موهای بلند و ژولیده "هیلگا" چشمان سیاه چون ذغالش را میپوشاند. او بر گوی جادوگری کریستالش خم شد و فریاد بلندی سَرداد و گفت: باید این بچهها را متوقف سازم. او به هر طرف که نظر میانداخت، گروهی از بچهها را میدید که در حال خندیدن، شادی و بازی بودند.
اینها همان چیزهای بودند که "هیلگا" را بدجنس و بدخو کرده بودند. "هیلگا" فقط بدجنس نبود بلکه یکی از قویترین جادوگرانی بود که تاکنون از این جنبه بر کره زمین قدم نهاده و یا در آسمان ظاهر شده بودند.
"هیلگا" عصای جادویش را بلند کرد و این جملات را با صدای بلند ادا کرد:
"آب بازیگوش، آب مضحک
من بی حوصلهام و دوستی ندارم
پس فروریزید ولی جریان نیابید
این چیزی است که میخواهم "
در یک لحظه آسمان منقلب شد، همه جا تیره و تار گردید و باد از لابلای درختان صفیر میکشید. انگار قدرتی جادویی و فرازمینی بر فراز منطقه خیمه زده بود. قطرات آب باران در میان زمین و هوا ناپدید میشدند. وان حمامها خشک شدند و بچههایی که در حال شستشوی بدنشان بودند، با تنی کف آلود مادرانشان را صدا میزدند.
قایقی که گروهی از بچهها را سوار کرده بود و بر امواج خروشان رودخانه میلغزید، به ناگهان بر شن نشست و شن و ماسه بر بستر رودخانه هویدا گردیدند. ماهیها در اثر خشک شدن بستر رودخانهها به جست و خیز بر میخاستند و یکی پس از دیگری تلف میشدند.
هر کسی با تعجب میپرسید: چه اتفاقی رُخ داده است؟
***
در این هیاهو دخترکی بنام "کلارا" بود که توجهش به برافروخته شدن آسمان قصر قبل از تاریک شدنها جلب گردید. او قبلاً داستانهای زیادی در مورد پیرزن جادوگری شنیده بود که در آن قصر زندگی میکرد. او گرچه هراسان بود امّا میبایست بداند که چه کسی چنین وقایعی از جمله ناپدیدکردن آبها را انجام داده است بنابراین به طرف قصر مرموز به راه افتاد.
"کلارا" اندکی بعد بر پلههایی قدم نهاد که مرتباً غژوغژ میکردند. او با ترس و هراس از پلهها بالا رفت و به مقابل درب قصر رسید سپس با مشتهای کوچکش بر آن کوبید.
لحظاتی بعد درب عظیم قصر بر پاشنه چرخید و تا نیمه باز شد و دستهای استخوانی "هیلگای بدجنس" تا مچ از لابلای درب پدیدار گردیدند و "کلارا" در نور کمرنگ شمع تنها توانست سایهای لرزان از او را تشخیص دهد.
پیرزن جادوگر سریعاً پرسید: چه میخواهید؟ من حوصله بچهها را ندارم.
"کلارا" در مقابلش ایستاد و با صدایی محکم و رسا پاسخ داد: تو باید آبها را برگردانی.
"هیلگا" خندید و گفت: عجب جرأتی داری دختر کوچولو. تو باید بدانی که من بهجز اینکار هیچ سرگرمی دیگری ندارم؟ بنابراین چرا باید به حرفهای یک موش کوچولو مثل تو گوش بدهم؟
"کلارا" گلویش را صاف کرد و ادامه داد: مطمئناً جادوگر قدرتمندی مثل شما جرأت آن را دارد که با یک موش کوچولو مثل من به مبارزه برخیزد و چالشی داشته باشد؟
جادوگر پرسید: مبارزه و چالش؟ چه چالشی؟ تو مگر چقدر توانایی برای مبارزه با من را داری؟
"کلارا" گفت: من شرط میبندم که تا قبل از غروب خورشید بتوانم شما را متقاعد سازم که تمامی آبها را بر سر جای آنها برگردانید. "کلارا" آب دهانش را قورت داد و در ادامه گفت: ولی اگر شکست خوردم آنگاه برای تمامی عمرم به شما خدمت خواهم کرد.
"هیلگا" پوزخندی زد و با خود گفت: این بچه کوچولو زیاد لاف می زند امّا خیلی زرنگ نیست.
"هیلگا" سپس زیرلب خندهای کرد و پس از اینکه از سایه دیوار خارج شد، گفت: بسیار خوب، من این معامله با تو را میپذیرم.
"کلارا" قدمی به عقب برداشت آنچنانکه جادوگر بر او تسلط نداشته باشد و بتواند کاملاً او را بپاید. جادوگر در نگاه اوّل شبیه همانهایی بود که "کلارا" پیش از این در افسانههای قدیمی خوانده بود فقط این یکی مقداری بزرگتر، ترسناکتر و متعفنتر بود.
"کلارا" نفس عمیقی کشید و قدم زنان به دنبال جادوگر وارد قصر شد.
"هیلگا" گیج و آشفته شد وقتی "کلارا" کفشهایش را در آورد.
"کلارا" با صدای نسبتاً بلندی گفت: شما در انتظار چه هستید؟ شما باید هر آنچه را تا غروب خورشید انجام میدهم، با من همراهی و همکاری کنید. وقتی که جادوگر گالشهای خاکستری نوک تیزش را در آورد، پاهایش نسبتاً سبز بودند و زگیلهای برآمدهی زیادی بر روی آن در همه طرف دیده میشدند.
جادوگر گفت: حالا دیگر چه کار دیگری باید انجام بدهیم، دخترک ابله؟
"کلارا" چالهای در کف کثیف و خاک آلود قصر حفر کرد و از جادوگر خواست تا آن را با کمک جادو پُر از آب کند.
"هیلگا" سریعاً خواسته او را انجام داد و پاهایش را در لجن حاصله فرو برد. آنگاه از دخترک پرسید:
حتماً انتظار نداشتی که پاهایم را در لجن فرو ببرم؟
"کلارا" سری تکان داد و متعاقباً گفت: آیا تاکنون آرزوی دست نیافتهای داشتهاید؟
جادوگر اخم کرد ولیکن زمانیکه لجنها را از روی انگشتانش میزدود، غرغرکنان گفت:
بچه، تو این موضوع را خیلی سهل و آسان انگاشتهای.
"کلارا" در ادامه گفت: اینک من احتیاج به یک حلقه، مقداری آب و کمی صابون دارم.
وقتی که "هیلگا" به کمک جادو آنچه "کلارا" خواسته بود را فراهم ساخت آنگاه "کلارا" شروع به ساختن تعداد زیادی حباب نمود آنچنانکه حبابها در نور خورشید میدرخشیدند و رنگهایی همچون رنگین کمان را متصور میساختند.
"هیلگا" گفت: آها، این همان بازی بچهها است. آنگاه "هیلگا" نیز با علاقه زیاد شروع به ساختن حباب نمود. او آنچنان به درون حلقهی خیس شده با آب صابون میدمید که هر لحظه حبابهای درشتتری میساخت تا اینکه یکی از آنها آنقدر بزرگ شد که تمامی حجم اتاق را فرا گرفت و زمانیکه حباب مذکور ترکید، آب درونش به همه جا پاشید و "هیلگا" را به خنده انداخت.
"کلارا" از آنچه رُخ داد، متأثر شد ولیکن سعی نمود که احساسش را بروز ندهد. "کلارا" به "هیلگا" گفت: من فکر میکردم که جادوگران از قدرت جادویی فراوانی برخوردارند.
"کلارا" در ادامه نقشهاش گفت: حالا لطفاً مرا به دریاچه ببرید.
"هیلگا" به جاروب جادوگریاش دستور داد و بدینگونه آندو راهی دریاچه شدند. دریاچه همانند بیابان خشک بود و حتی قطرهای آب هم در آنجا مشاهده نمیشد. "کلارا" به سمت "هیلگا" چرخید و گفت:
ما به آب فراوانی نیاز داریم تا اطراف ما را پر کند و "هیلگا" در چشم به هم زدنی چنین کرد.
"کلارا" با چلیپ و چلوپ در درون آب دریاچه میدوید و از "هیلگا" نیز خواست که به دنبالش بدود. "هیلگا" ابتدا در داخل آبها ولو میشد امّا بهزودی توانست خود را بر سطح آب شناور سازد سپس کشان کشان به ساحل برساند.
"کلارا" منتظر ماند تا "هیلگا" در ساحل به او بپیوندد سپس شروع به ساختن یک قصر کوچک با شنهای ساحلی نمود.
"هیلگا" خندید و گفت: آیا میخواهی قصری با شنهای ساحل بسازی؟ پس او هم شروع به ساختن قصر شنی نمود و در چشم به هم زدنی موفق شد تا قصری یکصد برابر قصر "کلارا" بسازد و اطرافش را با خندق محصور سازد. او اژدهایی آتشین بر فراز قصر شنی ظاهر ساخت تا از قصر نگهبانی کند.
"کلارا" از دیدن اژدها از جا پرید و قلبش چنان از ترس به طپش افتاد که انگار میخواست از سینهاش خارج شود.
"هیلگا" با طعنه گفت: حالا دیگر کجا برویم، خدمتکار کوچک من؟
"کلارا" لحظاتی به تفکر پرداخت سپس لبخندزنان گفت: باید به طرف پارک سرگرمیها برویم و اینکار در چشم به همزدنی اجرا شد. آنها از خاکسترهای جادویی و دودهای پف آلود پارک استفاده کردند و مدتی را در کنار آسیاب آبی پارک سپری نمودند. آنگاه آنها همچون گذشته نیازمند آب شدند که "هیلگا" بهفوریت مقدار زیادی آب فراهم ساخت.
همچنانکه آندو سوار بر سرسرههای آبی به پائین آبشار مصنوعی پرتاب میشدند، "هیلگا" با لرزشی که به زیر پاهایش وارد میشد، به وجد آمد و شروع به جیغ زدن نمود. "هیلگا" مختصری لبخند زد امّا صورتش در یک لحظه به حالت اولیهاش برگشت و مجدداً خاکستری وسرد شد.
خورشید در حال غروب کردن بود. "هیلگا" شروع به طعنه زدن و متلک پرانی کرد. او گفت:
بهزودی باید تو را مأمور غذا دادن به حیوانات خانگیام از جمله: کلاغها، مارمولکها و سوسکهایم نمایم.
آیا تو همچنان فکر میکنی که پیروز میشوی؟
"کلارا" میدانست که فقط یک شانس دیگر دارد لذا گفت: "هیلگا" لطفاً باران ببار و اینکار نیز انجام گرفت.
"کلارا" قطرهای از آب باران را با زبانش گرفت.
قطرات سرد باران بر سر و صورت "هیلگا" نیز پاشیدن گرفتند. این زمان او اولین قطران باران را با زبانش مزه مزه میکرد که ناگهان سیمای سرد و بیروحش ذوب شد و
زشتیهای صورتش محو گردیدند.
اینک یک جادوگر خوب و مهربان در مقابل "کلارا" ایستاده بود. "هیلگا" به "کلارا" تبسّم کرد و گفت:
تو هم شجاع و هم باهوش هستی، دوست من. تو در این معامله برنده شدی.
نورهای درخشانی در سراسر آسمان جهیدن آغاز کردند آنگاه که "هیلگا" جملات زیر را ادا نمود:
"آبهای گوارا، آبهای خنک
همچون گذشته بر زمین ببارید
زیرا من اینک می دانم که
توانگری در یاری دیگران است."
از آن روز به بعد "هیلگا" و "کلارا" دوستان خوبی برای همدیگر شدند و تا سالها با همدیگر ملاقات و مراوده داشتند.
پس هرگاه فرشته بزرگی را در کنار فرشتهای کوچک در هنگام بارش باران و برف در حیاط خانههایتان دیدید، بدانید که آنها همان "هیلگا" و "کلارا" هستند که همچنان به دوستی خویش پایبند ماندهاند. شاد و مهربان باشید. ■
----------------------------------------------------------------------------
خانه داستان چوک، با دورهای داستان نویسی، ویراستاری، نقد ادبی و کارگاه ترجمه داستان
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
شبکه تلگرام خانه داستان چوک
https://telegram.me/chookasosiation
شبکه تلگرام خانه ویراستاران چوک
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
دانلود نمایشهای رادیویی داستان چوک
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه چوک
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
دانلود فصلنامههای پژوهشی شعر چوک