در زمانهای پیشین بیوهای پیر بنام "چن ما" به همراه پسر جوانش در کنار جنگلی زیبا در استان "شانگزی" چین زندگی میکرد. پسر جوان از جانب حاکم منطقه اجازه داشت تا ببر شکار کند و این حرفهای بود که پدر و پدربزرگش نیز پیشتر به آن اشتغال داشتند.
آندو نفر در یک خانه کوچک گلی زندگی میکردند و پولی که از فروش پوست، گوشت و استخوان ببرها به دست میآمد، به نحوی میتوانست برای اداره خانه و تهیّه آذوقه آنان کفایت نماید.
زندگی آنها روال عادی خود را داشت تا زمانیکه زمستانی سرد و گزنده فرا رسید و در ضمن یک طوفان برف بود که پسر "چن ما" از همراهان شکارچیاش جدا ماند و طعمه یک ببر ماده شد.
بعد از وقوع چنین حادثهایای و زمانی که غم و اندوه پیرزن اندکی کاهش یافت، "چن ما" بر آن شد تا آنچه برایش باقیمانده بود را بردارد و آنجا را ترک کند.
او ابتدا به نزد حاکم رفت و از او تقاضای خسارت برای گم شدن پسرش را کرد که تنها منبع کسب درآمد و روزی رسان وی بود.
حاکم که از موضوع پسر پیرزن باخبر شد و اوضاع بد او را دید، چنین حکم کرد که او به خانهاش برگردد ولیکن از آن به بعد تمامی شکارچیان بخشی از درآمدشان از شکار ببرها را به پیرزن بدهند تا زندگی او نیز بگذرد.
نیازی به گفتن نیست که چنین تصمیمی به مذاق شکارچیان خوش نیامد زیرا هر کدام از آنها دارای خانوادههای پرُ چمعیتی بودند که به غذا و پوشاک نیاز داشتند. پس زمانیکه شکارچیان موفق به کشتن ببر مادهای شدند که پسر "چن ما" را دریده بود، مصمم شدند که هیچ درآمدی از فروش آنرا به پیرزن ندهند ولی بجای دادن پول به پیرزن، توله ببری را به او دادند که حیوان ماده بهتازگی زائیده بود. توله مذکور خود را مثل یک توپ گلوله کرده بود. او دارای خزی طلایی، پاهایی ظریف و لرزان و دهانی فاقد دندان بود.
طنابی که بر گردن توله ببر گره زده بودند، آنچنان محکم شده بود که فشار زیادی بر گردن او وارد میساخت.
"چن ما" بی درنگ با دیدن چنین منظرهای دلش به درد آمد. او مخلوق بی پناهی را میدید که چشمانی به رنگ سبز
یشمی داشت و دیدگانش که از اشک لبریز شده بود، به روشنی میدرخشید.
پس از اینکه شکارچیان خانهی پیرزن را ترک کردند، توله ببر لنگ لنگان به طرف نقطهای رفت که پیرزن نشسته بود و روی پاهای او لمید. پیرزن به آرامی خم شد و گوشهای توله ببر را نوازش کرد درحالیکه حیوان کوچک نیز با زبان نرمش شروع به لیسیدن کفشهای "چن ما" نمود.
بیوهی پیر نگاهی به بدن لاغر و نحیف توله ببر انداخت و آهی کشید: آنها به من گفتند که ترا بکشم و گوشتت را ابتدا دودی کنم و سپس در نمک بخوابانم تا بهمرور از آن استفاده کنم و من درصدد بودم که استخوانهایت را در شراب بخوابانم و از آن دارویی برای درد مفاصلم تهیّه کنم امّا حالا چگونه میتوانم کشته شدن ترا تحمل کنم؟ تو بسیار جوان و سرزندهای درحالیکه من پیر و فرتوت هستم.
"چن ما" آنگاه گره ریسمان را از گردن توله ببر باز نمود و با انگشتانش به او از خمیری که با ریشههای پخته درست کرده بود، غذا داد. در حقیقت پسر جوان "چن ما" قبل از مرگش در آلونکی که متصل به کلبه ساخته بود، مقداری غله و ریشههای گیاهی برای پیرزن ذخیره کرده بود که اینک فقط مقدار کمی از آنها در پایان زمستان برایش باقیمانده بودند.
زمانیکه هیزمهای انبار به شدت کاهش یافت آنگاه "چن ما" دیگر قادر به پهن کردن متکایش بر روی ارُسی نبود. ارُسی، سکوئی آجری است که اجاق کوچکی برای افروختن آتش در زیر آن تعبیه میگردد تا آنرا گرم کند. بنابراین پیرزن از زور سرما خود را مچاله کرد و در کنار توله ببر که دارای خز نرم و گرمی بود، آرمید.
یکروز زنانی از دهکده مجاور برای پیرزن پارچهای برای خیاطی آوردند زیرا پیرزن مهارت خاصی در سوزن دوزی و خیاطی داشت. زنان دهکده پس از اتمام کار و در ازای خدمتی که پیرزن برایشان انجام داده بود، به او کیسهای پُر از غلات و مقداری گوشت خشک شدهی گوزن دادند. زنان آن موقع از حضور توله ببر آگاهی نیافتند زیرا حیوان که بزرگتر از یک بچّه خوک نبود، در گوشهای پنهان شده بود.
با فرارسیدن بهار بر اندازه توله ببر افزوده شد تا حدّی که به اندازه یک گوساله رسید و دارای دندانها و پنجههای قوی گردید. این زمان زنهایی که به نحوی موفق به دیدن ببر جوان شدند، از شوهران شکارچی خود خواستند که به کلبه پیرزن بروند و آن حیوان زیبا را بکشند.
"چن ما" وقتی از موضوع با خبر شد، خود را با نیزهی شکار پسرش مسلح کرد و تهدید نمود که کسی نباید به حیوان دست آموزش صدمهای وارد سازد. او گفت که من، همسر و پسرم را از دست دادهام و این ببر تنها همدمی است که دارم، پس بهزودی به نزد حاکم میروم و از او خواهش میکنم که او را بهعنوان پسرم بهحساب آورد.
شکارچیان پیرزن را دیوانه پنداشتند و مسخرهاش کردند امّا چون پیرزن کاملاً جدّی و مصمم مینمود، آنها جرأت کشتن ببر را بدون اجازه حاکم نیافتند بنابراین به "چن ما" و ببرش اجازه دادند که به اتفاق آنها برای قضاوت به نزد حاکم بیایند.
حاکم با دیدن مجدد پیرزن و اطلاع از موضوع گفت: مادر گرامی، درخواست شما اصولاً غیر عادی است.
آیا شما نمیترسید که این ببر یکروز بنابر طبیعت و سرشت وحشی خود رفتار کند و تو را ببلعد؟
بیوهی پیر درحالیکه چشمانش لبریز از اشک بود، پاسخ داد: حضرت آقا؛ از چه چیزی باید بترسم؟ من سالهای درازی از عمرم سپری شده و اینک تنها نگرانیام این است که کاملاً تنها و بی کس ماندهام و یار و همدمی ندارم. من عاجزانه از شما خواهش میکنم که با درخواستم موافقت فرمائید تا این ببر مثل پسرم در کنارم باشد و از من مراقبت کند.
حاکم مهربان نتوانست خود را راضی کند و با التماسهای عاجزانهی پیرزن مخالفت ورزد. پس به معاونش دستور داد تا سندی را مکتوب کند و به پیرزن بدهد که با درخواستش در مورد پذیرش ببر بهعنوان پسر وی موافقت گردیده است و کسی حق مخالفت و آزار آن دو را ندارد.
اینک ببر جوان با صدور فرمان حاکم از هر گونه گزند تیرها و نیزههای شکارچیان مصون مانده بود. حتی براساس دستور حاکم ورقهای مسی ساختند و آنرا بر گردن ببر آویزان نمودند تا موضوع برای مردم کاملاً مشخص باشد. با دستور حاکم کلمهی "فوچی" را بر ورقه مسی کنده کاری کرده بودند که به معنی "پسر ببر" بود.
پیرزن برای قدرشناسی از دستور حاکم مهربان در مقابلش زانو زد و با سرش سه مرتبه به نشانه احترام بر او تعظیم کرد. پیرزن سپس با "فوچی" به سمت خانهاش در حاشیه جنگل به راه افتاد.
مدتی گذشت و زمستانی دیگر فرا رسید درحالیکه "فوچی" بهخوبی رشد کرده و به اندازهی یک ببر بالغ و کامل رسیده بود آنچنانکه هر زمان ببر قوی و درشت هیکل هوس بازیگوشی میکرد، کلبه پیرزن در خطر فروریختن قرار میگرفت. بنابراین بیوهی پیر اجازه داد که ببر برای خودش آشیانهای درون یک غار در همان نزدیکی بسازد.
هر چند گاه ببر مهربان برای ملاقات مادر خواندهاش به کلبه برمی گشت درحالیکه همواره هدیهای بر دهانش گرفته و برای پیرزن میآورد و این هدایا میتوانست بخشی از یک آهوی شکار شده و یا قطعهای از شاخهی درخت باشد. او همچنان دوست داشت که کفشهای پیرزن را با زبانش بلیسد و پیرزن نیز گوشهای او را نوازش کند.
"چن ما" بهمرور و با گذشت زمان پیرتر و درماندهتر میشد لذا نیازمند مراقبت و سرپرستی بیشتری بود که این کار را پسر خواندهاش تا زمانیکه او زنده بود، برایش انجام میداد.
پس از اینکه بیوه زن در سن یکصد سالگی و در اثر کهولت درگذشت، شکارچیان "فوچی" را میدیدند که شبها از مقبره پیرزن نگهبانی میدهد. آنها هیچگاه معترض ببر مهربان نشدند و درصدد آزار وی برنیامدند زیرا هیچگونه شواهدی از اینکه او به انسانها و یا حیوانات اهلی حمله کرده باشد، در دست نبود.
این ماجرا تا سالها ادامه داشت تا اینکه یکروز، دیگر هیچ اثری از ببر برجا نماند. شکارچیان بدون اینکه توجهی به خصوصیات حیوانی "فوچی" داشته باشند و بهواسطه رفتاری که ببر مهربان بهعنوان یک پسر خوانده برای بیوه زن انجام داده بود و به خاطر گرامی داشتن وفاداریش به برپا کردن یک ستون یادبود در کنار مقبره پیرزن برای پسر ببرش اقدام کردند. از آن پس خاطرهاش به صورت یک افسانه در میان ساکنین استان "شانگزی" چین دهان به دهان گشت و تا به اکنون نیز همچنان نقل میگردد.■