داستان «برون رفت طولانی» نویسنده «اف.اسکات فیتزجرالد» ترجمه «سید ابوالحسن هاشمی نژاد»

چاپ تاریخ انتشار:

Seyed abolhasan hasheminejad

با هم در باره برخی قصرهای قدیمی در تورن فرانسه صحبت می کردیم ، به قفس آهنینی که لوئی یازدهم، کاردینال بالو،را شش سال در آن زندانی کرده بود، اشاره کردیم ، به سیاه چال ها و وحشت هائی آن چنانی پرداختیم. من چند تا از این سیاه چال ها را دیده بودم .

چاه هائی واقعا خشگ به عمق سی یا چهل پا که انسان ها را بی هیچ امید نجاتی در آنها می انداختند. ازآن زمان چنان دچار ترس از فضای تنگ شده ام که تخت خواب قطاربرایم کابوس مسلمی است. چاه ها تاثیرماندنی گذاشته اند. بنابراین وقتی دکتر، این داستان را گفت تسکینی بود. یعنی ، وقتی آن را شروع کرد ،تسکینی بود.چون بنظر می رسید ربطی به شکنجه ها در گذشته ندارد.

زن جوانی  به اسم خانم کینگ با شوهرش خیلی خوشبخت بود . آنها ثروتمند و عمیقا عاشق بودند. اما در موقع تولد فرزند دومش به یک کمای طولانی رفت و با یک مورد آشکارشیزوفرنی یا « اختلال شخصیت» از آن بیرون آمد. توهم اوکه با اعلام استقلال مربوط می شد ، با این مورد بیماری ارتباط اندکی داشت .وقتی سلامتش را دوباره بدست آورد آن هم کم کم از بین رفت . پس از ده ماه، بهبود یافت. بندرت آنچه را که بر وی رفته بود نشان می داد و خیلی خوشحال بود که به دنیا بر گشته است .

فقط بیست سال داشت .  نسبتا دخترانه با حالتی جذاب و مورد علاقه کارکنان آسایشگاه. وقتی حالش به اندازه کافی خوب شد طوری که می توانست با شوهرش به مسافرتی آزمایشی برود، مصلحت عموم به سفر بود. پرستاری برای تهیه لباس با او به فیلادلفیا رفت .دیگری ماجرای معاشقه نسبتا رومانتیک او را در مکزیک می دانست وهمه،دو بچه اورا در ملاقاتشان در بیمارستان دیده بودند. مسافرت به مدت پنج روزبه ساحل ورجینیا بود.

تماشای اوکه آماده می شد ، وسائلش را با وسواس جمع می کرد ،با شادی پیش پا افتاده آرایش موها  وازین قبیل چیزها، زندگی می کرد ، لذت بخش بود. اونیم ساعت قبل اززمان حرکت آماده بود .با دامن آبی روشن وکلاهی که بنظر مثل لحظه  بعد ازرگبار ماه آپریل می آمد، نگاهی به کف اطاق انداخت . چهره لطیف و دوست داشتنیش ، متاثر ازغم وحشتناک دیر پای ناشی از بیماری ،زودتر از انتظار با نشاط شده بود.

او می گفت : ما هیچ کاری نمی کنیم ، این از جاه طلبی من است که می خواهم درست سه صبح از خواب بیدار شوم و درست سه شب ، تا دیروقت بیدار بمانم .خودم لباس شنا بخرم وغذا سفارش دهم .

وقتی زمان نزدیک شد، خانم کینگ تصمیم گرفت که درطبقه پائین منتظر بماند تا در اطاقش . هنگامیکه  از راهروها با خدمتکار بیمارستان که چمدانش را می آورد، عبورمی کرد برای سایر بیماران دست تکان می داد و متاسف ازاین که آنها هم مثل اوبه یک تعطیلات مجلل نمی رفتند. رئیس بیمارستان برایش آرزوی بهبودی می کرد. دوتا از پرستارها بهانه ای پیدا کردند برای درنگ کردن  و سهیم شدن درشادی مسری او.

«چه رنگ پوست قشنگی خانم کینک.»

 « خیالتان راحت باشد . کارت پستال بفرستید.»

حدودا زمانیکه اواطاقش را تر ک می کرد ، کامیونی با ماشین شوهرش  سر راه از شهر تصادف کرد . جراحت، داخلی  بود و انتظار نمی رفت که بیشتر از چند ساعت زنده بماند. این خبررا دفتر شیشه ای ییمارستان متصل به سالنی که خانم کینگ در آن انتظار می کشید ،دریافت کرد. اوپراتوربا دیدن خانم کینگ و دانستن اینکه این شیشه ضد صدا نیست از سر پرستارخواست که فورا به آنجا بیاید. سرپرستار وحشتزده و با عجله به نزد دکتر آمد واوتصمیم گرفت که چه کاری باید بکند .بهتراست تا وقتی شوهرش هنوز زنده است  به او چیزی نگویند. اما البته باید بداند که شوهرش امروزنمی آید.

خانم کینگ خیلی نا امید شده بود.

گفت :«  تصور می کنم چنین احساسی احمقانه است .» بعد از یک ماه انتظاریک روز بیشتر چیز مهمی نیست؟  فردا می آید، نه ؟

پرستار اوقات سختی را می گذراند اما سعی می کرد ازآن وضعیت بیرون آید تا بیماربه اطاقش بر گردد.  پرستار بسیاربا تجربه وخون سردی را تعین کردند تاخانم کینگ را از سایر بیماران و از روزنامه ها دور نگهدارند. و روز بعد در باره جنبه های مختلف موضوع تصمیم بگیرند.

اما شوهرش لحظات آخرعمرش را می گذراند وآنها به دروغ گفتن ادامه می دادند . کمی قبل از ظهر روز بعد یکی از پرستارها از راهرو عبور می کرد که به خانم کینگ بر خورد .مثل روز قبل لباس پوشیده بود اما این بار چمدانش را خودش می آورد .

اوتوضیح داد : « می خواهم شوهرم را ببینم . دیروزنتوانست بیاید اما امروز در همان ساعت می آید.»

پرستار با او قدم زد. خانم کینگ دربیمارستان آزادی رفت و آمد داشت وهدایت او به اطاقش واقعا مشکل بود ،  پرستار نمی خواست داستانی را بگوید که مغایر آنچه که مقامات به او می گفتند باشد. وقتی به سالن مقابل رسیدند به اوپراتوراشاره کرد که او هم خوشبختانه فهمید. خانم کینگ خود را برای آخرین بار در آئینه برانداز کرد و گفت:

« دوست داشتم یک دوجین کلاه ،درست مثل این داشته باشم که به من یادآوری کند همیشه اینطور شاد باشم.»

کمی بعد،وقتی سر پرستار با آخم واردشد ، به او گفت: « به من نگوجرج تاخیر کرده است؟

متاسفم تاخیر دارد.کار زیادی نمی شود کرد اما صبور باشید.

خانم کینگ خنده غمگنانه ای کرد .می خواستم لباس مرا وقتی کاملا نو هستند ببیند.

چرا که ،چین وچروکی در آن نیست.

حدس می زنم تا فردا طول بکشد.

 حالاکه در اوج خوشحالیم. نباید بخاطر یک روز بیشتر، غمگین شوم .

البته که نه .

آن شب شوهرش فوت کرد و درجلسه مشورتی صبح روز بعد ،دکترها در مورد اینکه چه کار کنند بحث کردند . گفتن موضوع به او یک ریسک بود و پنهان نگاهداشتنش ریسکی دیگر.سر انجام تصمیم گرفتند  بگویند آفای کینگ احضار شده است و به این ترتیب امید او را برای ملاقات فوری از بین ببرند.وقتی به این امرراضی شد ، آنوقت می توانند واقعیت را به او بگویند.

زمانیکه دکتر ها از جلسه بیرون آمدند یکی از آنها ایستاد و اشاره کرد. پائین راهروبسمت سالن بیرونی خانم کینگ با چمدانش قدم می زد.

دکترپیری که مسئول خاص خانم کینگ بود نفسش گرفت .

 گفت : « این وحشتناک است . فکر کنم شاید بهترباشد حالا به او بگویم . وقتیکه معمولا دوبار در هفته ازشوهرش با خبرمی شود بیفایده است بگوئیم در سفر است . اگر هم بگوئیم  مریض است آنوقت می خواهد بعیادتش برود. کسی نظر دیگری دارد؟

                 II

یکی از دکترها که در جلسه مشورتی حضور داشت، بعد از ظهرآن روز به تعطیلات دوهفته ایش ادامه داد . در روز باز گشتش درهمان راهروودرهمان ساعت ، مقابل جمع کوچکی که به طرف او می آمدند - پیش خدمت بیمارستان که چمدانی را می آورد ، یک پرستاروخانم کینگ بالباس آبی کمرنگ وکلاه بهاری -ایستاد.

 خانم کینگ گفت : « صبح بخیر دکتر.می خواهم شوهرم را ببینم ، قصد داریم به ساحل ویرجینیا برویم. به سالن می روم چون نمی خواهم اورا منتظر نگه دارم.»

 دکتربه چهره زن که مثل صورت بچه صاف و روشن بود ، نگاه کرد .پرستار به او اشاره کرد دستور  است، بنا براین او فقط تعظیم کرد و راجع به هوای دلپذیر صحبت کرد.

خانم کینگ گفت : «روزقشنگی است . البته حتی اگر باران می بارید برای من روز قشنگی بود.»

دکتر متوجه آشفتگی و ناراحتی او بود . فکر کرد چرا اجازه می دهند این موضوع ادامه یابد. من چه کار مفیدی می توانم در این خصوص انجام دهم ؟

دکتر پیری را ملاقات کرد و موضوع را با او در میان گذاشت.

دکتر پیری خندید و گفت: ما سعی می کنیم به او بگوییم . کوشش ما این است که ببینیم آیا هنوزبیمار است . شما می توانید در اینجا عبارت غیر قابل تعمق رادر یک معنی دقیق بکار ببرید. مرگ او برای زن غیر قابل تعمق است.

اما شما نمی توانید بهمین طریق ادامه دهید.

دکتر پیری گفت : از نکته نظر تئوری نه . چند روز پیش وقتیکه او طبق معمول وسایلش را جمع می کرد پرستار سعی کرد او را از رفتن باز دارد. از بیرون سالن  می توانستم چهره اورا ببینم  ، برای اولین باربسیار عصبی شده بود .ماهیچه ها ی صورتش سفت  وچشماتش خیره بود . وقتی  پرستار را خیلی مؤدبانه دروغگو خواند ، صدایش کلفت و مصرانه بود. لحظه ای مشکوک بنظرآمد. آیا ما بیمارقابل کنترل  یا مورد تحت کنترل داریم ، داخل شدم و به پرستار گفتم که اورا به اطاق پذیرش ببرد.

 دکتری که در راهرو ازکنار آن جمع کوچک عبور کرد بود دوباره آن ها رادید .ازآنها جداشد و به بخش برگشت .خانم کینگ از آن جمع  ایستاد وبا دکترپیری صحبت کرد.

 گفت :«شوهر من تاخیر کرده است .البته نا امید شده ام اما به من گفتند فردا می آید و بعد ازاین انتظار طولانی یک روز بیشتر، مهم بنظر نمی آید. با من موافق نیستید دکتر؟

البته که هستم خانم کینگ.

او کلاهش را برداشت .

 لباس هایم را کنار گذاشته ام .می خواهم فرداهم به اندازه امروز تازه بمانند .اواز نزدیک، به کلاه نگاه کرد و گفت :کمی گرد روی آن نشسته است،فکر کنم بتوانم آنرا پاک کنم  .شاید شوهرم توجهی نکند.

مطمئنم که نمی کند. واقعا مهم نیست که یک روز دیگر صبر کنم . پیش از اینکه آنرا بدانم ، فردا هم همین موقع خواهد بود ، اینطور نیست ؟

وقتیکه او بطرف دکتر جوانتر رفت  گفت :

هنوز هم دو بچه هستند.

فکر نمی کنم بچه ها مهم باشند. خانم کینگ وقتی احساس تباهی کرد . این مسافرت را با فکر بهبود ی گره زد.اگر ما اورا دور کنیم باید تا انتها برود و شفا یا بد.

می تواند؟

دکتر پیری گفت: پیش بینی مرض وجود ندارد. من به راحتی می توانم توضیح دهم چرا امروز صبح به اواجازه داده شد که به سالن برود.

اما فردا صبح و صبح دیگری هم خواهد بود.

دکتر پیری گفت :« همیشه این شانس وجود دارد وکه او روزی به آنجا خواهد رسید.»

دکتر داستانش را در اینجا نسبتا ناگهان تمام کرد .وقتی به  او فشارآوردیم تا بگوید چه اتفاقی افتاد او اعتراض کرد و گفت بقیه داستان ضد نکته اوج داستان است. تمام دلسوزی ها سرانجام از بین رفت و اینکه بالاخره کارکنان در آسایشگاه حقیقت را واقعا پذیرفته بودند.

اما آیا او هنوز می رود که شوهرش را ببیند؟

اوه بله همیشه همین است – اما بیماران دیگر، بجز تازه واردین، وقتیکه او از سالن عبور می کرد. به ندرت نگاهش می کردند .پرستاران ،هر سال جایگزینی کلاه جدید را مدیریت می کردند اما او همیشه همین لباس را می پوشید و همیشه کمی نا امید بود اما بهترین ها را آنجام می داد. خیلی هم شیرین بود .تا آنجا که ما می دانیم زندگی غمگینی نبود.و به طرزعجیبی بنظر می آمد سرمشق آرامشی برای سایر بیماران باشد. به خاطر خدا بیاید راجع به چیز دیگری حرف بزنیم – برگردیم به سیاه چال ها .

اسکات فیت چرارد