داستان «نامه ای به خدا» نویسنده «جی اِل فوئنتس» مترجم «محدثه خوشکام»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «نامه ای به خدا» نویسنده «جی اِل فوئنتس» مترجم «محدثه خوشکام»

خانه، همان خانه ای که در تمام دره تک و تنها بود بر روی تپه ی کوتاهی قرار داشت. از آن ارتفاع می شد رودخانه و مزرعه ی ذرت های آماده برداشت دیده می شد که در مجاورت آغل بودند و به گل های لوبیا قرمزی که همیشه نوید محصول خوبی را می دادند، مزین شده بود.

زمین فقط به بارش باران و یا حداقل رگباری نیاز داشت. در تمام صبح، لنچو که وجب به وجب مزرعه اش را می شناخت، کاری جز بررسی آسمان شمال شرقی نکرده بود.

"زن قراره واقعا بارون بیاد."

همسرش که شام را آماده می کرد گفت: "آره ایشالا."

پسران بزرگ تر در مزرعه کار می کردند در حالیکه پسران کوچک تر در نزدیکی خانه بازی می کردند تا اینکه مادر همه ی آن ها را صدا زد: "بیاین، شام آمادست..."

همان طور که لنچو پیش بینی کرده بود در طول غذا قطره های درشت باران بر زمین فرود آمدند. از سمت شمال شرقی کوه ابری بزرگ نزدیک می شد. هوا تازه و مطبوع بود. او فقط برای اینکه حس خوب ریزش باران بر بدنش را از خودش دریغ نکند، بیرون رفت تا در آغل به دنبال چیزی بگردد. و زمانی که برگشت با تعجب گفت: "قطره ی بارون نیستن که، سکه های جدیدن. قطره های درشت مثه سکه های ده سنتاوین و کوچیکاش مثه پنج سنتاوی..."

با حالت رضایت به مزرعه ذرت آماده برداشت با گل های لوبیا قرمزش که با پارچه ای از باران پوشیده شده بود نگاه کرد. اما ناگهان باد شدیدی وزید و همراه با باران، دانه های تگرگ هم پایین آمدند. واقعا شبیه به سکه های نقره بودند. پسرها که از باران خیس می شدند، به بیرون دویدند تا مرواریدهای یخی را جمع کنند.

"هوا خیلی بده." مرد با حالتی رنجور گفت. "خدا کنه زود بند بیاد."

باران سریع بند نیامد. یک ساعت تمام تگرگ بر روی خانه، باغ، دامنه کوه، مزرعه ذرت و کل دره بارید. مزرعه سفید بود انگار که با نمک پوشیده شده بود. حتی یک برگ هم بر روی درخت ها باقی نمانده بود. ذرت کاملا از بین رفته بود. گل ها از روی گیاه لوبیا قرمز محو شده بودند. تمام وجود لنچو از ناراحتی پر شده بود. زمانی که طوفان قطع شد، او در میان مزرعه ایستاد و به پسرانش گفت: "یه دسته ملخ بیش تر از این برامون میذاشتن... تگرگ هیچی برامون نذاشته. امسال هیچ ذرت یا لوبیایی نداریم..."

آن شب، شب اندوهناکی بود. "اون همه کار، آخرشم هیچی!" "هیچ کس نمی تونه بهمون کمک کنه!" "امسال هممون گرسنه می مونیم..."

اما در قلب تمام کسانی که در آن خانه ی پَرت در میان دره زندگی می کردند، یک امید باقی مانده بود: کمک از جانب خدا.

"با اینکه این چیزی جز خسارت نبود، ناراحت نباشید. یادتون باشه هیچ کس از گرسنگی نمی میره!"

"همه همینو میگن: هیچ کی از گرسنگی نمی میره..."

لنچو تمام شب به تنها امیدش فکر کرد: کمک از جانب خدا که همان طور که به او گفته بودند، چشم هایش همه چیز را می دید حتی چیزی که در اعماق دل کسی باشد.
لنچو مرد سخت‌کوشی بود، مانند یک حیوان در مزرعه ها کار می کرد ولی با این حال نوشتن بلد بود. صبح یک شنبه بعدی، بعد از اینکه خودش را متقاعد کرد روحی محافظ وجود دارد، نامه ای نوشت که خودش آن را به شهر می برد و در صندوق پست می انداخت. آن چیزی جز نامه ای به خدا نبود.
"
خدایا" او نوشت. "اگه به من کمک نکنی، منو خانوادم امسال گرسنه می مونیم. صد سنتاو احتیاج دارم تا دوباره مزرعه رو بکارم و تا وقتی محصول در میاد باهاش زندگی کنم، چون طوفان..."
او بر روی پاکت نامه نوشت "به خدا"، نامه را در جیبش گذاشت و همچنان آشفته به شهر رفت. در اداره پست، تمبری بر نامه چسباند و آن را در صندوق پست انداخت.
یکی از کارمندان که پستچی بود و در اداره پست هم کمک می کرد، در حالیکه از ته دل می خندید پیش رئیسش رفت و نامه ای به خدا را به او نشان داد. او هرگز در طول شغلش به عنوان پستچی، چنین آدرسی ندیده بود.
رئیس اداره پست که مرد چاق و مهربانی بود هم به خنده افتاد ولی سریعا جدی شد و در حالیکه نامه را روی میزش می زد گفت: "عجب اعتقادی! ایکاش منم اعتقاد اونی که این نامه رو نوشته داشتم. مثه اون باور داشتم. با اطمینانی که اون داره، امید داشتم. برای خدا نامه می نویسه! "
پس برای اینکه این اعتقاد شگفت که با نامه ای که نمی توانست تحویل داده شود از بین نرود، فکری به ذهن رئیس اداره پست رسید: به نامه جواب بدهد. اما زمانی که نامه را باز کرد، آشکار بود که برای جواب دادن به آن حسن نیت، جوهر و کاغذ کافی نبودند. ولی او تصمیمش را رها نکرد: از کارمندانش درخواست پول کرد، خودش بخشی از حقوقش را داد و چند نفر از دوستانش مجبور شدند "به عنوان صدقه" چیزی بدهند.
جمع کردن صد سنتاو برای او غیرممکن بود، برای همین تنها توانست کمی بیش تر از نصف پول را برای کشاورز بفرستد. او اسکناس ها را در پاکت نامه ای با آدرس لنچو گذاشت و همراهشان نامه ای که فقط یک کلمه به عنوان امضا داشت را نوشت: خدا.
یک شنبه بعد لنچو کمی زودتر از معمول آمد تا ببیند نامه ای دارد یا نه. خود پستچی نامه را به او تحویل داد در حالیکه رئیس اداره پست با حالت رضایت مردی که کار خوبی انجام داده بود از ورودی اداره اش نظاره می کرد.
لنچو آنقدر که اطمینان داشت، از دیدن اسکناس ها کوچکترین علامتی از غافلگیری هم بروز نداد. ولی زمانی که پول را شمرد عصبانی شد... امکان نداشت خدا اشتباه کرده باشد یا چیزی که لنچو از او درخواست کرده بود را دریغ کند.
لنچو با سرعت کنار پنجره رفت تا کاغذ و جوهر بگیرد. بر روی میز عمومی، با چروک های زیاد ابرویش که به دلیل تلاشی که برای بیان نظراتش بود شروع به نوشتن کرد. وقتی کارش تمام شد، کنار پنجره رفت تا تمبر بخرد. زبانش را به تمبر زد و با ضربه مشتش آن را به پاکت نامه چسباند.
لحظه ای که نامه درون صندوق پستی افتاد، رئیس اداره پست رفت تا آن را باز کند. نوشته این بود:
"
خدایا، از پولی که ازت درخواست کردم فقط هفتاد سنتاوش به من رسید. از اونجایی که خیلی بهش احتیاج دارم بقیشم برام بفرست. ولی برام پستش نکن چون کارمندای اداره پست یه مشت کلاه بردارن.

لنچو."

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692