از سری مجموعه داستانهای کلاسیک
بازگو شده توسط: JaneBelk Moncure
در زمانهای قدیم در دهکدهای دور یک نجار پیر و مهربانی به نام ژِپِتوزندگی میکرد که عروسکهای چوبی قشنگی میساخت. او هیچ همسر و فرزندی نداشت و تنها با ماهی گلی و گربه خپلش زندگی میکرد.
یک روز بارانی ژِپِتو گفت: «من خیلی تنهام؛ من به کسی احتیاج دارم که باهاش حرف بزنم.»
پس از آن بود که ژِپِتو فکری به ذهنش رسید.
- من یک عروسک خیمهشببازی برای خودم درست میکنم؛ یک عروسک خیمه شب بازی که من را از تنهایی در بیاورد.
پس ژِپِتو شروع به کار کرد. زمانیکه کارش تمام شد از عروسک خیمه شب بازی ساخته شده خیلی راضی بود و میخواست برایش اسم بگذارد.
- من تو رو پینوکیو صدا میزنم. تو شبیه یه پسر کوچولوی واقعی هستی. کاش میشد آرزو کنم تو پسر من باشی.
پری آبی مهربان داشت آرزوی ژِپِتو را میشنید و برای او متأسف شد. بنابراین، آن شب، پری آبی مهربان با چوب جادوییاش پینوکیو را لمس کرد.
- بیدار شو
و پینوکیو پلک زد.
پری گفت: «تو زندهای تا پسرِ ژِپِتو باشی. برایش پسر خیلی خوبی باش و هر کاری که گفت انجام بده، هیچکس بیشتر از او تو را دوست ندارد.»
سپس پری متوجه شد که یک جیرجیرک کوچک در داخل جعبهای پنهان شده است.
-و تو، جیرجیرک، تمام تلاشت را بکن تا به پینوکیو کمک کنی. همیشه با او بمان و از مشکلات دور نگهش دار. سپس در یک چشم بر هم زدن پری آبی رفته بود. زمانیکه ژِپِتو از خواب بیدار شد، نمیتوانست چیزی را که با چشمانش میدید باور کند.
او گریه کنان گفت: «یک پسر کوچولو! یک پسر کوچولوی واقعی! وای! من خوشبختترین عروسک ساز خیمه شب بازیِ دنیا هستم.» ژِپِتو لباسهای گرم زمستانی و کتابهای جدید
برای مدرسه پینوکیو خرید. در حقیقت، او تمام پولش را خرج پسر کوچولوی چوبی کرد. اما پینوکیو خیلی مدرسه را دوست
نداشت. او فکر میکرد رفتن به مدرسه خیلی احمقانه است. اما جیرجیرک به او گفت: «اگر به مدرسه نروی، تو نادانترین پسر خواهی بود.»
پینوکیو گفت: «تو راست می گی، من خیلی سریع یاد میگیرم و بعدش به سر کار میروم و برای پدر پول بدست میآورم»
و او به مدرسه رفت.
پینوکیو هنوز خیلی دور نشده بود که صدای موسیقی شنید.
او صدا را دنبال کرد و به جمعیتی از مردم که بیرون یک تاتر قدیمی ایستاده بودند، رسید.
روی یک تابلو نوشته شده بود: «نمایش خیمه شب بازی! برای همه»
پینوکیو فکر کرد: «خیمه شب بازی! من نمی تونم این رو از دست بدم!»
پس همه چیز را درباره مدرسه فراموش کرد و کتابهایش را برای خرید بلیط نمایش خیمه شب بازی فروخت.
وقتی خیمه شب باز پینوکیو را دید فکر پلیدی به ذهنش رسید.
- خب، خب
او فکر کرد یک عروسک خیمه شب بازی که بدون نخ حرکت میکند!
«اگر او را در نمایشام داشته باشم میتوانم پول بیشتری بدست بیاورم.»
خیمه شب باز پینوکیو را قاپید و او را در جعبه خیمه شب بازی پرت کرد. پینوکیوی بیچاره شروع کرد به گریه کردن.
- حالا من دیگه هیچ وقت پدرم رو نمیبینم و او هیچ پولی ندارد و برای همیشه تنها میماند. او به من احتیاج دارد.
وقتیکه خیمه شب باز شنید که پینوکیو گریه میکند، او به یاد پدرش افتاد. او برای پینوکیو خیلی متأسف شد، پس او را آزاد کرد. او حتی به پینوکیو پنج سکه داد تا خودش را به خانه و ژِپِتو برساند. خیمه شب باز از او خواست تا زود به خانه برود و از الان به بعد مراقب باشد. پینوکیو گفت: «مواظب خواهد بود»
و به سمت خانه راه افتاد. اما در مسیر خانه، پینوکیو شروع کرد با پنج سکه طلایش بازی و فکر کردن.
-پنج سکه طلا کافی نیست. اگر من میتوانستم این پنج سکه را تبدیل به پنجاه کنم، آنوقت میتوانستم پولدار شوم و پدر خیلی به من افتخار میکرد.
از پشت نردهها، یک روباه آب زیر کاه و یک گربه بدجنس داشتند پینوکیو را تماشا میکردند.
آنها با چشمان حریص به سکههای طلا نگاه میکردند.
روباه گفت: «ما این پسر بچه چوبی نادون رو گول میزنیم.»
گربه گفت: «اون سکههای طلا به زودی مال ما میشود.»
سپس، از پشت نردهها بیرون پریدند.
روباه صحبت کرد.
-پسر عزیز، ما می دونیم تو چطور میتوانی پنج سکه طلا را به پنجاه سکه تبدیل کنی. فقط آنها را زیر این برفهای جادویی مخفی کن. و وقتی که برگردی یه درخت پر از سکههای طلا پیدا میکنی.
گربه حرف روباه را تأیید کرد و گفت: «بله، سکههای طلا»
پینوکیو همان کاری را کرد که روباه به او گفته بود.
میتوانید تصور کنید چه اتفاقی افتاد!
وقتی پینوکیو برگشت تمام پولهایش رفته بود! پینوکیوی بیچاره هم عصبانی بود و هم سردش شده بود.
جیرجیرک گفت: «تو باید مواظب باشی به کی اعتماد میکنی.»
پینوکیو فریاد کشید: «برو دنبال کارت، جیرجیرک نادون»
و گریه کنان تمام مسیر را به سمت خانه دوید. همان شب، کمی بعد، پری برای ملاقات پینوکیو آمد.
- تو من رو ناراحت کردی. جیرجیرک به من گفت که تو پسر بدی بودی.
پینوکیو فریاد زد که: نه این درست نیست؛ من همیشه بهترین عروسک خیمه شب بازی هستم. ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. پینوکیو احساس کرد دماغش دارد بزرگ میشود.
پری گفت: «پینوکیو، امروز کجا رفتی؟»
پینوکیو گفت: «رفتم مدرسه»
اوه!
پینوکیو احساس کرد دماغش دراز و درازتر میشود.
پری پرسید: «کتابهایت کجاست؟»
پینوکیو من و من کنان جواب داد: «من...من...توی مدرسه گمشون کردم»
اوه!
پینوکیواحساس کرد دماغش دارد درازتر میشود.
پینوکیو میخواست بداند چه اتفاقی دارد می افتد؟
او ترسیده بود.
- چرا دماغ من دارد درازتر میشود؟
پری آبی گفت: «تو داری دروغ می گی. هر دفعه که دروغ بگی دماغت دراز میشود.»
پینوکیو گفت: «لطفاً دماغ من رو کوتاه کن. من ازهمین الان دیگه راستش رو میگم.»
پری گفت: «تو اول از همه باید پدر عزیزت رو پیدا کنی چون اون رفته دنبال تو بگرده و حالا توی دریا گم شده.»
پینوکیو ناراحت از اتفاقی که افتاده گفت: «وای نه، پدر من توی دریا گم شده و همه اینها به خاطر من است. من همین الان باید بروم و پیدایش کنم.»
پینوکیو و جیرجیرک سفرشان را شروع کردند اما نتوانستند خیلی دور شوند.
یک طوفان بزرگ شروع شده بود و موجهای بلند به ساحل میآمدند.
پینوکیو گفت: «ما باید صبر کنیم تا طوفان تمام شود. بعد میتوانیم یک قایق پیدا کنیم و دنبال پدر بگردیم.»
در حالی که آنها منتظر بودند، سر و کله یک دست فروش پیدا شد. او یک گاری پر از دختر و پسرهایی که آواز میخواندند و میخندیدند را حمل میکرد.
آنها فریاد زنان از پینوکیو خواستند تا با آنها به سرزمین اسباب بازی برود جایی که آنها میتوانستند تمام روز و شب را بازی کنند.
جیرجیرک به پینوکیو اخطار داد که نرود و ممکن است این یک کلک باشد. پینوکیو اما در جواب جیرجیرک گفت که نادان نباشد و او تنها میخواهد برای مدت زمان کوتاهی برود و طوفان که تمام شد برمی گردد تا دنبال پدر بگردند.
پینوکیو داخل گاری پرید و رفت. سرزمین اسباب بازی جای بزرگی پر از وسایل بازی و خوراکیهای خوشمزه بود. پینوکیوخیلی خوش میگذراند، او میخورد و بازی میکرد. اما ناگهان احساس عجیبی کرد. او زمانیکه نگاهی به خودش در آینه انداخت، دید که گوشهایش به بلندی گوشهای الاغ شدهاند! او گریه کنان میخواست بداند چه اتفاقی دارد می افتد؟ پینوکیو خیلی ترسیده بود.
- ها، ها!
دستفروش خندید و گفت: «من به تو غذای جادویی دادم تا تو به الاغ تبدیل شوی. حالا تو باید تا آخر عمرت گاری من را بکشی.»
پینوکیو گریان گفت که این کار را نمیکند و با تمام نیرویی که در پاهایش داشت از آنجا فرار کرد.
اما همانطور که میدوید، احساس کرد یک دم دراز در حال رشد کردن است. او گریه کنان گفت: «نه! نه! او نمیخواهد یک الاغ باشد!»
دستفروش تمام مسیر پینوکیو را تا دریا تعقیب کرد. جیرجیرک جیغ زد: «بپر»
و پینوکیو یک راست داخل امواج پرید. به محض اینکه او به داخل آب سرد پرید، دوباره تبدیل به خودش شد. اما دردسرهای او همچنان بیشتر میشدند چون درست رو به رویش یک نهنگ غول پیکربود. جیرجیرک فریاد زد: «مواظب باش!»
اما خیلی دیر شده بود. نهنگ آروارههای بزرگش را باز کرد وعروسک خیمه شب بازی کوچولو را بلعید. اما وقتی پینوکیو به داخل شکم نهنگ غول آسا سقوط کرد کسی را ندید جز پدر خودش، ژِپِتو!
او گریه کنان گفت: «پدر بالاخره پیدات کردم.»
ژِپِتوگفت: «من هم پیدات کردم پسرم. خیلی وقت است که دارم دنبالت میگردم.»
پینوکیو گفت: «ما باید از اینجا برویم بیرون. من یه فکری دارم!»
پینوکیو شروع کرد به قلقلک دادن نهنگ؛ نهنگ عطسه کرد. عطسهای که پینوکیو، پدرش و جیرجیرک را مستقیم به ساحل پرت کرد.
وقتی آنها صحیح و سالم به خانه بازگشتند. ژِپِتو از پینوکیو پرسید: «چه اتفاقی برای بینیات افتاد؟»
پینوکیو تمام حقیقت را به پدرش گفت. اینکه او چه پسر بدی بوده است.
به محض اینکه او همه چیز را برای ژِپِتو تعریف کرد دماغش دوباره مثل قبل کوچک شد.
پری آبی ظاهر شد.
- تو بالاخره درست رو یادت گرفتی! به همین خاطر من تو رو به یک پسر بچه واقعی تبدیل میکنم.
و از آن زمان تا حالا ژِپِتو و پینوکیو با خوشحالی در کنار یکدیگر زندگی میکنند.■