این داستان در جهان واقعی رُخ نداده است ولیکن ذهن انسانها تصویرسازی هر موضوع و واقعهای را امکانپذیر میسازد . در روایات آوردهاند که خداوند جهان هستی را در 6 روز آفرید و در روز هفتم به آفرینش حیوانات و انسان پرداخت امّا گویا یک حیوان در آغاز هستی آفریده نشد و یزدان پاک او را مدت مدیدی بعد بنابر مصلحتی خلق فرمودند و این داستان حکایت چنین ماجرایی است.
***
سالها پیش حتی قبل از اینکه سرخپوستان نیز پا به قاره آمریکا بگذارند ، گروهی از سگهای آبی در سواحل یکی از انشعابات سرشاخههای رودخانه "ماتا"زندگی میکردند. آنجا مکانی نیمه کوهستانی و بسیار زیبا با وفور درختان : بید ، نارون قرمز ، کاج و مملو از گیاهانی چون : سرخسها و خزهها بود. سواحل شعبات بالایی رودخانه بسان مرغزاری پوشیده از گراس های وحشی بودند و سگهای آبی مدام با قطع گیاهان اطراف به ساختن سد میپرداختند.
جمعیت یک گروه از سگهای آبی نه چندان زیاد و نه چندان کم بود. آنها 3 خانواده و شامل 10 نفر بودند که همانند سگهای آبی دیگر به سختی کار میکردند تا سد جدیدی را بر سرشاخههای کوچک رودخانه بسازند . آنها فقط گاه گاهی دست از فعالیت میکشیدند که آن هم بیشتر از نیم ساعت نبود. سگهای آبی حواشی و بخش عمیقتر سدها را با مهارت و ذوق حیرت انگیزی میساختند. سگهای آبی باوجودیکه وقت کافی برای کارهایشان دارند، همواره بسیار سریع و دقیق کار میکنند. هرگاه سگهای آبی به چیزی نیاز داشته باشند آنگاه ساعتها از وقتشان را برای آن صرف میکنند .
یکروز در اوایل بهار که سگ آبی قصه ما بر ساحل عمیقترین نقطه رودخانه نشسته بود و به علت خزان شدن برگهای درختان در پائیز میاندیشید، با برخاستن صداهای بلند "کوآک - کوآک" و "راب - راب" حواسش پرت شد. او متوجه 4 مرغابی وحشی شد. آنها به مرغابی کوچکتری هجوم میبردند که اندکی هم میلنگید. اینکار آنها باعث شد که مرغابی کوچکتر از آب بگریزد و به بخشی از ساحل در نزدیکی سگ آبی پناه آورد. مرغابی کوچک درحالیکه از ضربات نوک همجنسانش رنج زیادی را متحمل میشد، دنبال
بدست آوردن مکانی امن میگشت و اضظراب و غم از چشمانش مشهود بود. این موضوع حس جوانمردی سگ آبی را برانگیخت لذا به کمکش شتافت و او را از آب خارج کرد. مرغابیهای مهاجم از نوک زدن او دست کشیدند و با شگفتی از آنچه میدیدند، متحیّر ماندند . آنها عادت کرده بودند که همواره از جانب سگهای آبی نادیده انگاشته شوند امّا اینک واقعهای متفاوت را شاهد بودند.
سگ آبی خیره به مرغابیهای مهاجم مینگریست ولی صدایی از او برنخاست . مرغابی کوچک درحالیکه میلنگید ، جستی زد و مجدداً به درون آب برگشت و با صدای گرفتهای به سگ آبی گفت : چرا چنین کاری انجام دادید؟ چرا به من کمک کردید؟
سگ آبی شانههایش را بالا انداخت و گفت: آنها اغلب تو را نوک میزدند و من از این موضوع کلافه شده بودم.
مرغابی کوچک پاسخ داد : باشد، حالا آنها دیگر مرا نوک نخواهند زد ولیکن دیگر کسی از من مراقبت و مراودت هم نخواهد کرد، نه مرغابیها و نه سگهای آبی .
سگ آبی با کنجکاوی پرسید: چرا؟
مرغابی کوچک در حالی که پرهای سینهاش را با منقارش میآراست، با خونسردی گفت:
باید متوجه برخی حقایق باشیم مثلاً همانگونه که من باید دائماً از خودم در مقابل حمله برخی ولگردها مواظبت کنم ولی اینکه شما بی خیال و دور از دیگر همنوعانت اینجا نشستهای، باعث کنجکاوی و حیرت من است.
سگ آبی با حسرت آهی کشید و گفت: کنجکاوی حس عجیبی است که من از آن مشعوف میشوم. او سپس درحالیکه ترکه جوان و باریک درخت بید را میجوید و از طعم آن لذت میبرد، ادامه داد: من اغلب درباره بسیاری از چیزها کنجکاو میشوم مثلاً اینکه نام شما چیست؟
مرغابی کوچک گفت : "مینا"
سگ آبی با صدایی آهسته و لحنی محتاط انگار که نمیخواست کسی بشنود گفت: "مینا " من هم "دوورا" هستم. سگ آبی ادامه داد : دوست جدید من، اگر اجازه بدهی میخواهم سؤالی از شما بپرسم. من اغلب چیز عجیبی در آسمان میبینم که در فضا معلق مانده است و درحالیکه تمامی روز میدرخشد، با فرارسیدن شب ناپدید میگردد و جایش را به اجرام کوچکتری میدهد که تا صبح بی وقفه چشمک میزنند. آیا تو تاکنون توانستهای تا آنجا پرواز کنی و آنها را لمس نمایی؟
مرغابی کوچک پاسخ داد: نه، اصلاً. مهم نیست که من تا چقدر میتوانم پرواز کنم و در آسمان اوج بگیرم ولیکن آنها بسیار دورتر هستند بطوریکه اگر من به اندازه 10 تابستان هم یکسره پرواز کنم، نمیتوانم به آنجا برسم.
سگ آبی با تعجب گفت : واقعاً !
"دوورا" مجذوب رفتار و سخنان "مینا" شده بود که بالهایش را لحظاتی گشود و آنها را بحرکت درآورد. "مینا" ادامه داد: ما پرندگان میتوانیم در آسمان پرواز کنیم و بسیاری از چیزها را بر روی زمین ببینیم و به رودخانهها و دریاچههای دیگر برویم که با اینجا فاصله دارند مثلاً میتوانیم به دریاچه بسیار بزرگی برویم که شرح آنرا از سایر پرندگان شنیدهام. آنها میگفتند که آب آنجا بسیار شور است و ماهیهای عظیمی دارد که میتوانند آبگیر ما را با تمام ساکنینش یکجا ببلعند.
"دوورا" مسحور حرفهای "مینا" بود. او تاکنون چنین مطالبی را از کسی نشنیده بود. او آنروز موضوعات و مطالب زیادی در مورد شیرهای دریایی، دولفینها، امواج عظیم و گردبادها آموخت و بر اطلاعاتش افزود. این گفتگو تا ساعتها ادامه یافت تا اینکه با جهیدن سگ آبی درون رودخانه قطع شد. سگ آبی از کارش پوزش خواست و توضیح داد که حتماً باید گاه گاهی بدنش را مرطوب کند وگرنه هوای گرم روزهای آفتابی بهار باعث ترک خوردن پوست پنجههایش خواهد شد.
هر چه "دوورا" بیشتر گوش میداد، "مینا" هم بیشتر برایش صحبت میکرد. گفتگوهای آنها تا پایان روز ادامه یافت تا جائیکه سایههای درختان طویل و طویلتر شدند و باد ملایمی شروع به وزیدن کرد.
"دوورا" گفت: من دیگر باید بروم .
"مینا" درحالیکه با بی میلی بداخل آب می سرید ، گفت : من هم همینطور.
***
تمام هفته را "مینا" به نظاره "دوورا" میپرداخت بویژه آنزمان که او برای استراحت از آب خارج میشد و در ساحل میآرمید. این موضوع بخصوص به این خاطر دست میداد که سایر مرغابیها از او کناره میجستند. "مینا" از این ملاقاتها بسیار خوشنود میگشت امّا مراقب بودند که به دام خرسها و گربههای وحشی نیفتند لذا آندو سعی میکردند که با همدیگر شنا کنند.
یکروز صبح "دوورا" از "مینا" دعوت کرد که او را در هنگام کارکردن همراهی کند تا بدینگونه مدت بیشتری را در کنار هم باشند. "مینا" دعوتش را با خوشحالی پذیرفت. او سعی میکرد تا همراه سگ آبی شنا کند و در حالیکه با پنجههای پره دارش در آب شنا میکرد، تلاش داشت تا با سینهاش به حرکت اجسامی کمک کند که سگ آبی به همراه داشت. او همچنین با دمش بسان سکان قایق به مسیر درست هدایتشان میکرد. در هنگام شنا کردن وقتی که "مینا" سرش را برای خوردن تکهای از گیاهان آبزی به زیر آب برد، "دوورا" نیز چنین کرد و آنها نگاهشان را در زیر آبهای شفاف آبگیر به هم دوختند.
"مینا" از زندگی در آنجا و مجاورت با سگ آبی لذت میبرد. او در آب زندگی میکرد و بواسطه وضعیت خاص بدنی که پوشیده از پر بود و از اینکه میتوانست براحتی از هر گونه خطری خود را نجات دهد، احساس مسرّت و سرخوشی مینمود. "مینا" در آب شفاف و ذلال شنا میکرد و با میلی وصف ناپذیر به تنفس هوای بهاری میپرداخت و همواره در کنار سگ آبی به شنا میپرداخت و مسیر خود را تا کرانههای آبگیر و حتی کانالهای باریک حاشیهٔ آبگیر ادامه میداد و هرگاه وارد خشکی میشدند، "مینا" نیز پرهای خیسش را میگشود و آنها را میتکاند تا خشک شوند.
سگ آبی نیز بیشتر عمرش را به شنا میگذرانید و از طریق کانالهای آب به اطراف آبگیر میرفت و فقط وقتی که میخواست وارد جنگل شود، از کانال آب بیرون میآمد زیرا سگهای آبی پاهای کوتاه و پرقدرتی دارند و راه رفتن بر روی خشکی برایشان دشوار است.
سگ آبی و "مینا" هیچکدام از بودن بر خشکی احساس خوشحالی و امنیت نمینمودند لذا تا زمانیکه بر روی خشکی بودند، آرام، بی صدا و با احتیاط حرکت میکردند. آنها هر چند درخت را که پشت سر میگذاشتند، میایستادند و سگ آبی شروع به بوکشیدن میکرد، چون اعتمادی بر اینکه مرغابی کوچک بتواند از خطرات هشدار بدهد، نداشتند. سگ آبی به ناگهان ایستاد و گفت: چیز غریبی احساس میکنم.
"مینا" با تکان دادن سر گفت: بله، آشیانهای بر بالای آن درخت ساختهاند.
سگ آبی سرش را بلند کرد و دید که براستی آشیانهای در میانه ارتفاع درخت و بین شاخه و برگها ساخته شده است که از دید رهگذران ناپیدا است. او مشاهده کرد که "مینا" پرواز کرد و به سمت آشیانه رفت.
مرغابی کوچک بخوبی توانسته بود آشیانه را تشخیص دهد زیرا خودش نیز در جایی نظیر آن زندگی میکرد. اغلب مرغابیها آشیانه خود را معمولاً بر روی زمین میسازند و ندرتاً ممکن است لانه مرغابیها بر روی درخت بنا گردد. "مینا" با پرواز خود را به آشیانه رسانید و در آنجا 8 تخم کوچک به رنگ سبز زیتونی دید که بر روی پرهای نرمی قرار داشتند. مرغابی کوچک با خود اندیشید : پس والدینش کجا هستند؟
او با پاهایش احساس کرد که کف لانه هنوز گرم است بنابراین حتماً مادرشان بتازگی لانه را ترک کرده و بزودی ممکن است به آنجا بازگردد. مرغابی کوچک مجدداً پرواز کرد و خود را به سگ آبی رسانید و در این موقع "دوورا" درخت دیگری را برای قطع کردن انتخاب نموده بود.
سگ آبی درحالیکه بر دمش بعنوان تکیه گاه نشسته بود، شروع به جویدن پوست و ساقه درخت جوانی به قطر 35-30 سانتیمتر نمود. او همچنان که مشغول جویدن بود، به پرت کردن تراشههای چوبی جویده شده ادامه میداد. هنوز 15 دقیقه از این کار نگذشته بود که درخت جوان شروع به نوسان کرد و عاقبت با سروصدای زیادی فرو افتاد. حتی "مینا" هم از چنین بریده شدن درختان توسط سگهای آبی آشنایی داشت. سروصدایی که از افتادن درخت در جنگل پیچید، باعث شد که سایر سگهای آبی فرار کرده و مخفی شوند و تا اطمینان از عدم وجود دشمن در درون لانهٔ زیر آبی خود باقی ماندند.
"دوورا" نیز به داخل کانال گریخت و دقایقی را در آنجا ماند تا آبها از آسیاب بیفتد سپس بازگشت و شروع به تکه کردن شاخهها و ساقه درخت به قطعاتی به طول حدود یک متر نمود. "دوورا" سپس وقتی از این کارش بازماند، شروع به گرفتن قطعات درخت با دندانهایش و پرت کردن آنها در کانال نمود. سگ آبی به صورت خستگی ناپذیری کار میکرد و مرغابی وحشی نیز او را همراهی مینمود تا اینکه آنها به اتفاق حدود 20 دفعه مسیر جنگل تا آبگیر را طی نمودند. سگ آبی قطعات الوار را به سمت سد چوبی میبرد و آنها را با فشار دندانهایش و با مهارت در لابلای تار و پودهای سد قرار میداد. او اغلب به تنهایی کار میکرد امّا گاهاً سگهای آبی دیگر برای قرار دادن الوارهای بزرگتر در پشت سد برای استحکام به کمکش میشتافتند. تمامی این کارها بصورت انفرادی و از روی غریزه انجام میشد و "دوورا" خیلی کم با "مینا" صحبت میکرد. آنها قبل از اینکه به خوردن صبحانه بپردازند، توانستند دو درخت دیگر را هم ببرند و قطعات آنها را در ساختن سد بکار گیرند سپس سگ آبی و مرغابی کوچک در ساحل آبگیر نشستند و به فعالیت سگهای آبی دیگر چشم دوختند.
"مینا" درحالیکه از گیاهان آبزی حاشیه آبگیر تغذیه میکرد، پرسید:
براستی در کدام بخش از این ناحیه متولد شدهای؟
"دوورا" گفت : من در خانهای که در وسط آبگیر قرار دارد، بدنیا آمدهام یعنی جائیکه هنوز هم با خانوادهام در آنجا زندگی میکنم.
"دوورا" درحالیکه با ناخنهایش به شانه کردن موهایش میپرداخت و همزمان ترشحات روغنی حاصل از غدد دمی خود را به بدنش میمالید تا چرب و ضد آب شوند، ادامه داد. خودت کجا بدنیا آمدهای؟
مرغابی کوچک پاسخ داد: من در برکهای نزدیک اینجا بدنیا آمدهام ولیکن چون احساس امنیت نمیکردم، پر گشودم و به اینجا آمدم. "مینا" با بی میلی ادامه داد: در آنجا لاک پشت بی رحمی زندگی میکرد که دائماً به اردکها حمله میکرد. یکروز او پای مرا موقع شنا گاز گرفت تا مرا نیز طعمه خویش سازد ولی پدر و مادرم با بالهایشان لاک پشت را فراری دادند و نهایتاً با مهاجرت من به اینجا موافقت نمودند. آنها به من گفتند که همیشه در آبهای عمیقتر شنا کنم و از رفتن به بخشهای کم عمق آبگیر اجتناب ورزم. مرغابی کوچک سپس با یادآوری گذشته تلخش شروع به لرزیدن کرد و صدایش به خاموشی گرایید.
"دوورا" با محبت گفت: من میفهمم زیرا چنین مشکلی را با گرگی بنام "آیرا" در اینجا داریم امّا خوشبختانه او نمیتواند درون آب بیاید و از این جهت است که همیشه میکوشیم تا سطح آب آبگیر را بالاتر نگهداریم. ما بدینوسیله سعی میکنیم تا از سگهای آبی کوچولویی که بتازگی متولد شدهاند، مراقبت کنیم چونکه مادرم بتازگی 2 بچه بدنیا آورده است.
"مینا" با هیجان پرسید: واقعاً؟ آنها کجا هستند؟ پس چرا من آنها را ندیدهام؟
"دوورا" گفت: اوه، مادرم بزودی آنها را از لانه خارج خواهد کرد. آنها فقط یک هفته عمر دارند و فعلاً در حال یادگیری شنا هستند تا غذای خویش را از لابلای فضای اطراف خانه بدست آورند.
"مینا" با تعجب پرسید: لابلای فضای اطراف خانه؟
"دوورا" به حرفهایش افزود: خانه ما دو طبقه دارد که طبقه بالایی خشک است و برای خوابیدن استفاده میشود امّا طبقه پائینی در آب قرار دارد و در حقیقت غذاخوری ما محسوب میگردد ضمناً جائی است که از خشکی بدن خلاصی مییابیم. آیا مایلی که به آنجا برویم؟
"مینا" گفت : بله که مایلم ولی میترسم که باعث آشفتگی مادرت و بچههای کوچکش بشوم.
"دوورا" بفوریت پاسخ داد: من تو را به اتاق خودم میبرم که بسیار کوچک است. من اتاقم را نزدیک سد احداث کردهام و تونل ورودیش خیلی طولانی نیست.
"مینا" با تعجب پرسید : تونل ورودی؟
سگ آبی پاسخ داد: بله، من تونلی به طول 20 فوت را در زیر آب ساختهام که از آن طریق به اتاقم میروم. این تونل حدود یک فوت عرض دارد و من مطمئنم که میتوانی از آن عبور کنید.
"مینا" گفت: راستش نمیدانم چون هیچگاه فکر فرو رفتن به اعماق آب و عبور از یک تونل تاریک را نکرده بودم.
"دوورا" اصرار کرد: لطفاً بیایید. من در کنارتان هستم. سپس با چرب زبانی او را ترغیب کرد و با غوطه ورشدن در آب به راهنماییاش پرداخت. "دوورا" نیز نظیر سایر سگهای آبی از توانایی استثنایی ماندن در زیر آب برخوردار بود. تمام سگهای آبی دارای گوش خارجی هستند که قابل تا خوردن بر مجرای شنوایی است و پرههای بینی آنها نیز میتوانند، بسته شوند و از این طریق مسیر ورود آب را ببندند. بعلاوه ریههای بزرگشان اجازه میدهد که بیش از 15 دقیقه در آب غوطه ور باشند و بصورت زیرآبی تا نیم مایل شنا کنند. آنها زمانیکه در آب غوطه ور میشوند، بصورت اتوماتیک از ضربان قلبشان کاسته میشود و بدن آنها آماده جذب دی اکسید کربن میشود که برای دیگر جانوران سمّی است ولیکن "مینا" چنین تواناییهایی نداشت. در واقع مرغابیها میتوانند در آب غوطه ور شوند و در زیر آب شنا کنند امّا باید بفوریت به سطح آب بیایند و تنفس نمایند و "دوورا" از این موضوع مطلع بود.
"مینا" شروع به شنا کرد و وارد تونل گردید ولی در نیمههای راه بر وحشتش افزوده شد زیرا تونل تنگتر شده بود لذا تصمیم گرفت تا سریعتر شنا کند ولیکن با این کارش فقط باعث بهم خوردن لجنها شد و مسیر را گل آلود کرد و بدینگونه بر وحشتش افزوده شد. او حس میکرد که در وضعیت دشواری قرار گرفته است. در این موقع "دوورا" که پیشاپیش شنا میکرد، برگشت و خود را به او رسانید و شروع به هل دادنش کرد تا او را از تونل خارج سازد و به آبهای شفاف برساند.
"دوورا" سپس "مینا" را تا کناره آبگیر برد و او را از آب بالا کشید تا بخوبی تنفس کند امّا اینکار نیز ثمربخش نبود. "دوورا" سرش را بالا گرفت و اطراف را برانداز کرد و مشاهده کرد که پدرش مشغول کار بر روی سد است پس با لحنی خجالت زده صدا زد: "مینا، مینا"، من حقیقتاً فکر میکردم که تو قادر به اینکار هستی.
"مینا" در این هنگام با نالهای شروع به تنفس کرد ولیکن بریده بریده گفت: اوه، من دیگر هیچگاه این کار را تکرار نخواهم کرد، حتی اگر توسط 100 لاک پشت گرسنه تعقیب شوم.
"دوورا" دیگر نمیدانست که چه بگوید و چگونه کارش را توجیه کند پس ادامه داد: من واقعاً متأسفم.
"مینا" به او اطمینان داد و گفت: من می دانم که شما متأسف هستید. شما فکر میکردید که من هم مثل سگهای آبی هستم، درحالیکه چنین نیست و من هیچگاه نمیتوانم از فکر آن تونل مخوف خلاصی یابم.
***
"مینا" مشکلاتی که با "دوورا" متحمل شده بود را از یاد برد و آنها هر روز همدیگر را ملاقات میکردند و به گفتگو میپرداختند و حتی بیش از پیش به یکدیگر الفت یافتند. هوا کم کم گرمتر شد لذا برفها سریعتر آب میشدند و بر مقدار آب رودخانهها افزوده میگردید بطوریکه حتی سرشاخههای رودخانه نیز پر از آب بودند و این موضوع سگهای آبی را وامی داشت که ولو موقت بر ارتفاع خانههای خود بیفزایند.
"دوورا" با خوشحالی برای "مینا" شرح داد که بالا آمدن آب رودخانه باعث پُرشدن تمامی حفرههای مناطق اطراف میشود لذا دشمنانی که در آنها لانه کردهاند، مجبور به فرار میشوند. همچنین بالا آمدن آب باعث میشود که از فاصله بین جنگل و آبگیر کاسته شود و خطرات کمتری آنها را در زمان رفتن به جنگل برای قطع درختان و آوردن چوب تهدید نماید. هرچه بر سطح آب افزوده میشد، بر سبزینگیهایی که با خود میآورد، اضافه میگردید لذا تعداد خانواده سگهای آبی بیشتر و بیشتر میشدند. کم کم چندین جفت مرغابی و جوجههای آنها نیز بر جمعیت حیوانات آبگیر اضافه گردیدند.
"مینا" از "دوورا" که به پشت خوابیده بود و آفتاب میگرفت، پرسید: آیا تاکنون به فکر تشکیل خانواده افتادهاید؟
"دوورا" فوراً غلطید و بر روی شکم خوابید و پاسخ داد: بله، این یک حقیقت است و من آنرا دو هفته پیش مورد بررسی قرار دادهام.
"مینا" متحیّر پاسخ داد: ولی در این مورد چیزی به من نگفته بودید؟
"دوورا" ادامه داد: حدود دو هفتهای میشود که خانواده ناشناسی از سگهای آبی به اینجا آمدهاند و در همین نزدیکی لانهای ساختهاند که بوی مسحور کنندهای از درونش به مشامم میرسد. او سپس چانهاش را دراز کرد و بر روی پاهایش قرار داد، چشمهایش را بست و در تفکرات شیرینی فرو رفت.
"مینا" از این کار دوستش چیزی نفهمید و نتوانست درک کند که چگونه از یک خانه میتواند بوی مسحور کنندهای بلند شود؟ پس نیاز بود که در این مورد بیشتر اندیشه کند.
"دوورا" حس کرد که "مینا" به نوعی احساس افسردگی میکند زیرا گواینکه خانواده "دوورا" در آنجا زندگی میکنند ولی "مینا" کسی را در آنجا ندارد و نیازمند همسانی میباشد. در این موقع بود که مادر "دوورا" با بچّه هایش شناکنان و همچنین یک جفت مرغابی وحشی درحالیکه به جوجههایشان سواری میدادند، به کنار "مینا" و "دوورا" آمدند که ناگهان بچههای سگ آبی از مادرشان جدا شدند و به سروکول "دوورا" پریدند.
مادر سگهای آبی به نصیحت آنها پرداخت: پسرها ، مواظب رفتارتان باشید. او سپس رو کرد به "دوورا" و گفت: من و پدرت درخت بزرگی را بریدهایم و میخواهیم آنرا قطعه قطعه بکنیم. پس بهتر است مواظب برادرهای کوچکترت باشی.
"دوورا" با خوشحالی پذیرفت و گفت: باشه مادر و منهم سعی میکنم تا به آنها سدسازی را یاد بدهم. او زیرلب گفت که حالا میتواند برادرانش را به "مینا" نشان بدهد. مادر سرش را به آرامی تکان داد زیرا به پسرش اعتماد داشت امّا از موضوع "مینا" با خبر نبود. او هیچ خطری را از جانب مرغابیها متوجه فرزندانش حس نمیکرد پس شناکنان از آنها دور شد.
"دوورا" شروع به صحبت برای برادرانش کرد و گفت که پایههای سد را باید بسیار عریضتر از بالای آن بسازند و برای این منظور باید از درختان بزرگتر و مسنتر استفاده کنند. آنگاه الوارهای باریکتر و شاخهها را در همدیگر ببافند و با سنگها و لجنها به آنها استحکام بخشند تا توسط جریان آب تخریب نگردند.
برادرهای "دوورا" با آنکه فقط 3 هفته عمر داشتند، به دقت به سخنان برادر بزرگترشان توجه داشتند . آنها از "دوورا" خواهش کردند که مسدود کردن سد با لجن و خرده سنگها را عملاً ببینند و در این کار کمک کنند.
"دوورا" نمیدانست که چکار کند، پس آنها را به ته آبگیر برد تا چگونگی استفاده از پنجهها برای جابجایی لجن و سنگریزهها را نشان دهد. پنجههای جلویی سگهای آبی دارای 5 انگشت است که پنجههای آنها را بسیار قوی میسازد و بدینوسیله از بازوها بعنوان بیل استفاده میکنند تا لجنها، برگهای پوسیده و قلوه سنگها را به سمت سد حرکت دهند و در این کار دُم بیلچه مانندشان بعنوان پارو و پاهای قوی عقبی در جلو بردنشان کمک مینمایند. آنها این کار را تا جائیکه پنجهها و پوزه برسد، در جابجا کردن و قرار دادن اجسام در لابلای الوارهای سد ادامه میدهند. "دوورا" این کارها را با محبت به برادرانش یاد داد، هرچند آنها چنین کارهایی را با اِشکال انجام میدادند چونکه هنوز پنجههایشان دارای قدرت کافی نبود و حتی گاهی فقط باعث گل آلود شدن آب میشدند یا لجنها را بجای جلو بردن به عقب میفرستادند .
"دوورا" و برادرهایش هر چندگاهی برای نفس کشیدن به سطح آب میآمدند و در این مدت "مینا" که بر سطح آب مراقب آنها بود، با لحن محبت آمیزی به تشویق میپرداخت. "مینا" از اینکه با سگهای آبی دوست بود، بسیار به خود میبالید و آنرا به رُخ مرغابیهای دیگری میکشید که در آن حوالی مشغول شنا بودند. "مینا" همچنین به موازات سد شنا میکرد و هرجا اِشکالی در سد میدید، به اطلاع سگهای آبی میرسانید تا آنجا را با لجن و شاخه و برگها مسدود سازند.
ناگهان صدای مهیبی نظیر شلیک گلوله از فاصلهای نسبتاً دور به گوش "مینا" رسید و متعاقبش شلیکهای دیگری از فواصل دور و نزدیک شنیده شدند. گروهی از حیوانات آبگیر پرواز کردند و گروهی در آب غوطه ور شدند امّا "مینا" هیچ کاری نکرد. یکی از سگهای آبی کوچک در آب فرو رفت ولی دوّمی سرآسیمه به سمت ساحل به شنا پرداخت. ناگهان ترس تا مغز استخوان "مینا" رسوخ یافت و او "آیرا" گرگ خاکستری بدجنس را دید که شلنگ انداز به موازات ساحل آبگیر به سوی آنان میآمد لذا "مینا" بدون اینکه بیندیشد، بطور غریزی تا آنجا که در توان داشت، شروع به هوار کشیدن کرد: "کوآک – کوآک "، سپس درحالیکه نیمی از راه را پرواز میکرد و نیمی را با پاهایش بر روی آب میدوید، خود را کشان کشان به مابین گرگ بدجنس و سگ آبی کوچولو رسانید. در این موقع بود که گرگ هم متوجه مرغابی وحشی و سگ آبی کوچولو شد لذا بی اختیار بسوی آنها هجوم برد.
"مینا" میدانست که بدینوسیله بسیار آسیب پذیر است ولیکن برای نجات سگ آبی کوچک اقدام به فریب گرگ کرد. او میدانست که گرگ هم نظیر هر شکارچی دیگری به ضعیفترین شکار حمله میکند پس خود را به مجروح شدن زد. او یک بالش را بر زمین میزد و نشان میداد که قادر به پرواز نیست و مرتباً "کوآک – کوآک" میکرد. این حیله کارگر افتاد و گرگ بدجنس نتوانست از مرغابی مجروح چشم بپوشد. پس خود را به داخل آب انداخت و در اثر آن آب را به اطراف پاشید. "آیرا" وقتی کاملاً به مرغابی نزدیک شد، پوزهاش را به سمت پرنده فریبکار برد و دهانش را گشود بطوریکه "مینا" میتوانست دندانهایش را بخوبی بشمرد. "مینا" که با گوشه چشمش اطراف را میپائید، بخوبی متوجه شد که دومین سگ آبی کوچک نیز به داخل آب برگشت و در آن غوطه ور شد لذا در جلوی چشمان حیرت زدهٔ گرگ به ناگهان مرغابی مجروح التیام یافت و با پرواز به جای امنی گریخت.
گرگ خاکستری از اینکه گول خورده بود، با لبانی آویزان شروع به غرغر کرد. تمامی سگهای آبی ناپدید شده بودند. پرندهها گریختند و تنها چند مرغابی در جاهای دور و عمیق آبگیر مشغول شنا بودند و اوضاع را کاملاً زیر نظر داشتند. گرگ بسیار گرسنه بود لذا نمیتوانست باخت خود را بپذیرد، پس مجدداً وارد آب شد و به طرف مرغابیهایی رفت که در فاصله دوری مشغول شنا بودند امّا مرغابیها با سرعتی باورنکردنی شنا کردند. آنها ابتدا با شنا از او دور شدند سپس پرواز کردند و ناپدید گردیدند.
یک ساعت بعد، همه چیز به حالت اولش برگشت و تمامی حیوانات به آبگیر برگشتند بجز "دوورا"، "مینا" و دیگر افراد خانواده سگ آبی که همگی بر روی لانهٔ وسط تالاب جمع شده بودند. در این هنگام سگهای آبی کوچک از جمع آنها فاصله گرفتند و به بازی مشغول گردیدند درحالیکه توسط "دوورا" و "مینا" کاملاً پائیده ومراقبت میشدند. ناگهان "دوورا" بیاد ماجرا افتاد و پرسید: این چه کاری بود که برای نجات برادرم انجام دادی؟ واقعاً حیرت آور بود.
"مینا" سرش را به زیر آب برد و سپس خارج کرد و چندین دفعه تکان داد تا قطرات آب بر روی پرهایش بریزد و آنها را خیس کند آنگاه پاسخ داد : این کاری است که ما پرندگان اغلب برای نجات جوجهها انجام میدهیم و آنرا از والدینمان آموختهایم.
"دوورا" مجدداً تکرار کرد: درسته، ولی بسیار حیرت انگیز و قابل تقدیر بود.
"مینا" برای اینکه موضوع را عوض کند، گفت : در محل قبلی زندگیم بیش از یک گرگ زندگی میکردند زیرا گرگها معمولاً زندگی اجتماعی و گروهی دارند.
"دوورا" زیر لب گفت : فریب دادن و ترسیدن! تاکنون چنین چیزی را ندیده و نشنیده بودم.
"مینا" با اطمینان پاسخ داد: امّا من بارها آنرا دیده بودم و بر کارآیی آن اطمینان داشتم.
از آنروز به بعد اعتماد و اطمینان "دوورا" نسبت به فراست و دانش "مینا" افزوده شد و "مینا" برای او بیش از یک مرغابی کوچک جلوه میکرد.
***
تازگی و طراوت روزهای بهاری بزودی جایش را به روزهای گرم و کسالت آور تابستان داد و سگهای آبی بجز یک مورد که برای تعمیر سد اقدام کردند، هیچگونه هیجانی برای قطع کردن درختان بروز ندادند. تابستان روزگار وفور نعمت برای مرغابیها و سگهای آبی بود زیرا آنها میتوانستند از بین انواع گیاهان به انتخاب غذای خود بپردازند. "مینا" علاوه بر علفهای تازهٔ آبزی میتوانست گاهگاهی نیز از حشرات و ماهیان تغذیه کند. گیاهان آبزی کم کم شروع به گلدهی کردند و بدینطریق جلوهای زیبا به آبگیر بخشیدند. آنها حتی به دفعات با آهو، راسو، راگون و دیگر حیوانات برخورد نمودند امّا به دقت خود را از خرسها به دور نگه میداشتند زیرا خرسها حتی میتوانستند براحتی خانه سگهای آبی را تخریب کنند و آنها را طعمه خویش سازند.
در این میان مرغابیهای کوچک و بچههای سگ آبی به جمع بقیه اضافه شدند. اوضاع طبیعی کم کم در حال تغییر و تحوّل بود، بگونه ای که زمان مهاجرت مرغابیهای وحشی فرا میرسید و بزودی همگی آنها پر میگشودند و آبگیر زیبا را ترک میکردند و هر کدام زندگی مستقلی را آغاز مینمودند درحالیکه سگهای آبی میبایست تا دو سال همچنان با پدر و مادرشان زندگی کنند تا هنگامی که به نصف اندازه والدین خود رسیدند و قادر به تعمیر سد و قطع درختان گردیدند آنگاه زندگی مجزایی را شروع نمایند .
"دوورا" و "مینا" تمام طول تابستان را با همدیگر گذراندند و کلی با همدیگر صحبت و درد و دل کردند به طوریکه در این مدت هرجا "مینا" بود، "دوورا" هم آنجا بود و برعکس. بدینطریق جایگزینی افراد دیگری نظیر سایر سگهای آبی برای هم صحبتی بجای "مینا" بسیار ناراحت کننده بود و باعث دلگیر شدن "دوورا" میگردید.
روزها بزودی کوتاه و کوتاهتر شدند و چنان شد که اوضاع برای کارکردن بسیار دشوار گردید. هوا ابری و سرد شد و این موضوع باعث عصبانیت مرغابیها بود بطوریکه آنها مرتباً آسمان را نگاه میکردند و به سمت جنوب خیره میماندند. صداهای "کوآک – کوآک" آنها بیشتر و بلندتر به گوش میرسید و اگر یکی از آنها به پرواز در میآمد، سایرین تا زمانیکه دوباره فرود آید، چشم به او میدوختند زیرا بسیاری از آنها که به پرواز در میآمدند، دیگر به آبگیر باز نمیگشتند.
گاه و بیگاه از فراز آسمان صدای غازهای وحشی به گوش میرسید که با الگوی 7 پرواز میکردند و با پیروی از غریزه خویش به جاهای گرمتر مهاجرت مینمودند. سگهای آبی با عجله و مداوماً به قطع درختان میپرداختند و شاخههای آنها را در زیر آب توده میکردند و بر روی آنها سنگهای زیادی میچیدند تا آنها را در زیر آب نگهدارند زیرا بخشهای سطحی آب در طی زمستان یخ میبست و سگهای آبی از این شاخه و برگها تغذیه مینمودند.
در این زمان "دوورا" با شدت به کار مشغول بود و "مینا" هم مجدّانه او را دنبال میکرد که این موضوع باعث غفلت "مینا" از تغییرات محیطی نظیر سایر مرغابیهای وحشی شده بود. اغلب پرندگان آبگیر را ترک کرده بودند و "دوورا" نیز آخرین تعمیرات را بر لانهاش انجام میداد تا آنرا برای شرایط دشوار زمستان آماده سازد. "دوورا" درحالیکه به کارش ادامه میداد، از "مینا" پرسید: "مینا"، تو چه زمانی اینجا را ترک میکنی؟ من خیلی نگرانت هستم.
"مینا" با تأمل گفت: اینک زمان مهاجرت ما است. او سپس سرش را به زیر بالهایش برد و پرهایش را تکان داد.
"دوورا" مصرّانه ادامه داد : امّا سایر مرغابیهای وحشی تاکنون اینجا را ترک کردهاند!
"مینا" سریعاً وسط حرفش دوید و گفت: این صحیح نیست چون هنوز تعدادی باقیماندهاند.
"دوورا" نمیخواست با دوستش به بحث و مجادله بپردازد بلکه قصدش فقط پیشنهاد و توصیه بود، پس ادامه داد: خوب، لااقل من امیدوار شدم که با بقیه آنها اینجا را ترک خواهی کرد.
"مینا" به دوردستها خیره ماند و پاسخی به او نداد و آندو بیش از این به موضوع ادامه ندادند.
***
یک هفته گذشت. دیگر هیچ مرغابی دیگری بجز "مینا"ی درمانده و سرگردان در آبگیر باقی نماند. اوضاع بگونه ای شده بود که حتی سگهای آبی نیز از آبگیر ناپدید شده بودند و در لانههایشان بسر میبردند و این موضوع را "دوورا" بطور مستقیم به "مینا" گوشزد کرده بود.
"دوورا" یکبار دیگر یادآور شد: "مینا"، تمامی مرغابیها اینجا را ترک کردهاند. برنامه تو چیست؟
ولیکن "مینا" گاهی بهانه میآورد و گاهی هم با حالت عصبانیت میگفت: من از اینجا نخواهم رفت.
"دوورا" نمیتوانست آنچه را شنیده بود، باور کند لذا پرسید: آخر چرا نه؟
"مینا" پاسخ داد: فقط نمیتوانم. او سپس پرخاشگرانه ادامه داد: نمیتوانم و نمیخواهم.
این موضوع بطور غریزی در "دوورا" وجود داشت که مرغابیها با آغاز سرمای زمستان آبگیر را ترک میکنند و به سمت مناطق جنوبیتر و گرمتر مهاجرت میکنند پس باز هم تأکید کرد: تو نمیتوانی اینجا را ترک کنی؟ آیا میتوانی زمستان را در اینجا بمانی؟ در این مدت چه میخوری؟ کجا میخواهی زندگی کنی و بخوابی؟ بزودی تمامی آبگیر یخ میبندد.
"مینا" از پاسخ دادن طفره رفت. او رویش را از دوستش برگردانید و به سمت دیگر آبگیر پرواز نمود.
"دوورا" به شدت نگران بود امّا نمیدانست چکار کند زیرا "مینا" برایش دوست خوبی بود. او یک چشمش در تمام مدت هفته به سمت "مینا" بود و رفتارش را نظاره میکرد. هوا سردتر و سردتر میشد. لجنهایی که "دوورا" بر روی لانهاش مالیده بود، مثل سیمان سخت شدند و خط ساحلی آبگیر شروع به یخزدن نمود. این موضوع برای سگهای آبی که در زیر آبهای آبگیر زندگی میکردند، ایجاد دشواری نمینمود زیرا آنها به یخ زدن آب ساحلی و حتی یخزدن سطح لانهها عادت داشتند و بخوبی کنار میآمدند درحالیکه "مینا" هیچگونه وسیلهای برای کنار آمدن با شرایط سرد زمستانی نداشت لذا روز به روز به تیره روزیاش اضافه میگردید.
"دوورا" فکر کرد و فکر کرد که چگونه به دوستش کمک نماید. او حتی به مرغابی کوچک پیشنهاد داد که قبل از یخزدن سطح آبگیر در آن غوطه ور شود و پناهگاهی در خانهٔ سگهای آبی برای خودش دست و پا کند ولیکن الزاماً میبایست "مینا" را از تونل ورودی خانه عبور دهند که امری غیر ممکن مینمود.
یکروز صبح پس از آنکه تمام شب برف باریده بود، صدای "کوآک – کوآک" یک مرغابی باعث بیداری "دوورا" شد که با آسایش تمام درون لانهاش آرمیده بود لذا "دوورا" از لانه خارج گردید و سریعاً خود را به سطح آبگیر رسانید تا شاید بتواند "مینا" را از میان یخها نجات دهد.
"مینا" شب را در یکی از آخرین نهرهایی که هنوز دارای آب روان و تمیز بود، استراحت میکرد که برف و یخ طی شب بر روی او انباشته شده و پاهایش گیر کرده بود و اینک چون نمیتوانست پاهایش را از درون یخها خارج سازد، شروع به ضجّه و ناله نموده بود.
"دوورا" بی درنگ شروع به خراشیدن و کندن یخها با پنجههایش نمود. این زمان "مینا" از گریه کردن دست کشید و کاملاً ساکت شد زیرا او بدون آزاد کردن پاهایش قادر به بلند شدن و رهایی نبود.
"دوورا" بسختی کار میکرد ولی نمیدانست که "مینا" را شجاع یا احمق بداند زیرا او عادت داشت که همواره از غریزهاش تبعیت کند. دندانهای بلند سگ آبی بسختی در یخ فرو میرفت و آنرا میخراشید درحالیکه لثههایش بمرور از سرما بیحس میشدند. او پس از مدتی موفق شد تا دوستش را از میان یخها آزاد سازد.
"دوورا" ابتدا با پوزهاش باعث جدا شدن "مینا" از یخ گردید سپس با پنجههایش آنقدر او را تکان داد تا به حالت طبیعی برگردد. او سپس به خانه برگشت و با تلاش فراوان سعی کرد تا لایه لجنی سقف خانهاش را که اینک مثل سیمان سخت شده بود با پنجهها و دندانهایش بشکافد. او اینکار را آنقدر ادامه داد تا عاقبت موفق شد و از شکافی که بر سقف خانهاش ایجاد کرده بود، توانست "مینا" را به داخل خانه ببرد و به مراقبت از او بپردازد.
مدتی گذشت و حال "مینا" کمی بهتر شد. "مینا" ابتدا نگاهی به اطرافش انداخت سپس با لحنی محزون گفت: اوه، چه خانه زیبا و تمیزی!
"دوورا" با پنجههای جلویش شروع به ترمیم مجدد چوبهای سقف خانه شد چنانکه لحظاتی قبل آنها را تراشیده بود تا راهی برای ورود "مینا" باز کند. او سپس بستری برای مرغابی کوچک و بستری برای خودش آماده نمود. "دوورا" پس از اتمام کارش گفت: اینطوری خوبه. "مینا" احساس تو چیه؟
"مینا" کوآک آرامی کرد و پاسخ داد: جای بسیار گرم و نرمیه. متشکرم.
"دوورا" درحالیکه دراز کشیده بود، با پوزهاش شاخهٔ نرم و پر از برگ بید قرمز را بطرف مرغابی کوچک هل داد و آرام گفت: سعی کن سرحال باشی.
"مینا" از دوستش تشکر کرد و از کارهایی که برایش انجام داده بود، قدردانی نمود. او میدانست که دوستش تلاش میکند تا چیزهای تازهای مطابق با شرایط جدید به او بیاموزد امّا چگونه میبایست غذا تهیّه کند؟
"مینا" پرسید: آیا تاکنون چیزی در مورد دشمن همهٔ حیوانات برایت گفتهام؟
"دوورا" چشمهای بهم آمدهاش را مجدداً گشود و گفت: دشمن همه حیوانات؟ منظورت چیه؟
"مینا" لحن صدایش را پائین آورد و ادامه داد:
فرق زیادی بین حیواناتی که میشناسیم با این دشمن خطرناک وجود دارد که همه از او میهراسند زیرا او قادر است از سنگ و چوب و سایر وسایل برای کشتن حیوانات استفاده کند. البته من تاکنون او را ندیدهام امّا چیزهای زیادی در موردش شنیدهام. او نیازی به دندانهای تیز و پنجههای قوی ندارد. او کشندهتر از گله گرگها، گربههای وحشی و خرسها است بطوریکه میتواند تمامی آنها را نیز بکشد.
"دوورا" را ترس و وحشت فرا گرفت و گفت: خیلی وحشتناکه.
"مینا" گفت: این تمامی مطلب نیست بلکه او علاوه بر اینکه حیوانات را میکشد و میخورد همچنین برخی از حیوانات را هم فقط بخاطر پوستشان میکشد تا از آن بعنوان پوست دوّم خود استفاده کند.
"دوورا" گفت: او چه قیافهای دارد؟
"مینا" پاسخ داد: او نظیر پرندهها بر روی دو پایش راه میرود ولی قادر به پرواز نیست. او دُم ندارد امّا بجای بالها دارای دو بازو است.
آندو درباره این موجود عجیب مدتی با هم صحبت کردند تا جائیکه "مینا" کم کم بخواب رفت ولی "دوورا" نتوانست از خیال مطالبی که شنیده بود، بزودی خلاصی یابد.
"آیرا" گرگ بدجنس در اطراف آبگیر به دنبال غذا میگشت. او که قبلاً نتوانسته بود وارد آب شود و به مرغابیها و سگهای آبی دست یابد تا آنها را طعمه خود سازد، اینک که سطح آبگیر یخزده بود با اوضاع متفاوت و موافقی مواجه بود که به کمکش میشتافت. گرگ بدجنس با احتیاط بر سطح یخزده آبگیر قدم بر میداشت امّا هنوز متوجه لانه "دوورا" نشده بود درحالیکه "دوورا" و "مینا" از طریق بو کشیدن و لرزشی که در سطح یخ ایجاد میشد، توانستند وجود گرگ را بدون دیدنش احساس کنند.
"دوورا" آمرانه گفت: "مینا" در آب شیرجه بزن. امّا "مینا" از ترس بیحس شده و بدون حرکت در کنار دیوار لانه ایستاده بود. "دوورا" میدانست که اگر گرگ او را بیابد، یقیناً خواهد کشت. وانگهی او شنیده بود که گرگ میتواند با پنجههایش سقف لانهٔ سگهای آبی را بشکافد و لانه آنها را تخریب کند.
"دوورا" به طرف "مینا" رفت و او را بسوی دیگر کشید و با سر محل حضور گرگ را نشان داد. "آیرا" که وجود آنها را فهمیده بود، با قدرت ضربهای به سقف لانه زد و بخشی از آنرا ویران نمود آنگاه دست و سرش را وارد لانه کرد و سگ آبی را با پنجههایش گرفت و بطرف بیرون لانه کشید. او سپس سر و گردن سگ آبی را گرفت و با تمام قدرت به طرفین تکان داد.
ناگهان صدایی عجیب و وحشت زده از مرغابی وحشی بشکل "کوآک – کوآک" بسیار بلند شنیده شد که برای لحظهای توجه "آیرا" را از "دوورا" برگردانید. "مینا" بی باکانه و سریع بطرف "آیرا" یورش برد. او بالهایش را محکم بهم کوبید تا توجه "آیرا" را بیشتر به خود جلب کند. او سرانجام موفق شد ولی به چه بهایی؟ زیرا "آیرا" سگ آبی را رها کرد و بال چپ مرغابی کوچک را در پنجهاش گرفت بطوریکه نزدیک بود، بشکند سپس او را به هوا پرتاب کرد تا با ضربهای هولناک بکشد و این موقعیتی بود که "دوورا" نیاز داشت زیرا با دندانهایش به پای چپ گرگ که در کنارش قرار داشت، حمله کرد و آنچنان آنرا گاز گرفت که برای قطع کردن درختان قطور بید انجام میداد. صدای شکستن استخوان پای گرگ بلند شد و "آیرا" زوزهای بلند و دلخراش از درد و رنج سرداد و "مینا" را رها کرد.
حمله "دوورا" برای گرگ غیر منتظره بود و این موضوع "آیرا" را بسیار عصبی و دستپاچه کرد. ترس تمام وجود گرگ را فرا گرفت و از احتمال گاز گرفته شدن پای دیگرش به لرزه افتاد بنابراین از راهی که آمده بود، برگشت و پا به فرار گذاشت تا ابتدا فکری بحال پای شکستهاش بکند. با همه شجاعتی که "دوورا" و "مینا" انجام داده بودند لیکن بدبختانه هر دو زخمهای مهلکی برداشته بودند و خون قرمز آنها به اطراف و بر روی برفهای سفید پاشیده شده بود.
"دوورا" بهم ریخته بود و میلرزید لذا بریده بریده گفت: هوا خیلی سرد است.
"مینا" سعی کرد تا دوستش را به کمک پاهای پره دارش به داخل لانه بکشد سپس بال کوچکش را چون متکایی به زیر سرش نهاد و پرسید: آیا کمی بهتری؟
"دوورا" آهی کشید و درحالیکه چشمهایش را بهم میگذاشت، گفت: کمی بهترم.
***
زخمهای "مینا" و "دوورا" بمرور بهبودی یافتند و دوستی آنان باعث نزدیکتر شدن قلبهایشان به همدیگر گردید. آنها تصمیم گرفتند که در کنار یکدیگر به جهانگردی بپردازند و جاهای نادیده را ببینند و این چنین بود که با فرارسیدن بهار به سفر پرداختند. آنها گشتند و گشتند تا به سرزمین جدید و زیبایی رسیدند و در آنجا مسکن گزیدند که امروزه آن را استرالیا مینامند.
یکشب واقعهای عجیب به حقیقت پیوست. "مینا" ابتدا پرها و سپس بالهایش را از دست داد و بجای آنها دارای پنجههایی شد و سراسر بدنش از خز پوشیده گردید. پوزه و بینی "دوورا" هم کشیدهتر و پهنتر شد بطوریکه شبیه منقار "مینا" مینمود و بدنش چروکیدهتر، پهنتر و کوچکتر گردید. سرزمین تازه بدینطریق دارای حیوانات حقیقتاً جدید و متفاوتی شده بود که نه کاملاً پرنده و نه کاملاً پستاندار بودند بلکه نشانههایی از هر دو را داشتند. آنها دارای دمی پهن و بدنی پوشیده از خز بسان سگهای آبی و منقاری نظیر مرغابیها و بعلاوه تخمگذار بودند.
اینک خالق هستی موجوداتی جدید ، زیبا و دوست داشتنی را بواسطه ارزش گذاری به عظمت دوستی پاک و صادقانه بین آنها آفریده بود. آنها با شکل گیری چنین واقعهای لحظاتی به یکدیگر خیره ماندند و چشم در چشم همدیگر دوختند سپس "دوورا" با خوشحالی صدا زد: "مینا" !
و متعاقباً "مینا" فریادی از سر شوق و محبت برآورد: "دوورا" !
آنها همدیگر را در بازوان پوشیده از خز خویش به گرمی فشردند و در آغوش یکدیگر به رقص و پایکوبی پرداختند و از آن لحظات لذت بسیار بردند. آندو سالهای سال در کنار همدیگر با محبت و وفاداری زندگی کردند و فرزندان زیادی آوردند و بدینگونه بر جمعیت آنها افزوده شد امّا تا صدها سال هنوز کسی از وجود آنها باخبر نبود تا اینکه سرزمین آنها بعنوان قاره جدید کشف شد. امروزه مردم دنیا اینگونه حیوانات شگفت انگیز را که فقط در قاره اقیانوسیه یافت میگردند، به نام "پلاتیپوس" میشناسند.■