داستان «عشق همین دور و بر هاست» نویسنده «» مترجم «مائده مرتضوی»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان «عشق همین دور و بر هاست» نویسنده «» مترجم «مائده مرتضوی»ما آن وقت ها حومه شهر زندگی میکردیم. پدرم معلم بود و در شهری که دوازده مایل با خانه مان فاصله داشت کار میکرد. من و مادر وبرادرم در شرق دهکده ای به نام فَنگ زندگی میکردیم. دهکده ای با حداکثر صد خانوار اما در عوض با تعداد بی شماری درخت : صنوبر، بید، درخت تون[1]، اقاقیا و... و یک نوع درخت دیگر که تا به امروز نامش را نفهمیده‌ام. شاخه هایش با برگ هایی ضخیم و گوشتی زینت یافته بود و ساس ها را با آن شاخک های نازک و حساس شان همیشه میتوانستی روی تنه آن درخت ببینی که با کوچکترین حرکت دستی بالهای ظریفشان را باز و از آنجا میپریدند.

پدرم آخر هفته ها به خانه می‌آمد. با یک دوچرخه کهنه و مستعمل که در جاده منتهی به حومه می‌راندش. کنار راه باریکه های مسیر زمین های زراعی وجود داشت و مرز بین خرپشته ها با چمن مفروش شده بود. گلهای وحشی اینجا و آنجا شکوفه کرده بودند ،هوا از عطر گل و گیاه اشباع بود و رطوبت موجود در هوا صورت ها را نوازش میکرد. من نزدیک ورودی دهکده می‌ایستادم و پدرم را میدیدم که نزدیک و نزدیک تر میشود و قلبم از شادی آمدنش می تپید و میدانستم که آن روز برای مادر ضیافتی است.

پدرم در دهکده مرد سرشناسی بود. تحصیلکرده، نیک مزاج و خوش زبان. حتی سکوت و لبخندش هم با دیگران متفاوت بود. تمام این خصوصیات او را از دیگر ساکنان دهکده متمایز میکرد و در عین حال جاذبه ای دیگر به او میبخشید. میدانستم که بیشتر زنان دهکده به او نظر دارند. دقیقا به همین دلایل ، مادرم هم مرکز توجه بود. بیشتر اوقات زنان همسایه برای کارهایی نه چندان ضروری به ملاقات مادرم می‌آمدند. در حیاط می نشستند، گپ میزدند، درددل میکردند و گه گاه قهقهه سر میدادند. بیشتر اوقات از موضوع صحبت شان سر در نمی‌آوردم. خنده هایشان مختص زنان دهکده بود. با طنینی از شادی مضاعف و خوشی و اندک مایه ای از اغواگری. هیچ اثری از خیرگی و لجام گسیختگی در آن وجود نداشت. چرا؟ چون زن بودند و همه چیز های مربوط به روابط زناشویی را تجربه کرده بودند.

در دهکده فنگ، زنان از امتیاز به خصوصی برخوردار بودند. میتوانستند با خیال راحت جوک هایی رکیک که سرخی شرم به صورت هر مردی می‌دواند، تعریف کنند و اگر بخواهند حتا شلوار را از پای مردان پایین بکشند. بعد دوران سرکوب و خفقان وقتش رسیده بود که چیزهای تازه‌ای را تجربه کنند و البته که پدر من از این قائله مستثنا بود.

نسیم ملایمی بالای سرشان می‌وزید و برگی با فراغت بال و انگار که در هوا ناپدید شود، به زمین می‌افتاد. مادرم بافتنی می بافت. هر رج پس از رجی دیگر بافته میشد و رشته هایی طولانی از پس هم می‌آمدند و صدای خش خشی مانند برگ ها داشتند. خاله ام که اغلب آن گوشه کنارها بود با شنیدن صدا میخندید و می گفت:

یه زن ناشی داره بافتنی می بافه.

همیشه به کارنابلدی مادرم میخندید. در مقایسه با خودش مادرم واقعا ناشی بود. خاله ام در تمام دهکده، برای دست های هنرمندش زبانزد بود. مخصوصا برای سوزن کاری های ماهرانه‌اش. با تمام اینها خاله ام زن زیبایی هم بود. چشمهای مورب و کشیده ای داشت . وقتی به کسی نگاه میکرد گوشه چشمهایش کشیده تر به نظر می‌آمدند و نگاهش را شاعرانه جلوه میداد. ظاهر جذاب و فریبنده ای داشت و هر جا که میرفت تمام نگاه ها را به سمت خودش جلب میکرد.

در دهکده فنگ خاله ام نزدیک ترین فرد به مادرم بود. معمولا به دیدارش می‌آمد و در حیاط با هم به گفتگو می‌نشستند. سرهایشان با هم تکان میخورد و تن صدایشان آرام آرام پایین می‌آمد تا جایی که دیگر نمی‌توانستم چیزی بشنوم. من کنار یک درخت چمباتمه می‌زدم و با شعف زیادی مشغول تماشای مورچه ها میشدم. همان مخلوقات کوچکی که همیشه خدا مشغول کار و فعالیت هستند. تمام مدت به جلو و عقب در حرکت بودند. به راستی دنیایشان چه شکلی بود؟ برگی را سد راه یکی از مورچه ها کردم و ترتیب صف شان را به هم ریختم. احساس کردم برگ ،‌نقش یک کوه عظیم را برای مورچه ها بازی میکند. پس حتما کمی از بزاق دهانم هم برایشان در حکم رودخانه بود. از ترس هایشان خنده ام میگرفت. مادر از خنده من تعجب میکرد و میپرسید که:

عزیزم چه کار میکنی؟

هیچ خانواده ای به اندازه ما روی روزهای هفته حساس نبود. بقیه اهالی دهکده به جز ایام سال نو، 24 ام ماه های خورشیدی و جشن فانوس تاریخ دیگری برایشان مهم نبود. از طرف دیگر روزهای هفته بین چیزها فاصله ایجاد میکردند. و همیطور غریبی و روزمره‌گی. همیشه در طول هفته چهارشنبه ها برایم معنی دیگری داشت. احساس میکردم چیز دیگری هم در هوای آن روز جریان دارد. دقیقا نمیتوانم بگویم چه چیزی . مثل همانی که باعث ورآمدن خمیرشیرینی پزی میشود. بویی شیرین و مسحورکننده که کم کم در هوا استشمام میشد. یک طور رضایت وصف ناپذیری که در هوا غوطه ور بود. در این روز ها خلق و خوی مادرم هم تغییر میکرد. بهتر میشد. سرش را به کارهای مختلفی گرم میکرد و کمتر به کار ما کاری داشت. حتی اگر خطای کوچکی از ما سر میزد با دیده اغماض به آن می نگریست. در بدترین شرایط با ضربه ای آرام به پشتم میزد و در نهایت با لبخندی همه چیز ختم به خیر میشد. وقتی سرانجام روز جمعه از راه میرسید،‌همه ما را برای پیشواز پدر به ورودی دهکده میفرستاد تا خودش بدون مزاحم مشغول تدارک غذا شود. غذای معمول بیشتر روزهایمان نودل بود. دست پخت مادرم بی نظیر بود و براحتی از ترکیب مواد ساده غذاهایی با طعم عادی و بی نظیر درست میکرد. آشپزی در تمام طول زندگی مادرم یکی از توانایی های ویژه اش بود که میتوانست به رخ همگان بکشد.

بعضی اوقات پدر در هنگام آشپزی مادر، برایش آواز میخواند. به احتمال زیاد غذای مدرسه هم افتضاح بود و او هم مانند ما تمام هفته در انتظار یک غذای خانگی خوب به سر میبرد. سر میز شام مادر کنار پدر می نشست و برایش برنج می‌کشید. نوری گرم و درخشان تمام خانه را در بر میگرفت و بویی شیرین فضا را پر میکرد. ته رنگی از اشرافیت و کامیابی در خانه نمودار میشد و خانه میشد مملو از حس های خوب؛ شادی و سرخوشی و در کنار آن آسودگی و حس اعتماد و آرامش.

سالهای بعد هم چنان شب هایی را که تمام اعضای خانواده دور هم جمع میشدیم به خاطر می‌آوردم . زیر آن نورهای خیره کننده غذا میخوردیم و به گفتگو های بین پدر و مادرمان و سکوت های معنادارشان گوش می سپردیم. باد لای درختان حیاط می پیچید و برگهایشان را تکان میداد . کرم ها در گوشه کنار حیاط می خزیدند و پنهان میشدند. فضای خانه با عطر دوستی و عشق پر میشد. و اینها از زیباترین لحظاتی بود که هیچ گاه از خاطرم نخواهد رفت.

اهالی فنگ زندگی سهل و ساده ای داشتند. به دنیا می‌آمدند و رشد میکردند و به بلوغ و پیری می رسیدند. و بعد رویشان را خاک می پوشاند. غم و دردهای همیشگی، فراز و نشیب زندگی، و لذت های نامحسوس و کوچک چیزهایی بودند که در طول این زندگی تکرار میشدند.

در این زندگی ساده، چیزی ژرف و عمیق پیوند خورده بود. منظورم این است که اگر چه مردم آنجا،‌از تحصیلات عالی برخوردار نبودند اما درک بالایی از زندگی و معنا و مفهوم آن داشتند. مثلا به مفهوم زندگی و مرگ به سان سبز شدن جوانه ها در بهار و برداشت محصول در پاییز نگاه میکردند. فرزندان در مراسم عزاداری با رخت و لباس عزا بر تن حاضر میشدند و سعی میکردند با سیگاری که بیشتر از جانب دیگران به آنها تعارف میشد، کمتر ماتم زده به نظر برسند. با اینکه قلبا ناراحت بودند. وقتی برای عزیزانشان شیون و زاری میکردند، خوبیها و سختی های متوفا را با صدای بلند فریاد میزدند و دیگران را نیز به گریه می انداختند.

زنگ و ناقوس و طبل و سورنا در مراسم شادی زده میشد و نوای شادی بخش و در عین حال ملال انگیزی داشت. هنرمندان روی سن در مورد مردان عالی رتبه و زنان زیبا آواز میخواندند. اغلب کلاه و کمربندهای پهنی داشتند و همه جا پر از کلاه و کمربند و دامن های پف دار اسکارلتی بود. بچه ها در لا به لای جمعیت میدویدند و فریادهای شادی سر میدادند . زن ها روی زمینی که هنوز خیس بود غذا میپختند و رطوبت موجود در هوا با عطر وبوی غذا مخلوط میشد و لذت اهالی را دوچندان میکرد. در این سرزمین مرگ و زندگی مفهوم والایی داشت و کسی احساس نا امیدی نمیکرد. و مردم این دو مفهوم متناقض را در کنار هم قبول کرده بودند. بدون هیچ دلیل و منطق خاصی. در مورد روابط جنسی در عین حال هم سختگیری خاص خودشان را داشتند هم نگاهی باز که موضوع را به طرز جالبی گیج کننده میکرد.

 


[1] درختی که بومی هند و استرالیاست و چوب سرخرنگی دارد.