داستان ترجمه «سه پرسش» نویسنده «لئو تولستوی»؛ مترجم «پریسا سالارفر»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان ترجمه «سه پرسش» نویسنده «لئو تولستوی»؛ مترجم «پریسا سالارفر»

در روزگاران دور چندین پرسش ذهن پادشاهی را به خود مشغول کرده بود. اینکه اگر می‌دانست چه وقت برای شروع کاری مناسب است، به چه کسی باید بیشتر توجه کند و از چه کسانی باید دوری گزیند و از همه مهمتر اینکه انجام دادن چه کارهایی در الویت قرار دارند، بدون شک هرگز در انجام مسئولیتهایش دچار اشتباه نمی‌شد. پادشاه پاداشی در نظر گرفت برای هر کس که بتواند به او بیاموزد که بهترین زمان برای انجام هر کاری چیست، به چه کسی باید توجه کند و انجام دادن چه کاری از همه کارها مهمتر است.

 

عالمانی نزد وی امدند و هر کدام پاسخهای متفاوتی به ان پرسش‌ها دادند. در پاسخ به سؤال اول عده‌ای گفتند یک شخص برای دانستن بهترین زمان برای انجام کار باید ابتدا برنامه‌ای برای روزها، ماه‌ها و سالهایش داشته باشد که دقیقاً طبقان برنامه پیش برود. تنها دران صورت است که می‌تواند هر کاری را در زمان مناسب انجام دهد. بقیه اعتراض کردند که این عملی ناممکن است که شخص انجام هر کاری را از پیش تصمیم گیری کند. اما درست این است که به کارهای بیهوده نپردازد و هر کاری که پیش آمد ضروری‌ترین کار را در لحظه انجام دهد. اما عده‌ای دیگر گفتند البته هر شخص باید به اتفاقات پیرامونش اگاه باشد ولی در عین حال مشاوران خردمندی نیز داشته باشد تا به وی در انجام کارها در زمان مناسب کمک کنند.

ولی باز عده‌ای دیگرگفتند کارهایی هستند که نمی‌توان انها را به مشورت با دیگری موکول کرد، ولی دران زمان شخص می‌تواند تصمیم بگیرد که ایا مسئولیتان را بپذیرد یا خیر. در زمان تصمیم گیریان فرد باید بداند چه پیش خواهد آمد، تنهاجادوگران به این کار واقف هستند و در نتیجه بهترین کار مشورت با جادوگران است.

به همان صورت پاسخ‌ها به سؤال دوم نیز گوناگون بودند. عده‌ای می‌گفتند ضروری‌ترین افراد برای خدمت به پادشاه مشاورین هستند؛ عده‌ای می‌گفتند کشیشها؛ عده‌ای می‌گفتند طبیبان؛ در حالیکه عده‌ای معتقد بودند که مناسبترین افراد جنگجویان هستند.

در پاسخ به سؤال سوم، همان که مهمترین کار برای انجام دادن چیست، بعضی پاسخ دادندمهمترین کار در دنیا

پرداختن به علم است. عده‌ای دیگر گفتندمهارت جنگی، و عده‌ای دیگر اعمال مذهبی را عنوان کردند.

تمام پاسخها متفاوت بودند، هیچ کدام از پاسخ‌ها مقبول پادشاه قرار نگرفت و پادشاه به انها پاداشی نداد. اما همچنان به یافتن پاسخ مناسب برای پرسشهایش امیدوار بود؛ پس تصمیم گرفت تا با مردی عزلت نشین که به خردمندی شهره بود مشورت کند.

مرد عزلت‌نشین در بیشه‌ای زندگی می‌کرد که هرگز از انجا خارج نشده بود و پذیرای کسی غیر از بومیان نبود. بنابراین پادشاه لباسهای ساده‌ای پوشیدو پیش از آنکه به کلبه ان مرد برسد از اسبش پیاده شد؛ تنها و بدون نگهبانانش به انجا رفت.

وقتی پادشاه رسید، مرد عزلت نشین مشغول کندن زمین جلوی کلبه‌اش بود. تا پادشاه را دید با او احوالپرسی کرد و به کندن زمین ادامه داد. مرد نحیف و بیمار بود هر بار که بیل را در زمین فرو می‌برد و مقداری خاک بیرون می‌ریخت به سختی نفس می‌کشید.

پادشاه نزد او رفت و گفت: ای عزلت نشین خردمند، من نزد تو آمده‌ام تا از تو سه سؤال بپرسم: چگونه می‌توانم زمان مناسب برای انجام عمل مناسب را بفهمم؟ به چه کسانی نیاز است که بیش از همه توجه داشته باشم؟ و چه کارهایی مهم هستند و من باید ابتدا به انها بپردازم؟

ان مرد سؤال‌های پادشاه را شنید اما به انها پاسخی نداد. آب دهانش را روی دستش ریخت و به کندن ادامه داد.

پادشاه گفت: تو خسته هستی بگذار کمی من به جای تو کار کنم.

مرد عزلت نشین گفت: سپاسگزارم و بیل را به پادشاه داد و روی زمین نشست.

پادشاه بعد از دو بار بیل زدن توقف کرد و دوباره سوالهای خود را پرسید. مرد دوباره پاسخی نداد، ولی بلند شد و دستش را برای گرفتن بیل دراز کرد و گفت: حال کمی بیاسای و بگذار من کار کنم.

ولی پادشاه بیل را به او نداد و به بیل زدن ادامه داد. ساعتی گذشت و ساعتی دیگر نیز. خورشید پشت درخت‌ها پنهان شد و عاقبت پادشاه بیل را روی زمین انداخت و گفت: ای مرد خردمند من برای گرفتن پاسخی برای پرسشهایم نزد تو امدم، اگر پاسخی برای انها نداری بگو تا به خانه خود بازگردم.

مرد گفت: کسی دارد می اید بگذار ببینیم کیست؟

پادشاه برگشت و مردی را دید با ریش‌های بلند که از سمت بیشه می‌دوید. مرد دستش روی شکمش بود در حالیکه خون از زیر دستانش بیرون می‌ریخت. وقتی به پادشاه رسید در حالیکه ناله می‌کرد بیهوش شد و به زمین افتاد. پادشاه و مرد عزلت نشین لباسهای مرد را از تنش خارج کردند. جراحت بزرگی در شکمش بود. پادشاه تا جایی که می‌شد زخم را شست و آن‌را با دستمالش و حوله‌ای که مرد عزلت نشین به او داده بود بست. اما خون بند نمی‌آمد؛ پادشاه چندین بار دستمال خونین را عوض کرد، شست و دوباره زخم را بست. وقتی خون ریزی قطع شد، مرد ارام شد و چیزی برای نوشیدن خواست. پادشاه برایش آب آورد. کم کم خورشید غروب کرد و هوا سرد شد. پس پادشاه با کمک مرد عزلت نشین مرد زخمی را به داخل کلبه بردند و روی تخت گذاشتند. مرد روی تخت خوابید چشمانش را بست و ارام گرفت.؛ پادشاه اما از راه رفتن زیاد ورسیدگی به ان مرد بقدری خسته شده بود که همان جا در استانه در به زمین افتاد و در جا به خواب رفت خوابی عمیق دران شب کوتاه تابستانی. وقتی صبح از خواب بیدار شد، طول کشید تا به یاد آورد کجاست و ان مرد ژولیدهٔ غریبه‌ای که روی تخت دراز کشیده و با چشمان براقش به او زل زده است کیست؟

مرد ژولیده وقتی دید پادشاه بیدار شده است و به او می‌نگرد با صدای ضعیفی گفت: مرا عفو کنید.

پادشاه پاسخ داد: من تو را نمی‌شناسم و چیزی برای عفو کردن نمی‌بینم.

"تو مرا نمی‌شناسی، ولی من تو را می‌شناسم. من دشمن قسم خوردهٔ تو هستم که می‌خواستم از تو انتقام بگیرم؛ چون تو برادرم را به دار اویختی و داراییهایش را از ان خود کردی. من می‌دانستم که تو به تنهایی به سمت کلبه می‌روی و تصمیم داشتم تو را در راه بازگشت بکشم. ولی یک روز گذشت و تو بازنگشتی. پس من از پشت بوته بیرون امدم تا تو را پیدا کنم، به سمت نگهبانانت رفتم، انها مرا شناختند و زخمی‌ام کردند. من از دست انها گریختم و بی شک از خون ریزی می‌مردم اگر زخم مرا نمی‌بستی. من در ارزوی کشتن تو بودم، و تو جانم را نجات دادی. اکنون من زنده‌ام اگر مرا بپذیرید وفادارترین غلامتان خواهم بود و پسرم نیز. مرا عفو کنید."

پادشاه بسیار خوشحال بود که به این اسانی با دشمنش به صلح رسیده است و اکنون از یاران پادشاه است. پادشاه نه تنها او را بخشید بلکه به وی گفت که خدمه و طبیبش را نزد وی خواهد فرستاد تا مراقبش باشند و وعده بازگرداندن اموالش را نیز به او داد.

پادشاه مرد زخمی را تنها گذاشت، به ایوان رفت و دنبال مرد عزلت نشین گشت. او می‌خواست پیش از بازگشت پاسخ سوال‌هایش را بگیرد. مرد عزلت نشین را بیرون یافت در حالیکه بر روی زانوهایش بود و مشغول کاشتن بذر در زمینی که دیروز شخم زده بود.

پادشاه به مرد نزدیک شد و گفت:" برای آخرین بار پاسخ سوالهایم را از تو می‌خواهم ای مرد خردمند".

مرد عزلت نشین در حالیکه خمیده روی زانوهایش بود به پادشاه که کنارش ایستاده بود نگاه کرد و گفت: " تو پاسخت را گرفته‌ای".

پادشاه گفت: "چه پاسخی؟ چه میگویی؟".

مرد پاسخ داد:" ندیدی؟ دیروز اگر به ضعف من دل نمی‌سوزاندی، زمین را برای من بیل نمی‌زدی و به راه خود می‌رفتی، ان مرد به تو حمله می‌کرد و تو از اینکه کنار من نمانده بودی نادم و پشیمان می‌گشتی. بنابراین، مهم‌ترین زمان وقتی بود که تو در حال کندن زمین بودی؛ من با ارزش‌ترین فردت بودم و کمک به من مهمترین کار تو بود. پس از ان، وقتیان مرد به سمت ما دوید مهمترین زمان وقتی بود که تو به او توجه کردی، زیرا اگر این کار را نمی‌کردی او بدون اینکه با تو صلح کند می‌مرد. پس او مهمترین فرد برای تو بود و آنچه تو برای او انجام دادی مهمترین کارت. به یاد داشته باش: تنها یک زمان است که بسیار ارزشمند است و ان "اکنون" است. این مهمترین زمان است زیرا تنها در این زمان است که تو قدرت داری. مهم‌ترین شخص برای تو انست که با او هستی، زیرا کسی نمی‌داند ایا با کس دیگری مراوده‌ای خواهد داشت یا خیر و مهمترین کار انجام کار نیک است، زیرا انسان برای این کار به این دنیا فرستاده شده است".