داستان ترجمه «خیابان آمریکا» نویسنده «لی لی پوپارا»؛ مترجم «مریم نوری‌زاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان ترجمه «خیابان آمریکا» نویسنده «لی لی پوپارا»؛ مترجم «مریم نوری‌زاد»

یک هفته‌ای می‌شود که خانه در سکوت کامل است و پدر و مادر، حرف نمی‌زنند. امروز هر دو سرکار هستند و دخترک درخانه تنهاست وسرگرم بازی ایی است که باخودش حرف میزند، به این صورت که سوالاتی را می‌پرسد و سپس صدایش را تغییر داده و باصدای دیگری، جواب سوالات را می‌دهد. مادر امروز زودتر می‌رسد و صدایش می‌کند:

- آلنکا؟...بیا تو آشپزخونه!

 

آلنکا از اسباب بازی‌هایش عذرخواهی کرده و به آن‌ها می‌گوید که زود برمی‌گردد. مادر می‌گوید:

- آلنکا من میخوام یچیزی بهت بگم...

آنجور که او ترسناک به آلنکا خیره شده، انگار صورتکی کج و معوج روی صورتش کشیده! مادر می‌گوید:

- پدرت برای تولد تو یه سورپرایز داره.. (او ادامه می‌دهد).. یه دوچرخه یکی از همون دوچرخه تاشوهای جمع و جور و کوچولو...

آلنکا چیزی نمی‌گوید، اما یه حسی قلبش را میفشرد.. و او عصبانی می‌شود. او به‌زودی یازده ساله می‌شود و دیگر بچه نیست! البته اومدتها بود که یکی از آنها را لازم داشت. زیراکه با وجود داشتنش می‌توانست با سیلوا و کاتارینا، به آمریکا برود.. به همان خیابان کوچک...آنجا برایش بدون دوچرخه، خیلی دور بود. آن‌ها سابق به راین بسیار درباره‌اش حرف زده بودند. اینکه چطور دامنه‌های شیبداری دارد و راه رفتن با پای پیاده در آن دشوار است...و او همیشه دوست داشت درباره‌ی آن حرف بزنند.

مادربا همان چهره‌ی صورتک مانند ترسناکش ادامه می‌دهد: - آلنکا.. تو باید خوشحال باشی چونکه پدرت به خاطر خریدن این مجبور به گرفتن وام شده...

او می‌گوید: بله ماما... و پشت به پنجره ایستاده و به اسباب بازی‌هایش می‌گوید:

- من یه دوچرخه دارم به‌عنوان یه سورپرایز!...و تنفگ اسباب بازی را بالا و پایین می‌برد.

وقتیکه روز تولدش می‌رسد، آلنکا شکم اش درد می‌کند؛ به مدرسه می‌رود و با کمال تعجب می‌بیند که تمام دوچرخه‌های بقیه یا قرمز هستند یا آبی، فقط برای سیلواصورتی است، چونکه پدرش برایش اورا رنگ کرده است. درخانه پدر بعداز ناهار می‌رسد و به او می‌گوید که به زیرزمین بیاید. آلنکا به زیر زمین می‌رود و مبیند که دوچرخه آنجاست، آبی کمرنگ.. او نگاهی به پدرش می‌اندازد، و می‌داند که لابد حالا باید خوشحال باشد. اما شکم دردش بیشتر می‌شود. دوچرخه را لمس می‌کند. آن فلز سردی که کمی خش برداشته..

- ممنونم بابا.. او این را می‌گوید و دوست دارد که هرچه زودتر از پله‌ها بالا رفته و پیش اسباب بازیهایش برگردد. پدرش می‌پرسد:

- نمیخوای یه دوری باهاش بزنی؟

- آره خب.. آلنکا جواب می‌دهد و نمی‌داند چه کار کند و ادامه می‌دهد:

- یه وقت دیگه..

زیرزمین تنگ و تاریک است و نور چراغ اش ضعیف!.. پدر، درشت هیکل است و آلنکا ریزجثه. او نمی‌تواند جمب بخورد. درسرش صدایی است که به وضوح می‌شنود.. صدایی که می‌گوید: وام.

او دلش می‌خواهد که پدرش هرچه زودتر اوررا ترک کند تا سیلوا و کاتارینا بیایند و او بتواند به خیابان آمریکا بروند...


 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692