" بابا! یه سؤال دارم..." زنم داشت ظرفهای شام رو جمع میکرد و به آشپزخانه میبرد. شام مورد علاقه من و پدرم رو پخته بود و به نوعی آشپزخانه جدیدش رو افتتاح کرده بود. پدرم در حالی که شرابش رو مزه مزه میکرد گفت:" شوت کن!" زنم ناگهان از آشپزخانه وارد ناهارخوری شد. برای اینکه از بحثمون دورش کنم، دستهایش را که به طرف ظرفهای روی میز دراز شده بود رو گرفتم و بوسیدم. لبخندی زد و وقتی رفت ادامه دادم:" بابا قبل از اینکه بپرسم می خوام قول بدی که بهم می گی."
"بهت بگم؟ منظورت چیه؟"
سرم رو تکون دادم و گفتم:"فقط قول بده! باشه؟ قول بده بهم می گی"
پدرم دست هاش رو کنار گیلاس گذاشت. شونه هاش رو بالا انداخت اما سرش رو به نشونه موافقت تکون داد. گفتم:" بابا داشتم با خودم فکر میکردم..."یه لحظه ساکت شدم. آهی کشیدم:" تو به من افتخار میکنی؟"■