زن پرستاربچه (دایه)نویسنده : یی یون لی (مترجم : لیدا قهرمانلو)

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

زن پرستاربچه (دایه)(مترجم :  لیدا قهرمانلو)

زن پرستاربچه

[1]

(دایه)

یی‌یون لی(زاده ۱۹۷۲)، بانوی نویسنده چینی‌آمریکایی است. اولین مجموعه داستان کوتاه او با نامهزار سال دعای خیر، برنده جایزه بین‌المللی داستان کوتاه فرانک اکانرسال ۲۰۰۵ و دومین مجموعه داستان کوتاه او با نامپسر طلایی، دختر زمردینامزد دریافت همان جایزه شد. اولین رمان او با نامآوارگاننامزد دریافتجایزه ایمپک دوبلینشد. داستان های کوتاه و بلند او به عنوان یکی بهترین نمونه های داستان نویسی خلاق در دوران مدرن دردانشگاه های خارج از ایران تدریس می شود.این داستان کوتاه برنده ی جایزه ی سی هزار دلاری Sunday Times  در سال 2015 شده است. (https://www.thetimes.co.uk/article/a-sheltered-woman-by-yiyun-li-r825h7cxnl5

 زنی که تازه مادرشده بود, بی حال از چرت نیمروزی ، پشت میز جوری نشست که (انگار)نمی دانست چرا آنجا فرا خوانده شده است. خاله می[2] با خودش فکر کردو شاید هرگز هم نمی فهمید.

روی رومیزی کاسه ای از سوپ سبوس لوبیا و پای خوک گذاشته شده بود که خاله می پخته بود. همانطور که برای خیلی از تازه مادرها شده ها قبل از این یکی پخته بود. هرچند «خیلی» واژه ی دقیقی نبود. خاله می همیشه در مصاحبه هایش با کارفرماهای احتمالی اش رقم دقیق خانواده هایی که برای آنها کار کرده بود را ارایه می داد. در مجموع 126 خانواده به همراه 131 بچه ،در زمانی که داشت با کارفرمای فعلی اش مصاحبه می کرد. شماره ی تماس و تاریخ هایی که برای خانواده ها کار کرده بود به همراه اسم بچه ها و تولدهایشان همه را در یک دفترچه ی اندازه ی کف دست ثبت کرده بود،که دوبار شیرازه اش از هم پاشیده بود و صفحات را به هم گیره زده بود. سال ها پیش خاله می دفترچه را در یک حراج خانگی در مولین النویس[3]خریده بود. از عکس گل های روی جلد به رنگ های بنفش و زرد و برف آب شده که با گلبرگ های معصومی احاطه شده بودند خوشش آمده بود. قیمت کتاب را هم دوست داشت. پنج سنت. زمانی که یک دیم را به بچه ای که جعبه ی پول را روی پایش گذاشته بود, داد, از او سوال کرده بود که اگر دفترچه ی دیگری هست که می توانست بخرد که باقی پول را به او برنگرداند. پسربچه با تعجب نگاهش کرده بود و گفته بود نه. از طمع اش بود که چنین چیزی در آن زمان خواسته بود ولی اغلب زمانی که دفترچه را برای مصاحبه با کارفرمای دیگری از چمدانش بیرون می آورد و این خاطره برمی گشت. خاله می با خودش می خندید که چرا باید دو تا دفترچه داشته باشد وقتی روی کره ی زمین زندگی های کافی برای پر کردن یک دفترچه نبود.

مادر همچنان بدون دست زدن به قاشق سوپ نشسته بود تا زمانی که اشک هایش به داخل سوپ پر بخار افتاد.

خوبه! خوبه!

خاله می گفت. خودش و بچه را در صندلی ننوی جدید تکان می داد. عقب جلو.عقب جلو. صدای جیر جیر صندلی از دیروز کمتربود. با خودش فکر کرد چه کسی از تکان خوردن بیشتر لذت می برد: صندلی که وظیفه اش تکان خوردن بود تا زمانی که از هم چند تکه شود یا تویی که زندگی ات دارد از بیرون تکان می خورد. و کدام یکی از شما ابتدا زوال را ملاقات می کنید؟ خاله می خیلی پیشترها پذیرفته بود که علی رغم تمایلش تبدیل به یکی از آدم هایی شده بود که با خودش حرف می زد در زمانی دنیا به او گوش نمی داد. ولی حداقل مراقب بود که اجازه ندهد کلمات به بیرون رخنه کنند.

من این سوپ را دوست ندارم.

مادر بچه گفت که مطمینا اسم چینی داشت اما از خاله می خواسته بود که او را شانل[4] صدا کند.گرچه خاله می هرمادری را مادر بچه صدا می کرد و هر نوزادی را بچه. اینطوری راحت تر بود و یک مجموعه ی دوتایی مشتری را هربار با دیگری به راحتی جایگزین می کرد.

این برای تو نیست که ازش خوشت بیاد. » خاله می گفت .

سوپ تمام صبح جوشیده بود شبیه یک شیر سفید غلیظ شده بود. او خودش هرگز به سوپ دست هم نمی زد باآنکه بهترین دستور غذا برای مادر های شیرده بود.

آن را برای بچه می خوری.

برای چی مجبورم بخاطر بچه بخورم؟

شانل پوست و استخوان بود. تنها پنج روز هم از وضع حملش گذشته بود.

واقعا چرا؟ تو فکر کردی از کجا شیرت می آید؟

خاله می خندید.

من گاو نیستم.

من ترجیح می دادم که گاو باشی. خاله می با خودش فکر کرد. ولی اون خیلی به ندرت تهدید می کرد و همیشه راهی برای انتخاب کارفرما وجود داشت. خاله می به آن قضیه اهمیتی نمی داد چراکه بیشتر آدم ها او را بخاطر توانایی مراقبتش از نوزادان و مادران شیرده استخدام می کردند.

مادر جوان شروع به هق هق کرد. خاله می با خودش فکر کرد که هیچ وقت کسی را به اندازه ی این موجود ضعیف اینقدر نامناسب برای مادر شدن ندیده است.

شانل وقتی که اشک هایش بند آمد گفت “فکر کنم افسردگی بعد از زایمان گرفتم.

چه لغت قلمبه ای (تفننی ) زن جوان به کار برده بود.

مادرمادربزرگم خودش را به دار آویخت وقتی که پدربزرگم فقط سه روزه اش بود. مردم می گفتند که تو طلسم یه روح رهگذر گرفتار شد. اما من اینطوری فکر می کنم که سندروم بعد از زایمان داشت.

شانل از آینه ی آیفون اش صورتش را چک کرد و پلک های پف کرده اش را با انگشت مالید.

خاله می تکان دادن نوزاد را متوقف کرد و او را در آغوش کشید. برای لحظه ای سر نوزاد پسر به سینه اش خورد. با حالتی عبوسی گفت:

حرف های بی معنی نزن.

فقط توضیح دادم که افسردگی بعد از زایمان چیه

مشکل تو اینه که هیچی نمی خوری. هیچ کسی خوشحال نخواهد بود که جای تو باشه.

شانل به تلخی گفت:” هیچ کسی نمی تونه جای من باشه. می دونی دیشب چه خوابی دیدم؟

نه.

حدس بزن!

تو روستای ما بد می دانیم که خواب یکی دیگه را حدس بزنیم. فقط روح ها آزاداند که به خواب های مردم وارد و خارج شوند.

خواب دیدم که بچه را از چاه توالت بیرون انداختم

اوووه! حتی اگر تلاش کرده بودم هم نمی توانستم این حدس را بزنم.

مشکل همین جاست. هیچ کس نمی داند من چه حسی دارم.

شانل دوباره شروع به گریه کردن کرد.

خاله می زیر پتوی بچه را بو کشید بدون اینکه هیچ توجه ای به اشک های تازه ی او کند.

بچه باید عوض شود.

این را اعلام کرد و می دانست که با دادن کمی وقت شانل تسلیم می شود. یک مادر همیشه مادر است حتی اگر از بیرون انداختن کودکش در چاه توالت صحبت کرده باشد.

خاله می به عنوان پرستار بچه مثل یک هم خانه ای با نوزادان و مادرهایشان به مدت یازده سال زندگی کرده بود. قانونش این بود که در یک ماهگی نوزاد از پیش خانواده می رفت مگر اینکه در موردهای خیلی نادر بین دو تا شغل بود و چند روزی بیشتر می ماند. خیلی از خانواده ها حاضر بودند که چند هفته بیشتر یا حتی بعضی ها مدت طولانی تری را پیشنهاد می دادند اما خاله می همیشه رد می کرد. او یک پرستار بچه ی یک ماهه بود که وظایفش در مقابل مادر و نوزاد متفاوت تر از پرستارهای بچه ی عادی بود. هر چند وقت یک بار کارفرماهای قبلی برای نگهداری بچه ی دومشان دوباره با او تماس می گرفتند. فکر مواجه ی با کودکی که روزگاری نوزادی در بازوهای او بوده باعث بی خوابی اش می شد.. تنها زمانی قبول می کرد که هیچ انتخاب دیگری نداشت.با بچه های ی بزرگتر طوری رفتار می کرد که انگار هوای خالی بودند.

شانل میان هق هق اش گفت که نمی فهمد چرا شوهرش نمی توانسته چند روز مرخصی بگیرد. روز قبل او را بخاطریک سفر کاری در شنزن[5]ترک کرده بود. “چه حقی داره که من را با پسرش تنها بگذاره

تنها؟ خاله می به ابروهای به هم پیوسته ی نوزاد که پوست بین دو ابرو رنگ زردی به خودش گرفته بود نگاهی چپ انداخت بابایت سخت کار می کند که مامانت بتونه بمونه خونه و من را هیچی هم به حساب نیاره.

سال مار که سال نحسی برای به دنیا آوردن بچه است برای خاله می سال کم درآمدی بود وگرنه او انتخاب های بهتری داشت. زمانی که این زوج را ملاقات کرد آنها را دوست نداشت. برخلاف پدر و مادرهای چشم انتظار این دوتا حواس پرت و پریشان به نظر می رسیدند و سوال های خیلی کمی از او پرسیدند قبل از اینکه به او شغل را پیشنهاد بدهند. داشتند بچه اشان را به یک غریبه می سپردند. خاله می خواسته بود که به آنها یاد آوری کند، اما آنها نگران به نظر نمی رسیدند. احتمالابه اندازه ی کافی تحقیقات کرده بودند. خاله می اعتبار طلایی یک پرستار بچه داشت. کارفرمایانش آدم های خیلی خوش شانسی بودند که در چین و بعدها در آمریکا تحصیلات خوبی کرده بودند و شغل های خوبی در زمینه های وکالت و پزشکی و مهندسی داشتند.گرچه این هم خیلی اهمیتی نداشت، چراکه آنها هنوز به یک پرستار بچه ی چینی برای بچه های آمریکایی اشان احتیاج داشتند. خیلی از خانواده ها ماه ها قبل از اینکه بچه اشان به دنیا بیاید در صف استخدام آنتی می بودند.

بچه،تمیز و قنداق پیچ ، راضی به نظر می رسید. خاله می او را روی میز تعویض کهنه گذاشت و از پنجره با لذت به بیرون نگاه کرد. همانطور که همیشه اینکار را انجام می داد،دیدن منظره ای که متعلق به او نبود. بین یک بوته ی آزالیا و یک مسیر تخته سنگ یک حوض دست ساز بود که پذیرای مجموعه ای از ماهی های قرمز و نیلوفرهای آبی بود. قبل از اینکه شوهر برود از خاله می خواسته بود ماهی ها را غذا دهد و آب حوض را عوض کند. همچنین به او خبر داده بود که با احتساب هزینه، حوض 1800گالون آب در سال می خواهد. خاله می که مسیولیت های دیگر را همیشه رد می کرد (این بار قبول کرده بود ) فقط بخاطر 20 دلار اضافی که شوهر برای هر روز حاضر بود پرداخت کند.

یک مجسمه ی مرغ حواصیل ، متعادل روی یک پا ،ایستاده در آب وگردنش به شکل یک علامت سوال خم شده بود. خاله می درباره ی مردی که مجسمه را ساخته بود فکر کرد. البته سازنده می توانست یک زن هم باشد ولی خاله می نمی خواست این نظریه را قبول کند. دلش می خواست باور کند که مردها چنین چیزهای زیبا و بی خاصیتی مثل مرغ حواصیل می سازند. بگذار که سازنده اش یک مرد تنها باشد بدون آنکه هیچ زن دیوانه ای به او دسترسی پیدا کند.

بچه شروع به وول وول خوردن کرد. خاله می درگوشی آرام نجوا کرد جم نخوری تا مامانت سوپش را تمام نکرده. گرچه بی فایده بود. مرغ حواصیل تکان خورد و با زیبایی بی شتابی بلند شد. جیغ یکدست ناگهانی مرغ خاله می را اول حیرت زده کرد و بعد باعث خنده اش شد. حتما داری پیر و فراموشکار می شی،مجسمه دیروز نبود. خاله می نوزاد را بغل کرد و به داخل حیاط برد. ماهی قرمزهای کوچکی کمتری در حوض بودند. همان هایی که حداقل از حمله ی مرغ حواصیل نجات پیدا کرده بودند. با همه ی این ها او مجبور بود که به شانل خسارت را اطلاع دهد. تو فکر می کنی که از افسردگی بعد از زایمان رنج می بری؟ به ماهی های کوچک فکر کن که یک روز در بهشت حوض زندگی می کردند و روز بعد در جهنم معده ی یک مرغ حواصیل رهگذر.

خاله می به روال سخت گیرانه ای برای هر بچه و مادری که مسیولشان بود اعتقاد داشت.هفته ی اول مادر را با شش وعده ی غذایی و سه میان وعده غذا می داد و هفته ی دوم چهار وعده ی غذایی و دو میان وعده. نوزاد باید هر دو ساعت یک بار در طول روز و سه یا چهار ساعت یک بار در طول شب رسیدگی می شد. او به پدر و مادر این اختیار را می داد که تصمیم بگیرند که گهواره ی بچه در اتاق آنها باشد یا در اتاق پرستاری. اما اجازه نمی داد که در اتاق او باشد. برای آسایش خودش نبود ، به پدر و مادر بچه توضیح می داد که واقعا هیچ دلیلی وجود نداشت که نوزاد به کسی نزدیک باشد که فقط برای یک ماه آنجا بود.

“این غیر ممکنه که اینهمه آدم بخوره. آدم ها متفاوتند. شانل روز بعد این حرف را زد. کمتر ناله می کرد و روی مبل با یک جفت پد گرم کننده روی سینه هایش لم داده بود. خاله می با تولید شیر بدن مادر راضی نبود.

خاله می موقع حمام کردن نوزاد با خودش فکر می کرد که تو می تونی هرچه قدر که می خواهی متفاوت باشی بعد از اینکه من رفتم. پسرت می تونه تو یه کدوی بی قرینه ی کج بزرگ بشه و من هیچ اهمیتی نمی دهم. ولی هیچ مادر و بچه ای نمی توانند الان از دستورات من سرپیچی کنند.

“دلیلی که شما پرستار بچه ی ماه اول استخدام می کنید اینه که همه چیز درست جلو بره نه اینکه متفاوت باشه. خاله می به شانل گفت.

تو هم این برنامه را رعایت می کردی وقتی بچه های خودت را داشتی؟ شرط می بندم که نمی کردی.

واقعیتش اینه که نه. نمی کردم. فقط به این دلیل من بچه ای نداشتم.

نه حتی یه دونه؟

شما مشخص نکردید که پرستار بچه ای می خواهید که خودش بچه داشته باشه.

ولی آخه چطور...همچین شغلی را انتخاب کردی؟

واقعا چرا؟ بعضی وقت ها این شغله که تو را انتخاب می کنه.خاله می گفت. ها. چه کسی فکر می کرد که او می تواند اینقدر آدم عمیقی باشه؟

اما تو حتما باید بچه ها را دوست داشته باشی. درسته؟

اوه نه. نه این نه اون و نه همه ی این ها.

“یه آجر ساز عاشق آجره یا یه تعمیر کار ماشین ظرف شویی عاشق ماشین ظرف شویی هست؟خاله می سوال کرد.

آن روز صبح یک مرد آمده بود که نگاهی به ماشین ظرف شویی شانل بیاندازد. فقط بیست دقیقه از وقتش را به سیخ زدن و مهندسی کردن گذشته بود و صورت حساب صد دلار شده بود. به اندازه ی حقوق یک روز خاله می.

“خاله این استدلال درستی نیست.

“تو شغل من نیازی نیست که خوب مجادله کنم. اگر می توانستم خوب بحث کنم یه وکیل می شدم، مثل شوهر تو ،نه؟

شانل خنده ی سرخوشانه ای سر داد. جدای افسردگی که خودش تشخیص داده بود، به نظر می رسید که از صحبت کردن با خاله می لذت می برد. بیشتر از همه ی مادرهایی که با اوفقط درباره ی بچه هایشان و شیردهی اشان صحبت می کردند وگرنه علاقه ی کمی به شخص او داشتند.

خاله می بچه را روی مبل کنار شانل گذاشت که به نظر نمی رسید رضایتی داره که جایی باز کنه. “خب حالا وضعیت شیررا چک کنیم.خاله می دست هایش را به هم مالید تا گرم شوند قبل از اینکه پدهای گرم کننده را بردارد. شانل از درد فریاد کشید.

من حتی هنوز دستم بهت نزدم!

خاله می می خواست بگوید: چشم هات را چک کن. حتی یه لوله کش خوب هم نمی تونه چنین نشتی را تعمیر کنه.

من دیگه نمی خواهم ازاین چیز مراقبت کنم

این؟ این پسر تویه

پسر پدرش هم هست. چرا اون نمی تونه اینجا باشه و کمک کنه؟

مردها شیر درست نمی کنند.

شانل با وجود اشک ها خندید.

نه. تنها چیزی که آنها درست می کنند پوله.

تو خوش شانسی که مردی را پیدا کردی که پولداره. نه همه ی مردها اینطوری اند. خودت می دونی.

شانل اشک هایش را با دقت با آستین لباس خوابش پاک کرد. “خاله. تو ازدواج کردی؟

یه بار

چی شد؟ طلاقت داد؟

مرد.

خاله می هر روز ازدواجش آرزو می کرد که شوهرش بخشی از زندگی اش نباشد ، البته نه به این قاطعیت. حالا، سال ها بعد، او هنوز درمقابل مرگ او احساس مسیولیت می کرد, درست مثل اینکه او بوده نه یک گروه از نوجوان هایی که آن شب به شوهرش نزدیک شدند. چرا اجازه ندادی که آنها پول را بگیرند. گاهی وقت ها خاله می شوهرش را سرزنش می کرد زمانی که با خودش حرف می زد. سی و پنج دلار برای یک زندگی که سه ماه کمتر از پنجاه و دوسال بود.

چند سال از تو بزرگتر بود؟

بزرگ تر بود آره. اما نه خیلی

شوهر من بیست و هشت سال از من بزرگتره. اما شرط می بندم تو نمی دانستی.

نه. نمی دانستم.

بخاطر اینه که من پیرتر به نظر می آیم یا اون جوان تر؟

شما دوتا به هم می آیید.

با این وجود اون احتمالا زودتر از من می میره. زن ها طولانی تر از مردها زندگی می کنند. و اونمپیشروتر خواهد بود.

پس توهم آرزو داری که آزاد باشی. بگذار بهت بگم همین قدر بده که یه همچین آرزویی برآورده نشه ،اما اگه یه روزی هم برآورده شه ، درست زمانی هست که تو می فهمی زندگی ناامید کننده ترین کارهاست: دنیا نه تنهاجای روشنی نیست که بشه توش چیزی آغاز کرد، بلکه یه آرزوی بی معنی خیلی تیره تر و بی معنی ترش هم می کنه.

احمقانه حرف نزنخاله می گفت.

فقط دارم واقعیت را می گم. شوهرت چه جوری مرد؟ سکته ی قلبی کرد؟”

”می تونی اینطوری بگی. “

خاله می این را گفت و قبل از اینکه شانل بتواند سوال دیگری بپرسد یکی از سینه های از کار افتاده او را چنگ زد. شانل جیغی زد وبریده بریده نفس کشید. خاله می سینه را ول نکرد تا قبل از اینکه یک ماساژ قوی به آن داد. وقتی که سروقت سینه ی دیگر رفت شانل جیغ بلندتری کشید اما جایش را شاید از ترس له کردن بچه عوض نکرد.

بعد خاله می یک حوله ی گرم آورد.

برو. من تو را دیگه اینجا نمی خواهم.

اما کی از تو و بچه مراقبت می کنه؟

من نیازی ندارم کسی از من مراقبت کنه.

شانل ایستاد و کمر شنا لباس خوابش را بست.

و بچه؟

بد شانسی خودشه.

شانل پشتش از روی مخالفت برگرداند و به سمت راه پله قدم برداشت. خاله می بچه را برداشت. وزنش به بی اهمیتی احساساتیبود که باید برای آن بچه حس می کرد: غم، عصبانیت و یا ترس. اما بیشتر در حیرت حرف های زن جوان بود. به خودش گفت اینگونه است یک مادر یک بچه را یتیم می کند.

بچه ای که فقط شش روزش بود از شیر مادر گرفته شده بود. خاله می تنها کسی بود که به بچه غذا می داد و از او نگهداری می کرد وحتی نمی خواست با خودش قبول بکند که این موضوع بخاطر علاقه است. شانل در اتاقش می ماند و تمام بعد از ظهر سریال های درام چینی می دید. هر از گاهی برای آب پایین می آمد و با خاله می صحبت می کرد گویی که پیرزن و نوزاد اقوام گدایی بودند. باعث زحمتش بود که آنها را در خانه داشته باشد گرچه هنوز جای شکرش باقی بود که مجبور نبود سرگرمشان کند.

تعمیرکار ماشین ظرف شویی غروب آمد. به خاله می یادآوری کرد که اسمش پال[6] است. فکر کرده بود که خاله می اینقدر پیر است که می توانست در یک روز اسم او فراموش کند. پیشتر از اینها راجع به مرغ حواصیل دزد هم به او گفته بود و مرد قول داده بود که برگردد و مشکل را حل کند.

مطمینی که پرنده اینطوری نمی میره؟خاله می سوال کرد وقتی داشت پال را تماشا می کرد که یک سیم برقی روی حوض سوار می کرد.

خودتان امتحان کنید. “ کلید باطری را به خاله پاس داد. او کف دستش را روی نرده ها کشید.

من چیزی حس نمی کنم

“خوبه. اگه شما چیزی حس می کردید من زندگی اتان را در خطر قرار داده بودم. می تونستید من را به دادگاه بکشونید.

ولی آخه چه جوری کار می کنه پس؟

بیایید امیدوار باشیم که مرغ حواصیل از شما حساس تره. اگه کار نکرد به من زنگ بزنید. دوباره شارژتان نمی کنم.

خاله می شک داشت. اما سکوت پر سوالش مرد تعمیرکار را از تحسین کردن اختراع خودش باز نمی داشت. هیچ چیزی برای یک مرد خیال پرداز سخت نبود. زمانی که ابزارش را کنار گذاشت مردد بود و خاله می متوجه بود که برای رفتن به خانه هیچ عجله ای ندارد. داشت به خاله می می گفت که در ویتنام بزرگ شده وسی و پنج سال پیش به آمریکا آمده است. بیوه بود با سه بچه ی بزرگ که هیچ کدام به او یک نوه نداده بودند یا حتی امید داشتن یک نوه. خواهرهایش هم هر دو در نیویورک زندگی می کردند و هر دو جوانتر از او و در نوه دار شدن شکستش داده بودند.

همان داستان قدیمی همیشگی: آنها همه مجبور بودند از جای دیگری بیایند و با مردم دیگردر طی مسیرقاطی می شدند. خاله می می توانست روند زندگی پال را ببیند. او روزهایش را کار می کرد تا زمانی که خیلی پیر شود و دیگر مفید نباشد. بعد بچه هایش او را در یک مرکز روانی می گذاشتند و روزهای تعطیل و تولدبهش سر می زدند. (در این لحظه) خاله می، یک زن بدون افسار (وابستگی)، خودش را خوشبخت تر از پال حس می کرد.

مچ ظریف بچه را بلند کرد زمانی که پال داشت می رفت:” از بابابزرگ پال خداحافظی کن. برگشت و از بالا به خانه نگاه کرد. شانل روی تاقچه ی پنجره ی طبقه ی دوم اتاق خوابش خم شده بود.

می خواد مرغ را با برق بکشه؟ داد زد.

گفت قراره فقط برقی به پرنده بزنه. یه درسی بهش بده.

می دونی از چی مردم متنفرم؟ آنها دوست دارند بگن یه درسی بهت می ده. چه ارزشی داره که یه درس را یاد بگیری وقتی هیچ امتحان دوباره ای نیست اگه تو زندگی شکست بخوری.

ماه اکتبر بود وباد شب که از سمت ساحل می آمد با خودش سرما داشت. خاله می چیزی نداشت بگوید غیر از اینکه به شانل هشدار بدهد که سرما نخورد.

چه کسی اهمیت می ده؟

شاید پدر و مادرت اهمیت بدهند.

شانل صدای تحقیرآمیزی کرد.

یا شاید شوهرت؟

اون؟ اون الان به من ایمیل زده و گفته که ده روزه دیگه می مونه. می دونی من فکر می کنم اون الان داره چی کار می کنه؟ با یه زن دیگه می خوابه. شاید هم چند تا.

خاله می جوابی نداد. روشش بود که یک کارفرما را پشت سرش بی اعتبار نکند. زمانی که به داخل خانه برگشت شانل در اتاق پذیرایی بود.” من فکر می کنم که تو باید بدانی که اون مدل آدمی نیست که تو فکر می کنی.

من اصلا فکر نمی کنم اون هیچ مدلی آدمی باشه. “ خاله می گفت.

تو هیچ وقت یه حرف بد پشت سرش نزدی.

یه حرف خوب هم نزدم.

اون قبلا یه همسر و دو تا بچه داشته.

تو فکر می کنی که یه مرد ، هر مردی، مجرد می مونه تا وقتی که آنها تو را ملاقات کنند؟ خاله می برگه ای که شماره ی پال رویش بود را توی جیبش گذاشت.

مرده شماره اش رابه تو داده؟ داره بهت ابراز علاقه می کنه؟

اون؟ نصف اونمرد اگه بیشترش حتی الان تو تابوت هست.

مردها تا آخرین لحظه زن هارا تعقیب می کنند. خاله به اون علاقمند نشو. هیچ مردی قابل اعتماد نیست.

خاله می نفس عمیقی کشید.

اگه پدر بچه نمی آید خونه چه کسی قراره خریدهای یخچال را بکنه؟

مرد خانه بازگشتش را به تعویق انداخت. شانل هیچ کاری با بچه نداشت. برخلاف قوانین اش خاله می گهواره ی بچه را به اتاق خودش برد و دوباره بر خلاف قوانین اش وظیفه ی خرید یخچال را هم به عهده گرفت.

تو گمان می کنی که مردم فکر می کنند که ما پدربزرگ و مادر بزرگ این بچه ایم؟

پال پرسید بعد از ماشین را بین فضای تنگ دو ماشین S.V.U.میلیمتری پارک کرد.

ممکن بود که او دلیل دیگری غیر از پولی که خاله می بهش قول داده بود داشت که قبول کرده بود راننده ی او باشد و به خرید کمک کند؟ خاله می در حالی که لیست خرید را به پال می داد گفت:

هیچ کسی هیچ فکری نمی کند. من و بچه تو ماشین منتظر می مانیم.

شما داخل فروشگاه نمی آیید؟

این یه بچه ی صفر کیلومتره. تو فکر می کنی من می آرمش داخل یه فروشگاه با یه مشت یخچال؟

باید بچه را خونه می گذاشتید.

پیش چه کسی؟ خاله می نگران بود که اگر بچه را در خانه بگذارد، با بازگشت او بچه دیگر در این دنیا نباشد.گرچه این ترس رابا پال درمیان نگذاشت. توضیح داد که مادر بچه از افسردگی بعد از زایمان رنج می برد و نمی تواند از بچه مراقبت کند.

پس بهتر بود لیست خرید را به من می دادید.

چی می شد اگر تو با پول خرید فرار می کردی و هیچ وقت برنمی گشتی؟ با خودش فکر کرد البته که فکر عادلانه ای نبود. مردهایی بودند که او می دانست می تواند به آنها اعتماد کند که شامل شوهر مرده ی خودش هم می شد.

در مسیر برگشت پال پرسید آیا مرغ حواصیل برگشته است. خاله می پاسخ داد که او متوجه نشده است. با خودش فکر کرد که آیا این شانس را خواهد داشت که ببیند پرنده درسش را یاد می گیرد. او فقط بیست و دو روز دیگر داشت. فقط بیست و دو روز دیگه تا اینکه خانواده ی بعدی او را ازاینجا بقاپند ، با مرغ حواصیل یا بی مرغ حواصیل. خاله می نگاهی به بچه انداخت که در صندلی ماشین خواب بود وگفت چه بلایی سر تو می آید آنوقت؟

من؟

شما نه. بچه.

شما چرا نگرانی؟ او مطمینا زندگی بهتر از من و شما خواهد داشت.

شما که زندگی من را نمی دانی که همچین چیزی می گویی.

می تونم تصور کنم که. شما بهتره کسی را پیدا کنی. این زندگی خوبی نیست که از یه خانه به خانه ی بعدی بری و هرگز جایی ساکن نشوی.

چه ایرادی داره؟ اجاره خانه نمی دهم حتی مجبور نیستم غذای خودم را بخرم.

پول در آوردن چه ارزشی داره وقتی خرجش نمی کنی؟ من حداقل برای آینده ی نوه هایم پس انداز می کنم.

اینکه من با پولم چی کار می کنم هیچ ربطی به شما نداره. حالالطفا به رانندگی و جاده توجه کن.

پال به سکوت بی سابقه ای پناه برد و به راندن آهسته ترین ماشین اتوبان ادامه داد. احتمالا پال منظور بدی نداشته اما مردان زیادی خوش نیت بودند و او یکی از آن زن هایی بود که آنها را می رنجاند. اگر پال می خواست داستان بشنود او می توانست یک یا دو قصه برایش تعریف کند تا همه ی امیدش را از جلب توجه خاله می از دست بدهد. اما او از کجا شروع می کرد؟ از مردی که بدون هیچ عشقی با او ازدواج کرده بود و آرزوی یک قبر زودتر از موعد را برایش کرده بود؟ یا از پدری که هرگز ملاقاتش نکرد بخاطر اینکه مادرش غیبت همیشگی او را شرط به دنیا آوردن فرزندش گذاشته بود؟ یا اینکه شاید بهتر بود از مادر بزرگش شروع می کرد که از کنار گهواره ی بچه ی خودش یک روز ناپدید شد و بیست و پنج سال بعد زمانی که شوهرش از بیماری داشت تلف می شد برگشت. ناپدید شدن مادر بزرگش باعث شد که پدربزرگش آدم پستی به نظر بیاید، گرچه او مرد مهربانی بود که دخترش رابه تنهایی بزرگ کرد به امید اینکه همسرش که بدون هیچ حرفی خانه را ترک کرده بود روزی برگردد.

مادربزرگ خاله می جای دوری نرفته بود. تمام این سال ها در همان روستا مانده بود. بامرد دیگری زندگی کرده بود، روزها در یک اتاق زیر شیروانی پنهان می شد و شب ها برای هواخوری بیرون می آمد. هیچ کسی قادر نبود بفهمد که چرادر زمان مرگ شوهرش از مخفیگاهش در آمده بود. توضیح داده بود که وظیفه ی همسری اش بوده که رفتن شوهرش را به طور مناسبی ببیند.

مادر خاله می، تازه ازدواج کرده و با آینده ی درخشان و پر رونق به عنوان یک خیاط، گفته شده بود که بازگشت یکی از پدر و مادرش را با مرگ دیگری با متانت قبول کند، اما سال بعدش با بارداری اولین و تنها بچه اش، شوهرش را با خوردن یک شیشه دی دی تی مجبور کرد که او را ترک کند.

خاله می با دو زن افسانه ای بزرگ شده بود. اهالی دهکده از آنها دوری می کردند اما دختر کوچک را به عنوان یکی از خودشان خوش آمد گفتند. پشت درهای بسته آنها درباره پدر و پدربزرگش به او می گفتند وخاله می در چشمان آنها مذمت ترسناکی را از بزرگترهایش می خواند: مادربزرگ رنگ پریده اش که به روشنایی روز بعد از سال ها عادت نداشت به عادت های شبانه ی خود ادامه می داد، آشپزی کردن و بافتنی بافتن برای دختر و نوه اش در وسط شب، مادرش آنقدر به ندرت غذا می خورد که ذره ذره خودش تا مرگ گشنگی داد، گرچه هرگز از تماشای غذا خوردن دخترش با چشمان وق زده ی سیری ناپذیر خسته نمی شد.

تا زمانی که دو زن مردند درباره ی ترک کردن خانه فکر نکرده بود ، اول مادرش و بعد هم مادربزرگش. آنها که در زمان زنده بودنشان با صفت های عجیب و غریبشان از توبیخ جهانی در امان بودند، در زمان مرگ همه ی عادت هایشان را با خود بردند و چیزی برای پایبند کردنخاله می باقی نگذاشتند. پیشنهاد ازدواج از طرف مردی در کیونیز[7] ،نیویورک، که از طرف یکی از پسرعموهای دور هماهنگ شده بود بدون هیچ تاخیری پذیرفته شد .در یک کشور جدید افسانه ی مادر و مادربزرگش متوقف می شد.

خاله می درباره ی آنها به شوهرش چیزی نگفت، او هم به دانستن چیزی علاقه نشان نمی داد، مرد خوب احمق فقط یک زن با پشتکار می خواست که با او زندگی قابل اطمینانی داشته باشد. خاله می برگشت و به پال نگاه کرد، احتمالا او هم تفاوتی با شوهرش، پدرش، پدربزرگش، یا حتی مردی که مادربزرگش سال ها با او زندگی کرده اما بعد از مرگ پدربزرگ خاله می برنگشته بود، نمی کرد:خوشبختی های معمولی و ساده همراه با زن های زندگی اشان حق چنین مردهایی بود.

با کمترین احتمال فکر می کنید که فردا بعدازظهر وقت داشته باشید

پال وقتی که ماشین را جلوی خانه ی شانل پارک کرد پرسید.

همانطور که می دانید من همه ی روز را کار می کنم.

می توانید بچه را هم بیارید. مثل امروز که آوردید

کجا؟

پال گفت که مردی هست که هر یکشنبه بعد از ظهر در پارک شرقی غربی پالزا شطرنج بازی می کند. پال می خواست که در همان اطراف با خاله می و بچه قدم بزند.

خاله خندید.

چرا؟ که اون حواسش پرت بشه و بازی را ببازه؟

من می خواهم اون فکر کنه که من بهتر از اون زندگی کرده ام.

چطوری بهتر؟ با قرض گرفتن دوست خانمتان که کالاسکه ی یک نوه ی قرضی را هل می ده؟... این مرد کیه؟

آدم مهمی نیست. بیست و هفت ساله که باهاش حرف نزدم.

حتی نمی تونه درست دروغ بگه.

و تو هنوز فکر می کنی اون گول فریب تو را می خورد؟

من می شناسمش.

خاله می با خودش فکر کرد آیا شناختن یه آدم _ یه دوست یا یه دشمن _ این بود که هرگز اجازه ندهی که اون آدم از جلوی دیدت کنار بره .شناخته شده بودن نباید خیلی فرق کنه با اینکه زندانی فکر کسی باشی. در آنصورت مادر و مادربزرگش خیلی خوشبخت بودند که هیچ کسی نمی توانست ادعا کند که آنها را می شناسد، نه حتی خاله می. وقتی که جوانتر بود هیچ انگیزه ای نمی دید که آنها را بفهمد از آنجایی که آنها ورای دریافته شدن بودند. بعد از مرگشان هم تجزیه شدند. با درک نکردن آنها خاله می این شانس خوب را داشت که نمی خواست هیچ کس دیگری را بعد از آنها وارد زندگی اش شود بشناسد: شوهرش، همکارانش در رستوران های مختلف چینی در دوران یک ساله ی مهاجرتش از نیویورک به سانفرانسیسکو، بچه ها و مادرهایی که ازآنها مراقبت می کرد و تنها لیستی از نام ها در دفترچه اش شده بودند.

من می گم بی خیالش شو. چه کینه ای بیست و هفت سال ارزش داره؟خاله می گفت.

پال جواب داد. اگر داستانش را برایتان بگویم متوجه می شدید.

لطفا به من دیگه هیچ داستانی را نگو.

شانل از پاگرد طبقه ی دوم پال را تماشا می کرد که خریدها در یخچال گذاشت و خاله می یک شیشه از فرمول را گرم می کرد. زمانی که پال رفت شانل سوال کرد قرار ملاقات آن دو تا چطور گذشته بود. خاله می بچه را درصندلی گهواره ای گذاشت، لذت تماشای او در حال غذا خوردن آزار و اذیتی که مادرش به او می داد را جبران می کرد.

شانل به طبقه ی پایین آمد و روی مبل نشست.

من شما دو تا را دیدم که پارک کرده بودید. مدت طولانی در ماشین بودید. نمی دانستم که یک پیرمرد می تونه اینقدر احساساتی باشه.

خاله می فکر کرد که بچه را به اتاق اش ببرد اما اینجا خانه ی او نبود و می دانست شانل که در مود صحبت کردن بود او را دنبال می کرد. وقتی که خاله می ساکت بود شانل گفت که شوهرش پیش تر زنگ زده و او به شوهرش گفته بود که پسرشان بیرون رفته تا شاهد عشقبازی زوجی در غروب باشه.

تو بهتره که همین دقیقه بزنی به چاک. خاله می به خودش گفت. اما بدن شانل در صندلی گهواره ای تکان تکان می خورد. عقب جلو. عقب جلو.

عصبانی هستی خاله؟

شوهرت چی گفت؟

البته که عصبانی شد. و من بهش گفتم که این چیزیه که تحویل می گیره وقتی که نمی آید خانه.

چه چیزی تو را از ترک کردن باز می دارد؟ خاله با خودش فکر کرد. تو می خواهی باور کنی که بخاطر بچه ماندی. مگه نه؟

تو باید برای من خوشحال باشی که اون عصبانی ست یا حداقل برای بچه خوشحال باشی. نه؟

خوشحالم مثل هر کس دیگری. شما همه به زودی به گذشته می پیوندید.

چرا اینقدر ساکت هستی خاله. متاسفم که چنین زحمتی هستم اما من دوستی اینجا ندارم و تو با من مهربان بودی. ممکنه لطفا از من و بچه نگهداری کنی؟

البته که شما به من حقوق می دهید ازتون نگهداری می کنم.

تو می توانی بعد از این ماه هم بمونی. من دو برابر بهت حقوق می دهم.

به عنوان یه پرستار معمولی کار نمی کنم.

ما بدون تو چی کار کنیم، خاله؟

اجازه نده صدای شیرین این زن تو را گول بزند.خاله به خودش نهیب زد. تو غیرقابل جایگزین هستی،نه برای او نه برای بچه نه برای هیچ کس دیگری. گرچه برای لحظه ای خاله می خیال کرد که می تواند بزرگ شدن بچه را ببیند، چند ماه بیشتر، یک سال، دو سال.

کی پدر بچه می آد خونه؟

به خانه خواهد آمد وقتی که خودش بیاد.

خاله می صورت بچه را با گوشه ی حوله پاک کرد.

می دونم داری به چی فکر می کنی، اینکه من مرد مناسبی را انتخاب نکردم. دلت می خواد بدونی چرا با یه مرد پیر بی مسیولیت ازدواج کردم؟

راستش نمی خواهم بدانم.

بی توجه به اعتراض های اوهمه مثل هم داستان هایشان را به خاله می می گویند. مردی که هر یکشنبه بعد از ظهر شطرنج بازی می کرد از همان روستایی آمده بود که همسر پال اهلش بود. و در زمان خیلی دور همسرش به او گفته بود که آن مرد شوهری بهتری می بود. احتمالا زنش فقط یک بار این را گفته که به پال نیش و کنایه بزند یا اینکه او را برای سال ها عذاب بدهد با فکر اینکه خواستگار قبلی شوهر بهتری می بود. پال چیزی نگفت و خاله می هم سوالی نکرد. پال شغلش را با شغل مرد مقایسه می کرد: او یک متخصص در شغلش بود و آن مرد در حد یک کارگر باقی مانده بود.

یک دشمن می توانست به اندازه ی یک دوست تا ابد نزدیک باشد، عداوتی باعث می شد که دو مرد برای یک عمر برادر هم باشند. خوشبختند کسانی که هرکسی را ممکن است تبدیل به یک غریبه کنند. خاله می با خودش فکر کرد اما این دانایی را با پال درمیان نگذاشت. پال از او خواسته بود که فقط گوش دهد وخاله هم متعهد شده بود.

شانل، با دادن اطلاعات بیشتر و خجالت زده کردن خاله می قصه گوی بهتری بود. او با پیرمرد ازدواج کرده ای هم خوابه شده بود که پدرش را تنبیه کند، که خودش زن جوانی که همکلاسی کالج شانل بود را تعقیب کرده بود. حامگی قرار بوده که باعث تنبیه پدرش شود و همچنین شوهرش که پیرمردی مثل پدرش بود که به همسرش خیانت کرده بود. اولش نمی دانست که من چه کسی هستم. یه داستان تحویلش دادم که از آن دخترهایی هستم که می تواند باهاشون بخوابه وبعدا پولشان را بدهد. گرچه بعدا متوجه شد که هیچ حق انتخابی ندارد جز ازدواج کردن با من. پدرم به اندازه ی کافی رابطه داشت که تجارت او را از بین ببرد.

آیا شانل هرگز فکر کرده بود که این ماجرا چه حسی به مادرش می داد؟ خاله می سوال کرد. چرا او باید فکر مادرش را می کرد؟ شانل پاسخ خودش را داد. زنی که نمی توانست قلب مرد خودش را نگه دارد الگوی مناسبی برای دخترش هم نبود.

خاله می منطق این آدم ها را نمی فهمید : تباهی شانل و کنار نیامدن پال. پا به چه دنیای گذاشته ای؟ حالا با بچه حرف می زد. از نیمه شب گذشته بود، لامپ اتاق خوابش خاموش شد. نور شب حیوان های اقیانوس روی گهواره صورت بچه را راه راه آبی و نارنجی می کرد. حتما زمانی هم بوده که مادرش با نور شمع ومادربزرگش که ممکن بوده در تاریکی بوده، کنار گهواره ی او نشسته باشند. چه آینده ای آنها برای او آرزو کرده بودند؟ او در دو دنیا بزرگ شده بود: دنیای مادر و مادربزرگش و دنیای هرکس دیگری. یک دنیا او را از دنیای دیگرپناه داده بود و از دست دادن یکی به معنای بازگشت و سکونت همیشگی در دنیای دیگری بر خلاف میلش بود.

خاله می از دنیایی می آمد که زن ها نمی توانستند خودشان را بفهمند و نافهمی آنها مردهایشان را هم از خط خارج کرده بود و بچه هایشان را یتیم. حداقل خاله می احساس مسیولیتی داشت که بچه دار نشود، گرچه گاهی در طی شب های بی خوابی مثل آنشب، با فکر فرار کردن با بچه ای که دوستش داشت خوش بود. دنیا اینقدر بزرگ بود که جایی داشته باشد که یک زن کودکی را که دوست داشت بزرگ کند.

بچه ها، صد و سی و یک بچه به همراه پدر و مادرهایشان را ، قابل اطمینان اما آسیب پذیر، خاله می را از خودش محافظت کرده بودند. اما حالا چه کسی قرار است از او محافظت کند؟ نه این بچه که بی دفاع بود و او همچنان باید از او مراقبت می کرد. از چه کسانی البته، از پدر و مادرش که هیچ جایی در قلبشان برای او نداشتند یا خاله می که شروع کرده بود به تصور زندگی پسر بچه را بعداز یک ماهگی می کرد؟

ببین این چیزیه که از نشستن و به هم زدن افکارت گیرت می آید. خیلی زود تو مثل یه پیر خرفت و خسته کننده شبیه پال یا زن تنها مثل شانل می شوی که قصه ها را به هر گوش قابل دسترسی می گویی. تو می توانی به فکرهایت راجع به مادرو مادر بزرگت و همه ی زن های قبل از آنها ادامه دهی، اما مشکل اینجاست که تو آنها را نمی شناسی. اگر شناختن یک انسان باعث شود که برای همیشه نزد تو بماند، نشناختن آدم ها هم همین حقه را می زند. مرگ مرده ها را دور نمی کند، فقط باعث می شود که آنها در وجود تو عمیق تر (واقعی تر)زندگی کنند.

هیچ کسی قادر نبود که او را متوقف کند اگر بچه را برمی داشت و ازدر بیرون می رفت. می توانست خودش را تبدیل به مادربزرگش کند، که خوابش این اواخر انتخابی شده بود، یا اینکه خودش را تبدیل به مادرش کند که غذا کم می خورد چون این بچه بود که به انرژی نیاز داشت. می توانست تبعیدی ازاین دنیاشود که او را زیادی نگه داشته بود، اما این شتاب که مثل موج می آمد، دیگر او را نمی ترساند. جوری که سال ها پیش می ترسید. داشت پیرتر می شد، فراموشکارتر، اما هنوز قادر بود با خطر خودش بودن مواجه شود. خاله می بر عکس مادر و مادربزرگش با خودش کنار آمده بود که سرنوشتی شبیه یک زن معمولی داشته باشد. وقتی که به جای بعدی می رفت، هیچ راز یا آسیبی را از خود به جای نمی گذاشت، هیچ کسی در این دنیا از آشنا شدن با او عذاب نمی کشید.

 


[1]A Sheltered Woman

[2]Aunti Mei

[3]Moline, Illinois

[4]Chanel

[5]Shenzhen

[6]Paul

[7]Queens

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692