داستان «بن بست» نویسنده «زیاد سلیم اوغلو» مترجم «پونه شاهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «بن بست» نویسنده «زیاد سلیم اوغلو» مترجم «پونه شاهی»

الاغ بین سنگها گیر افتاده بود . اگه از عرب نیازی نبود ما اصلا" متوجهش نمی شدیم ولی با سرو صدای عرب نیازی نگاهمون به اونطرف معطوف شدکه داد می زد:

-       آهای بچه ها این الاغه رو ببینید وسط این جهنم چیکار میکنه ؟؟؟؟

ما برای شنا کردن جایی کدر دریا انتخاب کرده بودیم که پشت جزیره و نزدیک روستای دور افتاده ای بود که کمتر کسی گذرش به اونطرف می افتاد.

من و نیازی عرب و سعیم شکارچی و زکی بداخلاقه و احمد خوبه با هم بودیم . شکارچی معتاد این دریا با صخره های سنگی شده بود و به اصرار اون این راه رو اومده بودیم . دهان عربه هنوز باز بودو داد می زد :

اآهای بچه ها این الاغه چیکار داره وسط این سنگا ؟آخه چطوری اومده ؟ ازصخره ها چطوری پریده ؟

عرب گفت :احمق آخه عقل تو به فکر اون می رسه که چی بوده توش ؟ دلش گفته بپر فکرش کار نکرده رو الوارها و تخت چوبها پریده و زخمی کرده خودشو و از چشم صاحبش هم پنهون مونده .

واقعا" الاغ در جایی ایستاده بود که عقل قد نمی داد که از کجا به اینجا اومده . از یک طرف تخته ها و الوارهایی که لب پرتگاه صخره ای بود و از طرف دیگر سنگهای ناهموار و زیادی که جهت دیگه ی صخره بود و از سمت دیگه دریا ؛ راه رو بسته بود . الاغ بین پرتگاه و سنگها و دریا گیر افتاده بود بی هیچ حرکتی با تمام قامت ایستاده بود .

زکی بد اخلاقه ابرو بالا انداخت که : اولین باره که یک الاغو اینقدر مغرور دیدم اصلا" نترسیده و از خودشم متشکره

شکارچی گفت : من الان اونو حرکت میدم .

و یک سنگ از روی زمین برداشت .

درست لحظه ای که الاغ رو نشانه گرفته بود احمد خوبه دستش رو گرفت و گفت :

دست نگهدار , حیوون زبون بسته رو زخمی میکنی .

شکارچی گفت : بابا تو هم همیشه تو هر کاری مانع میشی مادرت تو رو برای ضمانت ممانعت از انجام شدن کارا تو دنیا؛ بدنیا اورده.

و در همین حین سنگ رو نشانه گرفته و با سرعت پرت کرد . سنگ جلو تر از الاغ به زمین اصابت کرد . الاغ تکون نخورد . نیازی عرب شروع کرد به کر کر خندیدن .

و داد زد : زنده باد شکارچی واقعا" که شکارچی هستی سنگو بطرف الاغ درست نشونه نگرفتی ببین پسرم چطوری هدفگیری می کنند و یاد بگیر .

عرب از زمین یک سنگ بزرگ برداشت و با انگشتهای بلندش ضخامت و بزرگی سنگ رو برانداز کرد بعد لبهاشو کج و معوج کرده و یه چشمش رو بست و سنگ رو چرخوند و با سرعت پرتاب کرد.

سنگ خورد به شکم الاغ و صدای برخورد سنگ با شکم الاغ و صدای تکون خوردن الاغ یکی شد .حیوونکی بطرف جلو حرکتی کرد و یه دفعه لنگید و ایستاد . پای عقب سمت راستشو رو زمین نمی تونست بذاره .

شکارچی داد زد:                 

واااای پای این بدبخت شکسته بوده که اینجا بی صاحب ولش کردن

احمد خوبه با کنایه گفت : زود باشید ببینم سنگ بندازید حالا دیگه منعتون نمیکنم

عرب گفت : دستم می شکست و سنگ نمیزدم بهش

زکی بداخلاقه گفت : کدوم خری این الاغ و اینجا ول کرده ؟

دیگه لذتی برای شنا در دریا و دراز کشیدن زیر نور خورشید نمونده بود . به یکباره اثری از قهقهه ها و خنده هامون باقی نموند گویی کسی با چاقو خنده هامونو بریده و قطع کرده بود .

اینجا وسط این همه زیبایی یک موجود زنده رو برای مردن رها کرده بودند.انسانیت مهربانی و غیره و ذالک همه ساختگی بود .

همیشه سکوت کردیم و همه ی اینها ساختگی بود.

این خطای همیشگی ما بودکه از موجودات برای بدست اوردن پول بیشتر استفاده کردیم و بس ؟

طرف کدوم دیوثی بوده که بخاطر سه کروش یک فشنگ خرج این حیوون نکرده و اینجوری اینجا رهاش کرده تا از گرسنگی و تشنگی و درد ذره ذره آب بشه و بمیره .

گلفروشی های آدا یکی یکی جلو چشمم رژه می رفتند بیفایده بود .کسایی روکه می شناختم یکی یکی از جلو چشم می گذروندم ولی بیفایده بود. اونا رو از جلو چشمم بگذرونم و نگذرونم بیفایده ست .هیچ چیزی تغییر نمیکنه الاغ روزها اینجا با مرگ مجادله می کرده و کسی نبوده آبی به این حیوون بده ؟

قبل از گفتن این حرفها هم از تشنگی هلاک شده بود .

شکارچی گفت : ببین از الان کارش تموم شده ست حیوونکی ببین چطوری تلو تلو می خوره .

احمد خوبه گفت : یه چیزی پیدا نمی تونیم بکنیم یه جوری به این حیووون کمک کنیم بچه ها ؟

زکی بد اخلاقه گفت : دستمون بهش نمی رسه کاری ازمون بر نمیاد . و قضیه رو فیصله داد و ادامه داد حالا آه و اوه تون روتموم کنید و از اینجا که رفتیم فراموش کرده و بریم دنبال کیف و لذتمون دیگه نه الاغ پا شکسته تو فکرمون بمونه و نه چیز دیگه یی . پسرم تو هم مواظب با شی که پات نشکنه اگه نه می ری جایی که نمی بیننت .

عرب نیازی گفت : هیچی نباشه می تونیم حداقل یه راهی پیدا کنیم براش آبی چیزی ببریم

شکارچی پیشنهاد داد: بهترین خوبی به اون شلیک یک گوله تو مغزشه

عرب گفت : چیکار کنیم ؟ کدخدا رو صدا بزنیم ؟

زکی بد اخلاقه گفت : بهت می خندن . و به تلخی خندید . هم ناراحت میشن هم می خندن بهت عزیز دلم ؛ به لطافت طبعت و سادگی و ساده دلی و حماقتت می خندن.بابا , تو, توی کدوم دنیای خیالی زندگی می کنی حاجی ؟ زورمون به محافظت و یاری آدما نمی رسه . کی دست کمک بطرف یه الاغ دراز میکنه آخه ؟

شکارچی گفت : واقعا" صاحبش یه جایی این حیووون رو رها کرده که جز عزرائیل کس دیگه ای نمی تونه کمکش کنه .

عرب گفت : عزراییل بیکار نیست که بیاد دنبال الاغه .حتما" فراموشش کرده و این فراموشی با عث میشه این حیوون تا مدتها اینجا نمیره و زنده بمونه .

زکی بد اخلاقه دوباره خندید و با خنده گفت : چی شد شما برای کمک به این حیوون جون می دادید حالا می خواهید بشینید برای مردنش گریه کنید ؟ شکارچی تو برو تفنگتو بیار و یه گوله تو سر این حیوون خالی کن .

شکارچی گفت : تفنگ من کوچیکه و بردش کمه از اینجا تا اونجا مگه برد داره ؟

عرب گفت : بابا شکارچی ول کن تو هم  ذاتا" با پرتاب سنگت به جای اشتباهی زدی. از سنگی که پرت کردی کمر حیوون و شکستی .

الاغ از دور ما رو دیده بود و عمیق و فکورانه بهمون نگاه می کرد . چشماشو از ما اصلا" نمی گرفت و همینجور نگاهمون می کرد .

احمد خوبه گفت : این الاغ الان از همه ی ما بیشتر می فهمه و از همه ی ما انسان تره . شما اینو درک نمی کنید .

عرب گفت : هر کی این حیوون رو اینجا اینطور ول کرده خدا سزا شو بده.

شکارچی یک دفعه بلند شد و ایستاد وگفت : من سوختم و طاقت ندارم دیگه می پرم.

بالای صخره , جایی که آب رودخونه به دریا ملحق می شد , رفت و شیرجه زد تو آب کمی بعد با سر و روی خیس دیده شد عرب داد زد:

چطوره گرمه؟

شکارچی که تو آب بود گفت : مثل حمومه انگاری بخاری روشن کردن

ما هم یکی یکی بلند شدیم و داخل آب شیرجه زدیم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692