داستان «اِدن، عزیزترین دوستم» نویسنده «وانیا آزودو»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان «اِدن، عزیزترین دوستم» نویسنده «وانیا آزودو»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

یکبار در زمانی بس دور و در همین حوالی خانواده ثروتمندی بنام "اسمیت" زندگی می‌کردند. آن‌ها در عمارتی بسیار بزرگ و اشرافی که همانند یک قصر می‌نمود، روزگار می‌گذراندند. این عمارت دارای باغ زیبایی بود که بوته‌های گل رُز معطر و رنگارنگی را در آنجا کاشته بودند.

گل‌های رُز را به خاطر همسر آقای "اسمیت" یعنی خانم "اِما" به آنجا آورده و غرس نموده بودند. آندو یعنی آقا و خانم "اسمیت" دارای دختر کوچولویی بنام "رُزا" نیز بودند. آن‌ها آنچنان "رُزا" را دوست داشتند که همه خواسته‌هایش را فراهم می‌ساختند.

یک‌روز آقای "اسمیت" تصمیم گرفت که اتاقک زیر شیروانی عمارت را کاملاً تمیز و به اصطلاح خانه تکانی نماید و تمامی اشیاء قدیمی و مستعمل داخلش را به دور اندازد لذا با کمک همسرش دست بکار شدند. از میان چیزهایی که در آنجا قرار داشت، عروسکی غبارآلود و بدون چشم بنام "تدی خرسه" بود. آقای "اسمیت" بدون اینکه توجه و ملاحظه‌ای به این عروسک کهنه داشته باشد، به سرعت آنرا برداشت و به بیرون پرتاب کرد و بدینگونه از دستش خلاص شد. آقا و خانم "اسمیت" برای ساعت‌ها در آنجا کار کردند تا اینکه کاملاً خسته شدند و تصمیم گرفتند که اندکی بیاسایند و چُرتی بزنند. در این میان "رُزای" کوچک بسیار آشفته و عصبی بود. او از اینکه همواره در خانه بماند و فقط با برخی اسباب بازی‌هایش مشغول باشد، شدیداً بیزار بود. اسباب بازی‌های "رُزا" اگرچه خیلی مدرن، زیبا و آموزنده بودند ولیکن او خود را نیازمند چیزهایی با ویژگی‌های منحصر به فردتر و جالب‌تر می‌دید.

"رُزا" یکبار که به شدت دل آزرده شده بود، تصمیم گرفت تا از خانه خارج شود و پنهانی به بازی بپردازد و بدین طریق مدت زمانی را به همراه سگش "بروتوس" به جستجوی چیزهای جدید مشغول گردد. دختر کوچولو در اثنای بازی کردن سرشار از لذت و سرور شده بود. او از یکجا به جای دیگری می‌دوید و شادمانی می‌کرد تا اینکه ناگهان توجهش به عروسک "تدی خرسه" و سایر چیزهای مستعملی افتاد که والدینش در آن حوالی ریخته بودند تا بدینگونه از دست آنها خلاص شوند."رُزا" به شدت برای "تدی خرسه" متأسف شد و دلش به حال او سوخت. او عروسک بدبخت را موجودی تنها و مصدوم و نیازمند کمک به نظر آورد لذا تصمیم گرفت که او را برای خودش بردارد و از این وضعیت نکبت بار نجاتش بدهد.

بنابراین "رُزا" به داخل خانه برگشت و با صدای بلند گفت: مادر، ببین چه چیزی پیدا کرده‌ام.

خانم "اسمیت" با دیدن عروسک کهنه پاسخ داد: عزیزم، آن را از کجا پیدا کرده‌ای؟ من و پدرت آن عروسک کهنه را دور انداخته بودیم.

"رُزا" اندکی فکر کرد و سپس گفت: من این را خارج از خانه و در گوشه باغ یافته‌ام.

مادر با عصبانیت در پاسخش گفت: دختر عزیزم اینقدر بی‌ملاحظه و نادان نباش. آن عروسک فقط یک "تدی خرسه" زشت و کثیف و به درد نخور است. همین الآن آن را به دور بینداز.

"رُزا" از خانه خارج شد و وانمود کرد که عروسک "تدی خرسه" را به دور انداخته است امّا در عوض سعی کرد که آن را ابتدا کاملاً بشوید سپس تعمیر و مرمّت نماید. او برای "تدی خرسه" لباس‌های جدیدی دوخت، چشم‌های قشنگی برایش گذاشت و لب‌هایی متبسّم بر روی صورتش نقاشی کرد.

بدینگونه "تدی خرسه" دیگر ژولیده و ناهنجار نبود. او اینک یک "تدی خرسه" جذاب و دوست داشتنی می‌نمود و به گونه‌ای یک اسم جدید هم داشت. "رُزا" تصمیم گرفته بود که او را "اِدن" بنامد زیرا عروسکش را در گوشه‌ی باغ یافته بود. او داستانی را به خاطر آورد که مدت‌ها قبل مادرش درباره باغ‌های بسیار زیبا و افسانه‌ای "عدن" برایش تعریف کرده بود.

"رُزا" همواره عروسکش "اِدن" را محکم در آغوش می‌گرفت و به او دلداری می‌داد. "رُزا" به او قول داد که دیگر هیچگاه اجازه ندهد تا به‌عنوان یک چیز اضافی و بی مصرف به دور انداخته شود.

این زمان "رُزا" حقیقتاً احساس خوشحالی می‌کرد. او به شدت احساس موفقیت و پیروزی می‌نمود. "رُزا" اینک دوست جدیدی داشت و می‌توانست هر زمان که بخواهد با او به بازی مشغول گردد و صمیمانه گفتگو کند.والدین "رُزا" سرانجام به او اجازه دادند تا "ادن" را به داخل خانه بیاورد. آن‌ها نیز سعی داشتند تا به "ادن" همانند یکی از گرانترین و زیباترین اسباب بازی‌هایی که تاکنون به دخترشان هدیه داده بودند، توجّه نمایند.

سادگی و بی آلایشی یک عروسک مهمترین چیزی بود که واقعاً برای دختر کوچولویی مثل "رُزا" مهم جلوه می‌کرد بنابراین "رُزا" و "ادن" تا سال‌های پس از آن نیز به‌عنوان اعضای یک خانواده واقعی در کنار هم بسر بردند درحالیکه "ادن" همان "تدی خرسه" بود.

داستان «اِدن، عزیزترین دوستم» نویسنده «وانیا آزودو»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»