داستان ترجمه «دختران کوچک» نویسنده «تارا لاسکوسکی»؛ مترجم «مریم نوری‌زاد»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان ترجمه «دختران کوچک» نویسنده «تارا لاسکوسکی»؛ مترجم «مریم نوری‌زاد»

وقتیکه پدر جین تلفن زد، او درحال آویزان کردن رختها بود. صدایش از پشت تلفن قطع و وصل می‌شد. داشت درباره‌ی زنی که ویولونیست مشهوری بود، حرف می‌زد.اینکه پایش لیز خورده و درون ماشین ظرفشویی می افتد و دستهایش با تیغه‌های چاقویی که درون ماشین ظرفشویی رو به بالا بودند، بریده می‌شوند. گویا دیگر قادر به نواختن نخواهد بود. جین، گوشی باریک تلفن را بین گوش و شانه‌اش، نگه داشته بود

تا صدای پدرش شنیده شود. گیره‌ی لباسها نوک انگشتانش را می‌گزیدند و یکی از آنها ازدهانش به زمین افتاده و به طرف پرچین همسایه، سرازیر شد واحتمالا یک روزی کسی آن را پیدا کرده و نجات خواهد داد. اوایل ماه َژوئنَ، هوا شرجی و چسبنده است و راه رفتن روی علفها، با انگشتان برهنه‌ی پایش، حسی شبیه راه رفتن روی سطحی پوشال یا کاهی را تداعی می‌کنند. پدرش از پشت تلفن می‌گوید؛

-ازت میخوام مراقب خودت باشی جین!

درآن لحظه تصاویری که از پدرش در ذهن اش ترسیم می‌شوند درحالی است که درون اتومبیل اش نشسته است و با سرعت مشغول رانندگی است، سیگاری گوشه‌ی دهانش دارد. او می‌گوید؛

-زندگی پرازخطر هستش...هرجا و هرزمانی مراقب تیغه‌های برنده و ابزار خطرناک باش!

می‌خندد وخودش را تصور می‌کند که اندامش بالای یک دستگاه تخریب گر بتن درحال لرزش است و دستهایش درحالیکه با یک رشته زنجیر قطور، بسته شده‌اند با اره‌ای به طرف طبقه‌ی بالای گلخانه کشیده می‌شوند. طبقه‌ای که شوهرش آن را به رنگ سبز کمرنگ، نقاشی کرده است. موجی از انزجار و تهوع، به‌صورت توامان، از حوادث این چند روز اخیر، وادارش

می‌کند که گوشی تلفن را به نزدیک‌ترین جای ممکن پرت کند درحالیکه به پدرش می‌گوید؛

- من باید برم!...نفسی می‌کشد و زانو میزند و با دستش به شکمش فشار می‌دهد...دختری که تصورش می‌کند قطعاً مشهور خواهد شد.. شاید یک دکتر مشهور، یک نویسنده مشهور و یا حتی یک موزیسین بشود...درست مثل همان ویلونیست حرفه‌ای!. البته آن ویولونیست هم فکر می‌کرده است که درون آشپزخانه‌اش درامان است. درست یک دقیقه قبل از رزرو بلیط کنسرت، که بی شک لذت بخش تر از یک وعده شام لذیذ است، یک تلنگر، یک لغزش، و سپس خون... و خیلی چیزهای دیگر مثل اینها. آیا نباید پدر و مادرش به او گوشزد می‌کردند که هرگز تیغه‌ی چاقوها را به سمت بالا نگذارد؟... مردم که همیشه شیفته‌ی نصیحت کردن هستند درست مثل حبابهایی که موقع جویدن آدامس‌هایشان می‌سازند.

شوهرش از حیاط پشتی صدایش میزند. نور خورشید چشم اش را میزند و درست نمی‌تواند ببیند. شوهرش، که او تصویر مواجی از او رامیبیند روی تپه‌ی مقابلش، با آن شیب تند اش که گویی بار اول است که متوجه شیب آن است و برایش تازگی دارد، همان جای شگفت انگیزی که چندین سال پیش شوهرش آن را خریده بود و به او قول داده بود که درآن پله‌هایی بسازد تا رفت و آمد بر روی سطح آن آسانتر بشود، ایستاده است. قدمی به سویش برمیدارد. لرزشی همچون لرزیدن یال اسب بر بدنش وارد می‌شود. می‌تواند سقوط کردنش را حس کند گویی آن اتفاق افتاده و تمام شده باشد. تیغی به بدنش فشار می‌آورد، بدنش را خم نمی‌کند اما بدنش تیر می‌کشد. شوهرش در فاصله‌ای دورتر از او درحالیکه اندامش مانند موجی خم شده است با تصویری از یک دشت سرسبز، گویی لالایی‌ای را لبخندزنان، در گوشش زمزمه می‌کند...