احساس عجیب و غیرمنتظرهای بود که دانشآموزان سال سوم، کلاس چهار را وادار کرده بود تمرینات ورزشی را تا پس از اتمام زنگ انجام بدهند و این حتی شامل فرصت کوتاه استراحت بین دو زنگ و پنج دقیقه از زنگ بعدی نیز میشد. کارشان عجیب بود. در طول ایام تحصیل آرزو میکردند وقتی از خواب بیدار میشوند اژدری مدرسه را با خاک یکسان کرده باشد یا آتشفشانی بلعیده به اشدش.
مثل بقیه دانشآموزان بی آنکه علتش را بداند از مدرسه متنفر بود. هر روز این بیزاری بیشتر میشد، حتی قبل از اینکه روز آغاز شود. پدر و مادرش نیشگونش میگرفتند یا اینکه هلش میدادند و بیدارش میکردند. سپس او را به زور به مدرسه میفرستادند. همیشه وقتی با او خداحافظی میکردند چیزی به او میگفتند.... نفرینی، فحشی یا اینکه لنگه دمپاییای به طرفش پرت میکردند. به طرف خیابان میشتافت، میرفت و میرفت طول پیاده رو را میدوید در حالی که به نردههای ترام ریل ساییده میشد. زمستان سرد بود و دم صبح سردتر.... سردتر از جلسات جبرانی، ترس دلش را پر کرده بود. از این میترسید دیر کند و در مدرسه را بسته ببیند. یک روز دیگر را هم از دست بدهد و نامش به عنوان غایب رد شود.
هنوز به مدرسه نرسیده، شبحهای هم سن و سالانش را میبیند که آن را پر کرده و در انتظار خورشید هستند. خورشید زمستان مثل دانشآموز مدرسه نیست تا خود را دم صبح نشان دهد بلکه او در صبحهای زمستانی ساعت ده از خواب بیدار میشود و از این ساعت به بعد است که گرمایش را میبخشد.
هنوز نرسیدهاند. مدرسه دو لنگه درش را روی آنان باز نکرده و آن جمعیت انبوه از دانشآموزان خردسال را در خود جای نداده است. دیوارهایش هنوز از خواب طولانی برنخاستهاند تا در شادی بچهها شرکت کنند و پژواک
جیغ و دادها و خندههایشان را به گوش آنها برسانند. و هنوز ریگهای کف حیاط سر حال نیامدهاند در حالی که پذیرای قدمهای کوچک و نازنین دانشآموزان هستند و با اشتیاق آن قدمها را میبوسند و انتظارشان را میکشند... و هنوز درختان با صدای برگهای خود سرگرم بالا و پایین پریدن بچهها نشدهاند تا شاخههای ظریفشان را بکشند... و حتی اگر بچهها اسمشان را روی آنها کندهکاری کنند دلآزرده نمیشوند، و هنوز بچهها این احساس بهشان دست نداده که آنها نیز آرزوها و امیالی دارند، و هنوز همه اینها رخ نداده تا اینکه زنگ میخورد...دینگ ...دینگ...دینگ
بلافاصله حرکات متوقف میشود و زبانها قفل. آرزوهایشان یخ میزند و هنوز زنگ نخورده در نیز بسته میشود.... دری ستبر و استوار مثل در زندان. در که بسته شود بچهها به فکر دیوار میافتند، دیواری بلند؛ دیواری که اگر میشد دورش سیم خاردار میکشیدند.
با به صدا درآمدن دوباره زنگ دانشآموزانی که از ترس چشم به زمین دوخته بودند به طرف صف میروند در حالی که خبری از آرزوهایشان نیست. گویی آنها را فراموش کردهاند. آن دانشآموز لاغر مثل یک نیمکت سر صف خشکش میزند و یکی دیگر که کمی چاقتر است مثل مرکبدان جم نمیخورد و سومی مثل قلم دسته سوم کهنهای است که باید بنویسید و بنویسد و نوکش کند نشود.
زنگ که سه بار دینگ دینگ کند، به این معناست که روز درسی جدیدی آغاز شده. وای بر آنها در روز درسی جدید! حتی زنگی که با شنیدن صدای آن درس آغاز میشود کهنه و فرسوده و زنگ خورده است. ولی اندازه گوی فلزی وسط آن بزرگتر از خود زنگ است، همچون لقمهای که در گلویت گیر کرده. وقتی که صدا میدهد مثل ناله است تا صدای زنگ. نالهای که ناله دیگری به دنبالش میآید؛ درست مثل پژواکی بی روح و افسرده.
حتی فراشی که زنگ را به صدا درمیآورد باید قیافهای دهشتناک و ریشی پر پشت و ترسناک داشته باشد. یا اینکه ناپلئون و اسرافیل زمان خود است با وحشتناکترین ساعت دنیا که عقربههایش کل مدرسه را به جنب و جوش درمیآورد. باید در نگهداریاش محتاط باشد؛ طوری که آن را درون بقچه سیاهش بگذارد. باید زیر زنگ بایستد و ساعت را حریصانه در دست بگیرد و به آن زل بزند، طوری که گویی بمب است که اگر تکانش بدهد منفجر میشود... و قبل از اینکه زنگ بخورد زنجیر ِزنگ را میگیرد؛ یک زنجیر کهنه که نخی به آن بسته شده. وقتش فرا میرسد و زنجیر را میکشد. با آرامی و متانت آن را میکشد. گویی فراش است که به ساعت میگوید سه بار دینگ دینگ کن.
اولین جملاتی که پس از زنگ شنیده میشود:
-خفه!.. صحبت ممنوع!!
با این کار هیچدانشآموزی حق صحبت ندارد و لام تا کام حرف نمیزند. معلمان منتظرند تا صدایی بلند شود. اما خودشان سر صف حرفهای تازه میزنند و اول صبح حسابی درد دل میکنند. طعم حرفهایشان تلخ است. همه چیز را گردن روزی میاندازند که معلم شدند. از شغلشان گله دارند؛ شغلی که فقط به خاطر لقمه نانی انتخابش کردهاند. میخواهند سر صبحی از مشکلات کادر و مشکلات دیروز و پریروزشان، فحشهای مادرزن، مریضی بچههایشان و گرانی قیمت پشم و... انتقام بگیرند.
حالا مدیر از راه میرسد. با نگاهی سرد و مایوس به صف دانشآموزان نگاه میکند... به دانشآموزان خیره میشود، آنها به حد مرگ میترسند. همین نگاه روی معلمان هم میافتد. معلمان خود را جمع و جور میکنند، در سکوت. حتی سکوت هم تب لرزه میگیرد...
عادتش این است هر روز غافلگیرشان کند، حتماً باید یک فحشکاری راه بیندازد و بعد مثلاً حرفهای مفتی درباره نظم بزند و این که چطور باید وارد بهشت شوی... اگر بخواهی وارد بهشت بشوی شرطش آن است در صف با پای چپ گام برداری و با پاهایت جفت جفت جلو بروی. اگر بخواهی مساله جبری را حل کنی چه باید کنی! باید لباسهایت را در کمد مخصوصت مرتب کنی. انگار هر دانشآموز لباسها و کمد مخصوص به خود را دارد! یا از دانشآموزی صحبت میکند که موقع دزدیدن تخممرغ از غذاخوری مدرسه گیر افتاده بود. گاهی به این هم راضی نمیشود و دانشآموز مذکور را از صف بیرون میآورد و او را به همه میشناساند تا درس عبرتی برای سایرین شود. یا اینکه با خشونت تمام تهدید میکند که هر کس شهریه را نپردازد باید ابتدا صف و بعد از آن فوراً مدرسه را ترک کند.
چهرهاش هنگام سخنرانی صبح بی احساس و سرد است. دانشآموزان برای مدت طولانی مثل چوب خشکیده ایستادهاند. نه دلیل این ترس زود هنگام را میدانند و نه راز عجیب خشم مدیر را. کسی از نزدیکانش مرده است؟ عقلانی است؟ او هر روز عبوس است و منطقی به نظر نمیآید هر روز یکی از نزدیکانش را از دست داده باشد، کاش هر روز کسی از نزدیکانش بمیرد!
صبحگاه تمام میشود و یکی از صفها از طرف راست و دیگری از طرف چپ خارج میشوند. هر یک از دانشآموزان پسِ گردن خود را میخاراند، نفس راحتی میکشد و آب دهانش را قورت میدهد. سپس با حرکتِ پای چپ به راهش ادامه میدهد. ولی راستی دفعه بعد چطور میخواهد از این مهلکه نجات یابد؟ بچهها پس از عبور از دالانهایی تنگ و تاریک و شبیه به هم وارد کلاسها میشوند... همان کلاسهای تکراری با دیوارهای بلند و نازک. رنگشان همان رنگی است که وزارتخانه بر انتخابش اصرار داشت. رنگی که وقتی ناظم با دیدن آن دلش سرشار از ابهت و وقار میشود.
هنوز زندگی در مفاصل مبتلا به رماتیسمِ میز و صندلیها جاری نشده که معلم از راه میرسد. چارهای نیست، معلم حتماً باید زود برسد- مثل افسری که سریعاً سر صحنهای حاضر میشود و آن را بررسی میکند- شاید از اینکه از حضور ناگهانیاش حرف نمیزند احساس قدرت و خوشبختی میکند. از راه میرسد و لب نمیگشاید. شاید میترسد هیبش فرو بریزد!
- بر پا!
کلاس در یک چشم به هم زدن به پا میخیزد و نمیداند چرا به پا خاسته!
معلم مدتی به دانشآموزانش زل میزند. انگار که چیز ممنوعی با خود دارند و با چشمان تیزبینش با دقت آنها را وارسی میکند، اگر خطایی از یکیشان سر میزد کارش زار بود و گرنه دستور میداد:
-بشین
زورش میآید بگوید بنشین. انگار با فضلش بر آنها منت میگذارد.
جلسات پشت سر هم میگذشت و هر یک از معلمان بیاعتنا درسشان را میدادند، مثل یک دستگاه اتوماتیک که بارش را به طور منظم خالی میکند. آخر او بیشتر از یک کارمند دولت که نیست، وظیفهاش را انجام میدهد و میرود. هر چه بچهها میشنیدند دستوراتی خشک و چیزهایی عجیب و غریب بود که تا به حال نشنیده بودند. میبایست میگفتند چشم و آن چشم مثل موشک در مخشان منفجر میشد.
گوش کن بچه! کمیت چطور شترش رو توصیف کرد؟ سی شرط از شروط عهدنامه واق الواق رو نام ببر! و اگر یک شرط رو فراموش کنی وای به حالت. نام کشورهایی رو که در آنها جوی دو سر کشت میشه بگو (و خود معلم نمیداند جوی دو سر چیست). فرض کن در عرض جغرافیایی 32 درجه قرار داری و میخوای به طول جغرافیایی 85 درجه بری، کدام مسیر را برای رفتن انتخاب میکنی؟ این بیتها رو اعراب کن! در چند مورد ضروری میتوان استثنا را با إلا منصوب کرد؟ خودت رو جای هواپیمایی بذار که میخواد به ماشینی فخر بفروشه. صحبت کن! ببینم حرفت چیه؟
با سپری شدن جلسات و متنوع شدن دروس، فحشها هم نیز جورواجور میشد، یعنی فحشهایی به زبانهای دیگر نیز به آن اضافه میشد، دستهای از آنها فحشهای دسته اول فرانسوی بود، و فحشهای مؤدبانه! یا فحشهای ساخته شده و ترکیبی درس شیمی، کمترینش این بود؛ «دستتو به یار پایین، روت به دیوار
احمق! گمشو بیرون لات بی سر و پا، هِی با توام، هی دیوونه خلق خدا، مسئله را حل کن! و گاهی موتورشان جوش میآمد و رک و پوست کنده این جملات از دهانشان درمیآمد:
«برو به جهنم، خفه شو سر فتنه، اصلاً فایدهتون چیه؟ این جا چه گلی به سر ما میزنی؟ آشغالا! این جا اومدین چه گوهی بخورین؟ شما را چه به مدرسه! از این جا برین، خدا در به درتون کنه! برین آشغال جمع کنین!»
حتی جزوات هم انگار همدست معلمان بودند، جلدهایشان پر از امر و و نهی بود: غذا را قورت نده. حق خوردن نداری، نفس نکش. راه نرو. حرف نزن. عقلتو به کار بینداز. بگو چشم. وقتی عصبانی شدی خودتو نگه دار.
با وجود این سیستم قاطع و اینکه مدرسه به قول مدیر مثل ساعت کار میکند، دانشآموزان بیشترین حضور را داشتند، کفشهایشان برق میزد.حیاط تمیز و خالی از آشغال بود. البته دانشآموزان– طبق نظر اولیایشان- بازی نمیکردند، درس میخواندند، چون زیر نظر بودند؛ و هنوز از مدرسه بیرون نزده، پیش اولیای خود برمیگشتند. وای بر دانشآموزی که بیرون وقت تلف کند و اوقات خود را خارج از درس و مشق بگذراند، ولی با تمام اینها، باز هم دانشآموزان موفقی نبودند و خیلی از آنها نمره قبولی درسها را کسب نمیکردند. درس را به مسخره میگرفتند، سر کلاسها میخوابیدند، و اگر بیخوابی به سرشان میزد، شب را جشن میگرفتند، هلهله به راه میانداختند، از سر و کول هم بالا میرفتند، به هم پس گردنی میزنند و نوشتههایی آکنده از دشنام نثار هم میکردند، گروه گروه با هم سیگار میکشند و به معلمها فحش میدهند و این کارها را چه یواشکی و چه آشکارا همیشه انجام میدادند.
با این همه، دانشآموزان نیز از خود سوال میکردند: چرا تجدید میشوند؟ چرا از مدرسه متنفرند؟ چرا سر به سر معلمان میگذارند؟ چرا با این که مردم میگویند شیرینترین دوران زندگی، دوران مدرسه است، آنها اما
بدترین و ننگینترین روزها را میگذرانند؟
مدیر و معلمان سعی داشتند تا قضیه را روشن کنند؛ میگفتند: آنها شاگردان مسخره و بیخود امروزشان هستند.
اولیا و مربیان میگفتند: این حکمت خداست که هر کس را بدون حساب و کتاب روزی میدهد. دانشآموزان میگفتند: این شانس ماست، خدایا کمک کن... شانس به یار موفق شو، شانس نیاری بدبختی.... خدایا شانس بده...شانس زیاد.
باز هم یک روز جدید و یک تجربه برای دانشآموزان سال سوم، کلاس چهار.
معلم ورزش هیولایی عظیم و ترسناک بود، کتفش کوه را متلاشی میکرد، پهنای ساعدش به پهنای ران بود و پنجههایش استخوان جمجه را میترکاند. زنگ ورزش جای شوخی و مسخره بازی نبود. دانشآموزان سال سوم، کلاس چها مثل بقیه دانشآموزان به شدت از او وحشت داشتند. از این میترسیدند اگر یک نفر از آنها در زنگ ورزش فکر شوخی به سرش بزند، او را مثل همیشه پیش ناظم میفرستد یا مثلاً بیرون میاندازد، ولی مسئله این جا بود که فقط خود معلم جوابش را میداد، با پنجههایش حال بدبخت را میگرفت و بی برو و برگرد دست برداشتن از مسخره بازی، بهترین تاکتیک در مقابل عذابی بود که پنجههای این هیولا نازل میکرد.
وقتی میآمد، قبل از ورودش تمام کلاس جلویش بلند میشد. با اشاره انگشتش همه از پشت میزها بیرون میپریدند و با اشاره بعدی صف میکشیدند و پلهها را پایین میآمدند و هیچ دانشآموزی جیکش درنمیآمد.. در سکوتی مطلق ژاکتهایشان را در میآوردند و هیولا آنها را با تمرینات مشغول میکرد. «به یارش جلو. به یار بالا. حالا جمع کن. سینهتو به یار جلو. کمرتو بگیر. سرتو خم کن ضربه بزن به زمین. حالا صورتتو. میخوام از زیر کفشاتون آتیش بلند شه». و این قصه همین طور تا آخر زنگ ادامه داشت تا این که زبانها از حلق بیرون میزد، دهانها کف میکرد و گلوها نزدیک بود پاره شود. نفسها
بریده بود و هیچکس حق نداشت آخ و نالهای بکند.
عقل سالم تن سالم. این جمله سر زبانش افتاده بود. «میخوام مرد بار بیابین، نه یه مشت زن دست و پا چلفتی، نمیخوام نازک نارنجی باشین، اگه یکیتون جیکش در به یاد گردنشو میشکنم، جلوتو نگاه کن، صاف وایسا، تازه رسیدیم به تمرین اول یالا زود باش».
وقتی زنگ تمام میشد بچهها بقیه روز را صرف جا آوردن حال خود میکردند تا نفسی تازهای بگیرند. آنها در طول هفته بقیه وقتشان را صرف آرزوی نابودی مدرسه میکردند تا شاید حداقل اژدری فرود بیاید و دودمان مدرسه را پیش از آن که زنگ ورزش هفته آینده برسد بر باد دهد...
روزی که بچهها از خبر منتقل شدن معلم ورزش و آمدن معلمی دیگر به جای او غافلگیر شده بودند، اصلاً برایشان خبر خوشی نبود. همه معلمان در نظرشان سر و ته یک کرباس بودند. همه مردانی با دانش و درایت و عاری از اشتباه، صاحب ذکاوتی سرشار. ولی دانشآموزان بچههای احمق و نادانی هستند که هر عیبی در آنها هست و هر چه از آنها سر بزند از بیخ و بن اشتباه است.
زنگ ورزش رسید... یکهو جوانی بی ریش و سبیل بی آن که شال گردنی پوشیده باشد سبز شد، یقهاش از ژاکتش بیرون زده بود و دکمهاش را باز گذاشته بود. مثل بقیه معلمان یقهاش چفت گردنش نبود، یا اینکه کاملاً با کرواتش هماهنگ باشد.
از کلاس خارج شدند و پس از پایین آمدن از پلهها ژاکتهایشان را درآوردند، نظم و ترتیب سابق ایستادن را رعایت کردند و مشغول انجام تمرین اول شدند،
هنوز یک دقیقه مشغول نشده بودند که معلم از آنها خواست تا دست نگه دارند. باورشان نمیشد.. معلم گفت:
«گوش کنین بچهها.... دوست دارم با من رو راست باشین، از حرکاتتون واضحه هیشکی علاقهای به بازی نداره. پس رو راست باشید و به من بگید کی میخواد بازی کنه؟ هر کی میخواد بازی کنه دستشو به گیره بالا».
معلم خودش هم نمیدانست چرا این طور با بچهها صحبت میکرد... شاید چیزی به ذهنش رسید و باعث شد تا این سوال را بکند...شاید هم نمیخواست...
همه دانشآموزان از ترس اینکه مبادا نقشهای پشت پرده باشد و معلم بخواهد آنهایی را که دوست ندارند بازی کنند بشناسد دستشان را بالا گرفتند. فرنساوی، معلم سابقشان به این عادتشان داده بود که اگر در برابر دانشآموزی لبخند بزند معنایش این است به او صفر خواهد داد.
از این کار معلم شگفتزده شدند. اندکی چهرهاش اندوهگین به نظر میآمد و گفت: «من از دروغ خیلی بدم میاد، و منطقی نیست همه تون دوست داشته باشید بازی کنین. من از این خوشم میاد رابطهمون صادقانه باشه، هر کی میخواهد بازی کنه لطفاً دستشو به گیره بالا».
قضیه جدی بود، بوی شوخی نمیداد. معلم واقعاً دنبال این بود تا نظر بچهها را بداند، عجیب بود...عادت نداشتند نظرشان راجع به چیزی پرسیده شود. از وقتی که به دنیا آمدهاند نیرویی آنها را به جلو میراند، نمیدانند کجاست، و هیچ کس از آنها نپرسیده بود چه چیزی دوست دارند و از چه چیزی متنفرند. همه مردم میگویند این به نفعشان است و هیچ کس حتی به ذهنش هم نمیرسد که نظر خود آنها را راجع به مصلحتشان بپرسد.
بچهها نگاهی به همدیگر انداختند و احساس بیتفاوتی بهشان دست داد. چه شده که معلم نظرشان را جویا شده؟ چرا دانشآموزان حقیقت را نمیگویند؟
همه دانشآموزان دستشان را پایین آوردند، جز یکی دو نفر؛ همانهایی که همیشه احتمال کتک خوردن میدادند و عواقبش را میدانستند. ولی وقتی فهمیدند کسی جز آنها دستش را بالا نبرده مجبور شدند آن را پایین بیاورند؛ چون این بار میترسیدند بقیه دانشآموزان آنها را کتک بزنند.
لبخندی بر چهره معلم نشست و گفت: «احسنت.... بله اینه...دوست دارم راستش رو بگید». بچهها با خودشان گفتند: احسنت! حتماً این معلم دیوانه است یا کلهاش تاب برداشته. شادی عمیقی را احساس میکردند و چشمهایشان از فرط شادی میدرخشید. به هم نگاه میکردند، دستهایشان را پایین میآوردند و میلرزیدند. هر کدام از آنها که خواستهاش را بیان میکرد، انگار داشت گناه کبیرهای مرتکب میشد. اما ناگهان میفهمید مجازاتی در کار نیست، ترس و لرز از بین میرفت و توفانِ شادی او را با خود میبرد. بالاخره توانستند لب بگشایند، نهای بگویند و جان به لب نشوند. بی شک این معلم، دیوانه و حتماً بی عقل است.
معلم کمی سکوت کرد و گفت: «عجیبه! همه در مورد تنفر از ورزش همعقیدهاید. چرا؟ در مورد بقیه درسها چطورید؟»
چند تا از بچهها داوطلب شدند و شروع به شرح و تفسیر درباره سوال معلم کردند.... با لحنی خالیی از تشویش و ترس صحبت میکردند. شاید برای اولین بار در دلشان احساس میکردند آدم به حساب آمدهاند و حق حرف زدن دارند.
سه چهار تا از دانشآموزان خواستند بازی کنند، آن چه آنها را به طرح این خواسته میکشاند، شور و اشتیاقشان نسبت به معلم خوشرو و جوان بود، نه به خاطر ادامه دادن بازی. معلم با خنده به بقیه بچهها گفت: «آزادید، برید بازی کنید.»
دانشآموزان از شادی فریاد کشیدند و هلهلهکنان انگار که پس از چند سال زندان تازه آزاد شدهاند، بدون آن که بفهمند چه میکنند، میخندیدند، با هم شوخی میکردند و همدیگر را در آغوش میکشیدند. چند نفر از آنها بازی نکردند، به طرف صندلیها رفتند و گفتند: «ما میخوابیم».
یکی ازدانشآموزان پشت سر دیگری راه افتاد و او را کله پا کرد. بقیه دانشآموزان در حالی که کتهای خود را پوشیده بودند با معلم خوش و بش و او را تماشا میکردند. معلم اولین جلسه تمرین را با این گروه کوچک به پایان رسانید، گروهی که به بازی رغبت نشان داد. آنها بی توجه به معلم و اشتباهاتی که همکلاسیهایشان مرتکب شدند، میخندیدند و با هم به گپ و گفت میپرداختند.
احساس خوبی داشتند و حالشان رو به بهبودی بود. هیدروکسید اومینیوم تاریخ دار استنشاق میکردند. احساس میکردند وقتی زور بالای سر آدم نباشد، میتواند بعضی چیزها را انجام ندهد، میتواند انتخاب کند...چیزهایی که تا به حال اصلاً به ذهنشان هم خطور نکرده بود.
پس از پایان زنگ ورزش، هنگامی که پلهها را بالا میآمدند باور نمیکردند آن چه رخ داده حقیقت دارد و توانستهاند در طول عمرشان برای یک بار هم که شده از دست زنگ ورزش فرار کنند.
روز تمام شد و تنها حرف آنها درباره معلم شوخ و جوان بود که شوخ طبعیش آنها را از فعالیتهای سخت زنگ ورزش نجات داده بود. در طی هفته، هر کدام از دانشآموزان آرزوی رسیدن زنگ ورزش را داشت تا حسابی با بازیها حال کند.
زنگ ورزش رسید و معلم با ریش و سبیل کوتاه کرده و با یقه بازش حاضر شد. پیش از شروع تمرین با لبخندی گفت: «زود باشید. ماشالا بچهها...هر کی میخواد بازی کنه دستشو بالا به بره.»
گروه اندکی دستشان را بالا گرفتند در حالی که بقیه سرجایشان ایستاده بودند و حرکتی از آنها سر نمینزد. هر یک از آنها میخواست بداند کناریش چه عکس العملی نشان میدهد. وقتی همه مدتی طولانی ساکت ماندند، یکی از دانشآموزان روی دست آن یکی زد و
گفت: «من بازی خواهم کرد.» غوغایی به پا شد و اختلاف نظرها بالاگرفت.
-یعنی چی؟ بازی میکنیم اگر خوشمون نیومد ولش میکنیم. مگه آقا معلم این طور نگفت؟
و به این ترتیب دست اغلب دانشآموزان بالا رفت. یک دقیقه نگذشته بود که یکی گفت: «من خسته شدم.. بس کنین دیگه.» گوشهای رفت و زیاد دور نشد و برای خودش آن گوشه میچرخید، ولی وقتی دید کسی با او همراهی نمیکند، دهندرهای کردد و دوباره سر جای اولش برگشت.
دیگر کسی از جمع کنار نکشید. فهمیده بودند که هر وقت بخواهند میتوانند از بازی دست بکشند. هر وقت که این احساس را میکردند به طرزی باور نکردنی به وجد میآمدند. گویی انرژی زیادی در درونشان فعال شده بود. رقابت به بالاترین حد خود رسید. سر و صدا زیاد شد و معلم ترسید که نکند منجر به درگیری شود. ساعت ورزش به پایان رسید و زنگ به صدا درآمد ولی شور و هیجان همچنان ادامه داشت و بچههای سال سوم، کلاس چهار ده دقیقه از کلاس بعدی را نیز در حیاط بودند.
مدیر آن روز نفرین میکرد، غر میزد و همه را توبیخ میکرد. از رمز و راز این هیجانِ بیسابقه در زنگ ورزش به جوش آمده بود. ■
*التمرین الاول، برگردان از کتاب القصص القصیره، یوسف ادریس، دارالشروق، (1411) 1991