داستان ترجمه «استخوان خوری» نویسنده «شبنم نادیا»؛ مترجم «مریم نوری‌زاد»

چاپ تاریخ انتشار:

maryam nooriizadeدیشا نباید به هنگام عصبانیت به بیرون خانه می‌رفت. درواقع او هرگز چنین کاری نمی‌کرد. او مدتی صبر کرد. ساری‌اش را مرتب به دور خودش پیچانده بود. موهایش را جمع کرده و گره زده بود به گونه‌ای که سفت و محکم‌تر از معمول به نظر می‌رسد. کیف پول اش را نگاهی انداخت و پوزخندی زد درحالیکه داشت به پیش خیاط اش می‌رفت. شوهرش حتی زحمت این را به خودش نداد که نگاهش از تلویزیون برداشته و نیم نگاهی به او بیاندازد. دیشا با صدایی بلند گفت:

 

-تمام شد!...شیش!...یک حرکت جنجالی از ریک شو...

صدایش را در تلفظ کلمه‌ی آخر به لرزه انداخت. به طوری که هنوز مقداری تردید و دو دلی در درونش وجود داشت. ده سال زندگی مشترک، خوب است، عدد رندی است، بدون هیچ فرزندی!...چرایی اش را چه کسی می‌دانست؟ طبق برخی شایعات و چرندیات، که بی فرزندی را حاکی از بی هویتی می‌پنداشتند!

وقتیکه او پس از شرکت در ریک شو و بازنده شدن، به طرف خیابان قدم برمیداشت، در ذهنش طعنه‌ها و کنایه‌هایی که در آن روز شنیده بود را مرور می‌کرد. این هم یک طعنه‌ی جدید. طعن و کنایه‌های شوهرش را خوب می‌شناخت: درباره‌ی شکم گنده‌ی گوشتالویش، سینه‌های افتاده‌اش، بی نظمی‌اش، پوست تیره‌اش، خانه داری بی وقفه‌اش، و نداشتن ویژگی ایی خاص و منحصر به فرد اش...به راستی او از چه جهاتی می‌توانست خوب و قابل تقدیر و متمایز باشد؟

خوب می‌دانست که تمام هدف شوهرش این بود: سه طلاقه!

و دراین صورت دیشا می‌بایست از خانه می‌رفت! در ذهن اش به مقاله‌ای که با عنوان *سه طلاقه با عقل جور درنمی آید*بود، فکر می‌کرد. اینکه این روزها قانون درحال تلاش بیشتری بود تا هر مردی که اراده کند بتواند خودش را ازشر زناش برهاند! فکر کرد که چطور ازدواج، مستبدانه و بی پشتوانه، یک زن را وادار می‌کرد که درچهارچوب خانه‌اش با کلیه‌ی لوازم آن، درسکوت، محبوس شود. اما اینها در واقع سزاوار زنی خدمتکار بود که باید از شوهرش حرف شنوی می‌داشت، نه درشان زنی همچون دیشا با آن حال و هوا و آن شرایط. همان طور که با مرور این افکار در ذهن اش، راه می‌رفت، رایحه‌ای تند از بوی مرغ بریان شده مشامش را پر کرد. آنقدر که انگار آن بو با دیشا حرف می‌زد.گویی رشته‌های حریر گونه‌ی دود که در هوا معلق بودند به عنوان پیغام رسانی از طریق حفره‌های بینی‌اش وارد سرش شده و پیغامهای ناخوشایند را از سرش بیرون می‌ریختند. به محض اینکه ویترین شیشه‌ای غذاخوری را دید، دهانش آب افتاد. آن دستگاه درست درجلوی درب کافه قرار داده شده بود در امتداد پیاده رو. همانطور که خیره

 به دستگاه شده بود، ردیف منظم مرغها به سیخ استیل کشیده شده درحال چرخیدن بودند. پسرکی جوان درآنجا ایستاده بود و درمقابلش یک میز از مخلفات مختلف خرد شده را چیده بود و بطریهایی نیز روی میز قرار داشتند. درکنارش مقادیری از جعبه‌ها و لوازم بسته بندی خوراکی، روی هم انباشته شده بود. همه اینها درواقع برای بسته بندی و آماده سازی مرغ بریان برای مشتری‌هایی که بود که بدون نیاز به رفتن درون کافه، بتوانند ازهمان جا خریده و بروند. پسرک تمرکز دیشا را که غرق تماشای مرغها بود بر هم زده و گفت: مایلی یکی ازینارو بدم ببری؟ الان دیگه حسابی پخته شدن و آماده هستن ومن اونجوری که تو دوست داشته باشی بهش ادویه جات می‌زنم. راستی شما قبلاً اینجا خرید کردید؟ فکر می‌کنم از مرغهای ما خریده باشید. من براتون سالاد و مخلفات بیشتری میذارم. دیشا برهنه روی تخت دراز کشید. سینه‌های شل و وارفته‌اش از دوطرف آویزان شدند. جعبه‌ی پلاستیکی نازک و چرب و چیل که بین پاهای ازهم بازشده‌اش قرار داشت را، باز کرد. مرغ بریان شده‌ای درون جعبه، تند و فلفلی، درحالیکه به پشت دراز کشیده بود و پاهایش به طرف بالا بود و درانتظار نابودی!

اواخر عصر بود و حوالی غروب. آفتاب مستقیماً پرتو نوراش را اینجا و آنجا گسترانده بود و انوار طلایی رنگش رانهای گوشتالوی اورا فریبنده و مهیج می‌کرد.

گوشت مرغ را همچون تکه غذایی متبرک، درون دهانش مزمزه کرد. حس چشایی‌اش از تندی طعم چیلی ادویه‌ی مرغ، شعله ور شده بود. چربی مرغ به هنگام پخته شدن، خوب چلانده نشده بود و هنوز حسابی روغنی و چرب بود. موقع خوردن اش قطره‌های چربی مرغ روی چانه و متعاقباً روی شکم برهنه‌اش می‌چکید. اما دیشا به خودش زحمت پاک کردن چانه‌اش را که به‌صورت مداوم درحال جنبیدن بود را نداد. درخانه خبری از غذای دیگری نبود. دیشا چیزی نپخته بود. شوهرش درچهارچوب اتاق خواب ظاهر شد. درست درزاویه‌ی دید دیشا. گوشتهای مرغ تمام شده بودند و دیشا به کوهی از استخوانهای تلنبار شده‌ی مرغ خیره شده بود. درهمین حین یاد حرف مادرش افتاد که هنگام خوردن مرغ همیشه به دخترش می‌گفت:

-لذیذترین قسمتها، استخوان‌های جویدنی هستنددرحالیکه که جاهای گوشتی و گاز گرفتنی چندان طرفداری ندارند. او همیشه طرفدار قسمتهای استخوانی مثل بال و گردن و ران و کله بود. اما دیشا اینطور نبود. او خواهان گوشت بود. اما درحال حاضر دلش می‌خواست استخوانها هاراهم بخورد. یکی از استخوانهارا که از بقیه بزرگتر بود را برداشت و تا ته آن را لیسید. اومیخواست همه‌ی استخوانها را بخورد. او امروز دلش می‌خواست تمام دنیا را ببلعد.. ■