داستان «دیداردوستان قدیمی» نویسنده «ایتالواسوو» ترجمه «سید ابوالحسن هاشمی نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

seyed abolhasan hasheminejad

روبرتو ارلیس، در خانواده ای خوب اما نه ثروتمند به دنیا آمد. در وضعیتی نسبتا محقر، به سن سی سالگی رسیده واز آن هم گذشته بود. بعد هاـآنگونه که خودش می گویدـ از این وضعیت عصبی می شود،  تمام اوهام و رویا ها را رها می کند و با این عزم که  نمی خواهد وقت تلف کند به زندگی تجاری روی می آورد.

در ابتدا بخاطر یک شانس خوب و بعد بدلیل زرنگی ارادی و عملی، کارهای خوبی انجام می دهد.  درمجموع ،با فشار کارهائی که هر کدام این حس را به او می دادند که آگاهی کافی ندارد،میلیونر  می شود. قابل درک است  که رئیسی چنین سیری نا پذیر  باید راهی طولانی طی کند. ازدواج می کند . صاحب اسب و خانه ای با مبلمان مجلل می شود، بنظرش می رسد که مشکل زندگیش را اینگونه حل کرده است. معلوم  است که ثروت ، چنین مشکلی را حل نمی کند اما کسب ثروت ورضایت از موفقیت می تواند زندگی خالی تر را پر کند.

درچهل سالگی مشکل کسب درآمد بیشتربا کار کمتر را حل کرده بود . کارمندان دفتری اش دستورات اورا اجرا می کردند . از تن پروری نبود که دیگرخودش مکاتبات ومحاسبات را بررسی نمی کرد بلکه بدلیل این باور بود که پرداختن به جزئیات او را از مشاهده تمام امکاناتی که در بازاربرابراوقرار می گرفت ،محروم می کرد.درگذشته خواب فلسفه و ادبیات  را دیده بود . حالا رویای تجارت را می دید که فورا هم به حقیقت پیوست. معمولا کسی باور نمی کند که چگونه  یک خیال پرداز خوب می تواند یک تاجر بزرگ شود.خطر در رویا می ماند و دشواری وارد واقعیت می شود. بنابراین شخصی که خطر را در رویا می بیند بهتر می تواند از آن پیشگیری کند و جلو آن را بگیرد. ارلیس درس های دشواری از واقعیت نگرفته بود. بارها وبارها خواب نابودی را دیده بود برای اینکه آن را تحمل کند. بعضی عادات ادیبانه برای او مفید بود. مشاغل را در فهرست پیدا می کنند آنگونه که درواژه نامه معانی را. اگر می خواهید دردرازمدت شاهکاری را از بین ببرید، مطمئنا عادت مورچه ها را خواهید گرفت که برای تجارت بسیار مفید است.

 در خیابان ها زیاد قدم می زد ، درست مثل وقتی که به دنبال تصاویر می دوید. درهمسر بسیار زیبایش، شریک شیرینی می دید که دوست داشت وقتی راجع به تجارتش صحبت می کند به او گوش دهد. مثل ادیبی خوب، هرگز واقعیت دقیق را به او نمی گفت، بنا براین فاش کردن تجارتش خیلی کسالت آور نبود.ضمن صحبت کاری، مطالب را بار دیگر بازنگری می کرد. اغلب، بعد از اینکه  در بیان آنها به همسرش اشتباهی رخ می داد، فورا آنها را اصلاح می کرد تا بهتر درک شوند .نمی خواهم راجع به موفقیت او صحبت کنم . فقط می خواهم بگویم برای کسی که خیلی فقیر بود و حالا خیلی ثروتمند شده این حالت بسیار خوش آیند بود. اعتقاد براین نیست که موفقیتی که زندگی شخص را تغییرمی دهد به اوشادی زودگذر بدهد. این شادی در هر مرحله تجدید می شود.برای ارلیس شادی وقتی تجدید می شد که می توانست از بالا به پائین به مردمی سلام کند که در گذشته به آنها سلام می کرد.یا وقتیکه دوست نیرومند متواضعی را می دید که درگذشته به برابری یا برتریش معتقد بود . ارلیس صدقه را بدون اینکه در صدد تبلیغات آن باشد، افزایش می داد.روشی بود برای اینکه نتیجه آن بهتر احساس شود. به دوستان قدیمی فقیرش پول می داد بدون اینکه درخواست رسید کند . رفتاربخشنده او موفقیت اورا مشخص و موکد می کرد.

.

پسری داشت که کمتر به او می رسید اما اورا خیلی دوست داشت. با وجود ی که یک مرد تجاری شده بود، خودستائی ادیبانه دراو باقی مانده بود . برای دیگران وقت نداشت و نمی توانست آنها را سر زنش کند چون با همه خوب بود . فکرهائی برای آزادی  همسر و فرزندش در سر داشت که اورا ازدخالت های خیلی محرمانه درسرنوشت آنها منع می کرد.فرزندش را در روز،یک بار می دید. بازی با او را تحمل نمی کرد چون افکارش با سرو صدا ی بی نظم بچگانه پریشان می شد. پسرش را دوست داشت برای او تمام امکانات را فراهم می کرد .با دقت مراقب اوبود .او رامعالجه می کرد وبا کمک دیگران به او تعلیم می داد.

ارلیس عادت دیگریک ادیب باستانی را هم حفظ کرده بود . در خیابان ها زیاد راه می رفت . فکرش آهنگ قدم ها را دوست داشت به این ترتیب افکارش تحت فشار و مهاربود وبهترمو شکافی می شد.

روزی درخیابان با حواس پرتی به اطراف نگاه می کرد و حساب می کرد چگونه قیمت بعضی بسته بندی ها دربعضی مواقع ، قیمت کالا را تغییر می دهد.او بعضی از اجناس را در واگن گذاشت ، آنها را در محل ، بسته بندی کرد و تغییر شکل داد . قیمت بسته بندی ها بالا رفت چیزی که نمی توانست پیآمد دیگری داشته باشد مگر اینکه او را وادار به جستجوی سود بیشتر کند . ارلیس به سود و موفقیتش بطورمبهمی  لبخند می زد.

«تو در تری یست ؟» این راکسی به او گفت که شاید نگاهش کرده بود اما از چهره اش نشناخته بود. او را شناخت : میلر پیر.شاید از ده سال پیش اورا ندیده بود. با وجود این قبلا خیلی صمیمی بودند.آنوقتها ارلیس پسر بچه بود و حالا پیر مردی است ک باید بیشتر از هفتاد سال را محاسبه کند، مردی بسیار پخته. میلر پدر زن برادرارلیس بود. خواهر ارلیس وقتیکه خیلی جوان بود درحین زایمان فوت کرد . دختری از خود بجا گذاشت که چند ماه بعد او هم بخاطر دیفتری از دنیا رفت . مرد بیوه ، شهر را ترک کرد ، بار دیگر ازدواج کرد و به این ترتیب وقتیکه پدر و مادر ارلیس هنوز زنده بودند جدائی کاملی بین این دو خانواده اتفاق آفتاد. میلر پیرهم می بایست سال های زیادی را دور از تری یست  در خانه پسرش گذرانده باشد. آنطور که ارلیس از دوستان مشترکش فهمیده بود .این پیر مرد عجیب و پر توقع نتوانسته بود باعروسش کنار بیاید و برگشته بود . در تری یست در پانسیونی زندگی می کرد که بزرگ نبود اما برای نیاز های او کافی بود. خانواده میلر در زندگی جوانی ارلیس مهم بودند . میلر پیر، آن مرد عمل ، بعضی اوقات اورا تشویق کرده بود که رویاهای ادبیات  را کنار بگذارد و خود را وقف زندگی کاری کند. برادر زن او هم به او فشار می آورد که در زندگی جدیت بیشتری داشته باشد. او نصایح آن ها را تحمل می کرد چون در آن موقع  معتقد بود که دانستن اینکه او را دوست دارند اشتباه بوده است. او به نوبه خودش  انهارا در بسیاری از بدبختی ها یشان برادرانه یاری می کرد . آخرینش مرگ دخترک بود که تاثیرزیادی روی ارلیس گذاشت واین را به دفعات دربعضی پیش نویس های داستان هایش   توصیف وتحلیل کرد که هرگز تمام نشد ودست نخورده در کشوش ماند. با این وجود همسرش وجود آنها را انکار می کرد. آنوقتها داروی موثری که امروزه خطردیفتری را کمترمی کند ،شناخته شده نبود.و هنوز روشی پیدا نشده بود که تنفس بیمار را بدون اقدام به عمل جراحی سخت برش نای ،ممکن سازد. دخترک که براحتی تنفس نمی کرد می بایست ساعتها صبر کند تا دکتر بیاید.میلر پیر در شهر مثل  دیوانه ها فریاد می زد .قول می گرفت که دکتر زود بیاید وبه خانه برمی گشت به این امید که دخترک خود به خود خوب شده باشد.تحمل نداشت که اورا در آن حالت ببیند ومی رفت تا دکتر دیگری را بیدار کند.سرانجام ساعت دو شب عمل جراحی انجام شد.ارلیس -در حالیکه گردن دخترک را باز می کردند -اورا بغل کرد. کوچولوی محکوم فورا به دائیش لبخند زند. شش سال داشت .چون همیشه با آدم بزرگ ها ئی که برای او می مردند زندگی می کرد کمی پر چانه و واقعا پیر دختر شده بود. حالا به خاطر عمل جراحی، صدایش قطع شده بودو نمی توانست حرف بزند . آن سکوت ورنج مضاعف هرگز از ذهن ارلیس پاک نمی شد. سر انجام ، صبح هنگام  با  ترشروئی که می توانست یک لبخند یا گریه باشد، فوت کرد. ارلیس با پیرمرد و برادرزنش همراهی خوبی کرد با آنها گریه می کرد.

زندگی با تمام این احوال گذشت و حالا دیگربین او و میلر هیچ نقطه بر خوردی وجود نداشت.با این همه، در رویاروئی با پیرمرد هیجان چندانی نشان نمی داد. او را خیلی بیاد نمی آورد اما با دیدن او به خاطرش می آمد که در آن دوران ،خودش چگونه بوده است . درست جوانی را بیاد می آورد.

بنظر می آمد پیر مرد از دیدن دوباره او خوشحال نبود ،ارلیس هم سعی می کرد حالتی مشابه داشته باشد. دست یکدیگررا مدتی طولانی  فشردند وبه چشمهای هم نگاه کردند. سن و سال، واقعا روی جسم بسیار قوی جوان بیداد کرده بود.کوچک اندام و فوق العاده لاغرنشان می داد در حالیکه سالهای پیش نسبتا قوی بود. پوست صورتش خشک و چروکیده بنظرمی آمد . چشم هایش زیاده از حد مرطوب شده بود. سن زیاد هم نوعی بیماری است که بیش از همه ترحم ما را تحریک می کند. ارلیس دیگر موضوع را بطه بین کالا و بسته بندی که موجب نگرانی او شده بود را فراموش کرد.

کنار یکدیگر قدم می زدند .پیر مرد می گفت خبر های خوبی از پسرش دارد . پرسید : ازدواج کردی؟ چند تا بچه داری ؟ و بعد ناگهان با کمی بد جنسی ،پرسید: و ادبیات؟ .ارلیس لبخند زد . ادبیات دیگرمورد ستایش او نبود . با فروتنی ارادی تجاریش در حالیکه می نالید گفت کارهای زیادی دارد که باید انجام دهد. اسم او درامضا یش نبود این موضوع را به پیر مرد که زمانی تجارت می کرد گفت . او اهمیت آنرا فورا فهمید واز جا پرید. « تو صاحب آن امضاء هستی ؟ تحسین آشکاری بود و ارلیس متوجه آن شد . به این ترتیب انس و علاقه قدیمی را دوباره به راحتی  باز یافتند ومدت ها با هم قدم زدند. پیر مرد از عروسش که اورا از پسرش جدا کرده بود شکایت داشت. حالا در پانسیون کوچکی که روئسای قدیمیش در اختیارش گذاشته بودند زندگی می کرد.

 ارلیس در جریان یک میهمانی، کناردوستان تجاریش ایستاده بود . بعد از اینکه با اطمینان به سئوالاتی که آنها از او پرسیده بودند جواب داد آنها را مرخص کرد. پیر مرد آشکارا اورا تحسین کرد. با تعجب گفت : « مرد واقعی شده ای. » اگرپدرت تورا می دید چقدر خوشنود می شد.حتی ارلیس هم بنظر می رسید که باور داشت که پدرمرحومش دوست داشت پسرش را چنین تاجرموفقی ببیند. حقیقتا در سالهای آخر بلند پروازیهای روبرتو را باورکرده بود وامیدوار بود که ببیند او شهرت زیادی درخلق آثارادبی زیبا کسب کرده است. ارلیس شکایتی ازپدرخوب مرحومش نداشت . والبته میلربا نیت پاک صحبت می کرد. تردیدی نبود که برای ارلیس پیرکافی بود که احساس کند روبرتو مرد نیرومندی است. مهم موفقیت بود حالا در هر زمینه ای که باشد . به این ترتیب راجع به تمام چیزی که آنها را بهم وابسته می کرد صحبت کردند و همین کافی بود  برسرمشکلاتی که همان زندگی بهم گره زده  و باز کرده بود دوباره به توافق برسند. پیر مرد به او « تو» خطاب می کرد .ارلیس با برگشت  به عادت کودکی او را « شما » خطاب می کرد.هیچکدام ازآنها ازشگفتی  آداب و رسوم آگاه نبودند . شاید هردو می دانستند فرد قوی بین آنها فقط ارلیس بود. میلر کارمند خوبی بود. حالا حقوقی دریافت می کرد که  آنطور که می گفت برایش کافی بود. تمام زندگی کار کرده بود و دیگران او را استثمار کرده بودند و فقط در سالهای بعد متوجه شد که خیلی ضعیف و بی جان شده است . در شرف جدا شدن بودند که ارلیس فکری کرد. چرا نهارپیش من نمی آیید ؟ پیر مرد مردد بود. چون به اصطلاح صاحب خانه اش یعنی آنکه به اواطاق می داد و برایش غذا درست می کرد نهار منتظرش بود . سرانجام پذیرفت . ارلیس خیلی مصر وپیر مرد هم کنجکاوبود که خانه دوست جوانش را که میلیونر می دانست ببیند . ارلیس به مرکز شهر رفت چون دوست داشت برای پرداختن به تجارت  وقت تلف نکند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692