داستان «اولین وآخرین» نویسنده «جان گالزورثی» ترجمه «سید ابوالحسن هاشمی نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «اولین وآخرین» نویسنده «جان گالزورثی» ترجمه «سید ابوالحسن هاشمی نژاد»ساعت ، شش بعد از ظهر واطاق تاریک بود. تنها چراغ مطالعه روغنی، نورضعیفی روی فرش ترکی ، جلد کتابها ،سرویس قهوه آبی وطلائی روی میز می افکند .اطاق آنقدر بزرگ و تاریک بود که قسمت روشن جلو آتش جائی که کیت دارنت می نشست بنظرآبادی میان کویر می آمد. او بعد از یک روز کاری در دادگاه ،دوست داشت با کفش های راحتی قرمزوکت مخملی قهوه ای قدیمیش درآنجا بنشیند.این دوساعت قبل از شام با کتاب ها ،قهوه ، یک پیپ وبعضی اوقات ،یک چرت ،استراحت او محسوب می شد.وقتی که آنجا می نشست بندرت به کار فکر می کرد.

حالا در حالیکه تنها ،کنار آتش نشسته بود آرزو می کرد کاش تعطیل بود و می زی از مدرسه برمی گشت. دلش برای لبخندهای شاد وچشم های تیره براق دختر جوانش تنگ شده بود.همسرش را سال ها پیش از دست داده بود، و شرک دخترش برای اوخیلی عزیز بود. ناگهان افکارش متوجه برادرش لورنس شد. مرد ضعیفی که دست به دهان زندگی می کرد. چقدر با کیت -که تمام موفقیتش مدیون قدرت اراده اش بود-فرق داشت ! درحالیکه نورچراغ را کم می کرد ،صورتش را به سمت آتش برگرداند وفورا بخواب رفت.

با تکانی از خواب بیدار شد، احساس کرد که کسی در اطاق است.

کیه؟

صدای آهسته ای جواب داد:

«منم ،لری .»

کیت گفت : «خواب بودم ، بیا تو!» از جا یش بلند نشد ، یا حتی سرش را هم بر نگرداند، بلکه منتظر ماند تا برادرش پیش بیاید.اما لری دم در ایستاد، وکیت با تندی گفت :

«خوب ، لری ، موضوع چیه ؟ چرا نمی آئی بنشینی؟»

لری پیش رفت، جلونوررا گرفت، صورتش در تاریکی مثل چهره یک روح سیاه بود.

«مریضی؟»

جوابی جز یک آه بلند، نشنید . کیت بلند شد و گفت:

«موضوع چیه ،لری ؟ جنایتی مرتکب شده ای ؟ که مثل ماهی لال آجا ایستاده ای ؟»

بازهم برای لحظه ای سئوالش بی جواب ماند ، آنگاه ، لری ،من من کنان گفت :

«بله .»

منظورت چیه؟ بیا اینجا ، جائی که بتوانم ببینمت . چه مشگلی داری ،لری؟

لری ناگهان با آه بلند عمیق دیگری خود را روی صندلی انداخت.

گفت: «درست است » « مردی را کشته ام »

کیت بسرعت جلو رفت ، به صورت برادرش خیره شد . فورا فهمید که حقیقت دارد.

گفت : «چرا اینجا می آئی و این را به من می گوئی ؟»

«به کی باید بگویم ؟ کیت ، اینجا آمدم تا بگویی چکار باید بکنم ؟ خودم را تسلیم کنم، یا چه؟ کیت احساس کرد قلبش به شدت می زند، اما خیلی سریع گفت : «به من درباره این قتل بگو.چه موقع اتفاق افتاد؟»

«شب گذشته.»

در چهره لری صداقتی کودگانه بود. همیشه بوده است . کیت گفت :

«چگونه ؟ کجا؟ همه چیز را از اول به آرامی برایم بگو. »

کیت، موضوع این است که مدتی است با دختری آشنا شده ام . پدرش وقتی شانزده سال داشت فوت کرد و اورا تنها گذاشت. مردی به نام والن که درهمان خانه زندگی می کرد با او ازدواج کرد . واندا خیلی زیبا بود . آن مرد بعد از مدتی اورا با یک بچه تنها گذاشت . بچه مرد وواندا هم تقریبا همینطور. گرسنه ماند . والن باردیگر پیدایش شد واو را واداشت به نزد ش برگردد. والن بیرحم اورا بخاطر هیچ آنقدر کتک می زد تا کبود می شد . وبازهم دوباره اورا ترک کرد. لری ناگهان به صورت کیت نگاه کرد و گفت : هرگز با زنی شیرین تر و راستگوتراز او برخورد نکرده ام . زن! او حا لا فقط بیست سال دارد. دیروز وقتی که پیش او رفتم ، آن بیرحم – آن والن – بازهم آنجا بود. وقتی مرا دید به من حمله کرد، نگاه کن ! لری لکه کبود پیشانیش را نشان داد .آن وقت من هم گلویش را در دست هایم فشردم هنگامی که او را رها کردم مرده بود.

کیت با صدای خشنی گفت:

«بعد چکار کردی؟»

«مدت زیادی آنجا نشستیم. واندا چیزی نگفت . جسد را به پائین خیا بان بردم ودر گوشه ای زیر گذرگاهی سرپوشیده انداختم .»

«کس دیگری دید؟»

«نه.»

«و بعد؟»

«پیش واندا برگشتم . تنها و وحشتزده بود. من هم همینطور،کیت.»

«این ها همه کجا اتفاق افتاد؟ آن دختر کجا زندگی می کند؟»

«شماره ۴۲ ،گلاو لین ، سوهو.»

«گلاو لین ! بله – تو روزنامه دیدم !»

کیت اولین خطوط پاراگراف روزنامه بخاطرش آمد:

«امروز صبح جسد مردی زیر گذرگاه سر پوشیده ای درگلاو لین سوهو پیداشد.» پس درست بود. جنایت!

برادر خودم !

«اما چه باعث شد که اینجا بیائی وبه من بگوئی؟»

«این چیز ها را تو می دانی. نمی خواستم او را بکشم

من آن دختر را دوست دارم ، کیت.»

«بنشین باید فکر کنم .»

فکر! اما او نمی توانست فکر کند. شوک خیلی بزرگی بود. سرانجام گفت :

«حالا گوش کن لری . وقتی از خانه من رفتی ، یکراست برو خانه و بیرون نیا تا من فردا صبح بیام پیشت . قول می دی ! »

«قول می دم .»

کیت ادامه داد : «من شام دعوت دارم .حالا باید بروم . اما به فکرش هستم . خودت را کنترل کن .» نگاهی به لری کرد . آن چهره رنگ پریده ، آن چشم ها ، آن دستهای لرزان ! کیت با احساس دلسوزی آمیخته با ترس دستش را روی شانه برادرش گذاشت و گفت :

«شجاع باش !»

او ناگهان فکر کرد :« خدای من ! خودم هم می خواهم ! »

                                                     *               *

                                                             *

لورنس دارنت خانه برادرش را با این عزم راسخ ترک کرد که به خانه برود و در آنجا آرام بماند تا کیت بیاید. او توی دست های کیت بود؛ کیت می دانست چکار کند . کاش می توانست مثل کیت ، استوار ، موفق و رکنی ازشرکت باشد. اما او لورنس دارنت است ومردی را کشته ! او که آزارش حتی به مورچه هم نمی رسید ! نه ! کسی نمی توانست دوست مردی مثل کیت شود حتی اگر برادرش باشد. تنها دوست واقعی لری در تمام دنیا واندا بود. تنها او بود که می دانست و احساس می کرد لورنس چه حسی دارد. واندا، لورنس را تحمل می کرد و او را با هر کاری که می کرد دوست داشت.

                                               II                                                         

ساعت یازده بود که کیت خانه ای را که در آن به شام دعوت شده بود ترک کرد. تاکسی سوار نشد .می خواست قدم بزند و فکر کند. هوا گرم بود دکمه پالتوپوستش را باز کرد.

چه کار وحشتناکی ! نمی توانست این قتل راباور کند . البته که لری نمی خواست این کار را بکند. اما این یک جنایت است ، فرقی نمی کند . مسئله این بود که باید چه توصیه ای به لری بکند تا انجام دهد.سکوت کند و ناپدید شود؟ یا اعتراف کند؟ اما اگر لری اعتراف کند همه مردم اینطورمی فهمند که : «برادر آقای کیت دارنت ، وکیل مدافع معروف شرکت کینگز ، مردی را بقتل رسانده است ....» کیت، از وقتی لری بچه بود مراقب اولین قدم هایش بود. مادرشان هنگام مرگ مسئولیت لری را به اوکه پنجسال کوچکتر از خودش بود سپرد . برادر خودش، مرد شریف ،در زندان! نه ، به او توصیه نمی کند که اعتراف کند. غیر ممکن است !

هنوز هیچکس از این موضوع خبر ندارد .هیچکس ، جز آن دختر.حالا همه چیز به او بستگی دارد. او می توانست مطمئن باشد که آن دختر چیزی نمی گوید؟ ناگهان چیزی به ذهنش رسید . او از خیابانی که وا ندا در آن زندگی می کرد، دور نبود: می توانست برود وبه او بگوید دوست لری است و همه چیز را می داند .

کیت به در خانه واندا آمد و در زد. کسی جواب نداد. دوباره در زد . بازهم کسی جواب نداد .خودش در را باز کرد . همه جا تاریک بود . بعد صدای زنانه ای گفت:

اوه ، توئی لری ! چرا در زدی ؟ خیلی وحشت کردم، چراغ را روشن کن بیا تو عزیزم !

کیت به آرامی جواب داد :« نترسید. من دوست لری هستم. نیآمدم که به شما آسیب برسانم ؛ کاملا برعکس . می توانم بنشینم و صحبت کنم ؟ »

اما آن دختر تکانی نخورد وآهسته گفت :

«شما کی هستید ، لطفا ؟»

او از وحشت آن نجوا تکان خورد و جواب داد:

«برادر لری .»

اونفس راحتی کشید ، جلو آمد و روی نیمکت نشست . با مو های کوتاه و چشم های وحشت زده ، بنظر مثل بچه قد بلندی می آمد. کیت یک صندلی کشید و گفت:

«باید مرا ببخشید که در این ساعت آمدم. می دانید ، لری همه چیز را به من گفت . چه کار وحشتناکی!

«بله ، آه. بله ! وحشتناک، وحشتناک است ! »

این را با چه نا امیدی گفت !

کیت گفت :« شما بنظر خیلی جوان می آئید .»

«بیست سالمه .»

«و شما عاشق برادر من هستید؟»

«برای او می میرم .»

ممکن نبود که تن صدای او،یا نگاه چشم های قهوه ای تیره اش اشتباه کند.

وکیت با کمی لکنت زبان گفت :

«من-من آمده ام تا ببینم می توانید او را نجات دهید. گوش کنید و به سئوالاتی که از شما می پرسم جواب دهید.

وندا آهسته گفت :

«اوه ! به همه چیز جواب خواهم داد.»

«این مرد – شوهر شما – مرد بدی بود؟»

«مردی درنده خو.»

«آیا برادر من قبل از شب گذشته هرگز اورا دیده بود؟»

«هرگز.»

« به لری گفتید که اوچگونه با شما رفتار می کرد؟»

«بله ، اما والن خودش شروع کرد. او لری را زد .»

«این را می دانم . فکر می کنید کسی دید که برادرمن داخل شد؟»

«هیچکس.»

« وقتی بیرون رفت،چه ؟»

«نه . »

«شما چکار کردید؟»

«گریه کردم .»

این با سادگی بدی گفته شد ودر حالی که دست ها یش را بهم می فشرد ادامه داد:

«لری به خاطر من درخطر است .برای او خیلی متاسفم .»

کیت گفت:« به من نگاه کنید ! »اگر وضع از این بد تر شود ، مطمئنید راز برادرم را فاش نمی کنید ؟

گفت : «بله . چشم هایش برق زد .»

کیت ادامه داد :« شما نباید پیش او بروید . و او هم نباید اینجا بیاید.»

لب هایش می لرزید؛ اما سرش را به نشانه تائید تکان داد.ناگهان تقریبا زیرلب گفت:« اورا کلا از من نگیرید . من خیلی مواظب هستم . کاری نمی کنم که به او صدمه برسد ، اما نمی توانم اورا چند وقت نبینم . خواهم مرد . لطفا او را از من نگیرید .»

چند لحظه گذشت تا اینکه کیت گفت : «بگذاریدش بعهده من . او را می بینم . ترتیب کار را می دهم . باید آنرا بعهده من بگذارید . حالا می روم .همانطور که گفتید اگر عاشق او هستید مواظب باشید، مواظب باشید!»

واندا آه کشید ،« بله ! اوه ،بله ! و فقط کمی سرش را تکان داد اما چیز بیشتری نگفت. کیت بیرون رفت.

کیت فهمید ه بود که چه می خواهد . خطر، از آن چیزی که او فکر می کرد، کمتربود . آن چشم ها !آن دختر خودش را وقف لری کرده بود ، هر کس می توانست این را بفهمد . او هرگز راز لری را فاش نخواهد کرد. بله ! لری باید به آمریکای جنوبی بگریزد ،مهم نیست . اما احساس آرامش نمی کرد .

کیت به کارش ، شغلش وآینده اش فکر می کرد . حالا تمام این ها را در خطرمی دید . نه! این چیزها تماما یک رویای وحشتناک بود .

                                                        II I

کیت روز بعد در ساعت معمول بیدار شد . سر صبحانه ،در حالیکه نگاهی به روزنامه صبح می انداخت. به پاراگرافی بر خورد کرد که نوشته بود :« پلیس، سرانجام راز جنایت گلاو لین را فاش کرد و شخص متهم به این جنایت دستگیر شد .»

کیت ابتدا فکرکرد منظور، لری است . برادرش ممکن است دستگیرشده باشد . به خودش فکر کرد. اگر لری دستگیرشده باشد . موضع خودش چه خواهد بود؟ کیت دارن . وکیل مدافع شرکت کینگز، مرد والا مقام !

بخودش فشارمی آورد که آرام باشد . وحشت اصلا کار خوبی نبود . باید نزد لری برود .

کیت ، وارد اطاق لری شد و دید که برادرش روی تخت درازکشیده است . وجودش پر از احساس آرامش بود. پس معلوم شد پلیس شخص دیگری را بجای لری دستگیر کرده است . این دستگیری بهترین چیزی بود که می توانست اتفاق بیفتد . چون نگاه ها را به سمت دیگری سوق می داد و فرصتی بود تا لری بگریزد. آن دخترهم باید برود. اما نه با او.

لری درمیان دود به کیت نگاه کرد و به آرامی گفت :« خوب ، برادر چه تصمیمی گرفته ای ؟»

«لری شما باید فورا فرار کنید. واندا با قایق بعدی می تواند راهی شود. ولی نمی توانید با هم بروید. پول داری؟ »

«نه .»

«من در آمد سالانه را پیشاپیش به تومی دهم .»

آه بلندی جواب اورا داد .

«تو با من خیلی خوبی ، کیت . همیشه خیلی خوب بوده ای . نمی دانم چرا .»

کیت با خشکی جواب داد :

«فردا قایقی به آرژانتین می رود . خوش شانسی ؛ یک نفررا دستگیرکرده اند. تو روزنامه نوشته .»

«چه ؟»

لورنس دستش را روی پیشانیش کشید وروی تخت نشست . و گفت : «به این فکر نکرده بودم.» فکر نکرده بودم که آنها می توانند مرد بیگناهی را دستگیر کنند. این همه چیز را تغییر می دهد.

کیت خیره شد. آسوده از اینکه مرد دستگیر شده لورنس نبود، مرد متهم را کاملا فراموش کرده بود.

فورا گفت : چرا؟ آن مرد بی گناه در خطر نیست . همیشه اول مردی را به اشتباه دستگیر می کنند. این هم قسمتی از شانس است ، همش همین . این به ما زمان می دهد .لطفا از این بابت نگران نباش. بگذارش بعهده من . آماده رفتن شو. ترتیب کارها را می دهم . اینهم مقداری پول . کیت در حالیکه با جدیت تمام به برادرش نگاه می کرد افزود : یادت باشد که دراین خصوص علاوه برخودت باید به فکر من هم باشی .

می فهمی ؟

اوباید سئوالش را قبل از اینکه جواب « بله »دریافت کند تکرار می کرد.

کیت در حالیکه با ماشین دور می شد ،به برادرش فکر می کرد :« آدم عجیبی است ؛ اورا نمی شناسم . هرگز او را نخواهم شناخت ! »

                                                       IV

لورنس دقایق زیادی روی تختش نشسته ، ماند. مرد بی گناه در خطر نیست ! این را کیت گفته بود –وکیل معروف ! می توانست به این گفته اعتماد کند ؟ می توانست با واندا بگریزد و آن مرد را در خطر احتمالی مرگ رها کند ؟

او را امروز محاکمه می کنند .می تواند برود و ببیند . لباس پوشید و بیرون رفت . تو خیا بان روزنامه خرید؛ نام مرد دستگیر شده در روزنامه اعلام شده بود :« جان ایوان ، بدون آدرس .» بله ! باید برود. قبل از اینکه سرانجام وارد دادگاه شود ، یک بار ، دوبار ، سه بار از در ورودی گذشت وبرگشت .

دادگاه شلوغ بود . ناگهان مرد کوتاه قد بدبخت و ژنده پوشی را دید که بین دو پلیس به جایگاه متهم برده می شد .مثل حیوانی که بوسیله سگ های شکاری احاطه شده باشد .

لورنس با وحشت متوجه شد که این هما ن مردی است که متهم به کاری شده است که او خودش انجام داده بود.

شواهد خیلی کوتاه بود .شهادت یک پلیس که متوجه شده بود آن مرد ،ایوان ،چند بار زیر گذر گاه در گلاولین جائی که جسد والن پیداشده ،خوابیده بود.شهادت پلیس دیگر که وقتی ایوان را نیمه شب دستگیر می کند حلقه طلایی که ثابت شده بود متعلق به والن است در جیبش پیدا می کند. پلیس بعد شهادت داد که ایوان به او گفته بود :«بله ؛» من حلقه را از انگشتش بیرون آوردم اما اورا در آنجا مرده یافته بودم !

مرد کوتاه قد مثل طعمه چهار پایان در آن گوشه ایستاده بود ، با چهره زرد غمگین ، مو های خاکستری و چشم های حیران که هر از گاهی به میان جمعیت نگاه می کرد. بعد فرمان آمد او رابه بازداشتگاه بر گردانند . اورا بیرون بردند.

لورنس با عرق سرد روی پیشانیش ، نشست. پس این مرد بیجاره فقط حلقه را برده بود ، و حالا متهم به قتلی شده بود که خودش مرتکب آن بود. بجز او یعنی لورنس دارنت کسی این را نمی دانست.

                                                   *                 *

                                                                         *

لری ، کیت را مقابل خانه خودش دید که از تاکسی پیاده شد. با هم به درون خانه رفتند اما هیچکدام ننشستند .

کیت کفت : «بیا این هم پول . اطاقی توی آن قایق هست برو وجا ی خودت را رزرو کن .»

«کیت ، من قصد دارم که بمانم .»

لری ،به من نگاه کن . هیچ اتفاقی برای آن مرد نمی افتد .این را از ذهنت بیرون کن .

لورنس لبخند زد .

«تو می خواهی که من بگریزم و آبروی تو را نجات دهم ؟ پولت را توی جیبت بگذار وگرنه آنرا توی اتش می اندازم . بیا بگیرش .» کیت پول را پس گرفت .

من هنوز هم بنوعی شرف دارم ،کیت . نمی توانم بروم ومرد بیچاره بی کناه را که به کاری متهم شده که انجام نداده رها کنم .

صورت کیت قرمز شد . پس چکار می خواهی بکنی ؟

لورنس سرش را پائین انداخت .

«نمی دانم چکارکنم ، فعلا هیچی . کیت ، من خیلی متاسفم خیلی .»

کیت نگاهی به او انداخت و بدون اینکه چیز دیگری بگوید رفت .

                                                     *             *

                                                             *

اگر چه لورنس به کیت قول داده بود که واندا را نبیند این نتوانست باعث شود که نزد او نرود . حالا او نگران تنها عشق زندگیش یعنی واندا بود . هما ن بعد از ظهر به خانه او رفت و همآنجا ماند .

آن چندهفتهٔ تقریبا خوشحال ترین هفته ها از زمان جوانیش بود . عاشق آن دختر بود . آن دختر هم عاشق او بود .او می دانست که واندا هیچگاه او را تر ک نخواهد کرد . یک روز بعد از ظهر به او گفته بود : « اگرتو بمیری ، من نمی توانم به زندگی ادامه دهم.» این کلمات همیشه توی گوشش صدا می کرد.

زمان می گذشت ؛ لری می دانست که روز محاکمه نزدیک است . او هرگز به دیدن کیت نرفت ، هرگز نامه ای هم برای او ننوشت . بندرت به او فکر می کرد . اما هرروز روزنامه می خرید و با هیجان ستون های آن را نگاه می کرد.

                                                              ٰV              

دربعد از ظهریکی ازروز های ژانویه ،کیت در حالیکه از دادگاه های حقوقی بیرون می آمد روی پوستری این کلمات را دید. جنایت گلاو لین . محاکمه و رای. کاملا آرام در پیاده رو شلوغ ایستاد . نا توان ، واقعا ناتوان از خرید روزنامه . اما صورتش مثل یک تکه آهن بود وقتی که سرانجام یک پنی بیرون آورد و روزنامه را خرید. در روزنامه خواند : جنایت گلاو لین . هیئت ژوری ، متهم را گناهکار شناخت . مجازات مرگ ، تصویب شد.

اولین احساسش عصبانیت ساده بود . مرد بی گناهی به خاطر کاری که نکرده به مرگ محکوم می شود.

چه وحشتناک ! ودرعین حال ترس از خطر،بر او مستولی شده بود .

رفت تا فورا برادرش را ببیند . لورنس خانه نبود ، کیت نزد واندا رفت . آن دختر در را به روی او باز کرد.

«می دانی برادرم کجاست ؟»

«نه .»

«می فهمم . اما او حالا اینجا زندگی می کند ؟»

«بله .»

«آماده ای هر زمان از اینجا بروی ؟»

«بله ،آه بله !»

«و او ؟»

او آهسته جواب داد :

«بله ؛ اما آن مرد بیچاره .....»

آن مرد بیچاره یک دزد است .ارزش توجه ندارد.

«آه ،» واندا آهی کشید. اما من برای او متاسفم . شاید او گرسنه بوده . منهم گرسنه بوده ام . آنگاه شما کاری می کنید که هرگز نمی کردید.من اغلب به اودر زندان فکر می کنم . این محاکمه ! تمام شد ؟

«بله .»

«رای چه بود ؟»

«گناهکار.»

کیت لحظه ای گمان کرد که واندا دارد از هوش می رود . دستش را توی دست های خودش گرفت .

و گفت :« گوش کنید .»« به من کمک کنید، نگذارید لری از دید شما پنهان شود . ما می با یست وقت داشته باشیم . به شما می گویم .باید نگذارید لری تسلیم شود .

می فهمید ؟

«بله ..... اما اگر او تا حالا تسلیم شده باشد ؟»

این فکر به ذهنش آمد :« خدای من ! اگر لری واقعا پیش پلیس رفته باشد ! هر لحظه ممکن است آنها به اینجا بیآیند .

کیت ناگهان صدای کلید را توی قفل شنید . لورنس خودش بود . چهره اش نحیف و رنگ پریده بود .به آرامی گفت :

سلام ، کیت .

کیت پرسید :«روزنامه ها را دیده ای ؟ لورنس سر تکان داد .انتظارش را داشتم . می بایست وقت داشته باشیم تا ببینیم چکار می توانیم بکنیم . حرف مرا می فهمی ، لری ؟ می بایست وقت داشته باشیم . »

تنها فکر او این بود که لری و واندا فورا فرار کنند . اما جر‌ٔات گفتنش را نداشت .

گفت :«به من قول بدهید که کاری نمی کنید . که تا فردا که شما را می بینم از خانه بیرون نمی روید . به من قول بدهید .»

لورنس جواب داد :« قول می دهم .»

کیت با گفتن اینکه من قول شما را قبول دارم و به آن اعتماد می کنم ، ازخانه بیرون رفت .

                        VI                                                                      

کیت تمام بعد از ظهربه برادرش فکر می کرد . آیا لری به قولش عمل می کند؟ برای صرف شام به کلوب رفت ؛ آنجا که نشسته بود متوجه شد که نمی تواند تا فردا صبر کند . وقتی تصمیم گرفت برود و لری را بار دیگر ببیند که دیگردیر شده بود .

او در زد ، اما کسی نیامد . آیا آنها واقعا بیرون رفتند ؟ دلش فرو ریخت . در را باز کرد و داخل شد .

صدازد، لری ! لری !

هیچ جوابی ، هیچ حرکتی نبود !

آنها را دید که هر دو آرام روی تخت دراز کشیده اند . مست بودند؟ به خواب رفته بودند؟ شانه برادرش را گرفت و آنرا بشدت تکان داد .سرد بود . نفس نمی کشید ! حیات نداشت ! کیت لرزید مجبور شد صندلی را بگیرد تا نیفتد . نا گهان پاکت نامه ای را روی میز دید. خم شد و آن را خواند « لطفا این را فورا به پلیس بده . لورنس دارنت .» آن را توی جیبش گذاشت . تنها فکری که به ذهنش خطور کرد این بود که« چیزی در این مورد نمی دانم .باید بروم !»

او واقعا وقتی به خودش آمد که در دفترکارش بود . آنجا با دستی لرزان ، پاکت را باز کرد :

من ،لری دارنت ،در حال مرگ با دستان خودم . اعلام می دارم که در شب ۲۷نوامبر ،در گلاو لین مرتکب جنایت شده ام ......

کیت خواند و خواند تا به آخرین کلمه ها رسید .

«ما نمی خواستیم بمیریم . جدائی را هم نمی توانستیم تحمل کنیم . نمی توانستم اجازه دهم که مردی بی گناه به خاطر من حلق آویز شود. چاره دیگری نداشتم . لطفا ما را با هم دفن کنید .»

«لورنس دارنت »

« ۲۸ژانوی .»

کیت به مدت پنچ دقیقه با کاغذهائی که در دستش بود ایستاد .درحالیکه ساعت تیک تیک می کرد وباد، بیرون ،توی درخت ها زوزه می کشید . نشست تا نامه را دوباره بخواند .کاغذ ها از دستش افتاد ....

اگر او اجازه می داد که این اعتراف نامه به دست مقامات برسد معلوم می شد که او ازتمام قضایا طی این دوماه اطلاع داشته است . این خود موجب می شد که شغلش ، زندگی اش ،زندگی دختر جوانش ، اعتبار خودش ، آینده با اهمیتش را از هم بپاشد . بگذار این این مرد حلق آویز شود ! اما او ،کیت، باید نجات پیدا کند !

با یک حرکت ناگهانی آن نامه را توی آتش انداخت . دید که شعله آتش دراطراف ورقه های کاغذ زبانه کشید.

سوخت ! دیکرشکی باقی نماند ، دیگراثری از این ترس فرساینده نبود .چهره اش سخت و تیره شده بود.

به پیش !اما نه مثل لری ! به پیش !

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692