مشاور شروع کرد:" خوب، فکر میکنید ازدواج شما به بن بست رسیده؟"
زن آهی کشید و گفت:" اون همون مردی نیست کهباهاش ازدواج کردم. اون اولها خیلی رمانتیک بود. همیشه برام گل میخرید. در ماشین رو برام باز میکرد. و بطور شگفت انگیزی نوازشم میکرد".
زن داشت خاطراتش روپاک میکرد.
" اما حالا تمام وقتش رو با دوستاش می گذرونه، آبجو میخوره و فوتبال نگاه میکنه. وقتی هم که خونه ست میشینه جلوی تلویزیون و انتظار داره مثل یه خدمتکار حاضر به خدمت کنارش وایسم. انگار که من اثاث خونه ام. اصلاً نمیفهمم چه اتفاقی افتاده!" زن ساکت شد و صورتش رو با دستاش پوشوند.
مشاور بعد از سکوت کوتاهی پرسید:" هیچوقت به شوهرتون گفتید که چه احساسی دارید؟"
زن بدون اینکه سرش را بلند کند جواب داد:" چه فایدهای داره؟ آدما که عوض نمیشن!"■