی آقای نجاتی دوست شده بودیم. تا دوره متوسطه درس خوانده بود و ترک تحصیل کرده بود . با چهره ای شرقی که تازه کودکی را پشت سر گذاشته بود.وقتی پیاده روی من تمام می شد او تازه اجاقش را روشن کرده و میزها و صندلی ها رابیرون  می آورد. اول از همه میزی را که   به نیمکت دید داشت و جای نشستن من بود  را آماده می کرد.  هنوز چایی دم نشده روزنامه  به من تعارف می کرد . در  تابستان از کله ی سحر تا ساعت 12 شب مشغول کا ربود  اما هیچ وقت شکایتی نداشت. روزی 6 ساعت از  مدرسه حذف شده بود لذا 16 ساعت به دنبال کسب روزی بود و از گفته هایش می شد پی برد که  از وضعیت خودش  راضی است.

یک روز صبح وقتی  نجاتی گفت: داداش تو هر روز صبح برای دیدن ننه دریا میای اینجا؟

فهمیدم که دیگر نه نجاتی را می توانم گول بزنم ونه خودم را

پرسیدم : ننه دریا ؟ تو اون  پیر زن رو می شناسی؟

نجاتی در حالیکه استکان چای مرا  که عطرش همه جا را پر کرده بود روی میز می گذاشت گفت :نه بابا . بچه های ما این اسم رو روش گذاشتن شب و روز   غذا می ریزه برای دریا  می بینی که .

_شبا هم میاد مگه ؟

_بعضی وقتا  قبل از غروب آفتاب 

_ با کسی حرف نمی زنه ؟

_ نه داداش فکر کنم دیوونه ست لباس و سر و وضعش تمیزه ولی چه می دونم ، خودش با خودش حرف میزنه. به این پارک از جهانگیر و جاهای دیگه زنهایی میان که معمولا اونا گربه ها و سگهای خیابونی و ولگرد رو تغذیه می کنند . ولی این ننه دریا سگ و گربه رو فراری می ده و همه ی نونی رو که می آره به دریا می ریزه .

موقع گفتگوی من و نجاتی ، ننه دریا روی پایش بلند شد و چند قدم بسمت دریا رفت . سر نایلونی را که دستش بود باز کرده و به آسمان و اطرافش نگاه کرده تا ببیند کسی اطرافش  پرسه می زند یا نه وقتی که مطمین شد کسی نیست که طالب نانهای داخل نایلونش باشد ،نانها را  تکه تکه به دریا  ریخت .یک آن مرغ دریایی سعی کرد نزدیک شود .

 زن بصورت شگفت انگیزی سعی در دور کردن مرغ دریایی کرد که در همین حین  با نجاتی چشم در چشم  شد .نجاتی سرش را پایین انداخت ودر حالیکه می خندید موقع برگشتن به آشپزخانه  با قیافه ی حق بجانب آخرین حرفش را گفت :

می بینی که حتی به مرغای دریایی هم ذره های نون رو نمیده .

***

بعد از آن چند روزی به پیاده روی نرفتم . حال  پیاده روی نداشتم و تنبلی کردم .آخرین روزکاری  هفته یک ساعت قبل از بصدا در آمدن زنگ ساعت گوشی بیدار شدم .هواابری و  سرد  بود  اما از باران خبری  نبود . با وجود کم خوابی هوشیار بودم .یکراست به آشپزخانه رفتم ونایلون نانهای بیاتی را که ازآشپزخانه ی شرکت گرفته  بودم با نانهایی بیات خانه همه را دریک کیسه ی  نایلون ریخته و سرش را محکم بستم و با سرعت لباس پوشیدم و  از خانه بیرون زدم .و در مسیر همیشگی پیاده روی شروع کردم  به دویدن .

در حالی که باکیسه ی  نایلون زباله در دست  می دویدم و ورزش میکردم آدمهایی را که به من می خندیدند نادیده گرفته و همچنان به دویدن ادامه دادم . در حالیکه خوب  می دانستم با ننه دریا چطور سر صحبت را باز کنم فقط  نمی توانستم حواسم را جمع  کنم.

بالاخره به گوشه ی پارک رسیدم . هنوز نیامده بود . به روی صندلی همیشگی در چایخانه ی  نجاتی روبروی همان نیمکتی که می دیدمش  نشسته و منتظر شدم.معمولا" همیشه در این ساعت  در پارک بود .با همه ی ایننها  هر چقدر هم که دیر کرده باشد منتظرخواهم ماند .

نیامد با محل کارم تماس گرفته و خبر دادم که  یک ساعتی دیرتر می آیم . مدتی  بعد خبر دادم که  کارم طول کشید ه و آن روز کار را تعطیل کردم.

آخر سر  محتویات نایلون را در دریا خالی کردم .

***

خیلی طول کشید  هر چند عذاب وجدانم تمامی نداشت ولی کمی کمتر شده بود .ولی جای عذاب وجدانی را که از درونم کم شده بود  باچیز دیگری پر نکرده بودم .

صبحهای بعدی هم نیامد . نگران شده و ناراحت بودم .فکر میکنم دلتنگش شده بودم .

ننه دریا را اصلا دوست نداشتم .یا حداقل اینطور فکر می کردم .او را مثل مشکلی دیده بودمش.مثل  زگیلی که یک روز صبح جلو آینه از روبرویم در آمده بود ، کوچک اما جانسوز .

چیزی که مرا ناراحت می کرد ضعفهایم که مثل سوهان روح بوده  و براحتی از کنارشان نمی توانستم عبور کرده و بگذرم .نه با خوبی نه با بدی نه با آرامش و نه با آشوب نمی توانستم اتیکت بچسبانم به آنها  و کنار بگذارمشان. نه توانستم وارد زندگی ام کنم و نه از زندگی ام حذفشان کنم . مثل سایه ای مهاجم.

تمام نقشه ی من  برای اینک بود که  سایه را به روشنی مبدل کرده  و برایم قابل هضم و قابل تفهیم  شده  و از شرش خلاص شوم.اما قبل از  همه ی اینکارها او  در این وسط غیبش زد و همه چیز نیمه تمام و بی فرجام  ماند .

***

هفته ی بعد هم نیامد .

آشپزشرکت  شب پنجشنبه یک کیسه ی بزرگ وصله دار  پر از نان بیات را فرستاده بود که روی میزم  جای داشت .

صبح جمعه با کیسه ای در دست یکراست بسمت نجاتی رفتم .کیسه ی نانهای بیات را به نجاتی سپردم و گفتم  که مواظبشان باشد تا بعد از پیاده روی بیایم و به دریا بریزمشان . نجاتی اول تعجب کرد و بعد خنده کنان به شوخی  گفت : 

داداش درست وقتیکه ننه دریا رفته تو میخوای برامون بابا دریا بشی ؟

موقع پیاده روی حس کردم نه تنها از این شوخی ناراحت نشدم بلکه خوشم هم آمده بود . بعد از اتمام پیاده روی با نجاتی دست داده و روی صندلی و کنارمیز همیشگی نشستم  که جای ننه دریا یک زن مانتویی که روسری سرش بود را دیدم.

آن زن ننه دریا نبود . زن جوان  لاغری بود که صاف و بدون قوزکردن  نشسته بود . وکنارش کیسه ی پلاستیکی بود که شبیه کیسه ی  پلاستیک ننه دریا بود .

نم نم بارن شروع شده بود ،  لذا ترجیح دادم  منتظر چایی نشوم .بسمت آشپزخانه رفتم و کیسه ای را که امانت داده بودم گرفتم .و جواب نجاتی را که چرا عجله دارم را نداده و بدون فوت وقت بسمت نیمکت  حرکت کردم .

زن صورتش را سمت دریا گرفته بود و دستهایش را از هم باز کرده و دعا می خواند .  تقریبا "هم سن های خودم دیده می شد . با چانه ای تیز و لبهایی باریک و  دماغی  استخوانی .

در حالی که نیمکت خالی بود من  درست کنار اون نشستم و این کار من او را عصبانی کرد.دستهایش را که برای دعا باز کرده بود پایین آورد . و به گوشه ی دیگر نیمکت خزید .  در حالیکه کیسه ی پر نان دستم را نشانش می دادم سلام دادم وقتی فهمید که هر دویمان با یک هدف و نیت آنجا نشسته ایم هر چقدر کم ولی آرامتر شد. و سلامم را با  تکان دادن سر جواب داد و  هیچ حرفی نزد.

به او گفتم : هر روز صبح یه خاله خانمی بود که   اینجا می نشست .

دعا می خوند و بعد تکه های نون رو به دریا می ریخت و با گوشه ی چشم به کیسه ی نانی که همراهم بود اشاره کرده و ادامه دادم : منم به تقلید از اون اینکار رو  می کنم ولی اون دیگه نمیاد.

قطره ای اشک از گوشه ی چشم زن به روی گونه اش ریخت . لبهایش جمع شد و دعایش را تمام کرد بعد از اینکه   دستهایش را بصورتش کشید گفت :

مادرم بود  دو هفته پیش فوت کرد .

همانطور ماندیم . مثل اینکه سیلی محکمی زده باشند . تانکر غول پیکری  تنگه  ی  بسفر  را  شکافت . آب سر رفته ی دریا تا پاهایمان  رسید و مرغ ماهی خواری  خیلی سوزناک فریاد کشید .

زن جوان با کیسه ی دستش برخاست و از درون کیسه تکه ای نان در آورد و به دریا انداخت  از بالا و پایین رفتن شانه هایش فهمیدم که گریه میکند .  رفتم کنارش ایستادم و از درون کیسه ی نانی که داشتم تکه ای نان برداشته و به دریا پرت کردم .

مرغهای دریایی  دیده بودند که تکه های نان را به دریا پرت می کنیم و برای همین بالای سرمان پرواز می کردند.زن جوان چشمهای سیاه خیسش را به من دوخت .

و گفت : اینقد بالا پرت نکن مرغای دریایی نونهای کف آب رو می خورند نه نونهای  روی هوا رو.

آنقدر قاطع این  جمله را ادا کرد که بدون هیچ اعتراضی شروع کردم به رها کردن  نانها  بر روی آب دریا . در همین حین یک سگ ولگرد  در حالیکه دمش را تکان می داد نزدیک شد. زن جوان درست مثل مادرش با یک حرکت آنی با صدای وحشتناکی گفت " چخه "و سگ را  فراری داد ودوباره بدون هیچ حرفی به پرت کردن  تکه های نان به دریا ادامه داد. در حالیکه ته مانده ی  کیسه ی پلاستیکی را  هم به دریا می ریخت گفتم  :   .

یه سوالی می تونم ازتون بپرسم ؟

زن جوان در حالیکه  تکه های نان را تمام کرده  و کیسه ی نا یلونی را جمع کرده و در کیفش می گذاشت با یک تن صدایی که نه سرد بود و نه صمیمی گفت :

بفرمایید بپرسید .

فکر میکنم برای او حرف زدن با من  خیلی سخت بود ولی بخاطر اینکه با عث شدم سختی صبح کمی برایش کمتر شود خودش را مدیون می دانست .

گفتم : علایق مادرتون مرا از ته دل تحت تاثیر قرارداد . شما هم از جایی که او بازموند دارید ادامه می دید . دلم می خواد بدونم  چرا بقیه ی حیوونای گرسنه رو از خودتون می رونید و فراری می دید؟و فقط برای ماهی ها غذا می ریزید ؟

زن جوان لبخند غمناکی زد و گفت :مادرم  که  بخاطر ماهی ها نون ها رو به دریا نمی ریخت .

نسیمی تند  کیسه ی پلاستیکی دستم را پر کرد . زن برگشت عقب و روی نیمکت نشست . من هم بی صبرانه کنار او در جای قبلی ام جای گرفتم .

_ مادرم وقتهایی که به این پارک نمی اومد وقتشو جلو تلویزیون می گذروند قایقهایی که پناهنده ها  رو بصورت قاچاق می اوردند رو می دید  برای اونایی که قایقشون غرق می شد و بچه های غرق شده  دلش دوام نمی اورد و تحمل نداشت .

بعد در حالیکه با دستمالش اشک چشمهایش را خشک کرده و بینی اش را گرفت ادامه  داد که :

نونها رو برای بچه ها به دریا می ریخت .  به این امید که شاید از بین اونها کسانی بودند که زنده مونده باشند و معتقد بود که  این نونها  شاید به دستشون برسه و  زندگی بعضیاشونو نجات بده

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «ننه دریا» نویسنده «تولگا گوموشآی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692