• خانه
  • داستان
  • داستان ترجمه
  • داستان ترجمه «گلدیلاک و سه خرس» از سری مجموعه داستان‌های کلاسیک نویسنده «جان پاتینس»؛ مترجم «ریحانه ظهیری» تصویرگر «سحر برومند»

داستان ترجمه «گلدیلاک و سه خرس» از سری مجموعه داستان‌های کلاسیک نویسنده «جان پاتینس»؛ مترجم «ریحانه ظهیری» تصویرگر «سحر برومند»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان ترجمه «گلدیلاک و سه خرس» از سری مجموعه داستان‌های کلاسیک نویسنده «جان پاتینس»؛ مترجم «ریحانه ظهیری» تصویرگر «سحر برومند»

 

داستان ترجمه «گلدیلاک و سه خرس» از سری مجموعه داستان‌های کلاسیک نویسنده «جان پاتینس»؛ مترجم «ریحانه ظهیری» تصویرگر «سحر برومند»

روزی از روزها دختر کوچولویی بود به نام گلدیلاک که در گوشه‌ای از یک جنگل خیلی بزرگ زندگی می‌کرد.

دخترک را برای این گلدیلاک صدا می‌کردند که موهای فر زیبا و بلوندی داشت، موهایی مثل طلا که زیر نور خورشید می‌درخشید.

گلدیلاک زیبای قصهٔ ما گاهی اوقات خیلی بازیگوش بود.

زمانیکه گلدیلاک برای بازی بیرون می‌رفت مادرش به او یادآوری می‌کرد: «تو می‌توانی بروی و داخل علفزار بازی کنی اما داخل جنگل نرو چون ممکن است گم شوی.»

یک روز صبح که گلدیلاک از بازی در علفزار حوصله‌اش خیلی سر رفته بود با خودش فکر کرد که «فهمیدم، من می‌روم و جنگل را کشف می‌کنم!»

داستان ترجمه «گلدیلاک و سه خرس» از سری مجموعه داستان‌های کلاسیک نویسنده «جان پاتینس»؛ مترجم «ریحانه ظهیری» تصویرگر «سحر برومند»

او یک نگاه به خانه انداخت و مطمئن شد که مادرش مواظبش نیست. پس دوان دوان از میان علفزار عبور کرد و وارد جنگل شد.

گلدیلاک همانطور سرگردان به اعماق جنگل وارد می‌شد تا جایی که کاملاً گم شد.

درختان به نظرش ترسناک می‌آمدند و او آنها را با چهره‌هایشان تصور می‌کرد. گلدیلاک ناگهان فکر کرد که صدای غرش بلندی را می‌شنود. صدایی که متعلق به یک حیوان وحشی بود.

او خیلی وحشت کرده بود و نزدیک بود که گریه‌اش بگیرد اما ناگهان با دیدن یک کلبه کوچک در میان درختان غافلگیر شد.

کلبه با کاهگل و خز درست شده بود. گلدیلاک در زد اما صدایی نیامد. پس او دزدکی به اطراف نگاهی انداخت و پنجره

را باز کرد. هیچکس خانه نبود برای همین او داخل رفت تا نگاهی به اطراف بی اندازد.

داستان ترجمه «گلدیلاک و سه خرس» از سری مجموعه داستان‌های کلاسیک نویسنده «جان پاتینس»؛ مترجم «ریحانه ظهیری» تصویرگر «سحر برومند»

داخل کلبه بخاری روشن بود و میز برای صبحانه چیده شده بود. بر روی میز سه کاسه فرنی داغ گذاشته شده بود.

بوی خوشی می‌آمد و گلدیلاک ناگهان متوجه شد که تا حالا چقدر گرسنه بوده است. او با خودش گفت: «فقط یکم ازش امتحان می‌کنم تا ببینم مزه‌اش چطور است؟»

او اول سعی کرد از بزرگترین کاسه بخورد اما خیلی شور بود. بعد به سراغ کاسه متوسط رفت و از آن امتحان کرد ولی آن هم خیلی شیرین بود. پس در نهایت او از کاسه کوچک خورد «بله خودش است»، و او همه آن را تمام کرد.

در اتاق راحتی سه صندلی قرار داشت. گلدیلاک احساس خستگی می‌کرد. برای همین تصمیم گرفت صندلی‌ها را امتحان کند. اول از همه صندلی بزرگ را امتحان کرد. اما آن صندلی اصلاً راحت نبود. پس بعدی را که متوسط بود امتحان کرد اما آن هم خوب نبود، پس در نهایت کوچک‌ترین صندلی را امتحان کرد اما آن هم خیلی کوچک بود و شکست.

گلدیلاک گوشه اتاق یک راه پله دید برای همین از آن بالا رفت. او متوجه شد که آن بالا یک اتاق خواب با سه تخت است. و خب البته یکی از آنها خیلی بزرگ بود، یکی متوسط بود و سومی کوچک بود. او تخت‌ها را به نوبت امتحان کرد. تخت بزرگ خیلی سفت بود، تخت متوسط خیلی نرم بود اما تخت کوچک مناسب او بود. و گلدیلاک زود خوابش برد.

گلدیلاک اگر می‌دانست که این کلبه متعلق به سه خرسِ که از مسیر جنگل در راه خانه‌شان بودند آنقدر راحت نمی‌خوابید.

خرس پدر و بچه خرس هیزم جمع کرده بودند و خرس مادر یک سبد پر از توت سیاه در دست داشت. در راه بازگشت وقتی کلبه کم کم نمایان شد بچه خرس به مادرش گفت: «امیدوارم فرنی که برای صبحانه پخته‌ای حالا به اندازه کافی برای خوردن خنک شده باشد چون من خیلی گرسنه‌ام.»

تا اینکه سه خرس به خانه رسیدند و بر سر میز صبحانه رفتند تا فرنی‌هایشان را بخورند.

اما خرس پدرغرشی کرد و با صدای خشنی گفت: «یک نفر از فرنی من خورده!»

خرس مادر با صدای نازکش گفت: «یک نفر از فرنی من هم خورده!»

بچه خرس گریه کنان و با صدای کودکانه گفت: «یک نفر تمام فرنی من را خورده!»

سپس خرس پدر متوجه شد که پیپ اش را که روی صندلی گذاشته بود روی زمین افتاده.

او با یک صدای خیلی بلند غرش کنان گفت: «کسی روی صندلی من نشسته بوده»

خرس مادر با صدای نازکش گفت: «کسی هم روی صندلی من نشسته بوده»

داستان ترجمه «گلدیلاک و سه خرس» از سری مجموعه داستان‌های کلاسیک نویسنده «جان پاتینس»؛ مترجم «ریحانه ظهیری» تصویرگر «سحر برومند»

بچه خرس بیچاره گریه کنان و با صدای کوچولویش گفت: «کسی روی صندلی من نشسته و آن را شکسته»

خرس پدر غرش کنان گفت: «نگاه کنید! رد پای گلی کسی اینجاست!»

همه آنها از پله‌ها بالا رفتند.

به محض اینکه آنها وارد اتاق خواب شدند خرس پدر غرشی کرد و با صدای خشن اش گفت: «یه کسی روی تخت من دراز کشیده بوده.»

خرس مادر با صدای نازکش گفت: «یه کسی هم روی تخت من دراز کشیده بوده.»

و بچه خرس گفت: «یه کسی هم روی تخت من دراز کشیده و هنوز خواب است.»

سه خرس دور تخت جمع شدند و حیرت زده به دختر کوچولوی خوشگل با موهای فر طلایی زل زدند.

او که بود؟

و در کلبه آنها چه می‌کرد؟

گلدیلاک با مالیدن چشم‌هایش از خواب بیدارشد. او فکر کرد که خرس‌ها قسمتی از خوابی که دیده بود هستند اما خرس‌ها ناپدید نشدند.

او گریه کنان از تخت پایین پرید.

«خدای من شما واقعی هستید»

او از پله‌ها پایین دوید و از در کلبه فرار کرد.

گلدیلاک بی وقفه می‌دوید و حتی برای نفس کشیدن هم نمی‌ایستاد تا جایی که خانه‌اش را با مادرش که روی پله خانه منتظر او ایستاده بود، دید.

و او دیگر هرگز برای کشف دوباره جنگل نرفت!

دیدگاه‌ها   

#1 حمید 1396-09-13 19:21
چرا داستانو عوض می کنین خانم؟! بابا این یه داستان فلسفیه. شما عوضش کردین دیگه اون مفهوم فلسفی رو نمی رسونه. راجع به قانون گلدیلاک تو نت سرچ کنید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692