داستان ترجمه «سوء ظن» نویسنده «ادگار والیس»؛ مترجم «سید ابوالحسن هاشمی‌نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان ترجمه «سوء ظن» نویسنده «ادگار والیس»؛ مترجم «سید ابوالحسن هاشمی‌نژاد»

رختخواب را کنار زد و روی تخت نشست، پاهایش روی کف سرد اطاق به دنبال کفش‌های راحتی‌اش بود، تلفن کمی دورتر، مدام زنگ می‌زد. چراغ اطاق را روشن کرد و بطرف تلفن رفت، گوشی را بر داشت.

گفت : "دکتر بنسون هستم ."

باد ماه نوامبر، همچنان در اطراف خانه سفید کوچک می‌وزید ونوید زمستان را می‌داد. دکتر لباسش را پوشید. بطرف میز رفت و لحظه‌ای به ساعتش خیره شد. روحش از کاری که در پیش داشت آزرده شد.

ساعت دو. فکرش هم ازاین ساعت وحشتناک شاکی بود و تعجب می‌کرد چرا بچه‌ها باید همیشه در چنین اوقات نامناسبی به دنیا بیایند. دو کیف دستی کوچک برداشت، کیف کوچک دارو،همان کیفی که مردم شهر آنرا می‌شناختند، و کیف بلند زایمان، که آنرا کیف بچه هم می‌گفتند.

دکتر بنسون لحظه‌ای ایستاد تا سیگاری روشن کند، بعد پاکت سیگاررا در جیب اورکتش گذاشت. بمحض اینکه در را باز کرد، باد را مثل چاقوی جراحی روی صورتش احساس کرد، خم شد و تا نزدیکی جاده ورودی به گاراژ ، دوید.

ماشینش به سختی استارت می‌زد. همانطور که از جاده ورودی به گاراژ، پائین می‌رفت، چند باری جرقه زد اما بعد هنگامی که به خیابان گرس وبسمت بزرگ راه چرخید با نرمی بیشتری شروع به حرکت کرد.

خانم اوت سورلی - که دکتر بنسون برای وزیت او می‌رفت - پیش از این تقریباً یک دوجین بچه به دنیا آورده بود.اما از دید دکتر بنسون هرگز یک بار هم نشد که او بچه‌ای در هوای مناسب یا در روشنی روز به دنیا بیآورد . وفتی که دکتر بنسون پزشک شهرستان بود، هنوزمرد جوانی بود و نمی‌توانست لذتی را که پدرش ،"دکتر بنسون پیر" در دیدن اوت . پدر،می‌یافت ،بیابد. چون اودر موقع پرداخت صورت حساب بچه نوزادش همیشه دو یا سه بچه دیگرهم پشت سرش داشت.

تا مزرعه سورلی راه سواره طولانی بود. دکتر بنسون دلش به حال قیافه مردی که در امتداد جاده حومه شهر، پیاده می‌رفت و در نور چراغ‌های ماشین دیده می‌شد، سوخت.

سرعتش را کم کردو به او که درمقابل باد، به سختی راه می‌‌رفت و بسته‌ای زیر بغلش داشت، نگاه کرد. دکتر بنسون به کنار جاده آمد و ایستاد و او را دعوت کرد که سوارماشینش شود.آن مرد سوار شد.

دکتر بنسون پرسید:"راه دوری می‌روید؟" مرد گفت: "یکسر به دیتروید می‌روم" مرد نسبتاً لاغری بود با چشمان سیاه کوچک، که در اثر باد پر ازاشک شده بود. به دکترگفت:"ممکن است سیگاری به من بدهید" دکتر بنسون دکمه کتش را باز کرد، بعد بخاطرش آمد که سیگارها را در جیب رویی اورکتش گذاشته است. پاکت را بیرون آورد و به او که در جیبش به دنبال کبریت می‌گشت، داد. وقتی سیگار روشن شد، مرد لحظه‌ای پاکت را در دستش نگاه داشت. بعد پرسید :"آقا ناراحت نمی‌شوید اگر یک سیگار دیگر برای بعد بردارم ؟" و بی آنکه منتظر جواب دکتر بماند ، پاکت سیگار را گرفت تا سیگار دیگری بردارد. دکتر بنسون احساس کرد که دستی جیبش را لمس می‌کند.

آن مرد گفت :"آن‌ها را دو باره در جیبتان گذاشتم". دکتر بنسون دستش را به سرعت پائین آورد تا سیگارها را بگیرد . وقتی فهمید که آنها در جیبش هستند کمی عصبی شد.

بعد از چند دقیقه دکتر بنسون گفت: "پس شما به دیتروید می‌روید؟

"من به جستجوی کار در یکی ازکارخانه های اتومبیل می‌روم ."

دکتر بنسون پرسید: "شما مکانیک هستید؟"

" کم و بیش ، من از وقتی که جنگ تمام شده راننده کامیون بودم .اما حدود یک ماه پیش کارم را از دست دادم ."

" شما در طول جنگ در ارتش بودید ؟"

" بله ، در بخش آمبولانس . درست چهار سال در جبهه ، راننده آمبولانس بودم ."

دکتر بنسون گفت: "واقعاً " و بعد خودش هم گفت :" من پزشگم . اسمم دکتر بنسون است."

"مرد خندید ." فکر می‌کردم ، این ماشین بویی شبیه به بوی قرص می‌دهد." بعد با جدیت بیشتری اضافه کرد. "اسم من ایوانزاست."

آن‌ها سوار بر ماشین چند دقیقه‌ای با سکوت پیش رفتند. مرد روی صندلی ماشین تکانی بخود داد و بسته‌اش را کف ماشین گذاشت. دکتر بنسون برای اولین بار خوب به صورت گربه مانند او نگاه کرد.

متوجه زخم عمیق کشیده روشن وقرمزی روی گونه‌اش شد مثل این بود که زخم تازه‌ای باشد. دکتر به خانم اوت سورلی فکر می‌کرد . دستش را دراز کرد تا ساعتش را ببیند. انگشتانش را تا ته جیبش فرو برد اما متوجه شد که ساعتش نیست. دکتر بنسون دستش را به آرامی و خیلی با احتیاط زیر صندلی ما شین برد تا جلد چرمی تپانچه اتوماتیکش را که همیشه با خود داشت احساس کرد.

تپانچه را به آرامی بیرون کشید ودر تاریکی به سمت آن مرد گرفت. دکتر بنسون ماشین را بسرعت نگاه داشت و لوله تپانچه را به سمت ایوانز گرفت.

با عصبانیت گفت : " ساعت را توی جیبم بگذار." آن مرد از ترس پرید و دست‌هایش را به سرعت به نشانه تسلیم بالا برد. " خدای من، آقا ،" او زیر لب پچ پچ می‌کرد : " من فکر می‌کردم شما..."

دکتر بنسون تپانچه را بازهم نزدیک‌تر به سمت آن مرد گرفت و با سردی تکرار کرد،"قبل از اینکه با این اسلحه شلیک کنم ساعت را توی جیبم بگذار."

ایوانز دستش را در جیب جلیقه‌اش برد و بعد با دست‌های لرزان سعی کرد ساعت را در جیب دکتر بگذارد.دکتر بنسون با دست دیگرش ساعت را در جیب خودش گذاشت . در ماشین را باز کرد و آن مرد را به زور از ماشین بیرون انداخت.

با عصبانیت گفت : "من امشب برای نجات احتمالی جان یک زن بیرون آمدم. اما وقتم را صرف کمک به تو کردم.

دکتر بنسون ماشین را بسرعت روشن کرد و باد دررا با صدای بلند بست. تپانچه را دوباره در جلد چرمیش در زیر صندلی گذاشت و با عجله حرکت کرد.

بالا رفتن از کوه برای رفتن به مزرعه سورلی مشکل‌تر از ترسی که او داشت نبود و اوت سورلی یکی از پسران بزرگترش را با فانوس به پائین جاده فرستاده بود تا به دکتر بنسون در عبوراز پل چوبی که منتهی به مزرعه کوچک می‌شد ،کمک کند.

تجربه‌های زیاد قبلی خانم سورلی در به دنیا آوردن بچه‌ها، ظاهراً کمک زیادی به او کرده بود زیرا او این بچه را با مشکلات کمی به دنیا آورد و نیازی به وسایل کیف بلند دکتر بنسون نبود.

بعد از اینکه همه چیز تمام شد، دکتر بنسون نشست و سیگاری درآورد و کشید.

او با کمی احساس غروربه اوت گفت: "مردی را که بر سر راهم به اینجا سوارماشینم کردم ،سعی کرد ساعتم را بدزدد "او ساعتم را بیرون آورد ، وقتی تپانچه 45 خودم را به طرفش گرفتم تصمیم گرفت که آنرا به من برگرداند.

اوت به داستان هیجان انگیزی که برای دکتر بنسون جوان اتفاق افتاده بود لبخند بزرگی زد.

اوت گفت : "خوشحالم که آنرا به تو بر گرداند " برای اینکه ،اگر او نبود، نمی‌توانستیم حدس بزنیم که بچه چه موقع به دنیا می‌آمد." دکتربه نظر شما چه موقع این اتفاق می‌افتاد؟"

دکتر بنسون ساعتش را از جیبش بیرون آورد ." بچه، سی دقیقه پیش به دنیا می‌آمد، الان همان وقت است......." بطرف چراغ روی میز رفت.

با تعجب به ساعت دستش نگاه کرد.کریستال آن خرد شده بود، رویه آن هم شکسته بود. پشت ساعت را تماشا کرد، آن را به چراغ نزدیک‌تر کرد. نوشته پشت آنرا خواند:

"تقدیم به پریویت ت .ایوانز.(Private T. Evans)،بخش آبولانس، که جان‌های ما را در شب سوم نوامبر، نزدیک جبهه جنگ ایتالیا نجات داد". پرستار نسبیت (Nesbitt,) و جونز (Jones) و وینگیت(Wingate) ".

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692