داستان «روستایی در تاریکی» نویسنده «کازوئو ایشی گورو» مترجم «مهتا سیدجوادی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

جوان که بودم می توانستم هفته ها بدون خستگی و ملالت هر نقطه از انگلستان را سفر کنم. اما حالا در این سن و سال به راحتی گیج می شوم. برای همین بود که وقتی پس از تاریکی شب به روستا رسیدم کاملا گیج بودم. باورم نمیشد روستایی که در گذشته هایی نه چندان دور خانه ی من بود حالا این قدر برایم غریب بنماید.

 

بی آن که چیز آشنایی پیدا کنم، در خیابان های پیچ در پیچ کم نور با خانه های کوچک سنگی در دو طرفشان بی هدف می گشتم. در بعضی قسمت ها خیابان ها آن چنان باریک می شدند که دستم یا کیفم به دیوار ساییده میشد. با وجود این به امید پیدا کردن میدان روستا یا دیدن یکی از اهالی در حالی که تلو تلو میخوردم به رفتنم در تاریکی ادامه  می دادم. اما وقتی پس از گذشت مدتی نه میدان را دیدم نه کسی از اهالی را آن قدرخسته شدم که تصمیم گرفتم یکی از خانه های سنگی را انتخاب کرده و به امید اینکه آشنایی در را به رویم باز کند درش را بکوبم.

کنار یکی از خانه ها ایستادم، درش آنقدر کوتاه و داغان بود که برای ورود باید خم می شدم. نور کمی از لبه های در بیرون میزد و می توانستم صدای حرف زدن و خنده ی چند نفر را بشنوم. در را محکم کوبیدم بلکه ساکنین پرسر و صدا صدایش را بشنوند. چند لحظه از ایستادن در آن جا نگذشته بود که صدایی از پشت سرم گفت: سلام

برگشتم و زن جوانی را که حدودا بیست سال داشت و شلوار لی و پلیور پاره ای بر تن داشت و چند قدم آن  طرف تر در تاریکی ایستاده بودرا دیدم.

گفت: چند ساعت پیش با وجود این که اسمتان را صدا کردم از کنارم رد شدید.

گفتم: جدی؟ عذر میخواهم. قصد جسارت نداشتم.

گفت: شما فلچر هستید درست است؟

با خوشحالی گفتم: بله

او گفت: وقتی از کنار خانه ما رد شدید وندی حدس زد که این شمایید. همه ما هیجان زده شدیم. شما هم عضو همان گروهید مگر نه؟ همراهان دیوید مگیس و باقی اعضا.

گفتم: بله، ولی مگیس بین همه آن ها چندان هم مهم نیست، برایم عجیب است که چطور به او توجه کرده ای؟ آدم های خیلی مهم تری هم بودند.

بعد چند اسم را به ترتیب ردیف کردم و در کمال تعجب دیدم که دختر بعد از شنیدن هر اسم سرش را به نشانه آشنایی تکان می دهد. گفتم: ولی این موضوع مربوط به خیلی قبل تر از سن و سال تو است. عجیب است که این موضوعات را میدانی.

گفت: بله مربوط به نسل من نیست ولی همه ما اعضای گروه تو را میشناسیم. ما حتی از آن مسن تر ها هم بهتر شما را میشناسیم. وندی بلافاصله شما را فقط از روی عکس هایتان شناخت.

گفتم: فکر نمیکردم شما جوان ها این قدر به ما علاقه داشته باشید. متاسفم که بدون آشنایی دادن از کنارتان گذشتم. اما همان طور که می بینی، حالا که پیر شده ام وقتی سفر می کنم کمی گیج می شوم.

صدای پر شور صحبت کردن چند نفر از پشت در شنیده میشد، با شدت دوباره در زدم. هرچند علاقه ای به خاتمه بحثم  با دختر جوان نداشتم.

دختر لحظه ای به من نگاه کرد و گفت:همه شما که به آن روز ها تعلق دارید همینطور هستید. دیوید مگیس چند سال پیش آمده بود این جا. سال نود و سه یا نود و چهار بود. او نیز همینطور بود. عجیب و غریب. احتمالا شما هم چون همیشه در سفرید به این حالت دچار خواهید شد.

گفتم: پس مگیس این جا بود؟ چه جالب. میدانی، او واقعا زیاد هم از اعضای مهم نبود، نباید گول این حرف ها را بخوری. حالا شاید بتوانی به من بگویی چه کسانی در این خانه زندگی میکنند.

و سپس دوباره در زدم.

دختر گفت: خانواده پیترسون، از آن خانواده های قدیمی، احتمالا شمارا به خاطر دارند.

تکرار کردم: خانواده پیترسون ولی چیزی به خاطرم نیامد.

دختر گفت: چرا به خانه ما نمیایید. وندی خیلی هیجان زده بود. ما هم همینطور. برای ما واقعا فرصت خوبی است که واقعا با کسی که از آن زمان است حرف بزنیم.

گفتم: من هم دلم می خواهد از آن دوران حرف بزنم ولی فعلا باید استراحت کنم. گفتی خانواده پیترسون؟ هان؟

دوباره محکم تر در زدم، بالاخره در در حالی که نور و گرما را به خیابان میریخت باز شد. پیرمردی در درگاه ایستاده بود.

با دقت به من نگاه کرد: تو که فلچر نیستی؟ هستی؟

گفتم: هستم، تازه از سفری چند روزه به روستا رسیده ام.

چند لحظه فکرکرد سپس گفت: بهتر است وارد شوی.

وارد اتاقی کوچک و شلوغ پر از چوب های زمخت و مبلمان شکسته شدم. کنده ای که در بخاری میسوخت تنها منبع نوری بود که دیدن چند پیکر خمیده در اتاق را ممکن میکرد. پیرمرد با ناراحتی من را به طرف یک صندلی که از قضا صندلی خودش بود راهنمایی کرد. همین که نشستم دریافتم که نمیتوانم سرم را به راحتی بچرخانم تا اطرافم را ببینم. اما گرمای آتش چنان خوشایند بود که این موضوع را فراموش کردم و برای چند لحظه در حالی که رخوتی لذت بخش مرا در بر گرفته بود به شعله های آتش چشم دوختم. صداهایی میشندیم که از من سوال میپرسیدند که حالت خوب است؟ از راه دور آمده ای؟ گشنه ای؟ و من هم بهترین جواب های ممکن را میدادم در حالی خودم هم واقف بودم کافی نیستند. سرانجام سوال ها تمام شد و من فهمیدم که با حضورم آن ها را معذب کرده ام اما آن قدر بابت جای گرمی که برای استراحت  یافته بودم خوشحال بودم که اهمیتی نمی دادم. با این حال، وقتی سکوت داخل اتاق سنگین تر شد سعی کردم با ادب بیشتری با میزبانانانم رفتار کنم پس صندلیم را به میزبان تعارف کردم. در آن  لحظه بود که ناگهان احساس آشنایی به من دست داد. درست است که آن خانه را اتفاقا انتخاب کرده بودم اما در آن لحظه متوجه شدم که این همان خانه ای است که سال ها پیش در آن زندگی کرده ام. نگاه خیره ی من به سرعت به دورترین نقطه واتفاقا تاریک ترین قسمت اتاق رفت که زمانی متعلق به من بود. نقطه ای که رخت خواب من در آن قرار داشت و ساعاتی پر از آرامش را در آن سپری کرده بودم، کتاب خوانده بودم و یا با هرکس که داخل می شد صحبت کرده بودم. در تابستان پنجره ها و خیلی وقت ها درها را باز می کردیم تا نسیم خنک و دلنوازی به درون خانه بوزد. همه ی این ها مال زمانی بود که اطراف خانه را دشت های گسترده احاطه کرده بودند و از بیرون صدای دوستانم می آمد که روی چمن ها استراحت می کنند و از شعر و فلسفه حرف  میزنند. آن قدر این خاطره از گذشته با شدت به من هجوم آورده بود که  نتوانستم چشم از آن گوشه اتاق بکنم. بار دیگر کسی داشت از من سوالی میپرسید یا صحبتی میکرد اما من به سختی صدایش را میشنیدم. از صندلی برخاستم و از میان تاریکی سایه ها به آن گوشه از اتاق چشم دوختم حالا تخت باریکی نمایان بود که روی آن روتختی کهنه ای قرار داشت این تخت همان جایی بود که تشک من قرار داشت تخت بی نهایت وسوسه انگیز بود و من را وادار کرد تا حرف پیرمرد را قطع کنم.

به او گفتم: میدانم کمی بی ادبانه است اما میدانید که امروز من از راهی طولانی آمدم و واقعا نیاز دارم تا دراز بکشم و چشمانم را ببندم حتی برای چند لحظه بعد از استراحت میایم و با کمال میل با شما صحبت میکنم.

آدم های داخل اتاق با ناراحتی روی صندلی هایشان جابه جا شدند. سپس صدای ناآشنایی از میانشان با ترشرویی گفت: برو و چرتت را بزن به فکر ما هم نباش. اما من قبل از این حرف راهم را از میان شلوغی به سمت همان گوشه اتاق باز کرده بودم. تخت مرطوب بود و دنده های آن زیر وزن من صدای جیر جیر میداد، طولی نکشید که پشتم را به بقیه کردم در همان حال که خودم را روی تخت جمع کرده بودم خستگی تمام راه سفر بر من آشکار شد.

همانطوری که خوابم میبرد صدای پیرمرد را شنیدم: خودش است، فلچر است. خیلی پیر شده است.

صدای زنی را شنیدم که گفت: اشکالی ندارد این گونه بخوابد؟شاید چند ساعت دیگر بیدار شود و ما هم مجبور شویم با او بیدار بمانیم.

صدایی دیگر گفت: بگذارید ساعتی بخوابد، یک ساعت دیگر بیدارش میکنیم.

در این جای صحبتشان بود که خستگی بر من چیره شد و به خواب رفتم. خواب راحت و بی وقفه ای نبود، خواب و بیدار بودم و در تمام مدت صدای کسانی را که در اتاق بودند را می شنیدم. یک بار هم صدای زنی را شنیدم که می گفت: آن موقع ها نمیدانم چگونه آن طور مرا شیفته خود کرده بود، حالا مثل گداها شده.

در همان خواب و بیداری از خود پرسیدم آیا این حرف ها در باره من است؟ یا درباره دیوید مگیس؟ ولی طولی نکشید که خواب بار دیگر بر من غلبه کرد. بیدار که شدم اتاق به نظرم هم سردتر و هم تاریک تر بود. صدا افراد آهسته شنیده میشد ولی قابل فهم نبود. حالا احساس شرمندگی میکردم که به آن شکل خوابیده ام و چند لحظه همان طور که صورتم رو به دیوار بود بی حرکت دراز کشیدم. ولی حتما چیزی باید نشان داده باشد که من بیدارم چون ناگهان صدای زنی گفت و گو را قطع کرد: ببینید، ببینید.

صدای پچ پچی را شنیدم و بعد کسی سمت من آمد.احساس کردم دستی به نرمی روی شانه ام قرار گرفت. سرم را که برگرداندم دیدم زنی بالای سرم زانو زده است. تکانی به خودم دادم. نه آن قدر که اتاق را ببینم ولی در همان حالت فهمیدم که اتاق از بقایای کنده سوخته توی بخاری روشن است و صورت زن فقط در سایه قابل دیدن بود. زن گفت: حالا فلچر، حالا وقت صحبت است، من خیلی وقت  است که منتظر برگشتن تو هستم. بارها به تو فکر کرده ام.

سعی کردم صورتش را واضح تر ببینم. چهل سالی داشت و در آن نور کم هم حتی میشد اندوه خمار آلودی را در صورتش دید. اما صورتش حتی ذره ای برای من آشنا نبود.

گفتم: متاسفم. شما را به خاطر نمی آورم. اگر قبلا سابقه آشنایی باهم را داشتیم من را ببخشید که اکنون شما را به یاد نمیاورم. این روز زیاد بی حواس می شوم.

گفت: فلچر، آن زمان که ما هم را میشناختیم من جوان و زیبا بودم.برای من تو مثل یک بت بودی. هر حرفت مثل جواب یک سوال بود و حالا برگشته ای. سال ها بود که میخواستم بهت بگویم که تو زندگی من را نابود کرده ای.

گفتم: شما بی انصافی میکنید. من در مورد خیلی چیزها اشتباه کرده ام. اما هیچوقت ادعا نکرده بودم جواب سوالی را میتوانم بدهم. آن سال ها میگفتم وظیفه همه ما است که به بحث و مناظره بپردازیم. ما در مورد مسائل جامعه خیلی بیشتر از مردم معمولی اطلاعات داشتیم. اگر کسانی مثل ما خودشان را کنار کشیده و ادعای بی اطلاعی میکردند دیگر که میماند تا عمل کند؟ اما من هرگز ادعا نکردم پاسخ سوال ها دست من است. نه، شما بی انصافی می کنید.

زن با صدایی که عجیب لطیف بود گفت: فلچر،تو با من عشق بازی میکردی، تقریبا هر بار که به اتاقت می آمدم. همین گوشه اتاق ما همه جور کثافت کاری های زیبا میکردیم. برایم عجیب است که زمانی تو میتوانستی مرا به هیجان بیاوری ولی حالا شده ای یک مشت لباس پاره پوره و بوگندو. من را ببین. هنوز جذابم. صورتم البته کمی چروک شده. ولی وقتی در روستا، راه میروم و لباس هایی میپوشم که خوب اندامم را نشان میدهد مرد های زیاد هستند که من را میخواهند. ولی هیچ زنی حاضر نیست حتی تورا نگاه کند. یک مشت گوشت و لباس پاره و پوره بوگندو.

گفتم: ولی من شما را به خاطر ندارم جدای از این من دیگر وقت عشق بازی ندارم.این روز ها دل مشغولی های  دیگری دارم. دل مشغولی های جدی تر. باشد آن روز ها در مورد خیلی چیزها اشتباه کرده ام ولی من خیلی تلاش کرده ام آن ها را اصلاح کنم. ببینید من حتی در این سن هم مسافرت میکنم. هیچ وقت کارم را متوقف نکرده ام همیشه به سفر رفته ام. و همیشه سعی کرده ام جبران ضرر کنم. من در مقایسه با سایر افراد گروه تلاش بیشتری کرده ام. مثلا شرط میبندم مگیس نصف کارهای من را نکرده است.

زن داشت موهایم را نوازش میکرد: هیچ نگاهی به خودت کرده ای؟ من عادت داشتم انگشتانم را در موهایت فرو ببرم اما حالا به موهای کثیف سرت نگاه کن. بی شک هزار جور انگل در بدنت داری. ولی همچنان آرام و لطیف انگشتانش روی موهای کثیفم میکشید. من اصلا حس شهوت نکردم هرچند شاید او هدفش این بوده است. نوازش های او برایم حسی مادرانه داشت. راستش لحظه ای احساس کردم کسی دارد از من محافظت میکند و دوست داشتم بخوابم. تا این که او ناگهان متوقف شد و ضربه محکمی به پیشانیم زد.

او گفت: چرا پیش ما نمیایی؟ خوابت را که کرده ای. خیلی چیزهارا باید توضیح بدهی. این را گفت و بلند شد رفت.

برای بار اول آن قدری خودم را تکان دادم تا اتاق را دید بزنم. زن را دیدم که  از کنار وسایل بهم ریخته کف اتاق عبور کرد و روی یک صندلی گهواره ای کنار بخاری نشست. سه آدم دیگر دیده میشدند که دور آتش رو به خاموشی نشسته بودند یکی از آن ها همان پیرمردی بود که در را برایم باز کرده بود. دو تای دیگر که روی چیزی شبیه چمدان چوبی نشسته بودند به نظر دو زن هم سن و سال همان زنی بودند که با من صحبت کرده بود. پیرمرد متوجه من شد و به دیگران گفت دارم نگاهشان میکنم. چهارنفر شق و رق نشسته و ساکت شدند. از این حرکت فهمیدم در تمام مدت درباره من حرف میزدند. در واقع از قیافه شان میشد فهمید که صحبتشان در چه موردی بوده است. مثلا نگران دختری بودند که من بیرون دیده بودم و تاثیری که بر دوستان دختر میگذارم .

پیرمرد می گوید: آن دخترها زود تحت تاثیر قرار می گیرند، در ضمن شنیدم که او را به خانه اش دعوت می کرد.

و مطمئنا زنی که روی چمدان نشسته بود می گفت: این ها دیگر آزار چندانی ندارند، آن زمان که تحت تاثیرشان قرار میگرفتیم همه شان جوان و خوشتیپ بودند اما حالا پیر شده اند. در هر حال آن ها خیلی تغییر کرده اند. خودشان هم نمیدانند به چی اعتقاد دارند.

پیرمرد هم تکانی به سرش میداد و میگفت: دیدم که دخترک چگونه نگاهش می کرد راست می گویید. او حالا پیر است ولی اگر بفهمد کسی تعریفش را میکند و علاقه مند شنیدن حرف ها و افکارش است دیگر نمی شود جلویش را گرفت. دوباره مثل آن وقت ها می شود که همه در خدمت افکارش باشند. دختر های جوانی مثل آن دختری که دیدم دیگر چیزی ندارند تا به آن ایمان بیاورند. حالا حتی ولگرد خانه به دوشی مثل این هم میتواند برای ان ها هدف زندگی باشد.

مطمئنا صحبت های آن ها تمام مدتی که خواب بودم در همین مایه ها بود. ولی حالا که نگاهشان میکنم همچنان گناه آلود در سکوت نشسته و به آخرین شعله های آتش بخاری زل زده اند. پس از گذشت چند لحظه بلند شدم و ایستادم. هر چهار نفرشان به طرز بی معنایی نگاهشان را از من میدزدیدند. صبر کردم تا ببینم چیزی می گویند یا نه. سرانجام خودم گفتم: خیلی خب، من خواب بودم ولی حدس میزنم در چه موردی حرفم میزدید. خب شاید برای شما جالب باشد من قصد دارم همان کاری را انجام بدهم که شما نگراش بودید. همین حالا به خانه آن دختر های جوان میروم. میخواهم به آن ها بگویم با انرژی و رویاهای خود چه کار کنند، با اشتیاق خود برای رسیدن به خوشی های ماندگار این دنیا چه کار کنند. به خودتان نگاه کنید. بدبخت ها توی خانه غوز کرده  از انجام هر کاری می ترسید. از من. از مگیس. از هر کسی که به آن سال ها تعلق دارد می ترسید. می ترسید دست به هر کاری بزنید فقط به خاطر این که ما یک زمانی یکی دو اشتباه مرتکب شده بودیم. ولی باید بگویم آن جوان ها هنوز آن قدر ها هم سطحی نشده اند علی رغم این که شما سال هاست رخوت و سستی را به آن ها یاد می دهید. فقط در عرض نیم ساعت تمام تلاش های اسف بارتان را خنثی میکنم.

پیرمرد به دیگران گفت: می بینید،می دانستم این طور می شود. باید جلویش را بگیریم ولی چه کار میتوانیم بکنیم.

من با سرعت به آن سوی اتاق رفتم و کیفم را برداشتم و به درون تاریکی شب پا گذاشتم. وقتی بیرون رفتم دختر را دیدم که هنوز آن جا ایستاده است.گویی منتظرم بود. با تکان سر به من فهماند که دنبالش بروم.

شب تاریک و بارانی بود. از راه باریکه های بین خانه ها می دویدیم. بعضی خانه ها آن قدر فرسوده بودن که من احساس میکردم اگر به یکی از آن ها تنه بزنم حتما فرو میریزد. دختر چند قدمی جلوتر از من بود و هر از گاهی سرش را برمی گرداند و نگاهی به من می انداخت. یک بار برگشت  گفت: وندی خیلی خوشحال میشود. وقتی از کنار خانه رد شدید وندی مطمئن بود که خودتان هستید، احتمالا تا حالا دیگر مطمئن شده که درست حدس زده است چون من هنوز برنگشته ام. احتمالا همه را جمع کرده و باهم منتظر شما هستند.

پرسیدم: آیا از دیوید مگیس هم همینطور استقبال کردید؟

گفت: آره، آره. وقتی که آمد ما خیلی هیجان زده بودیم

گفتم: مطمئنا حسابی کیف کرد آخر او همیشه خود را دست بالا می گیرد.

گفت: وندی می گوید مگیس آدم جالبی بین اعضای گروه بود ولی شما آدم مهمی هستد. از نظر او شما واقعا هم هستید

من لحظه ای در این مورد فکر کردم و گفتم: میدانی من در مورد خیلی چیزها تغییر عقیده داده ام، اگر وندی انتظار داردکه من همان حرف های سال های پیش رابزنم دچار ناامیدی خواهد شد.

دختر انگار حرف من رانشنید چون همچنان من را از میان خانه ها به سمت مقصد هدایت می کرد. بعد از مدتی من متوجه صدای پایی از پشت سرم شدم. اول فکر کردم صدای پای یکی از اهالی است که از جایی بر میگردد. بعد دختر زیر لامپ خیابان ایستاد و نگاهی به عقب انداخت. من هم مجبور شدم بایستم و نگاهی بکنم. مرد میان سالی که پالتوی مشکی برتن داشت به ما نزدیک میشد. وقتی به من رسید بدون لبخند دستی داد و گفت: خب که اینطور، آمده ای این جا.

بعد فهمیدم که این مرد را می شناسم. از ده سالگی به این طرف همدیگر را ندیده بودیم اما او را می شناختم. اسمش راجر باتن بود. او با من در مدرسه ای که به مدت دو سال در کانادا می رفتم هم کلاس بود. یعنی تا قبل از این که خانواده ام به انگلستان برگردند. ما آن چنان صمیمی نبودیم ولی چون او خجالتی و ترسو بود  از قضا انگلیسی هم بود یک مدتی دور و بر من می پلکید. بعد از آن نه اورا دیدم نه چیزی از او شنیدم .حالا که صورت او را زیر نور لامپ خیابانی می دیدم می فهمیدم که گذر زمان با او خوب تا نکرده است. موهای سرش ریخته و صورتش چروک شده است. خموده و فرسوده بود. با وجود این او بی شک همان هم کلاسی قدیم من بود.

گفتم: راجر، من با این خانوم جوان می روم تا دوستانش را ببینم. آن ها برای استقبال از من گرد هم آمده اند و دور هم جمع شده اند. وگرنه بلافاصله با تو می آمدم. می خواستم امشب حتی اگر شده نخوابم و با تو بیایم. با خودم می گفتم مجلس آشنایی این جوانان هر چقدر طول بکشد باز هم می روم و در خانه راجر را می زنم.

هر سه نفر شروع به راه رفتن کرده بودیم.

راجر گفت: خودت را ناراحت نکن .می دانم چقدر سرت شلوغ است. ولی باید حرف بزنیم. از قدیم ها حرف بزنیم. آخرین باری که من را دیدی در مدرسه  بچه ای نحیف و مریض بودم ولی وقتی چهارده پانزده سالم شد همه چیز تغییر کرد. بدنم رو آمد، شدم مثل یک رهبر. ولی تو از کانادا رفتی. همیشه از خودم میپرسیدم اگر در پانزده سالگی همدیگر را می دیدیم چه می شد؟ مطمئنم اوضاع بین ما فرق می کرد.

همینطور که او این را تعریف می کرد موج خاطرات به طرف من هجوم آورد. آن دوران راجر من را مثل بت میپرستید و من در عوض او را آزار می دادم. با این همه هر دو ما میدانستیم آزار های من به نفع  اوست. وقتی در زمین بازی مدرسه ناغافل توی شکمش مشت می زدم و یا در حال عبور از راهرو مدرسه دستش را آن قدر می پیچاندم تا گریه می کرد، تمام این کار ها را می کردم تا خشن و محکم شود. بنابراین نتیجه این رفتارها این شد که او از من بترسد وقتی به مرد خسته ای که  کنارم قدم میزد نگاه کردم تمام این خاطرات را به یاد آوردم.

او که احتمالا رشته افکارم دستش آمده بود، گفت: البته شاید اگر با من به آن شکل رفتار نمی کردی در پانزده سالگی آن قدر خشن نمی شدم. با این حال من بار‌ها از خودم پرسیدم اگر چندسال بعد هم دیگر را می دیدیم چه میشود؟ در پانزده سالگی دیگر میشد روی من حساب کرد.

بار دیگر داشتیم از میان معبر های تنگ و پیچ در پیچ بین خانه ها می گذشتیم.دختر هنوز مارا به طرف مقصد می برد ولی این بار خیلی سریع تر.

راجر داشت می گفت: البته امروز کمی ناپرهیزی در پیاده روی کردم. ولی دوست من، باید بگویم که از نظر بدنی وضع تو خیلی بدتر از من است. من در مقایسه با تو یک قهرمانم. اگر ناراحت نمیشوی باید بگویم تو مثل یک ولگرد خانه به دوش پیر و کثیف شده ای این طور نیست؟ مدت ها بعد از این که از کانادا رفتی من تو را مثل بت می پرستیدم. آیا فلچر این کار را میکرد؟ اگرفلچر من را در حین انجام این کار میدید در مورد من چه فکری می کرد؟ بله درست است، وقتی پانزده سالم شد نگاهی به گذشته انداختم و به یاد آوردم و گفتم خب او یک فلان فلان شده خشن و زمخت بود. در آن سن وزن و ماهیچه هایش از من بیشتر بود و اعتماد به نفس بیشتری داشت و از این وضع نهایت استفاده را می کرد. درست است، وقتی به قبل برمی گردم می فهمم چه قدر دیوانه بودی، البته منظورم این نیست که حالا هم همینطوری. ما همه تغییر می کنیم.

برای این که موضوع را عوض کنم پرسیدم: خیلی وقت است که این جا زندگی میکنی؟

گفت: از هفت سال پیش تا الان. البته مردم این جا خیلی درباره تو صحبت میکنند. من گاهی درباره دوستی دوره کودکیمان برایشان تعریف میکنم. همیشه به آن ها میگویم که فلچر من را  به یاد نمی آورد چرا باید پسر پوست و استخوانی را که همیشه آزار میداد را به خاطر بیاورد؟ بگذریم. این روز ها جوان ها خیلی به شما توجه می کنند. مطمئنا آن هایی که تو را ندیده اند خیلی بیش از بقیه درباره ات رویا پردازی میکنند. به نظرم تو برگشته ای تا از این وضع سود ببری. با این حال سرزنشت نمیکنم. حق داری کمی عزت نفس برای خودت دست و پا کنی.

ناگهان متوجه شدیم که دشتی وسیع روبه روی ما قرار دارد. هر دوی ما متوقف شدیم. نگاه کوتاهی به پشت سر انداختیم و فهمیدیم که از روستا خارج شده ایم. آخرین ردیف خانه ها پشت سر ما قرار داشتند. همان شد که از آن می ترسیدم، زن جوان را گم کردیم. در واقع مدتی بود که دنبال او نمی رفتیم. در آن لحظه ماه آسمان را روشن کرد و من دیدم که در یک دشت پر از چمن ایستاده ایم، آن قدر وسیع که به نظر من بسیار فراتر از آن چیزی بود که زیر نور ماه می دیدیم. راجر باتن رو به من کرد، صورتش زیر نور ماه مهربان و آرام بود.

او گفت: با وجود این حالا وقت بخشش است. خودت راخیلی ناراحت نکن. همانطور که خودت میدانی یک سری خاطرات یادمان میاید ولی ما قرار نیست مسئول کارهایی باشیم که در جوانی کرده ایم.

گفتم: کاملا درست میگویی، (بعد رویم را برگرداندم و در تاریکی به اطراف نگاهی انداختم). اما حالا نمیدانم کجا بروم. چند خانم جوان در خانه شان منتظرم هستند. تا حالا دیگر باید آتش گرم و چای داغ هم آماده باشد و کیک های خانگی. شاید هم حتی شامی لذیذ. من به دنبال همین دخترکی که به دنبال ما بود وارد خانه میشوم و آن ها برایم کف محکمی می زنند، همه دور تا دور من با چهره هایی لبخند به لب تحسینم میکنند. تمام این ها منتظر من هستند. فقط راه را گم کرده ام.

راجر باتن شانه بالا انداخت و گفت: نگران نباش خیلی راحت به آن خانه می رسی ولی بهتر است بدانی دخترک تو را گول زده است. خانه وندی خیلی دور است. باید با اتوبوس بروی. راه به اندازه یک سفر طولانی طول می کشد. حدود دو ساعت. ولی ناراحت نباش. به تو نشان می دهم کجا بایدی سوار اتوبوس بشوی.

او این را گفت و به طرف خانه ها برگشت. به دنبال او رفتم و پس از لحظاتی فهمیدم که خیلی دیر شده است و همراه من میخواهد که بخوابد. پس دوباره مدتی را بین خانه ها راه رفتیم و بعد او ما را به میدان روستا رساند. میدان آن قدر کوچک و قدیمی بود که نمی شد به آن میدان گفت در واقع میدان مقداری چمن بود و یک تیر چراغ که زیر نورش چند مغازه بسته معلوم بودند. آن جا سکوت مطلق حکفرما بود و چیزی نمی جنبید. مه سبکی بالای سرمان حرکت میکرد. قبل از این که به سبزه ها برسیم راجر باتن ایستاد و جایی را با دست نشان داد: آن جا اگربایستی اتوبوسی خواهد آمد. همانطور که گفتم سفر کوتاهی نیست. حدوداً دو ساعت طول میکشد. و ناراحت نباش. آن جوان ها مطمئنا منتظرت خواهند ماند. آن ها این روز ها چیز زیادی برای ایمان آوردن ندارند، خودت که میدانی.

گفتم خیلی دیر است مطمئنی این وقت شب اتوبوس میاید؟

گف: البته که میایدباید منتظر بمانی ولی سرانجام اتوبوسی می رسد. بعد دستی به نشانه اطمینان به شانه ام زد. البته می دانم این جا که بایستی کمی حس تنهایی می کنی ول اتوبوس را که ببینی شاد می شوی. آن اتوبوس همیشه موجب شادی و خوشحالی است. همیشه پر از نور است و آدم های شاد سوارش میشوند. آن ها میخندند، شوخی میکنند و با دست بیرون پنجره را نشان می دهند. وقتی سوار اتوبوس میشوی احساس گرما و راحتی میکنی. بقیه مسافر ها با تو گپ میزنند شاید حتی خوردنی و یا نوشیدنی تعارف کنند. شاید حتی  آواز بخوانند و این به راننده بستگی دارد. چون بعضی از آن ها از این کار خوششان میاید و بعضی نه. خب فلچر از دیدنت خوشحال شدم.

با هم دست دادیم. بعد او رفت و از آن جا دور شد. همینطور او را نگاهش میکردم که در میان تاریکی بین دو خانه ناپدید میشود.

من به طرف سبزه ها رفتم و کیفم را کنار تیرچراغ برق گذاشتم. گوش به زنگ صدای وسیله نقلیه از دور بودم ولی شب در سکوت مطلق فرو رفته بود. با این حال تعریف های راجر باتن از اتوبوس مرا به وجد آورده بود. جدای از این به فکر استقبالی بودم که در پایان این سفر از من میشد و به چهره های جوانی فکر میکردم که با تحسین به من نگاه میکردند و در اعماق وجودم خوشبین بودم.