داستان «خداحافظ» نویسنده «آلبرتو موراویا» مترجم «سید ابوالحسن هاشمی نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «خداحافظ»  نویسنده «آلبرتو موراویا» مترجم «سید ابوالحسن هاشمی نژاد»پورتولونگونه ، قلعه ای قدیمی است که در با لای صخره ای مشرف به دریا قرار دارد .روزی که از آنجا بیرون آمدم باد مدیترانه می وزید ، باد شدیدی که نفس را می گرفت ،آفتاب درآسمان صاف، چشم را کور می کرد. شاید بخاطرباد وآفتاب ویا به دلیل آزادی از زندان ، احساس گیجی می کردم . با این احوال ، وقتی که از حیاط قلعه عبورکردم، رئیس را که در آفتاب ایستاده بود دیدم . در صحبتی کوتاه ، تنها توانستم فریاد بزنم : " خدا حافظ آقای رئیس" . فورا زبانم را گاز گرفتم زیرا فهمیدم که نیازی به آن خدا حافظی نبود ،می توانست تصور کند که من قصد دارم دوباره به زندان برگردم یا متقاعد شده ام که دوباره به آنجا بازخواهم گشت .

رئیس ،مرد خوبی بود ،لبخندی زد و زود دوید ، برایم ژست خدا حافظی گرفت ، وگفت: "می خواهی بگوئی :خدا نگهدار" .و من تکرار کردم ."بله ،خدا نگهدار، آقای رئیس؛" اما حالا دیگر دیر شده بود؛ حرف احمقانه ای زده بودم ودیگر کاری نمی شد کرد.

آن خدا حافظی در تمام طول سفرو بعد هم در رم مدام در گوشم صدا می کرد.با من درخانه چه رفتاری شد. معلوم است ، از جانب مادرم شاید پذیرائی محبت آمیزی شد. اما رفتار دیگران بدتر از آن چیزی بود که تصورش را می کردم. برادرم ،پسرک بی مخی بود، داشت برای مسابقه فوتبال بیرون می رفت وفقط به من گفت : "اوه ، خدا نگهدار، رودولفو؛" خواهرم ، آن دختره جلف ، فورا از اطاق بیرون پرید و فریاد زد که اگر من در خانه بمانم اوازخانه خواهد رفت .پدرم که هیچگاه صحبت نمی کرد، چقدر خودش را مقید می دانست که به من یاد آوری کند که جایم در کارگاه نجاری محفوظ است . اگر می خواستم همان روز هم می توانستم شروع به کار کنم . خلاصه همه رفتند ؛ من و مادرم تنها در خانه ماندیم .او در آشپز خانه بود، ظرفهای غذا را می شست .مادرم ریتا، مقابل ظرفشوئی ، کوتاه قد وژولیده بود، باموهای خاکستری نامرتب . بخاطر روماتیسم ، یک جفت کفش راحتی بزرگ نمدی به پا داشت. درحالیکه پشقاب ها را آب می کشید شروع به نصیحت من کرد.حقیقت را بگویم، با وجود اینکه دوست داشتم به آن نصایح گوش کنم ،اما برای من از فریادهای خواهرم یا بی تفاوتی برادر و پدرم بدتر بود . چه چیزهائی به من می گفت ؟ چیزهائی که تمام مادرها می گویند، معمولا بدون در نظرگرفتن اینکه در این مورد خاص، حق به جانب من بود .من بخاطر دفاع از خودم زخمی شدم. طوری که اگر شهادت دروغ گولیلمو نبود می توانستم آنرا در دادگاه ثابت کنم . مادرم می گفت:" پسر عزیزم می بینی که خودخواهی، ترا به کجا کشانده ؟به تنها کسی که تورا دوست دارد،به مادرت، گوش کن ،به اوکه در نبود توبیشتر از مریم مقدس محزون رنج برده است. خودخواهی را رها کن. در زندگی بهترا ست چیزی راصد نفرتحمل کنند تا یک نفرتنها..... نمی دانی کسی که از شمشیر زخم می خورد ازشمشیر می میرد؟ حتی اگر حق به جانب تو باشد با این خود خواهی، مقصر جلوه می کنی. بر عیسی مسیح کبر فروختند ،اورا به صلیب کشیدند.اما او تمام دشمنانش را بخشید...وتومی خواهی بالاتر از او باشی!" وکلی از این حرف ها زد.چه می توانستم به مادرم بگویم ؟ بگویم که حقیقت نداشت؛ که آنها بودند که با من خودخواهی کردند ؛ که مقصر،آن گولیلموی حقه باز بود.که کس دیگری باید به جای من به زندان می رفت ؟ بالاخره ترجیح دادم که بلند شوم واز خانه بیرون بروم . به کارگاه نجاری درخیابان سن تئودورو رفتم. جائی که پدرم وکارگران دیگر منتظرم بودند .اما تمایلی به آن نداشتم . در همان روز ورودم ، مثل ایتکه هیچ اتفاقی نیفتاده باشد،دوباره کتم را به میخ زدم و لباس کاررا با لکه های چسب وروغنی که دو سال پیش برایم دوخته بودند ،پوشیدم . بدون اینکه به چیزی فکرکنم ،می خواستم از آزادیم لذت ببرم و یک باردیگر رم را ببینم . به کارهای خودم فکر کنم. بنا بر این، تصمیم گرفتم که آن روزبه گردش بروم وصبح روز بعد کار را شروع کنم. در خیابان جولیا، زندگی می کردیم .از خانه خارج شدم وبه طرف پل گاریبالدی براه آفتادم.

.درزندان، فکر می کردم که ، هنگام آزادی ،بار دیگر در رم،لااقل در روزهای اول ،چیزها به طرزخاصی ، با حسی که سعی می کردم بار دیگر آن ها را ببینم، یعنی شاد ،تازه ،زیبا ، اشتها آور، بنظر خواهند رسید .برعکس اینطور نبود ،حتی احساس نمی کردم که مدت طولانی در بندر لونگونه بودم ، بلکه ، تصور می کردم چند روزی را در حمام های لاددیسپولی گذرانده ام . یکی از روز های معمول باد سام رومی بود با آسمانی برنگ کهنه چرک وهوای گرفته ، رخوت، حتی در سنگ های خانه ها هم دیده می شد. در حالیکه قدم می زدم همه چیز را دوباره مثل اول و مثل همیشه یافتم ، بدون تازگی و نشاط. گربه ها در کنار کوچه ها دراطراف زباله ها پراکنده بودند . توالت های سرپائی با کاسه های خشک ، نوشته های روی دیواربا مرده باد وزنده باد؛ زن ها بیرون ازمغازه ها نشسته با هم صحبت می کردند ؛ کور و لنگ ها، روی پله های کلیسا ؛ گاری ها با انجیرخشک و پرتقال؛ روزنامه ها با مجلات مصور پرازهنر پیشه های آمریکائی . تازه،بنظرم می آمد که مردم چهره های واقعا عبوسی داشتند: یکی با دماغ خیلی دراز،یکی با دهان کج ،یکی با چشمان ورم کرده ، یکی با چهره خسته . خلاصه ، رم مثل همیشه بود ورومی ها هم همینطور ، درست همانطور که آنها را ترک کرده بودم ، بهمانصورت هم دوباره آنهارا دیدم .به پل گریبالدی رسیدم .از نرده ها خم شدم و رود تورهTevere را تماشا کردم،همان توره همیشگی ،زولال ، با لا آمده و خا کستری رنگ با قایق های لنگر انداخته انجمن قایق رانی ، مردان چاقالوی شلوارک پوش که با پاروهای ثابت تمرین می کردند و بیکاران عادی هم آنها را تماشا می کردند. برای اینکه حال و هوایم عوض شود، از پل گذشتم و درترا ستورهTrastevere به میخانه ولتاری هاvelletrana رفتم، می فروش ، جی جی ، تنها دوستی بود که من در این دنیا داشتم . گفتم رفتم تا حال وهوایم عوض شود؛ درحقیقت به طرف مغازه چاقو تیزکنی گولیلموهم ، که فاصله کمی با میخانه داشت، کشیده شدم . در واقع ، بمحض اینکه از دورنگاهی به آنجا انداختم ، خونم بجوش آمد ،ابتدا احساس داغی کردم وبعد یخ زدم ، مثل این بود که داشتم بیهوش می شدم .

وارد میخانه شدم ، در آن ساعت، خلوت بود ، رفتم در گوشه تاریکی نشستم و جی جی را،که پشت بار ایستاده بود و روزنامه می خواند ، آهسته صدا زدم . او آمد و تا مرا شناخت ، فورا درآغوشم گرفت ، بی اختیار، تکرار می کرد که از دیدنم خیلی خوشحال شده است . ومن احساس شادی می کردم چون بجز مادرم ، این اولین مسیحی بود که در برگشتنم کمی به من ابراز علاقه می کرد .ساکت نشستم،چشمانم پر از اشگ بود. و او ،بعد از چند جمله ای در مورد اوضاع احوال ، شروع کرد و گفت: " رودولفو کی به من گفت که تو دوباره باید برگردی؟ آه ، بله ،گولیلمو." چیزی نگفتم ، اما با این اسم احساس کردم که بهم ریختم .جی جی ادامه داد: "کی میداند که چطوری فهمیده ..... البته که آمد به من گفت، با چهره ای.... می تر سید، معلوم بود . بدون اینکه چشمم را بردارم ، گفتم " ترس از چه ؟ شاید حقیقت را نگفته؟ وظیفه شاهد بودن را آنجام نداده است ؟ تازه ،این ژاندارم ها نیستند که از او حمایت می کنند؟ جی جی روی شانه هایم زد:"رودولفومثل همیشه ای ، اصلا تغییر نکردی......خوب ، او با شناختی که از شخصیت تو داره می ترسه......می گفت او فکر نمی کرده که به تو آسیب برساند : به او اعلام کرده بودند که حقیقت را بگوید و او گفته." حرفی نزدم ؛ و جی جی بعد از لحضه ای دوباره شروع کرد: "اما می دانی که من واقعا متاسفم از اینکه دو نفر مثل تو وگولیلمورا می بینم که ازهم می ترسند وازهم متنفرند ؟ بگوببینم ،می خواهی به او اطمینان دهم ؟ بگویم که تومشگلی با او نداری واو را بخشیده ای؟" داشتم می فهمیدم که تا کجا می خواهد از او حمایت کند، جواب دادم :" هیچی بهش نگو ". با هوشیاری فهمید. چرا ؟ بعد از این همه مدت؟ هنوز با او مشکل داری ؟

گفتم "زمان وجود ندارد" " امروز آمده ام و مثل این است که دیروز اتفاق افتاده باشد"....برای احساسات، زمان وجود ندارد". " " او تاکید می کرد "مزخرفه " " مزخرفه ، نباید این طورپا فشاری کنی ....برایت چه اهمیتی داره ؟......این ترانه را شنیده ای : آنچه که اتفاق افتاده ،افتاده ،کی با تو مشکل داشته، داشته ، بیا گذشته را فراموش کنیم ؛ گوش کن ، گذشته را فراموش کن ، بنوش و دردها را از یاد ببر" جواب دادم : " تا آنجا که به نوشیدن مربوط است می نوشم : خیلی خلاصه گفتم :نیم لیتر دیگر بیار......" تن صدا یم سرد بود، و او، بدون اصرار بیشتر، بلند شد و رفت که شراب بیاورد.اما موقعیکه برگشت ، نمی خواست فورا برایم مشروب بریزد و در حلیکه خمره را کنار گرفته بود، مثل اینکه می خواست برای من شروطی بگذارد، با جدیت پرسید:"رودولف ، مگر می خواهی دیوانگی کنی؟" جواب دادم :"بریز نگران نباش" پا فشاری کرد:" وبعد به فکرفرو رفت و گفت : "گولیلمو، مرد بیچاره ایست ،خانواده دارد، زن و چها ربچه دارد.....کمی هم درک لازم است . تکرار کردم :"بریز ، و به کارهای من دخالت نکن." این بار هم ریخت، اما آرام آرام، مدام به من نگاه می کرد.به او گفتم :" یک گیلاس بگیر .......با هم بنوشیم .....تو تنها دوستی هستی که من در این دنیا دارم." فورا قبول کرد،یک گیلاس پر کرد،نشست و دوباره شروع کرد:" همینه ، برای اینکه دوستت هستم، می خواهم بگویم اگر به جای تو بودم چه کاری انجام میدادم ؛ خود به خود پیش گالیلمو می رفتم و می گفتم . هر چه شده شده،مثل دو برادر همدیگر را در آغوش بگیریم، و دیگرحرف نزنیم."گیلاس را روی لبش نگه داشته به من خیره شده بود.جواب دادم: " ضرب المثل کارد و پنیررا نمی دانی ؟ ". در این لحظه دو مشتری وارد شدند، و او ، بعد از اینکه گیلاس را یک نفس سر کشید ، مرا تنها گذاشت.

نیم لیتررا، در حالیکه فکر می کردم ، به آرامی نوشیدم. این حقیقت که گولیلمواز من می تر سد، مرا آرام نمی کرد ، برعکس،نمی دانم چه خشمی درونم را شعله ور می ساخت .فکر می کردم" بی غیرت از من می ترسد" وگیلاس شیشه ای ضخیم را محکم در دستم فشردم ،مثل این بود که گردن گولیلمو را می فشردم. به من گفته بود که واقعا تر سو است، بعد از اینکه با شهادت دروغش مرا متهم کرده، حالابه جی جی سفارش می کند تا واسطه شود که اورا ببخشم. به این ترتیب نیم لیتر مشروبم راتمام کردم و دومی را سفارش دادم. جی جی برایم آورد و گفت:" حالت بهتر شد؟ بهش فکر کردی؟" جواب دادم :"خوبم وبهش فکر کردم." جی جی در حالیکه شراب می ریخت گفت : " در این موارد باید آرام پیش رفت....نگذارکه تابع احساسات شوی ....تو جانب حق هستی،در این بحثی نیست ،درست بهمین خاطرباید نشان دهی که بخشنده ای."دیگر نتوانستم حتی به تندی حرفم فکرکنم و گفتم: " گولیلمو با توپنهانی زدو بند دارد."   او ناراحت نشد وبا صداقت جواب داد:"چه زدوبندی؟ من دوست هر دوی شما هستم....دوست داشتم که آشتی کنید ......همین".

دو باره شروع به نوشیدن کردم . خوب شاید به خاطر تاثیر شراب،فکرم از گالیلمو متوجه خودم شد و به تمام آنچه که در دو سال گذشته به من رفته بود ،رنج هائی که کشیده بودم و ستم هائی که به من روا داشته بودند، فکر کردم ؛ چشم هایم پر از اشگ شد ،چقدر دلم برای همه چیزمی سوخت،به حال خودم ، برای برگشت به جای اول، چه بد بختی بودم بدون حق و نا حق ،مثل خیلی ها؛ گالیلمو هم بد بختی بود مثل من ؛ جی جی هم بد بخت بود؛ پدرم ، برادرم ، خواهرم ومادرم همه بد بخت بودند. حالا گالیلمو را می دیدم با چشمانی عجیب و کم کم متقاعد می شدم که شاید حق با جی جی بود. به نفعم بود که بخشندگی نشان دهم و او را ببخشم . با این کار، بنظرم می رسید شاید مرا دو برابر گذشته دوست بدارد.؛ خوشحال بودم که این فکربه ذهنم آمد چون ، با وجودی که در ذهنم بخشیدن ،بهتر از انتقام بود، اما تا قلبم به من نمی گفت هرگز نمی توانستم این کار را انجام دهم . اما ، حالا ، می ترسیدم که این انگیزه خوب ازدستم برود ؛فهمیدم که باید فورا این کار را آنجام دهم. نیمه دوم شراب هم تمام شد ، صدا زدم :"جی جی ،یک لحظه بیا اینجا."

آمد و فورا بهش گفتم : "جی جی ، در نهایت حق با توبود : بهش فکر کردم، اگر می خواهی آماده ام، نزد گولیلموبرویم. " جواب داد :" بهت نگفتم ؟ این راکمی انعطاف و کمی شراب صادق وقلب است که می گوید. " چیزی نگفتم ، همه اش ناگهانی شد، صورتم را توی دست هایم گرفتم وشروع به گریستن کردم . خودم را دوباره دربندر لانگونه می دیدم ، در کارگاه زندان ، با پیژامای زندانی با اعمال شاقه ، که تخته های تابوت را رنده می کردم ،در زندان همه، کار می کردند، تمامی تا بوت های مردگان از بخش نجارها به پورتو فرایو وشهرهای دیگرالبا فرستاده می شد. وقتی به خاطرم می آمد که در اثنای ساختن این تابوت ها آرزو می کردم کاش یکی از آنها مال من بود، می گریستم.

در این احوال ،جی جی روی شانه هایم می زد و تکرار می کرد:" شجاع باش ، بهش فکر نکن، حالا دیگر همه چیز تمام شده است. " بعد از لحظه ای افزود: " پس نزد گولیلمو برویم ؛یکدیگر را مثل دو دوست درآغوش بگیرید و بعد اینجا بیائید وبا هم گیلاس آشتی را بنوشیم.اشک هایم را پاک کردم و گفتم: "نزد گولیلمو برویم".

جی جی از میخانه بیرون آمد ومنهم به دنبالش رفتم. پنجاه متری را طی کردیم و بعد از آن طرف خیابان ، بین نانوائی ومرمر تراش ، مغازه چاقو تیز کنی نمایان شد .گولیلموهم تغییری نکرده بود:کوتوله ، کودن ، چاقالو وطاس با چهره ملیح بین یهودا و مقدسه کلیسا ، فورا او را شناختم، نیمرخ داخل مغازه ایستاده بود ،مشغول تیزکردن چاقوبا دستگاه چاقو تیزکنی بود، وآنچنان در فکر ساختن دوباره تیغه چاقویش بود وآنرا زیرقطرات آب می غلتاند و می غلتاند که متوجه ورود ما نشد. بمحض اینکه اورا دیدم ، احساس کردم که خونم بجوش آمد؛ و به این نتیجه رسیدم که آنطور که جی جی می خواست نمی توانستم او را دراغوش بگیرم . درآغوش گرفتن او ، برخلاف میلم ، فرصتی برای گاز گرفتن وکندن گوشش بود.جی جی، با خوشحالی ، گفت :"گولیلمو ، رودولفو، اینجاست،آمده که دستت را بفشارد ....هرچه بوده بوده ....." گالیلمو رویش را برگرداند و دیدم که رنگش پرید و به ته مغازه پناه برد. در حالیکه جی جی مارا تشویق می کرد و می گفت :" زود باشید......همدیگر را بغل کنید ودیگر حرفی نزنید"، احساس کردم چیزی تو قلبم فرو رفت ، وچشم هایم سیاه شد.فریاد زدم : ترسو، مرا تباه کردی." و خود را به طرف او پرتاب کردم ،می خواستم گردنش را بگیرم . اوکه واقعا آدم ترسوئی بود، فریاد کشید و به ته مغازه گریخت. کار بدی کرد، چون با تمام آن قفسه های پر از چاقو هر قدیسی هم ممکن بود در این کشمکش آسیب ببیند ، فکرش را بکنید ،من یک سالی بود که منتظر این لحظه بودم .جی جی فریاد می زد:" رودولفو بایست .....نگهش دار؛ "گولیلمو مثل خوکی که سرش را می برند فر یاد می زد؛ ومن چاقوئی از میان آنهمه چاقو بیرون کشیدم ،و به طرفش پریدم .قصدم این بود که به پشتش ضربه بزنم . اما اوبرای حفاظت از خودش برگشت . و من به سینه اش زدم. در این اثنا در حالی که خیزبرمی داشتم که ضربه دیگری به او بزنم، کسی بازویم را بزور چسبید. و بعد خود را بیرون مغازه یافتم.در حالیکه از هر طرف، مردم مرا محاصره کرده بودند و فریاد می زدند ودر گیرودار نزاع ، سعی می کردند به صورت و شانه ام بکوبند.

به رئیس پورتو لونگونه گفته بودم:" خدا حافظ" و در واقع آن شب خود را به اتفاق سه نفردر سلول رجینا کوئلی یافتم.داستانم را برای اینکه درد دلی کرده باشم، تعریف کردم و یکی از آنها که بنظر می رسید دانا تر باشد گفت :" برادر عزیز وقتی گفتی:" خدا حافظ" ، این ضمیر نا خود آگاه تو بود که صحبت می کرد... تو قبلا می دانستی که این کار را انجام می دهی." شاید حق با او بود که حرف هائی می زد که فهم آنها خیلی مشکل بود.لاقل می دانست ضمیر نا خود آگاه چیست.اما با همه این حرف ها حالا توی زندانم . این بار باید به آزادی بگویم : "خدا حافظ".

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692