داستان «معجزه فروشی نیست» نویسنده «دوریس لسینگ» مترجم«لیلی مسلمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «معجزه فروشی نیست» نویسنده «دوریس لسینگ» مترجم«لیلی مسلمی»

چند سالی بود که خانواده فارکوآر بچه دار نمی شدند تا اینکه بالاخره تدی کوچولو به دنیا آمد و آنها هم از شادی خدمتکارانشان بی بهره نماندند. خدمتکارانی که به بهانه ی شادی بابت قدم نو رسيده دور هم جمع شده بودند هر کدام هدایایی نظیر مرغ و تخم مرغ و گل به ملک رعیتی آوردند . آنها با دیدن موهای نرم طلایی رنگ و چشمان آبی نوزاد فریاد شادی سر می دادند و به خانم فارکوآر تبریک می گفتند انگار که کار شاقی کرده باشد و صد البته که کار شاقی کرده بود. به همین خاطر در برابر عکس العمل مردد و ستایشگر بومیان لبخندی گرم و دلنشین روی چهره اش نقش می بست.

مدتها بعد زمانی که گیدون - خدمتکار آشپز- برای اولین بار موهای تدی را کوتاه کرد، طره ای از آن موی نرم طلایی رنگ را از زمین برداشت و محترمانه آن را در دست گرفت، به پسر کوچولو لبخندی زد و گفت: "جوجه طلا" و همین لقب به عنوان نام بومی اوانتخاب شد. گیدون و تدی از همان ابتدا دوستان خوبی برای هم بودند. زمانی که گیدون کارش تمام می شد زیر سایه ی درختی بزرگ تدی را بغل می کرد و او را روی سر شانه هایش می گذاشت و همان جا با هم مشغول بازی می شدند. دوتایی با هم از شاخ و برگ درختان و علف های اطراف آنجا عروسکهای کوچولوی عجیب غریبی می ساختند و با گِل نرم حیواناتی شکل می دادند. زمانی که تدی به تاتی تاتی افتاد اغلب گیدون جلوی او خم میشد واو را به تاتی تاتی تشویقش می کرد، دست آخر وقتی زمین می خورد دستش را می گرفت و او را به هوا پرت می کرد و می گرفت و آنقدر اینکار را تکرار می کرد تا هردو از خوشحالی از نفس می افتادند. خانم فار کوآر به خاطر علاقه شدید گیدون به فرزندش عاشق این خدمتکارش بود. دیگر فرزند دومی در کار نبود.

یک روز گیدون گفت: " آه خانم، خانم، خداوند لطف داشته که همین یه دونه جوجه طلایی را به عنوان بزرگترین نعمت این خانه به ما اعطا کرده است." همین عبارت «ما» باعث شد تا خانم فارکوآر صمیمیتی تکان دهنده در برابر این خدمتکارش حس کند به همین دلیل اخر ماه دستمزدش را افزایش داد. سالها بود که گیدون در آن خانه خدمت می کرد و یکی از معدود بومیانی بود که همسر و فرزندانش در محوطه بومی بودند اما او هیچ تمایلی نداشت به کلبه اش برود که تنها صد مایل آنطرف تر از مزرعه قرار داشت. گاهی وقتها یک کاکا سیاه کوچولو همسن و سال تدی کنار بوته های نزدیک حصار ظاهر میشد و وحشت زده زل میزد به پسرک سفیدپوست که موهای بلوند معجزه آسا و چشمهای آبی رنگ مردمان ناحیه شمال را داشت. بچه ها هر دو متحیر و مشتاق به یکدیگر خیره می شدند؛ حتی تدی یکبار ازروی کنجکاوی دستش را به طرف پسرک سیاهپوست دراز کرد تا به موها و گونه هایش دست بکشد. گیدون که داشت از نزدیک این صحنه را تماشا می کرد با تعجب سری تکان داد و گفت: " آه خانم، فعلا اینها هر دو بچه اند اما یکی بزرگ می شود تا روزی ارباب شود و آن یکی خدمتکار." خانم فارکوار لبخندی زد و با ناراحتی گفت: "آره گیدون، من هم داشتم به همین فکر می کردم. " سپس آه حسرت کشید.

گیدون که خودش روزگاری یک میسیونر بود گفت: " این تقدیر الهی است."

خانواده فارکوآر افرادی به شدت مذهبی بودند، همین وجه مشترک دراعتقادات مذهبی باعث میشد روابط ارباب و خدمتکار بیشتر به یکدیگر نزدیک شود.

وقتی تدی شش ساله شد به او یک موتور اسکوترهدیه دادند، تدی از اینکه صاحب موتوری با سرعت شده حسابی کیف می کرد. تمام روز اطراف مزرعه، لابلای بستر گل ها ویراژ می داد و مرغ ها را قدقدکنان به اطراف پراکنده می کرد و سگها را هار می کرد و با چرخشی گیج کننده از در آشپزخانه به داخل خانه می پیچید و با صدای بلند می گفت: " گیدون ببین منو!" گیدون هم می خندید و می گفت: " آفرین جوجه طلا." پسر کوچک گیدون که حالا دیگر چوپان شده بود، مخصوصا به داخل محوطه می آمد تا موتوراسکوتر تدی را ببیند. می ترسید به موتور نزدیک شود، اما تدی جلوی او شروع می کرد به خودنمایی و بلند داد می زد: " آهای کاکاسیاه از سر راهم برو کنار!" و با سرعت دور پسرک سیاهپوشت می چرخید و ویراژ می داد تا بچه سیاهپوست از ترسش به داخل بوته ها فرار کند.

گیدون به حالت سرزنش بار پرسید: " چرا او را ترساندی؟ "

تدی جسورانه جواب داد: " او تنها یک سیاه پوسته" و خندید. اما وقتی دید گیدون بدون هیچ حرفی از او روی برگرداند، سرش را پایین انداخت. بدو بدو رفت به خانه و یک پرتقال پیدا کرد و آن را برای گیدون آورد و گفت: "این برای توئه." خجالت می کشید بگوید متاسف است اما از سوی دیگر تحمل بی توجهی گیدون را هم نداشت. گیدون با بی میلی پرتقال را گرفت و آهی کشید و گفت: " جوجه طلا ، به زودی زود مدرسه میروی" متعجب ادامه داد: " بعد بزرگ خواهی شد." و آرام سرش را تکان داد: "زندگی اینطوری پیش می رود." انگارسعی داشت بین خودش و تدی حد فاصلی ایجاد کند البته نه به خاطر رنجشی که پیش آمده بود بلکه به نوعی که فرد مجبور باشد امری بدیهی را بپذیرد. تدی آرام در آغوش گیدون لم مي داد و لبخندزنان به چهره ی او نگاه می کرد انگار همین چند ساعت پیش نبود که از سرو کولش بالا می رفت و با او بازی می کرد. گیدون در این حالت و درست در همین لحظه اجازه نمیداد پوست بدنش با پوست پسر بچه ی سفیدپوشت کوچکترین تماسی داشته باشد. با اینکه تدی بچه بود اما گیدون در لحن صحبش نوعی حالت رسمی را رعایت می کرد ، تدی هم به همین خاطر لب و لوچه اش آویزان شد و با او قهر کرد. البته در مواردی با گیدون بسیار آقا منشانه رفتار می کرد و به او احترام می گذاشت و حالت تشریفاتی خود را در برابر او حفظ می کرد؛ وقتی به آشپزخانه می رفت و از او چیزی می خواست مانند یک سفیدپوست در برابر یک سیاهپوست رفتار می کرد و انتظار داشت اوامرش اطاعت شود.

یک روز تدی تلوتلو خوران در حالیکه مشت دستش را روی چشمهایش گرفته بود و از درد جیغ می کشید وارد آشپزخانه شد. گیدون ظرف سوپی را که در دست داشت روی زمین انداخت و با عجله دوید سمت بچه و انگشتانش را به زور از جلوی چشمش دور کرد و حیرت زده فریاد زد: " مار". تدی سوار موتور اسکوترش بود و برای استراحت به باغچه ی بزرگ پر گل و گیاهی در همان حوالی رفت. ماری که از ناحیه دُم از یک شاخه درخت آویزان بود تمام زهرش را به سمت چشم تدی پرت کرد. وقتی خانم فارکوآر متوجه هیاهوی داخل آشپزخانه شد به سرعت آمد. در حالیکه تدی را محکم در آغوش گرفته بود هق هق کنان گفت: " کور میشه... گیدون او کور میشه ! "

چشم هایش که احتمالا تا نیم ساعت دیگر بینایی اش را از دست می داد به اندازه ی مشت دست آدم ورم کرده بود و قلنبه ی بنفش رنگ بزرگی که از صورت سفید و کوچک تدی بیرون زده بود تمام چهره اش را در هم ریخته بود. گیدون گفت: " خانم چند لحظه صبر کنید تا بروم دارویش را بیاورم" و به سرعت سمت بوته زاردوید. خانم فارکوآر تدی را به خانه برد و چشمهایش را با پرمنگنات شستشو داد. حرفهای گیدون را نصفه نیمه شنیده بود و وقتی دید داروی خودش کاملا بی تاثیر است، بومیانی را به خاطر آورد که بر اثر پرتاب زهرنیش مار بینایی خود را از دست داده بودند، ترجیح داد منتظر بازگشت آشپزش باشد و در ضمن یاد چیزهایی افتاد که در مورد تاثیرات گیاهان بومی شنیده است. بنابراین رفت کنار پنجره ایستاد و پسر کوچولوی وحشت زده و گریان خود را در آغوش گرفت و بی اراده به بوته زار چشم دوخت. چند دقیقه بعد دید که گیدون در حالی که گیاهی در دست داشت با شتاب به سمت خانه می آمد.

گیدون گفت: " خانم اصلا نترسید. اين گياه چشمهاي جوجه طلايي كوچولو را درمان مي كند. با عجله برگهاي گياه را جدا كرد تا اينكه به قسمت گوشتالوي كوچك و سفيد ريشه گياه رسيد. بدون اينكه ريشه ي گياه را بشويد آن را درسته در دهان گذاشت وتند تند جويد. سپس به زور بچه را از چنگ خانم فاركوآر قاپيد و بزاقش را در دهان نگه داشت. سپس تدي را ميان هر دو پايش نگه داشت و انگشت شست دستش را محكم روي تخم چشم ورم كرده ي تدي فشار داد. آنقدر محكم فشار داد كه بچه شروع كرد به جيغ زدن و خانم فاركوآر به اعتراض فرياد زد: " گيدون ! گيدون ! " اما گيدون كوچكترين توجهي نكرد و روي تدي كه داشت از درد به خود مي پيچيد زانو زد و پلك چشم پف كرده اش را به حدي باز كرد تا اينكه شكافِ سفيدي چشمش ظاهر شد. سپس محكم و چند بار پشت سر هم در در يك چشم و سپس در چشم ديگر تدي تف كرد. دست آخر تدي را بلند كرد و آرام او را به آغوش مادرش سپرد و گفت: حالش بهتر ميشه.". خانم فاركوار وحشت زده داشت گريه مي كرد و توانايي تشكر از او را نداشت٬ باورش محال بود كه تدي بينايي اش را از دست نخواهد داد. ظرف دو ساعت ورم چشم تدي خوابيد. با آنكه چشمهايش ملتهب و حساس شده بود اما تدي مي توانست ببيند. خانم و آقاي فاركوآر رفتندآشپزخانه پيش گيدون و دوباره و چندين باره از او تشكر كردند. آنها براي قدرداني كاري جز تشكر پياپي از دستشان برنمي آمد. براي قدرداني از او هدايايي تقديم همسر و فرزندانش كردند و دستمزدش را بسيار بيشتر از قبل افزايش دادند اما باز هم اين كارها در برابرچشمهاي كاملا بهبود يافته ي تدي قدرداني ناچيزي به حساب مي آمد. خانم فاركوآر مي گفت: " گيدون خدا تو را به عنوان واسطه ي الطاف الهي براي ما برگزيد." و گيدون هم جواب مي داد: " البته خانم. خداوند خيلي لطف دارد."

محاله يك همچين اتفاقي در مزرعه بيفتد و همه خبردار نشوند. خانم و آقاي فاركوآرجريان را براي همسايه هاي خود تعريف كردند و داستان از حاشيه اي در آن ناحيه به حاشيه اي ديگر منتقل ميشد و مورد بحث قرار مي گرفت. بوته زار سرشار از رمز و رازهاي مختلف است. محاله كسي ساكن افريقا يا دست كم ساكن روستايي در آن حوالي باشد و خيلي زود ياد نگيرد كه منطق ديرينه ي گياه٬ خاك و فصول و شايد مهم تر از همه بخش هاي تاريك ذهن آدمي باشد كه ميراث مردمان سياهپوست بر آن حاكم است. مردم در بالا و پایین آن ناحیه حکایاتی از این دست زیاد نقل می کردند که یادآور وقایعی بود که خودشان با آن مستقیم مواجه شده بودند و تعریف می کردند: " اما من با چشم خودم دیدم. جای نیشش بیشتر و بیشتر پف می کرد و دست پسرک سیاهپوست مثل یک بادکنک بزرگ و سیاه تا آرنج ورم کرد و خدمتکار ظرف نیم دقیقه مست شد. داشت می مرد. اما ناگهان یک سیاهپوست دیگه در حالیکه چند گیاه سبز در دست داشت از میان بوته ها بیرون آمد و روی آن نقطه ی گزیدگی چیزی مالید. روز بعد، پسرم سر کارش برگشت و دو نقطه فرورفتگی کوچک تنها اثری بود که روی پوستش باقی مانده بود."

مثل همیشه همراه با اندکی چاشنی اوقات تلخی، حکایاتی از این دست زیاد نقل میشد. با آنکه همگی می دانستند در بوته زارهای آفریقا میان پوسته ی تنه ی درختان ، برگهایی با ظاهر کاملا ساده و میان ریشه های گیاهان داروهای ارزشمندی در انتظار درمان هستند که حتی خود بومیان منطقه هم از خواص درمانی آنها بی خبر بودند.

بالاخره آوازه ی این ماجرا در شهر پیچید. احتمالا در یک مهمانی عصرگاهي یا محفلی از این دست بود که دکتری بر حسب اتفاق در آن مجلس حضور داشت این مسئله را در جمع مورد بحث قرار داد و گفت: " مزخرفه محض است. هنگام نقل قول در این مسائل اغراق می شود. ما همیشه این داستانها را از نزدیک بررسی می کنیم و هر بار یک خط بطلان روی آن می کشیم."

یک روز صبح، ماشین ناآشنایی به آن حوالی آمد و یکی از کارمندان که در آزمایشگاهی در شهر مشغول کار بود در حالیکه جعبه ای پر از لوله آزمایش و مواد شیمیایی با خود همراه داشت پا به آ نجا گذاشت.

خانم و آقاي فاركوآر دستپاچه شدند و خوشحال با رويي باز آن پزشك را ناهار دعوت كردند و تمام ماجرا را براي صدمين بار از دوباره تعريف كردند. تدي كوچولو هم آنجا حضور داشت و در اثبات صحت ماجرا٬ برق سلامتي در چشمان آبي رنگش موج مي زد. پزشک توضیح داد فروش و شناخت این داروی جدید چقدر برای بشر سودمند خواهد بود و با این توضیحات خانواده ی فارکوآر بیشتر به خود بالیدند. آنها آدمهای ساده و مهربانی بودند و تنها نيت شان اين بود كه از بابت موارد پيش آمده به خودشان ببالند. اما وقتي پزشك بحث پول و رشوه را وسط كشيد ناگهان چهره شان در هم رفت. احساس آنها در برابر اين معجزه (برداشت آنها از اين قضيه چنين بود ) آن چنان عميق و مذهبي بود كه حتي فكر پول هم حال آنها را بهم مي ريخت. پزشك وقتي چهره ي درهم ريخته ي آنها را ديد رفت سر خونه ي اول و باب سخن درباره ي پيشرفت بشر را از سر گرفت. او فردي بود كه شايد با بي مبالاتي اعتقادات را بازيچه قرار مي داد : چون اولين بارش نبود كه مي امد و به اسرار افسانه اي مزارع توهين مي كرد.

بالاخره وقتي بساط شام جمع شد ٬ خانواده ي فاركوآر گيدون را به اتاق نشيمن آوردند و توضيح دادند كه اين مرد بزرگ يكي از پزشكان بزرگ شهر است و تمام اين راه را پيموده است تا او را ببيند. گيدون از اين حرف ترسيد و متوجه نشد چه مي گويند. خانم فاركوآر با عجله توضيح داد كه همه اش فقط به خاطر كاري است كه براي معالجه ي چشم تدي انجام داده و بس و آن مرد بزرگ به همين دليل اينجا آمده است. گيدون نگاهش را از خانم فاركوآر به سوي آقاي فاركوآر و سپس پسر كوچولو كه در اين شرايط مركز توجه بود٬ چرخاند. در نهايت با بي ميلي پرسيد : " آن مرد بزرگ مي خواهد بداند من از چه دارويي استفاده كرده ام؟ " از روي عدم اعتماد به آنها نگاه مي كرد٬ باور نمي كرد دوستان قديمي اش بتوانند در حقش خيانت كنند. آقاي فاركوآر توضيح داد كه چطور بهره گيري از ريشه ي اين گياه براي ساخت دارو مي تواند مفيد باشد و بعد به فروش برسد و چطور هزاران هزار انسان سياهپوست و سفيد پوست در اقصي نقاط قاره آفريقا مي توانند در صورت مارگزيدگي ناحيه چشم با استفاده از اين دارو جان سالم به در ببرند . گيدون گوش سپرد و نگاهش را به زمين دوخت و پيشاني اش از ناراحتي اش چروك خورد . وقتي كه صحبت هاي آقاي فاركوآر تمام شد او جوابي نداد. پزشك كه تمام مدت روي صندلي بزرگي لم داده بود و قهوه اش را جرعه جرعه مي نوشيد و به طرز مشكوكي به شوخي لبخند مي زد از جايش برخواست و توضيحات قبلي راجع به ساخت دارو و پيشرفت علم را به شكلي متفاوت از سر گرفت. او هم به گيدون پيشنهاد دريافت پاداش را داد.

پس از تمامي اين توضيحات اضافه ، سكوت حاكم شد سپس گيدون با بي تفاوتي گفت که يادش نمي آيد ريشه ي كدام گياه بود. حتي وقتي به خانواده ي فاركوآر كه از دوستان قديمي او محسوب مي شدند نگاه مي كرد چهره اش در هم رفته و غير دوستانه بود. آنها كم كم رنجيده خاطر شدند و همين حس باعث شد حس گناه در برابر رفتار اتهام برانگيز گيدون كه در زندگي آنها ريشه دوانده بود از بين برود. كم كم داشتند حس مي كردند كه گيدون بسيار غيرمنطقي رفتار مي كند. اما در عين حال همگي متوجه شدند كه محاله گیدون چیزی را لو بدهد. داروی سحر آمیز همانطور ناشناخته و بی مصرف باقی می ماند تا آفریقایی هایی که دانش استفاده از آن را دارند برروی زخم های کوچیک و در مواردی که با لباس های مندرس و شلوارک های پاره و وصله دار برای شهردار چاه حفر می کنند و از درد می سوزند ، آن را استفاده کنند؛ همان كساني كه براي درمان ديگران زاده شده اند٬ همان وارثان درمانگر٬ همان فرزندان و فرزند زاده هاي جادوگران پيري كه نقاب هاي زشت و تكه هاي استخوان و تمامي اسباب و لوازم زشت جادوگريشان همه نشانه هايي از قدرت و آگاهي حقيقي بودند.

شاید در مسیر خانه تا باغچه ، از گاوداری تا مزرعه ذرت ، فارکوآرها روزی پنجاه بار از روی این گیاه رد شده بودند اما اصلا توجه نکرده بودند. اما آنها با بحث، به زور و غضب خواستند او را متقاعد کنند؛ و گیدون فقط در جواب می گفت یادش نیست یا اصلا همچین ریشه ی گیاهی وجود ندارد، یا مثلا الان فصل مناسبی برای پیدا کردن این گیاه نیست ، یا اینکه خود گیاه به تنهایی اثر بخش نیست و آن بزاغ دهانش بود كه چشمهای تدی رو خوب کرد.او تمام این چیزها را یکی پس از دیگری می گفت و اصلا توجهی نداشت که همه ی گفته هایش با هم متناقض هستند. با سماجت ادب را کنار گذاشته بود. فارکوآرها دیگر این خدمتکار قدیمی و دوست داشتنی را با اين قالب جدید ٬ یک سیاهپوست نادان و یک دنده نمی شناختند که متواضع جلوی آنها ایستاده و مرتب پیش بند آشپزی اش را با دستانش صاف می کند و پشت سر هم مانع افکار احمقانه ای که به ذهنش می رسد نمی شود. ناگهان تسلیم شد . سرش را بلند کرد و به جمع سفیدپوستان که مثل دسته ای از سگ ها او را احاطه کرده و واق واق می کردند ، نگاهی تهی و سرشار از خشم تحویل داد و گفت : " آن گیاه را بهتان نشان میدهم."

همگی به سمت خارج از محوطه مزرعه در مسیر مزارع سیاهپوستان راهی شدند. آن روز بعد از ظهر یک روز آفتابی در ماه دسامبر بود و آسمان آکنده از ابرهای آبستن به بارانی گرم . همه چیز گرم بود : خورشید مانند یک سینی برنز بالای سر آدم می چرخید ؛ حُرم گرما بر فراز مزراع می تابید ، بوی خاک از زیر پای آدم به هوا برمی خواست، و باد غبارآلود با شیارهایی ضخیم و ملایم به صورتشان می وزید. آنقدر روز مزخرفی بود که فقط به درد این می خورد که طاق باز روی ایوان بخوابی و یک نوشیدنی خنک کناردستت باشد ، کاری که اغلب در آن ساعت روز انجام می دادند. هر از گاهی یکی روز نیش زدن مار را به خاطر می آورد و آن ده دقیقه ای که صرف شد تا ریشه ی آن گیاه آورده شود و می پرسید : " خیلی دوره گیدون؟؟ " و گیدون شانه بالا می انداخت و با حالتی محترمانه آمیخته با عصبانیت جواب می داد : "قربان دارم دنبال ریشه ی آن گیاه می گردم. " و فی الواقع مرتب به اطراف خم میشد و با حالتی توهین آمیز و با بی مبالاتی وانمود می کرد در میان علف ها به دنبال آن گیاه می گردد. در آن گرمای مهلک که عرق از سر و روی همه جاری بود و سر درد گرفته بودند ، دوساعت آنها را در میان راههای ناشناخته ی طولانی چرخاند. همه ساکت بودند : فارکوآرها از شدت عصبانیت و پزشك از این جهت که بهش داشت ثابت میشد چنین گیاهی وجود ندارد؛ سکوتی کاملا به موقع.

سرانجام شش مایل که از خانه دور شدند، گیدون تصمیم گرفت بایستد یا شاید آن لحظه عصبانیتش فروکش کرد. سپس خم شد و اتفاقی بدون نگاه کردن به چیزی، یک بغل گل آبی رنگ از میان سبزه ها چید؛ گل هایی که در طول مسیری که طی کردند به چشم می خورد. به حالت اخم بدون اینکه به دانشمند نگاهی بیاندازد گل ها را به دستش داد و راهش را گرفت و رفت سمت خانه تا آنها خودشان انتخاب کنند. وقتی همگی به خانه بازگشتند ، دانشمند به آشپزخانه رفت تا از گیدون تشکر کند. با اینکه برقی از تحیر در چشمانش موج میزد اما بسیار مودب بود. گیدون آنجا نبود. گل ها را به پشت ماشینش انداخت و راهش را كشيد و به آزمايشگاه بازگشت. گيدون با چهره اي اخمو به آشپزخانه برگشت تا شام حاضر كند. همانند يك خدمتكار بي انگيزه با اقاي فاركوآر صحبت مي كرد و چندين روز طول كشيد تا دوباره آن احساس صميميت سابق بازگردد. خانواده فاركوآر راجع به ريشه آن گياه از ديگر خدمتكاران پرس و جو كردند و در جواب گاهي با نگاه خيره و بدگماني مواجه مي شدند٬ گاهي هم بوميان مي گفتند: "ما اطلاعي نداريم٬ هرگز راجع به اين گياه چيزي نشنيديم." تنها پسرك گاوچران كه مدت زيادي برايشان كار مي كرد و تا حدي به آنها اعتماد داشت گفت: " از اوني كه در آشپزخانه است بپرس. حالا ديگر دكتر شما اوست. او پسر يك دواچي معروف است كه ساكن همين ناحيه بود. هيچ درد و مرضي نيست كه او از درمانش عاجز باشد." سپس مودبانه ادامه داد: " البته به اندازه پزشك سفيدپوستان خبره نيست٬ ما او را مي شناسيم و همان هم جاي شكر دارد."

پس از مدتي كوتاه كه كدورت ميان خانواده ي فاركوآر و گيدون از بين رفت ٬ به شوخي مي پرسيدند: " بالاخره گيدون كِي قراراست آن گياه را به ما نشان بدهي؟ " و او هم مي خنديد و سرش را تكان مي داد و با حالتي ناخوشايند مي گفت: " قربان من به شما نشان دادم٬ مگر يادتان نيست؟ " بعدها تدي با لباس مدرسه به آشپزخانه مي آمد و مي گفت: " اي گيدون كلك !! يادته اون موقع ما رو گول زدي و مجبورمون كردي چندين مايل توي علفزار دنبال هيچ و پوچ بگرديم؟ اون موقع بابام منو بغل كرده بود." و گيدون دولا ميشد و هرهر با هم مي خنديدند. بعد از كلي كركر خنده ناگهان راست مي ايستاد٬ اشك چشمانش را پاك مي كرد و با حالتي غمگين به تدي كه موذيانه از آن سوي آشپزخانه به او پوزخند ميزد٬ نگاه مي كرد و مي گفت: " آه جوجه طلاي كوچولو تو چقدر بزرگ شدي !! ديگه چيزي نمونده ارباب مزارع خودت بشي ... "

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692