نمایشنامه ترجمه «مجوز» نویسنده «لویجی پیراندلو»؛ مترجم «سید ابوالحسن هاشمی‌نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

نمایشنامه ترجمه «مجوز» نویسنده «لویجی پیراندلو»؛ مترجم «سید ابوالحسن هاشمی‌نژاد»

شخصیت‌های نمایشنامه:

روزاریو کیار کیارو

روزینلا، دخترش

قاضی دادگاه داندرآ

سه قاضی دیگر

مارانکا، پیشخدمت

اطاق قاضی دادگاه داندرآ. سرتاسردیوارانتهائی اطاق را قفسه بزرگ، پر از پرونده‌های سبز رنگ بایگانی، پوشانده است، که بنظرانباشته از مدارک است. در سمت راست، میز کار با انبوهی از پرونده‌ها، در کنار آن قفسه کوچک دیگری روی دیوارسمت راست، صندلی چرمی بزرگ برای قاضی پشت میز کارو صندلی‌های قدیمی دیگر. اطاق، رنگ و رو رفته است. در سمت چپ آن پنجره پهن بلندی است با شیشه‌های کوچک قدیمی، ارسی مانند. درمقابل پنجره، چهار پایه بلندی است که قفس بزرگی روی آن قرار دارد. دریچه‌ی مخفی دوطرفه‌ای درسمت چپ اطاق تعبیه شده است.

قاضی داندرا با کلاه وپالتو، در حالی که قفس کوچکی کمی بزرگتر از یک مشت در دست دارد وارد دفتر کار می‌شود. به مقابل قفس بزرگی می‌رود که روی چهار پایه است. درش را باز می‌کند و بعد در کوچک قفس کوچک را باز می‌کند و سهره‌ای را از آن بیرون می‌آورد و وارد قفس بزرگ می‌کند.

داندرآ. زودباش بیا تو!- یالا تنبل اوه! بالاخره. حالا طبق معمول ساکت باش، بگذار عدالت را در مورد این انسانهای حقیر بیچاره وحشی اجرا کنم.

پالتو را از تنش بیرون می‌آورد و با کلاهش به رخت آویز آویزان می‌کند. پشت میز کار می‌نشیند، پرونده‌ای را که باید بررسی کند بر می‌دارد، بیصبرانه در هوا تکان می‌دهد، آهی می‌کشد: مرد بیچاره!

اندکی به فکر فرو می‌رود، زنگ را به صدا در می‌آورد و مارانکا- پیشخدمت- در دفترکار حاضر می‌شود!

مارانکا. امر بفرمائید، قربان!

داندرآ. خوب، مارانکا: به خانه کیارکیارو، کوچه فورنو، همین نزدیکی بروید.

مارانکا. (نا سزا گویان با یک قدم به عقب). قربان، محض رضای خدا اسمش را نیاورید!

داندرآ. (با خشم فراوان، مشتی روی میز می‌کوبد) تورا به خدا، کافی است! اجازه نمی‌دهم که در حضور من اینطور رفتار کنید، آخرین باری است که می گویم، اشتباه شما به این مرد بیچاره آسیب می زند.

مارانکا. ببخشید قربان، به خاطر خودتان گفتم!

داندرآ. آه، چقدر پی حرف را می‌گیرید؟

مارانکا. باشد دیگر حرف نمی‌زنم. می‌خواهید بروم به خانه..... این......مرد محترم چه کارکنم؟

داندرآ. بگوئید که قاضی دادگاه با شما حرف هائی دارد، و فوراً نزد من بیاوریدش.

مارانکا. بسیار خوب، فوراً قربان، اوامر دیگری ندارید؟

داندرآ. دیگرحرفی ندارم. بروید.

مارانکا در حال بیرون رفتن از دفتر کاردررا نگه می‌دارد تا سه قاضی همکاربا لباس و کلاه رسمی قضاوت داخل شوند. آن‌ها با داندرآ سلام و علیک می‌کنند و بعد هر سه به تماشای سهره در قفس می‌روند.

قاضی اول. این آقا سهره چه میگه، ها؟

قاضی دوم. می دانیم که این سهره چشم ترا بد جوری گرفته و بدت نمی‌آید با خودت ببریدش؟

قاضی سوم. تمام شهر تورا به اسم قاضی سهره می‌شناسند.

قاضی اول. کجاست، کجاست قفسی که ترا بیندازم توش، ببرم؟

قاضی دوم. (در حالی که قفس را از روی میزتحریری که درکنارش است بر می‌دارد). اینا ها اینجاست! دوستان ببینید: چه بچه بازی‌ها! یک مرد جدی......

داندرآ. آه، من، بچه بازی‌ها، به خاطر این قفس؟ پس شما که این لباس رسمی را پوشیده‌اید چطور؟

قاضی سوم. آها ی، آهای، به کسوت قضا احترام بگذاریم!

دآندرآ. شوخی نداریم ها! بیائید اینجا، حالادیگر کسی حرف‌هایمان را نمی‌شنود. بچه که بودم با رفقایم «دادگاه» بازی می‌کردیم. یکی متهم می‌شد، یکی رئیس دادگاه؛ بقیه هم قاضی و وکیل..... شما هم بازی کرده‌اید. مطمئن باشید که آن وقتها جدی‌تر بودیم!

قاضی اول. خوب، بعدش!

قاضی دوم. همیشه هم با کتک کاری تمام می‌شد!

قاضی سوم. (در حالی‌که جای زخم کهنه‌ای را روی پیشانیش نشان می‌دهد). اینا ها: جای زخم سنگی است که یک وکیل مدافع وقتی که نقش دادستان را بازی می‌کردم به طرفم پرتاب کرد.

دآندرآ. قشنگی بازی در لباس مخصوص قضاوت بود که می‌پوشیدیم. در لباس قضاوت، بزرگی بودوما توی آن لباس بچه بودیم. حالا بر عکس است: ما، بزرگیم وکسوت قضاوت لباس بازی دوران کودکی امان است. خیلی شجاعت می‌خواهد این قضیه را جدی بگیریم!

دوستان، موضوع این است. وپرونده محاکمه کیارکیارو را از روی میز کار بر می‌دارد.

باید این محاکمه را بررسی کنم. محاکمه‌ای غیر عادلانه‌تر از این نیست. غیر عادلانه است، چون حاوی بیرحمانه ترین قضاوت‌ها بر علیه مرد بیچاره ایست که می‌خواهد نا امیدانه از آن رهائی یابد، بدون هیچ گونه احتمال نجاتی. اینجا یک قربانی هست که اصلاً توان در افتادن با کسی را ندارد! او در این محاکمه می‌خواسته با اولین دو نفری که دستش بهشان برسد در بیفتد، و بله دوستان عدالت نباید به او حق بدهد، حق، حق، بدون هیچ بخششی، با عصبانیت دوباره تکرار می‌کند، این مرد بیچاره قربانی این بی عدالتی است.

قاضی اول. کدام محاکمه؟

دآندرا. محاکمه‌ای که روزاریو کیار کیارو اقامه دعوا کرده است.

سه قاضی باشنیدن این نام فوراً، مانند مارانکا، یک قدم به عقب برمی دارند. در حالیکه التماس می‌کنند، وحرکاتی از روی ترس انجام می‌دهند، فریاد می‌زنند:

هر سه قاضی. ترا به مریم مقدس سوگند!-بزنیم به چوب!-می‌خواهی ساکت بمانی؟

داندرا. بفرمائید، می‌بینید؟ این خود شمائید که بایدعدالت را در حق این مرد بیچاره اجرا کنید!

قاضی اول. چه عدالتی! او دیوانه است!

داندرآ. بیچاره است!

قاضی دوم. شاید بیچاره باشد! اما ببخشید، دیوانه هم هست! برعلیه پسر شهرداربه جرم افترا اقامه دعوا کرده است، همین، و دیگر کی؟

داندرا. - فاتسیوی دادیارهم.

قاضی سوم. به جرم افترا؟

قاضی اول. بله، می‌فهمی؟ چون می‌گوید، از کارآنها حیران شده است، چون به محض عبورش، از ترس تضرع می‌کرده‌اند.

قاضی دوم. کدام افترا!، دو سالی است که شهرت او به شورچشمی در تمام شهر پیچیده است.

داندرآ. و شاهدان بیشماری هم شاید به دادگاه بیایند و تضاهرات خشن راه بیندازند و سوگند بخورند که او در خیلی جاها نشانه هائی بروز داده است که حاکی از شهرت شور چشمی اواست.

قاض اول. ها، می‌بینی؟ خودت هم داری همین را می گوئی!

قاضی دوم. وجدانآ، چطورپسر شهرداروفاتسیوی دادیاررا بخاطرحرکتی که بادیدن اوانجام داده‌اند به اتهام مفتری محاکمه می‌کنید! مدت‌هاست که همه مردم آشکارا به انجام این حرکت او عادت کرده‌اند؟

داندرا. و اول از همه شما؟

هر سه قاضی. البته- وحشتناک است می دانید؟-خدا نجاتش دهد!

داندرآ. پس دوستان من، تعجب می‌کنید که من این سهره را به اینجا می‌آورم......یا اینکه آنرا با خودم می‌برم می دانید - چرا یکسالی است تنها مانده‌ام.این سهره متعلق به مادرم بود؛ و برای من یادگاری زنده است، نمی‌توانم از آن جدا شوم. چه چه اش را با سوت تقلید می‌کنم و با هاش حرف می‌زنم وجوا ب می‌دهد. نمی‌دانم چه بهش می گویم؛ اما وقتی جواب می‌دهد، نشانه آن است که بعضی معانی را از سوت هائی که می‌کشم برداشت می‌کند. درست مثل ما، دوستان، هنگامی که باور می‌کنیم طبیعت با شعر گل‌هایش، یا باستاره های آسمان، با ما صحبت می‌کند، در حا لی که شاید حتی نداند که ما وجود داریم.

قاضی اول. بگو، بگو، دوست عزیز، با این فلسفه‌ها، خواهید دید که به رضایت می‌رسید!

فضای دفتر کارکمی شاد می‌شود، و کمی بعد، مارانکا سرش را خم می‌کند.

مارانکا. اجازه هست؟

داندرآ. بفرمائید، مارانکا.

مارانکا. قربان، او خانه نبود. پیغامی برای یکی از دخترانش گذاشتم که، به‌محض اینکه آمد اورا به اینجا بفرستد. به هر حال دختر کوچکش: روزینلا با من آمده است. اگرجنابعالی می‌خواهید اورا بپذیرید.......

داندرآ. نه بگومیخواهم با خودش صحبت کنم!

مارانکا. قربان، نمی‌دانم، می‌گوید خواهشی از شما دارد. خیلی وحشت زده است.

قاضی اول. ما رفتیم. خدا حافظ، داندرآ!

با هم خدا حافظی می‌کنند: و سه قاضی بیرون می‌روند.

داندرآ. بگوئید بیاید تو.

مارانکا. چشم، قربان.

وبیرون می‌رود. روزینلا که با لای شانزده سال دارد، با لباسی مندرس، اما با متانتی خاص، به محض ورود به دفتر سرش راخم می‌کند وچهره اش را از درون شال سیاه رنگ نخی نشان می‌دهد.

روزینلا. اجازه هست؟

داندرآ. بفرمائید، بفرمائید.

روزینلا. در خدمت جنابعالی هستم. آه، خدای من، آقای قاضی شما پدر مرا احضار کردید؟ چه شده، آقای قاضی؟ چرا؟ از ترس داریم می‌میریم!

داندرآ. آرام باشید از چه می‌ترسید؟

روزینلا. عالیجناب ما هیچوقت با دادگاه سروکارنداشته ایم!

داندرآ. دادگاه شما را خیلی می‌ترساند؟

روزینلا. بله قربان، میگم که: از ترس داریم می‌میریم! ما چهارنفرفقیر سیاه روزی هستیم. واگر حالا دادگاه بر علیه ما باشد......

داندرآ. نه. کی به شما گفته؟ خیالتان راحت باشد. دادگاه بر علیه شما نیست.

روزینلا. پس چرا جناب عالی پدرم را احضار کرده‌اید؟

داندرآ. برای اینکه پدر شما خودش را در مقابل دادگاه قرارداده است.

روزینلا. پدر من؟ مگر چه می‌گوید؟

داندرآ. وحشت نکنید. می‌بینید چه لبخندی......اما چطور؟ مگر نمی‌دانید پدر شما بر علیه پسر شهردارودادیارفاتسیو اقامه دعوا کرده است؟

روزینلا. پدرمن؟ نه قربان! ما هیچی نمی‌دانیم! پدر من شکایت کرده است؟

داندرا. بفرمائید این هم مدارکش!

روزینلا. خدای من! خدای من! آقای قاضی، گوش به حرفش ندهید! پدرم به سرش زده: بیشتراز یک ماه است! یک سال است که دیگر کار نمی‌کند، می‌فهمید؟ برای اینکه اورا اخراج کرده‌اند، اورا انداختند وسط خیابان؛ از همه شلاق خورده، مثل یک طاعون زده از تمام شهرفراری شده! آه، شکایت کرده؟ از پسر شهر دار شکایت کرده؟ دیوانه است! دیوانه! بی شرمانه است که همه با او می‌جنگند، با این سوء شهرتی که به او داده‌اند! مغزش از کار افتاده! آقای قاضی، محض رضای خدا: ازش بخواهید شکایتش را پس بگیرد! وادارش کنید آنرا پس بگیرد!

داندرآ. بله، دختر زیبای من! من هم درست همین را می‌خواهم. اورا برای همین احضارکردم. امیدوارم موفق بشوم. می دانید: بدی کردن خیلی ساده تراست تا خوبی کردن.

روزینلا. چطور، عالی جناب! برای شما چه، قربان؟

داندرا. برای من هم همین طور. چون دختر قشنگم، می‌توان به همه بدی کرد و از همه بدی دید؛ اما فقظ به کسانی می‌توان خوبی کرد که نیاز دارند.

روزینلا. شما فکر می‌کنید پدر من نیازبه خوبی دارد؟

داندرآ. بله فکر می‌کنم، فکر می‌کنم. اما دخترم، این نیاز به کار خوب کردن است که اغلب دشمن روح وروان کسانی می‌شود که می‌خواهند خوبی کنند.، این است که خوبی کردن بسیار مشکل می‌شود. می‌فهمی؟

روزینلا. نه قربان نمی‌فهمم. عالیجناب، هر کاری که از دستتان می‌آید بکنید! در این شهر، ما دیگر نه خوبی می‌بینیم و نه آرامش.

داندرآ. نمی‌توانید از این شهر بیرون بروید؟

روزینلا. آه، کجا؟ عالیجناب شما که از حال و روز ما خبر دارید! هر جا که برویم با خودمان طاعون و شهرت می‌بریم. این سوء شهرت به هیچ صورتی از ما جدا نمی‌شود. آه، ای کاش حال وروز پدرم را می‌دیدید، بد جوری نا امید شده است. ریشش راگذاشته بلند شود. یک ریش دراز ازدنیا بریده .... عالی جناب لباس مخصوصی را خودش بریده و دوخته که وقتی می‌پوشد، مردم را می‌ترساند، حتی سگ‌ها را فراری می‌دهد.

داندرا. چرا؟

روزینلا. فقط خودش می‌داند! مثل دیوانه‌ها شده است. به شما می گویم! محض رضای خدا! وادارش کنید، وادارش کنید شکایتش را پس بگیرد.

دوباره صدای بگو مگو در دفتر کار شنیده می‌شود.

داندرا. کی است؟ بفرمائید.

مارانکا. (سر تا پا می‌لرزد) اینا هاش قربان! چه کار کنم؟

روزینلا. پدرم؟

واز جا می‌پرد.

خدا! خدا! عالیجناب، به خاطر خدا! نگذارید مرا اینجا ببیند.

داندرآ. چرا؟ مگر چی شده؟ اگر شما را اینجا پیدا کند

می‌خوردتان؟

روزینلا. نه، قربان. اما خوش ندارد ما از خانه خارج بشویم. کجا خودم را قایم کنم؟

داندرآ. اینجا. نترسید.

دریچه مخفی دیوارسمت راست را باز می‌کند.

از اینجا بروید بیرون؛ بعد بچرخید به سمت راهرو، در خروجی را پیدا می‌کنید.

روزینلا. بله قربان، متشکرم. عالیجناب سفارش می‌کنم! خدمتگدار شما هستم.

لنگ لنگان به‌طرف در خروجی سمت راست می‌رود. داندرا دوباره دررا می‌بندد.

داندرآ. داخل شوید.

مارانکا. (تا آنجا که می‌تواند در دفترکاررا باز نگه می‌دارد تا بتواند صحبت کند). بفرمائید، بفرمائید....

داخل شوید.

کیا کیارو وقتی داخل می‌شود عصبانیتش کم کم فرو می‌نشیند. روزاریو کیا کیارو قیافه شورچشمی به خود گرفته که دیدنش انسان را دچار شگفتی می‌کند. ریش زبربوته مانند روی گونه‌های زرد فرورفته‌اش را بلند کرده است؛ عیینک بزرگ گردی روی بینیش گذاشته که او را شبیه به جغد کرده است.: نوعی لباس براق خاکستری به تن کرده که تمام قسمت‌های آن پف دارد، ویک نی بامبو با دسته‌ای ازجنس شاخ به دست دارد. با گام‌های کوتاه ومنظم در حا لی که نی را در هر گام به زمین می‌کوبد. وارد می‌شود. و جلو قاضی می‌ایستد.

داندرآ. (با حرکت عصبی شدیدی، مدارک محاکمه را دور می‌ریزد). لطفی به من بکنید! این داستان‌ها چیست! شرم کنید!

کیار کیارو. (بدون اینکه در مقابل عصبانیت شدید قاضی خود را ببازد، دندان‌های زردش را به هم می فشرد وزیر لب می‌گوید): پس شما حرف ما را باور ندارید؟

داندرآ. به شما گفتم که به من لطفی بکنید! مابا کسی شوخی نداریم، کیا کیاروی عزیز! زود باشید،- بنشینید، بنشینید اینجا! به او نزدیک می‌شود و می‌خواهد دستش را روی شانه او بگذارد.

کیار کیارو. (در حالی که خودش را عقب می‌کشد، هراسان). به من نزدیک نشوید! خوب مواظب باشید! می‌خواهید دید چشم‌ها تان را از دست بدهید؟

داندرآ. (با خونسردی به او نگاه می‌کند، و می‌گوید): بگوئید، بگوئید..... تا هر وقت که راحتید.... به خاطر خودتان گفتم که بیائید. آنجا یک صندلی هست: بنشینید.

کیارکیارو. (صندلی را بر می‌دارد. می‌نشیند وقاضی را نگاه می‌کند، بعد با دست‌هایش نی بامبورا مانند وردنه روی پاهایش می‌غلتاند ومدام سر تکان می‌دهد. در نهایت زیر لب می‌گوید): به خاطر خودم..

به خاطرخودم، شما می گوئید... شما جرئتش را دارید که بگوئید به خاطر من! آقای قاضی، این طور که می گوئید به خاطر من، معنی‌اش این است که شور چشمی را قبول ندارید؟

داندرا. (در حالی که او هم می‌نشیند). می‌خواهید به شما بگویم قبول دارم؟ بله قبول دارم! خوب شد؟

کیارکیارو. (با قاطعیت، با لحن کسی که شوخی ندارد). نه قربان! جدآ قبول دارید، ج-د-آ!

اما نه فقط قبول خالی، با بررسی پرونده باید اعتقادتان را نشان دهید.

داندرآ. إ، ببینید: این کمی کار را مشکل می‌کند.

کیاکیارو. (در حالی که بلند می‌شود و خود را آماده رفتن می‌کند). پس من می‌روم.

داندرآ. إ، بنشینید! گفتم که داستان درست نکنید!

کیار کیارو. من و داستان؟ آقا من را امتحان نکنید؛ وگر نه بد می‌بینید.....- درک کنید، درک کنید!

داندرآ. اما من که سر در نمی‌آورم.

کیارکیارو. سعی کنید بفهمید، بهتان گفته باشم! من وحشتناکم، می دانید؟

داندرآ. (جدی) کافی است، کیارکیارو! دیگر آذارم ندهید. بنشینید تا تفاهم کنیم. شما را احضار کردم تا نشان دهم راهی که در پیش گرفته‌اید راهی نیست که شما را به مقصد درست برساند.

کیاکیارو. آقای قاضی، من ته بن بست هستم، نه راه پس دارم نه راه پیش. کدام مقصد! کدام راه!

داندرآ. همان راهی که می‌بینم شما در آن قدم گذاشته‌اید و از دعوائی حرف می‌زنم که اقامه کرده‌اید. درست یکی پس از دیگری، می‌بخشید ها، بین این همه پرونده گیر کرده‌ام.

نوک انگشتان سبابه دو دستش را مقا بل هم قرار می‌دهد به این معنی که این دو راه با هم در تضاد هستند.

کیار کیارو. نه، قربان. این عقیده شخص شماست، آقای

قاضی.

داندرا. چطور مگر؟ در آن محاکمه، دو نفر را به اسم مفتری متهم می‌کنید، چون معتقدند شما شور چشم هستید؛ و حالا اینجا خودتان را با این شکل و شمایل با لباس شور چشم نشان می‌دهید، و حتی وانمود می‌کنید که من به شور چشمی شما بی اعتقادم.

کیارکیارو. بله، قربان. کاملاً.

داندرآ. و به نظر گویا دیگر تناقض در بین نیست؟

کیارکیارو. آقای قاضی، من چیز دیگری می گویم. می گویم شما از اصل قضیه بی خبرید!

داندرآ. کیاروکیاروی عزیز، بگوئید، بگوئید! شاید حقیقت مقدسی را می‌خواهید به من بفهمانید. اما لطف کنید توضیح دهید چرا از اصل قضیه بی خبرم.

کیارکیارو. الان خدمتتان می گویم. نه فقط به شما نشان می‌دهم که هیچ نمی‌فهمید؛ بلکه با دست می‌فهمانم که شما دشمن من هستید.

داندرآ. من؟

کیارکیارو. بله، قربان، شما، شخص شما. بگوئید ببینم: شمامی دانید پسر شهرداردرخواست کرده است که لورکیووکیل دفاع او را به عهده بگیرد یا نمی‌دانید.

داندرآ. می دانم.

کیارکیارو. می دانید من من، روزاریو کیارکیارو خودم نزد لورکیووکیل رفتم تا تمام مدارک حوادث را پنهانی به او بدهم: یعنی، از یک سال است که همه با دیدن من ژست شاخ شیطان وتضرع های کم و بیش خالصانه می‌گیرند؛ اما مدارک هم آقای قاضی، مدارک مستند، شهادت‌های استثنا ئی، می دانید؟ استثنائی، مدارک تمام وقایع وحشتناکی که به‌طور تزلزل ناپذیری، تزلزل نا پذیر، شهرت شور چشمی من بر پایه آنها بنا شده است.

داندرآ. شما؟ چطور؟ رفتید که مدارک را به وکیل دشمن بدهید؟

کیارکیارو. بله، قربان، به لورکیو.

داندرآ. (گیج‌تر ازقبل). اعتراف می‌کنم که کمتر از قبل می‌فهمم.

کیارکیارو. کمتر؟ شما هیچ نمی‌فهمید!

داندرا. می‌بخشید.... رفتید مدارک علیه خودتان را به وکیل دشمن بدهید؛ آخرچرا؟ برای اطمینان بیشتر از بخشش این دونفر؟ پس چرا شکایت کردید؟

کیاکیارو. آقای قاضی در این تقاضا مدرکی هست که شما چیزی از آن نمی‌دانید! من شکایت کردم چون می‌خواستم توانائیم به رسمیت شناخته شود. هنوزهم توجه نمی‌کنید؟ می‌خواهم که این توانائی وحشتناک من به رسمیت شتاخته شود، حا لا دیگر، آقای قاضی، این تنها سر مایه من است!

داندرآ. (در حا لی که او را درآغوش می‌گیرد به هیجان می‌آید). آه کیار کیاروی بیچاره، کیار کیارو بیچاره من، حا لا می‌فهمم! چه سرمایه خوبی، کیار کباروی بیچاره! حالا با آن چه کار می‌کنی؟

کیارکیارو. چه کار می‌کنم؟ یعنی چه چه کار می‌کنم؟ شما آقای عزیز، برای انجام حرفه قضاوت که شما آنرا اینطور بد هم انجام می‌دهید به من بگوئید، نباید مدرک می‌گرفتید؟

داندرا. خوب بله، مدرک....

کیارکیارو. بنا بر این، من هم مجوز می‌خواهم. جواز شور چشمی. با تمبرهای زیاد. تمبرهای رسمی. شور چشم با مجوز از دادگاه محلی.

داندرآ. بعد چه کار می‌کنید؟

کیار کیارو. چه کارمی کنم؟ پس شما واقعاً احمق هستید؟ آنرا عنوان خودم در کارت ویزیتم می‌کنم! إ به نظر شما چیز کمی است؟ جواز! حرفه من خواهد بود! آقای قاضی مرا کشتند! این پدر بیچاره خانواده را. با صداقت کار می‌کردم. مر ا بیرون کردند و انداختند وسط خیا بان، به جرم شورچشمی! وسط خیابان، با زن افلیج، سه سال است که روی تخت افتاده! با دو دختر، اگر اقای قاضی، آن‌ها را ببینید دلتان به درد می‌آید: هر دو زیبا هستند؛ اما هیچ کس حاضر نیست در باره آنها چیزی بداند، چون دختران من هستند، می‌فهمید؟ می دانید چهار نفری چطور زندگی می‌کنیم؟ از نانی که پسرم از دهان خودش می‌گیرد، او هم خانواده و سه فرزند دارد! فکر می‌کنید پسر بیچاره من این از خود گذشتگی را تا کی می‌تواند در حق پدرش انجام دهد؟ آقای قاضی چاره دیگری برای من نمی‌ماند جز اینکه به شغل شور چشمی رو بیاورم!

داندرآ. چه سودی از این کار می‌برید؟

کیاکیارو. چه سودی می‌برم؟ حالا برایتان توضیح می‌دهم. قبل از هر چیز، مر ا می‌بینید: به این لباس درآمدم. مردم را می‌ترسانم! این ریش..... این عینک.... به‌محض اینکه شما مجوز را به من بدهید، وارد میدان می‌شوم! شما می گوئید، چطوری؟ ازمن بپرسید تکرار می‌کنم چون شما دشمن

من هستید!

داندرآ. من؟ شما اینطور فکر می‌کنید؟

کیارکیارو. بله قربان، شما! برای اینکه اصرار دارید که توانائی مرا باور نکنید! اما می دانید؟ خوشبختانه دیگران باور دارند. همه باور دارند! این ازاقبال من است! دراین شهر خانه‌های زیادی برای ورق بازی وجود دارد! کافی است که من خود را آفتابی کنم. لازم نیست چیزی بگویم. صاحب خانه، ورق بازها، پنهانی به من پول می‌دهند تا درنزدیکشان نمانم وبیرونم می‌کنند! مثل مگس در اطراف تمام کارخانه‌ها می‌گردم؛ مقابل این مغازه و کمی مقابل آن مغازه. آنجا یک جواهر فروشی است؟ - مقابل ویترین آن جواهر فروشی می‌ایستم، همین طور مردم را نگاه می‌کنم، کار انجام می‌شود.

هر کس که بخواهد وارد مغازه شود و جواهر بخرد، یا به آن ویترین نکاه کند صاحب مغازه بیرون می‌آید، سه لیر یا پنج لیره در دستم می‌گذارد تا مرا دور کند تا زاغ سیاه مغازه‌اش را چوب نزنم. می‌فهمید؟ نوعی مالیات خواهد بود که از این به بعد تقاضا خواهم کرد!

دآندرآ. مالیات حماقت!

کیار کیارو. حماقت؟ نه آقای عزیز! مالیات سلامت! برای اینکه در وجودم خشم و نفرت زیادی را علیه تمام این انسانیت نفرت انگیز، تل انبار کرده‌ام، آقای قاضی، فکر می‌کنم که اینجا توی این چشم‌ها قدرتی دارم که می‌تواند کل شهر را با خاک یکسان کند! به خاطر خدا بفهمید! نمی‌بینید؟ همین طورمثل مجسمه نمک همانجا مانده‌اید!

دآندرا، تحت فشار ترحمی عمیق، در تحسین او حماقت سرا پایش را گرفته است.

بر خیزید، زود باشید! این محاکمه را که یک عمر طول می‌کشد بررسی کنید. طوری که دو متهم بخاطرابرام در جرم بخشیده شوند؛ این برای من به این معنی است که حرفه شور چشمی‌ام به رسمیت شناخته می‌شود.

داندرا. (در حالی که بلند می‌شود). مجوز؟

کیارکیارو. (درحا لی که خود را به طرزی غیر معمول تکان تکان می‌دهد و نی را به زمین می‌کوبد). بله قربان مجوز!

هنوز حرفش را تمام نکرده است که پنجره بزرگ کم کم باز می‌شود کوران باد به چهار پایه و قفس می‌کوبد و آن‌ها را با سرو صدامی آندازد.

داندرآ. (در حا لی که می‌دود فریاد می زند). آه، خدا! سهره! آه، خدا! مرده است مرده است...تنها یادگاری مادرم... مرد... مرد...

با این فریاد، سه قاضی و مارانکا در دفتر کا ررا چها ر تاق باز می‌کنند و با دو وارد می‌شوند که فوراً با دیدن کیار کیارو خشکشان می‌زند.

همه باهم. کی بود؟ کی بود؟

دآندرآ. باد... شیشه... سهره...

کیار کیارو. (با فر یاد پیروزی). چه بادی! چه پنجره‌ای! من بودم! نمی‌خواست حقانیت مرا باور کند به او مدرک نشان دادم! من! من! سهره هم به همین خاطر مرد،

فوراً، حرکات توام با وحشت اطرافیان، که خود را ازاو دورمی کنند.

تک‌تک شما هم همین طور خواهید مرد!

همه. (درحالی که اعتراض می‌کنند، فحش می‌دهند و التماس می‌کنند). محض رضای خدا! دیگر بس است! خدایا کمکمان کن!

من پدر یک خانواده هستم!

کیاکیارو. (مغرور، در حا لی که یک دستش را دراز می‌کند). پس، فوراً مالیات بدهید! همگی!

سه قاضی (در حا لی که در جیبشان به دنبال پول می‌گردند). بله، فوراً، بفرمائید! حا لا دیگر به خاطر خدا بروید!

کیارکیارو. (خیلی شاد، در حا لی که رو به قاضی داندرآ می‌کند، بازهم با دست اعتراض) دیدید؟ هنوز مجوز ندارم! محاکمه را بررسی کنید! ثروتمند شدم! ثروتمند!        پرده

              

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692