حالا، شهر دوباره وارد یک ماه میِ آرام و بیحال دیگر میشود. پدر و مادرها با اخم و تخم فرزندانشان را در طول موزهٔ وستوارد اکسپنشن ۱ میکشند و قایقها آه کشان روی دریاچهٔ میسیسی پیش میروند. چیزی در کارخانهٔ داولینگ اینداستریال فوران کرده و گازهایش به غروب اینجا رنگی ارغوانی - نارنجی داده است.
از یازده شب تا شش صبح کار میکنم. پارک سوت و کور است و من از پنجرهٔ کوچک دیواری آهنی، ۶۳۰ پا بالاتر از سطح زمین، نگهبانی میدهم. از اینجا به سمت شرق نود هکتار سبزه و درخت است. به سمت غرب، پلهای روی دریاچه و روشنایی سن لوئیس. زیر آسمان بنفش (در این ماه ستارهها معلوم نیستند) گشت میزنم و پس از بررسی محوطه با دوربین مخصوص یو.اس پارک سرویسم۲، خودم را به سختی از همان پنجره عبور میدهم و از بالای کمان دروازهٔ سن لوئیس۳ پایین میپرم.
من با یک پریجی شمارهٔ دو۴ میپرم که یک کوله پشتی حاوی چتر نجات یک نفره است، ساخت کانسولیدیتد ریگینگ۵. چتر، یک چتر آسه۶ به بزرگی ۲۴۰ پای مربع است و تجهیزاتش هم مشکی است: کلاه ایمنی، زانو بند و آرنج بند، یک شال مشکی برای پوشاندن بینی و دهانم. عینکم هم، شیشهای از جنس شیشههای آبی دوربینهای دید شبانهٔ ان.وی.تی۷ نسل چهارم دارد. کمان از آهن پیتزبورگ ساخته شده و نامش «دروازهٔ رو به غرب» است. وقتی که پایم از پنجره آویزان است و بادهای متلاطم صورتم را میکوبند، میتوانم به جنگل تاریک، به این پایین، چشم بدوزم و یا به آن پنجرهٔ دیگر، آنجا که سن لوئیس کورسو می زند، رو کنم و در آن لحظه احساس کنم که انگار سوار بر تقاطع خاموش رویاهای یک کشورم. گیچین فوناکوشی میگوید حقیقت در رویاها نهان است.
باد، آنچنان شدید و بلند میکوبد که احساس میکنم هر آن است که اجزایم از هم بپاشند. سه ثانیه سقوط آزاد، و بعد چهار ثانیه فرود با چتر تا به زمین برسم. گاهی هنگام پایین آمدن به دور خودم میچرخم، مثل آب که از راهْ آب پایین میرود. در قاعدهٔ کمان، موزهٔ وستوارد اکسپنشن قرار دارد، به بزرگی یک زمین فوتبال. در سالن ورودی آن، یک کیف و یک اونیفرم نگهبانی جاسازی کردهام. بعد از پرش، در یک چشم به هم زدن وارد سالن میشوم و چند لحظه بعد با عنوان ایتن لندری۸، نگهبان پارک، ظاهر میشوم. در این هنگام، همیشه تاریکی بی سر و صدای شب به یادم میآورد که پارک تعطیل است و من تنها هستم. بالابر قدیمی کارگران تکان میخورد و جیر جیر میکند و من را به آرامی بالا میبرد.
یک رادیو آنجا هست که موسیقی پخش میکند ولی من به سکوتهایی که در فواصل منظم، سر و صدای دستگاه گیرنده را خفه میکنند گوش میدهم. ساعتها کشان کشان میروند تا به صبح برسند. حالا که دیگر مشروب نمیخورم، ملالت این ساعتها را با خواندن میشکنم. کتابهایی از قبیل کتاب پنج حلقه، هاگاکوره: راه و روش سامورایی، تائو ته چینگ. از نوشتههای بلک اِلک و بعضی از رسالههای اِمرسون_ لذت میبرم ولی ذهن شرقی به نظرم بسیار صریحتر است. صراحت، به باور من، اصل کار است. مسیری پیدا کن و در آن قدم بگذار.
همین اصل است که پرشهای من از روی کمان را توجیه میکند. تعریف تحت اللفظی بیس جامپینگ ۹ این است: پریدن با چتر از بالای یک جای ثابت (ساختمان، زائدهٔ ساختمانی، پل یا زمین)، ولی برای من به معنی تمرکز حواس و پیوستن به تهی است. سامورایی بزرگ، میاموتو موساشی، میگوید که باید خویشتن خود را از دست داد و با مو۱۰، تهی ئی که در قلب وجود جای دارد و همه چیز به آن بر میگردد، یکی شد. به این ترتیب، جنگجو در مرگ زندگی مییابد. این آموزه از آنچه به نظر میآید دشوارتر است و من فقط یک بار توانستم به درک آن بسیار نزدیک شوم. سه سال پیش که در دریاچهٔ بوفالو در آرکانساس شمالی کایاک سواری میکردم، کایاکم برگشت و من رها شدم. به یک صخره برخورد کردم و کایاک رویم افتاد و مچ پایم شکست، بعد کایاک به دور خودش چرخید و یک دندان آسیایم را شکست و بعد با جریان آب رفت و ناپدید شد. در حالی که زیر ضربههای موج له میشدم و آب میخوردم و از شدت درد تقریباً چیزی نمیدیدم، به صخره چنگ زدم و خودم را آویزان از آن نگه داشتم. میدانستم که اگر آب من را ببرد، کارم تمام است. کنار رودخانه، سنجابی را دیدم که به من خیره مانده بود. سرش را تکان داد، مثل اینکه از من میپرسید این چه کاری است که میکنم و بعد از یک درخت بالا رفت و در شاخههای درخت گم شد. یادم میآید که در آن زمان یک حس آرامش، قرار و تعمق به من دست داد. این مرگ من بود. جالب است.
آن لحظه یک صحنهٔ آنی از عالم حقیقی بود، یک امتداد کیهانی که بدون من به راه خودش ادامه میداد. همان چیزی که دوژن۱۱ آن را «ده هزار چیز» مینامد. مچ پای من بهبود یافت ولی کایاک سواری، بعد از آن، برای من چیزی کم داشت و این گونه شد که من چتربازی را کشف کردم و از آن به بیس جامپینگ رسیدم. یکی از نکات کلیدی که در کمپهای ترک اعتیاد به شما می گویند این است که اگر میخواهی پاک بمانی، باید به فعالیت فیزیکی بپردازی. در اصل، به همین دلیل بود که کایاک سواری را شروع کردم.
با این حال، اگر هیچ یک از این صحبتهای من آنچنان که باید با عقل جور در نمیآید، بگذارید فقط این را بگویم که در ساعتهایی که کشیک میدهم، دوست و همراهم نیروی جاذبه است و من و او هر شب بی مهتاب، حدود ساعت سه صبح، همدم همدیگریم.
حالا در ماه می هستیم. آسمان ته رنگی آمیتیس و سبز به خود گرفته است و همان طور که گفتم ستارهها دیده نمیشوند. در شب، جنگل ژرفایش را از دست میدهد و حالتی مسطح به خود میگیرد و انگار که در امتداد یک سطح صاف کشیده میشود، درست مثل علفزارهای انبوه مزرعهای که در آن بزرگ شدهام. دو نورافکنی که در پایههای کمان کار گذاشته شدهاند مزاحم کار من نیستند، من بین آنها فرود میآیم. با اینکه امشب مهتاب نیست، روشنایی این آسمان عجیب باعث میشود که کمی احتیاط کنم چون بیس جامپینگ در آمریکا عملاً خلاف قانون است. خیلی از پرش کارها در پارکهای ملی میپرند و نگهبانان پارک دشمنان قدیمی آنها به شمار میروند. طنزی که در زندگی من وجود دارد بسیار واضح است، من خودم حتی طنز به حسابش نمیآورم.
قبل از پرش، با دوربینم پارک را تحت نظر میگیرم: چمن، مرتب و منظم. قطعههایی از زمین پوشیده از کاج و سپیدار برگ پهن. پیاده روهای بتونی که تا اولد کورتهاوس۱۲ در شرق میروند. سوسویی پشت یک درخت توجهم را جلب میکند، چشمم به یک درخشش ناگهانی می افتد. با دوربینم زوم میکنم و میبینم یک گروه دو یا چند نفری در تاریکی جمع شدهاند. نزدیک است در بی سیمم اعلام کنم که ناگهان متوجه میشوم آن سوسوی نور چه بوده است: لنزهای دوربین. یک نفر از آنها دارد با دوربین به کمان نگاه میکند. ساعت سه صبح، امشب، یک چیز جدید با خود دارد؛ تجهیزات پرشم را باز میکنم و یک نگهبان پارک میشوم.
بالابر، انگار که چیزی را به سرعت ببلعد، مرا پایین میآورد و من بین درختها پاورچین پاورچین میگردم و پشت بوتههای بلند سرم را پنهان میکنم. سه نفر را میبینم ـ یک دختر و دو پسر ـ و به خودم یادآوری میکنم که بهشان زیاد سخت نگیرم. بیست و هشت سالم است و هنوز آنقدر پیر نشدهام که هیجان سرک کشیدن به اینجا و آنجا در شب از یادم رفته باشد. دوست دختری داشتم که عاشق کشف مکانهای ممنوعه بود. هر جای جدیدی که پایمان میرسید انگار ویرمان میگرفت؛ می بل۱۳ مرا در فضاهای تاریک پر از لولههای بخار و تابلوهای «عبور ممنوع» و راه پلههایی که به پشت بام میرفت و در آخر به یک بوسه ختم میشد، به دنبال خودش میکشاند. من نور چراغ قوهام را مخفی میکنم و نزدیکتر میروم. صداهایی به گوشم میرسد و میخواهم بفهمم که چه می گویند. یک پسر درشت تپل و عینکی با یک پسر لاغر که کلاه کپی به سر و بارانی بلندی به تن دارد در حال صحبت کردن است. دختر بود که داشت با دوربین به کمان نگاه میکرد. او دوربین را پایین میآورد و صحبت پسرها را قطع میکند، «به نظرم اون بالا یه نگهبان دیدم.»
حالا صدای نالهٔ کسی هوا را میشکافد. من به دور و برم نگاه میکنم و همه جا، لک و پیس، سایه میبینم. جلوتر از این درختستان، پارک پر از آدم است، دست کم ده - دوازده نفر. یک دختر و یک پسر به پشت خوابیدهاند و دختر به آسمان اشاره میکند. زن و مرد دیگری، پشت به تنهٔ یک درخت کاج، در حال عشقبازی اند و نالهای را که من شنیدم توجیه میکنند. من به سرزمین رویاهای جوانی و شهوت وارد میشوم. به دلایلی نامعلوم این واقعه مرا خشمگین میکند - این که این جوانها حریم این لحظهٔ مهم و مقدس مرا میشکنند.
نور چراغ قوهام برقی می زند و صدایم از اعماق وجودم با آن میرود. «اینجا چه خبره؟ پارک تعطیله.» همه از جا میپرند و نور چراغ قوهام روی درخت می افتد. برگها روی زمین خش خش میکنند و لرزش بم قدمها روی زمین پخش میشود. پسری که بارانی بلند به تن دارد دستهایش را بالا میآورد و بعد به آرامی پایین میآورد و جلو میآید. «اِم … سلام. ما می دونیم که پارک تعطیله. معذرت می خوایم. ما یک پروژهٔ درسی داریم. همه دانشجوهای دانشگاه واشینگتن هستیم.» از پشت شانهاش، دختر به من نگاه میکند.
من هنوز خشمگینم و همین که پسر به قلمرو قدرت من قدم میگذارد، به حالات مختلفی از کوکیو ناگه میاندیشم که میتوانم با آن هیکلش را به آن سوی بوته زار پرتاب کنم. «شما همه یواشکی وارد شدین.»
«ما یک کلاس داریم، اسطورهها و افسانههای مدرن آمریکایی، اِم … داریم رو پروژهٔ نهایی مون کار میکنیم... متوجهین؟»
حالا دختر شروع میکند. «یک افسانهٔ محلی ئه که می گه شبهای بدون مهتاب یه چیزی از بالای کمان به پایین می پره.» رنگ چشمهایش را نمیتوانم تشخیص دهم ولی هر چه هست زاغ است. «فرانک می گه اون پرنده یک مرد چتربازه، ولی توصیفایی که در افسانه اومده به یک شبح ـ پرنده می خوره.»
«چی؟»
«شبح - پرندهها. ارواح رعدآسای سرخ پوستی. غول پیکر، سیاه با چشمهای براق. قرنهای زیادیه که مردم اونا رو میبینن.»
«هیچی از بالای کمان نمی پره.»
فرانک (به گمانم) مداخله کرد، «من شخصاً سه نفر رو میشناسم که هرگز همدیگرو ندیدن ولی هر سه تاشون دربارهٔ این چیزی که از کمان پایین می پره، برام داستان گفته ان. هر سه تا یه چیز سر تا پا سیاه با چشمهای براق توصیف کرده ان. یک سرنخ دیگه؟ هیچ کدوم از این شبها مهتاب نبوده. من در این مورد تحقیق کردم. ششصد پا ارتفاعیه که برای بیس جامپینگ کاملاً قابل قبوله. شما که شب تا صبح مدام چشمتون به کمان نبوده.»
«ببینین بچهها، شما وارد جایی شدین که عبور ممنوعه. این خلاف قانونه. شما روی زمینهای عمومی وایسادین.»
«ما واقعاً معذرت می خوایم. موضوع آینه که... میدونین.»
«میخواستیم ببینیم که واقعیت داره یا نه.»
گفتم: «همچین چیزی نیست. شما باید از پارک برین بیرون.»
آنها، در حالیکه زیرلبی معذرت خواهی میکردند، راهشان را کشیدند و رفتند. دختر سرش را چرخاند و به من نگاهی انداخت. اجزای صورتش ظریف بودند و به نرمی میدرخشیدند ـ چشمهایش، لبهایش.
دانشجوها، همه، ناپدید شدند. خاطرههایی از روزهای دانشجویی خودم به ذهنم آمد و سلانه سلانه به سمت دفتر کارم رفتم. من اولین نفر خانواده بودم که به دانشگاه رفتم، دانشجوهای آنجا را به خاطر میآورم که خیلی شبیه همین بچهها بودند - برنزه، خندان، که دست در دست هم لا به لای دیوارهای سنگی راه میرفتند، و همهشان مدل موهایشان با من تفاوت داشت، لباسهایشان تفاوت داشت. آنجا من فهمیدم که هنوز یاد نگرفتهام که چگونه صحبت کنم، چگونه لباس بپوشم و حتی چگونه بخندم.
یادم میآید که در آن سال اول دانشگاه، احساس میکردم که چیز اشتباهی هستم و مدام تصور میکردم دسیسههایی در اطرافم در جریان است، ولی یک هم اتاقی داشتم که کیسه کیسه ماری جوانا میخرید، او به من نشان داد که چگونه رها کنم و دنیا را به حال خودش بگذارم. آن روزها را که به یاد میآورم، لرزه بر اندامم می افتد، روزهایی که هنوز اهمیت کنترل را نفهمیده بودم و هنوز راهم را پیدا نکرده بودم.
همین طور که بالابر مرا بالا میبرد، در ذهنم صحنهٔ نگاه دختر به هنگام رفتنش بازپخش میشود. میاموتو میگوید یک بوشی واقعی خود را از هوس و آرزو آزاد میکند، ولی در سایههای امشب چشمهای آن دختر به جایی در ریههایم چنگ زد که تا ناحیهٔ پشت شکمم، همان جایی که چی انباشته میشود، پایین رفت و مرا ناگزیر به یاد می بل انداخت. به این ترتیب، من باقیماندهٔ ساعات کاریام را به مدیتیشن مثلث آبی میگذرانم. در حالیکه چهارزانو_ نشستهام، چشمهایم را میبندم و روی مثلث آبی، جایی که خویشتن خود را نگهداری میکنم، تمرکز میکنم و سعی میکنم خندههای می بل و فرو رفتگی پایین ستون فقراتش و مزهٔ عرقش یا آب بنفش رنگی که شب آخر بدنش را در وان حمام پوشانده بود، به یاد نیاورم.
از جعبهٔ کنترل، صدای یکنواخت هیس هوا به گوش میرسد و من از ذهنم دورش میکنم.
صبح، پردهای از همهمه و آفتاب سفید میآورد و من در حالی که سوار بر تراموا در شهر حرکت میکنم صدای بیدار شدن سن لوئیس را میشنوم. پرندهها بیدار میشوند، قایقها بیدار میشوند، همه چیز همه چیز دیگر را صدا می زند. دختری در پای کمان ایستاده که یک بلوز سفید بی آستین به تن دارد و باد موهای قهوهایاش را به دور صورتش میپیچد. تا بخواهد موهایش را کنار بزند، میشناسمش.
میگویم «پارک ساعت نه باز میشه». او با چشمهای سبز زاغش به من نگاه میکند و موهای قهوهایاش، حالا، با هالههای نارنجی رگه دار شده است. «می تونم کمکتون کنم خانم؟»
او میگوید: «خودتی؟ آره؟»
«ببخشین؟»
باد همچنان با موهایش بازی میکند. «تو همون شبح - پرنده هستی، مگه نه؟ می دونی یک وب سایت دربارهٔ تو هست؟»
صبح پر هیاهو تر میشود، بیش از حد روشن به نظر میرسد. «چی؟» اگر به دروغ گفتن ادامه دهم، به چه نتیجهای میرسم؟ او از من خیلی کوچکتر است. در ذهنم یک پیچش عصبی یونکیو۱۴ را که برای بی هوش کردنش لازم است، بررسی میکنم. با این وجود، وقتی که به هوش بیاید، باز هم دچار مشکل میشوم. «تو چی می خوای؟»
«الان بهت میگم.» او به دور و بر پارک نگاهی میاندازد و بعد به بالا به کمان نگاه میکند. «می تونیم بریم یک جای دیگه حرف بزنیم؟»
یک کافه که بوی کره و کارامل میدهد. او تعدادی زنجیر و دستبند نخی به دست دارد و کک و مکی با ته رنگ بنفش و نارنجی بینی و گونهاش را پوشانده است. اسمش اریکا گلیسون۱۵ است و دارد تاریخچهٔ شبه - پرندهها را برایم میگوید و میخواهد به توجیهی برای چیزی که هنوز نگفته است برسد. «تو کلاس، یکی از اسطورههایی که خوندیم این بود که کلاً در طول تاریخ، در هر فرهنگی، یک چیز عجیبی که مردم می بینن، سایههای سیاه پرنده ماننده، شبه پرندههای غول پیکری با چشمهای براق. اسم هاشون متفاوته ولی نظریههای زیادی هست که میگه اسمها اهمیتی ندارن.»
«اریکا -»
«منظورم فرشته اس، دیو، هیولا، هر چی.»
«اریکا.» خم میشوم روی میز. «چی می خوای؟»او کمی از هیجان می افتد و من از این که حرفش را قطع کردهام درجا پشیمان میشوم. جرعهای قهوه مینوشد و از پنجره به بیرون نگاه میکند. مردم زیر چراغهای راهنما در جنب و جوشاند. بوقها مثل گاو نعره میکشند، ترمزها مثل خوک جیغ میزنند. من معمولاً، این وقت روز، در تخت خواب هستم، آماده برای اینکه کل روز را بخوابم.
او میچرخد سمت من. «فقط دارم میگم که، خیلی ناامید شدم وقتی فهمیدم همهٔ شبح - پرنده و این حرفا تو بودی.»
« راستی چه جوری فهمیدی؟» سرش را پایین میاندازد و قهوهاش را هم می زند. «از رفتارت معلوم بود … بعدشم من دیدم که یک مردی که از سر تا پا سیاه پوشیده داره با دوربین از پنجرهٔ تو کمان منو نگاه می کنه.» چشمهایش با تسلی نگاهم میکنند. «من به هیچ کس نگفتم.»
«خب. حالا که چی؟ چی می خوای؟»
«خب. می خوام که …» او قاشقش را پایین میآورد و روی میز میگذارد. «می خوام به من یاد بدی.»
«چی رو یاد بدم؟»
«بیس جامپینگ.» سعی میکنم به او توضیح دهم که به این سادگیها نیست. «آدم همین جوری راه نمی افته بیس جامپ کنه. چند سال طول می کشه تا اونقدر یاد بگیری که بتونی برای بار اول بپری. یک روند آموزشی ادامه داره. من هنوزم گاهی از زیرش در میرم.»
«من قبلاً اسکای دایوینگ کردم.»
«چند بار؟»
«دو بار.»
«خدایا.» اشتباه کردم که گفتم موهایش قهوهای است. بیشتر رنگ گندم سوخته و مس است با رگههای خرمایی. «این ورزشی نیس که بخوای باهاش خودتو اثبات کنی. خیلی شخصیه. مردم توش کشته می شن. آدمای خیلی با تجربه به شدت زخمی می شن و کشته می شن. تو اصلاً برای چی می خوای این کار رو بکنی؟»
او پرسید: «تو برای چی این کار رو میکنی؟» یک آن، تصویر می بل - که بی جان، زیر حبابهای یاسی رنگ صابون شناور است - از خاطرم میگذرد.
«تو باید اول تو اسکای دایوینگ خبره بشی. حتی بعد از اون هم، کسای دیگه ای هستن که می تونن یادت بدن.»
«ببین، من به هیچ کس هیچی نگفتم، میفهمی؟ من تو رو به هیچ وجه لو ندادم. یعنی، پس چرا انقدر راجع بهش حرف میزنی؟ منتظر چی هستی؟» او میدانست که وقتی اینقدر تعمد میکنم پیشاپیش موافقت کردهام. دستبندها روی مچش جرینگ جرینگ صدا میدهند، لبهایش نازک و محو اند، استخوان ترقوهاش مثل یک مرغ دریایی سایه افکن بالای سینهاش کشیده شده است و من تمرکز میکنم: مثلث آبی، مثلث آبی. در آپارتمانم، پیغامگیر چشمک می زند و چند پیغام را روی صفحهٔ تلفن نشان میدهد و این مرا نگران میکند چون هیچ حدسی ندارم که چه کسی ممکن است زنگ زده باشد. پس از ده ماه اقامت در سن لوئیس، آشنایان من شامل یک صاحب خانه، یک پستچی و دو نگهبان پارکاند که تصور میکنند من به خاطر ساعتهای کاری عجیبی که انتخاب کردهام، دیووانه ام. در هاگاکوره، تسونتومو_ میگوید که در مرد تنها قدرت نافذی نهان است.
از پیغامگیر صدای پدرم پخش میشود: «ایتن، من هستم، پدرت. مادرت رو نتونستم پیدا کنم و دارم سعی میکنم تو رو گیر بیارم، پسرم. باید اسبها رو بیاری تو.»
پیغام بعدیاش یک ساعت بعد است. صدایش گرفته و بی روح است و کلمات را تو دماغی بیرون میدهد. «ایتن، من هستم، پدرت. مادرت رو نتونستم پیدا کنم و دارم سعی میکنم تو رو گیر بیارم، پسرم. باید اسبها رو بیاری تو. انگار داره بارون میاد.» در سه پیغام بعدی کم و بیش همین را میگوید به اضافهٔ این که پیشنهاد میکند که مقداری سیب زمینی و هویج تهیه کنم تا مادرم بتواند سوپ سبزیجات درست کند. ما مزرعه را خیلی وقت است که فروختهایم، پس از مرگ مادرم.
تلفن میزنم به «گرین گروو۱۶» و با سرپرستار راجع به این پیغامها صحبت میکنم. مرا روی هولد میگذارد و بعد بر میگردد و توضیح میدهد که دیروز یک پرستار موقت در طبقهای که پدرم هست کار میکرده، این است که پدرم موفق شده این همه تلفن بزند. او از زحمتی که برای من ایجاد شده معذرت خواهی میکند. در اتاقم، درست وسط زمین روی یک زیرانداز بامبو دراز میکشم و یک چشم بند روی چشمهایم میگذارم تا جلوی نوری را که از لا به لای کرکرهها تو می زند، بگیرد. به محض این که سعی میکنم ساحلی را - که در آن ریتم ضربان قلب با صدای شکستن موجها هماهنگ است - تصور کنم، پدرم را میبینم، در یک روز خاص از اولین باری که برای تعطیلات تابستان از شهری که در آن دانشجو بودم به شهر خودمان برگشته بودم. من و مادرم، نزدیک سحر، پیدایش کردیم، در یک دشت گون ایستاده بود، با پتویی که تنها تن پوشش بود و به آفتاب خیره شده بود. آن روز صبح، او محو روشنایی شد. اولها، فکر میکردیم که شوخی میکند، ولی از آن سال تا حالا، متحیر ماندهام که او واقعاً چه دید.
حالا، اقیانوس ذهن من به صدای چکاوکها و پرندگان خوش خوان طلوع آن روز در مزرعهٔ پدرم تبدیل میشود، و بعد اریکا دربارهٔ ارواح جاودانی که در هیئت پرنده خود را پنهان کردهاند داد سخن میدهد و در همین حال، دگمههای بلوز سفیدش را باز میکند. خوابم نمیبرد و تنها کاری که از ته دل میخواهم انجام دهم این است که از جای بلندی پایین بپرم.
ما در یک کلاس سقوط آزاد ثبت نام میکنیم. یک برنامهٔ هفت مرحلهای که برای آموزش اصول اولیهٔ اسکای دایوینگ طراحی شده است. اریکا، بعد از قبول شدن در این کلاس، باید بیست پرش انجام دهد تا یک پرش کار مبتدی به حساب آید. او پول لازم برای همهٔ این کارها را دارد. پدرش مشاور حقوقی شرکت صنعتی داولینگ است. ما با یک هواپیمای اسکای دایوینگ کوچک یک موتوره مدل سسنا که هوایش مزهٔ آلومینیوم و بنزین میدهد، شروع میکنیم. صندلی ما لق می زند و صدا میدهد، موتور هواپیما، انگار که چیزی در گلویش گیر کرده باشد، صدای سرفه مانندی بیرون میدهد. بیرون در، روشنایی پر جوش و خروشی است. در حالی که منتظر علامت اجازهٔ پرش ایستادهایم، اریکا جملهٔ معروفش را مرور میکند و میگوید: «بیگیر ما رو. جرونیمو۱۷.»
«اینو نگو. همه همینو میگن.»
«خب تو چی میگی؟»
با این که نمیخواهم اقرار کنم، می گویم: «بان سای.۱۸»
او سرش را به علامت تأیید تکان میدهد ولی چشم از آسمان زیر پایش بر نمیدارد، سعی میکند قوی به نظر برسد و هیجان یا وحشتی بروز ندهد.
کسی که از ارتفاع ۱۲۵۰۰ پایی میپرد، دیگر احساس پریدن نمیکند - بیشتر احساس میکند در مرکز یک انفجار سرد قرار گرفته است. میتواند قوس سیارهٔ زمین را ببیند، همان سطح کروی که او را پایین میکشد. بدن اریکا را تماشا میکنم که در هوا غلت میخورد، لباسی است یکسره به رنگ قرمز روشن. دست و پایش، درست همانطور که باید، به عقب خم شده است. او کوچک و کوچکتر میشود، ابرهای سفید را میشکافد و من او را گم میکنم. دستهایم را محکم به دو طرف بدنم میچسبانم و میپرم. با سرعت ۱۴۰ مایل در ساعت، چترش را میبینم، یک مربع موج دار قرمز در زیر من. باد لپهایم را به عقب موج میدهد.
روی زمین که میرسیم، به بالا، به مسیری که طی کردهایم نگاه میکند و لبخند می زند. به هیجان میآید و میخندد و پیشنهاد میدهد که با هم برویم و چند پیک بنوشیم. برایش توضیح میدهم که این حس سرخوشی فقط یک راش آدرنالین است و می گویم که من مشروب را کنار گذاشتهام.
هوای ماه می غلیظ و فشرده است و در این بخار بنفشی که بالای سرمان سنگینی میکند به دام افتاده است. شبها نگران میشوم. وقتی در پارک نگهبانی میدهم، با خودم فکر میکنم چه کسی آن طرفهاست که به جای من نگاه میکند. اریکا دربارهٔ یک وب سایت برایم گفته است: «مرد پرندهٔ سن لوئیس.» در این وب سایت، عکس یک پرندهٔ سیاه با دندانهای نیش و چشمهای آتشین فسفری وجود دارد، به همراه پیغامها و گواهیها از طرف افرادی که من را دیدهاند. میتوانی تی-شرت این پرنده را هم از روی این وب سایت سفارش دهی.
اسکای دایوینگ، با بیس جامپینگ قابل مقایسه نیست. از هواپیما که بیرون میپری، در ارتفاع خیلی زیادی هستی و هیچ حس درستی از فاصلهات تا زمین نداری. مو، یا همان هیچ، نزدیک به نظرت نمیرسد، حتی نمیتوانی نیم نگاهی به آن بیندازی و اثر نیروی جاذبه بر بدنت بیشتر مثل یک کشش ملایم و ضعیف است تا یک کشش ناگهانی و سهمگین. دستهایم را به شیشه فشار میدهم و روی پریدن تمرکز میکنم، وقتی تصویرم را میبینم که از روی پنجره به من نگاه میکند و رگههای موازی نور را میبینم که در قاعدهٔ کمان مثل یک نردبان ذن میدرخشند، زندگی وهم آلود یک شهر به خواب رفته، بی نهایت دور جلوه میکند.
بعد از انجام پنج پرش، اریکا میگوید که مادرش یک هنرمند است و در خانه تدریس میکند و سه سال پیش، سینهٔ چپش را در اثر سرطان از دست داده است. ما داریم بستنی میخوریم و در پاساژ راه میرویم چون اریکا میخواهد کفشهای نو بخرد. میگوید: «می دونی، من واقعاً امیدوار بودم که تو یه جونور ناشناخته باشی، مثل یک شبح - پرنده.»
«میدونم. تو این چیزا رو باور میکنی؟»او شانههایش را بالا میاندازد و به بستنی قیفیاش لیس می زند و کیسهٔ مغازهٔ فوت لاکر۱۹ را در دستهایش تاب میدهد. «آره فکر کنم. شاید. همیشه یک چیزایی هست که درباره شون چیزی نمی دونیم. یک موقعی، تو دههٔ سی، تو تگزاس، یک چیزی شبیه یک پرندهٔ سیاه که به بزرگی یک شهر بوده و تصویرش هم روی ماه افتاده بوده، چندین بار دیده شده. من این قصه رو خیلی دوست دارم.»
او کارامل را با انگشت از روی لبهایش پاک میکند و بعد انگشتش را میلیسد و به من پوزخند می زند و حالا انرژی چی به پردهٔ دیافراگمم تاپ تاپ ضربه می زند مثل اینکه بمب کوچکی قورت داده باشم.
مدرسهٔ اریکا، دانش آموزان را در تابستان آزاد میگذارد، بنابراین ما تصمیم داریم پرشهای بیشتری انجام دهیم. سه بار در هفته. از باند هواپیما که دور میشویم سنگینی شب مستقر میشود. اریکا میگوید که پدرش این روزها ساعات طولانی کار میکند. EPA دمار از روزگار داولینگ در آورده است.
«حالا این چی هست اصلاً؟» این را من میپرسم و با نگاهم کمانی را که سرتاسر آسمان بنفش کشیده شده دنبال میکنم. اریکا دستم را میگیرد، و ما که در حال راه رفتن بودیم حالا توقف میکنیم. «من نمی دونم این چیه.»اولش معذبم، چون در آپارتمانم هیچ مبلمانی ندارم و تخت خوابم هم یک زیرانداز بامبو است با یک پتوی نازک یک نفره. در نور محوی که از یک پنجره تو می زند کرکهای روی سینه و شکمش بور و براق است. عرق در گودال نمکینی در نافش جمع میشود. پوستش از پوست می بل تیرهتر است و وزنش هم کمتر است. همین که پیشتر میرویم، دلهرهام ناپدید میشود. لمس کردنش خوب است. همانطور که به یاد داشتم، ولی متفاوت. او میگوید: «راجع به بار اولت بگو»، صورتش از هیجان گر گرفته و میدرخشد. سر موهایش به سینهام میچسبد. برایش دربارهٔ پرشم از بالای پل بتل۲۰ در پارک سایپرس۲۱ می گویم. ولی در مورد آن حس کنجکاوی بیمارگونهای که در آن صبح سرد به سراغم آمده بود، چیزی نمیگویم. همان تصور نابی که هنگامی که پایم را از روی پل آویزان کرده بودم در ذهنم نقش بسته بود که چتر بستهام را در تمام مسیر سقوط محکم بچسبم و هرگز آن را از دستهایم جدا نکنم.
«واقعاً؟ چی شد که این کار رو شروع کردی؟ »
من شانههایم را بالا میاندازم و خودم را به خواب آلودگی میزنم. در مورد آن زمان، چهار سال پیش که نیم گرم هروئین خریده بودم، یا در مورد شبی که می بل آن را مصرف کرد، از حال رفت و سُر خورد به زیر آب در وانی که قرار بود وقتی من به خانه میرسیدم با هم در آن برویم، چیزی نمیگویم.
میخواهم برایش توضیح دهم که من فقط یک خورهٔ ماجراهای هیجان انگیز نیستم، میخواهم توضیح دهم که این کمان محل تقاطع تمدن و توحش است و در آنجا من در فضایی ما بین این دو فضا قرار میگیرم، فضایی که در آن شهر و جنگل به کمک هندسهای بی عیب و نقص از آهن سخت از هم جدا میشوند. ولی ما حرفی نمیزنیم و وقتی که من چشمهایم را میبندم، زخمههای آتشین و قرمزی بالا میزنند و تقارن عالی مثلث آبی من را بر هم میزنند.
صبح روز بعد، به پدرم در گرین گروو تلفن میزنم. او همان دو سؤال را چهار بار میپرسد.
اریکا از من خواسته که با او بروم به دیدن مادرش و «یک چیزی را ببینم.» میتوانم حدس بزنم چه چیزی.
موهای مادرش، کارول۲۲، همرنگ موهای اریکا است، ولی بسیار کوتاهتر. او از من میپرسد که کار کردن در بخش خدمات پارک چه حسی دارد و وقتی که من در جواب، خودم را به عنوان یک دوستدار طبیعت توجیه میکنم با نرمی به من نگاه میکند. اریکا ساکت است. وقتی که رو در روی مادرش قرار میگیرد، مستقیم در چشمهایش نگاه نمیکند و من تشابهاتی در صورتهایشان میبینم. کارول از من دربارهٔ مشغولیتهای غیر از کارم میپرسد و نگاه سردی در چشمانش هست. وقتی که صحبت میکند، به نظر، صدایش میلرزد. او ناخودآگاه دستش را به گوشوارهاش می زند، انگار که نگران چیزی است ولی نمیخواهد مزاحم کسی شود. یادم می افتد که او یک سینهاش را - وقتی که بیمار بوده - از دست داده است.
در حیات خلوت، باغچهای دارند که استادانه به عمل آمده و هرس شده است. نهرچه ای از میان آن میگذرد و صدای آب روان به گوش میرسد. نفس عمیقی میکشم و اعتراف میکنم: «من نمی خوام تو این کار رو بکنی.»
دهان اریکا باز میشود، ولی قبل از این که بتواند جوابم را دهد من می گویم: «زیادی خطرناکه»، و دستم را دراز میکنم تا دستش را بگیرم.
او دستش را پس میکشد و دست به سینه میشود و یک قدم به عقب میرود. «من وضعم خوبه. چی داری میگی؟» از پنجرهٔ آشپزخانه پشت سر مادرش معلوم است. «برای چی اینو میگی؟»
«هنوز خیلی زوده، خیلی زوده و بیش از حد خطرناک. نمی خوام هیچ بلایی سرت بیاد.» چیزی که به او نمیگویم این است که به هیچ وجه تحمل این را ندارم که یک دختر دیگر را هم به کشتن دهم.
فاصلهٔ بین ما را صدای آب نهرچه پر کرده است. «نه» این را او میگوید. «من ادامه میدم. فراموش کن. من بازم میرم.» بعد او تا ارتفاع ۱۰٫۰۰۰ پا کوتاه میآید و این به این معناست که ما دیگر آن بالاها سوار هواپیما نخواهیم بود. او مرا به دنبال خودش سوی اتاق خوابش میبرد، همانجا که دم و دستگاه پرشش روی زمین پهن شده است.
«این اون چیزی بود که میخواستی من ببینم؟»یک چتر آسه ۲۴۰ است با کوله پشتیاش، یک پدیگری شماره دوی مشکی. «درست عین مال تو.» این را او میگوید و به طرف من میآید. «من می دونم چه جوری باهاش بپرم. این کار رو هم میکنم. با این حال دارم از تو خواهش میکنم.»
«اریکا، خواهش میکنم، کوتاه بیا.» اجازه میدهد دستش را در دستم بگیرم.
«من به هر حال دارم این کار رو میکنم، میفهمی؟ چه تو کاری برای من انجام بدی، چه ندی. ولی من تو رو قبول دارم.» او سرش را روی سینهٔ من میگذارد. «من به هر حال میپرم، ولی تو رو قبول دارم، میفهمی؟»
من سرم را به نشانهٔ تأیید تکان میدهم.
من پدیگری را روی زمین میچرخانم و با احتیاط مهارش میکنم و طنابهای جداکنندهاش را با دقت کنار هم میچینم. کار سخت و خسته کنندهای است. طنابها را دسته دسته میکنم و قسمت آزادش را به طرف چتر بالا میکشم و دقت میکنم که لبهٔ جلویی چتر تا دم زانوهایم برسد ولی لبهٔ پشتی آن پشت به من باشد. اریکا روی تخت مینشیند و از پشت سرم نگاه میکند. اتاق بوی او - بوی یک دختر جوان سرزنده - را میدهد: مخلوطی از گل و پودر، لوسیون و میوه.
پارچهٔ بین دستههای طناب را به طرف بیرون میکشم و همین کار را برای سایر قسمتهای چتر هم انجام میدهم. این کار مثل تا کردن یک آکاردئون است. مهم این است که همهٔ نقاط اتصال طنابها را رو به مرکز کوله پشتی نگه داری و پارچه را به سمت بیرون تا کنی. پشت سرم، تخت جیر جیر میکند و اریکا با ناخنهایش پشت سرم را نوازش میکند. قسمتهای تا شده را دوباره تنظیم میکنم، وسط لبهٔ پشتی را بالا میآورم و زیر انگشت شصتم نگه میدارم. بعد دنبالهاش را میزان میکنم و آن را به دور خودش تا میکنم. طنابها را در جیب دنباله جا میدهم و چتر را در کول پشتی مخصوص بسته بندی میکنم. بعد نفس راحتی میکشم.
اریکا سرش را خم میکند و سرم را میبوسد. «ممنون.»
امشب، جدا از هم میخوابیم و من به مدت دو ساعت چهار زانو با پشت صاف مینشینم و سعی میکنم که با ذهنم دایرهٔ قدرتم را تعیین کنم و مثلث آبیام را بازسازی کنم.
دم دمهای طلوع آفتاب. همیشه پس از ناپدید شدن ماه از آسمان یک طلوع کاذب اتفاق می افتد. در این هنگام، گازهایی که در هوا پراکنده هستند دیگر در آسمان مستقر شدهاند، بنا براین با اینکه آسمان به رنگ نیلی کاملاً متعارفی است، مه ای سنگین و کدر با درخششی بنفش و صورتی زیر پل بتل جمع شده است. اریکا شلوار گشاد سیاهی به تن دارد با یک تاپ بی آستین. کوله پشتی پدیگری را به پشتش انداخته، به زانوهایش پد محافظ بسته و موهایش را در یک کلاه محافظ جمع کرده است.
من هم دم و دستگاه خودم را به تن دارم.
هر دو، از این بالا، به مه ای که پایینتر از پل موج می زند و گاهی سفید و گاهی بی رنگ میشود، نگاه میکنیم. درختان کاج و بوته زار در خواباند.
می گویم: «از این بالا زمین هم معلوم نیست.»
او به پایین نگاه میکند. «خب که چی؟ سه شماره می شمرم. درسته؟ برسم اون پایین زمینو میبینم دیگه.»
«من باشم این کار رو نمیکنم.» همین که به طرف نردهها بالا میرود، دستهایم خود به خود منقبض میشود. «اریکا…»
«تو مجبور نیستی بپری. من میپرم. اون پایین میبینمت.»
نفسهایش کوتاه و تند شده و به پایین زل زده است. چشمهایش پر از اضطراب است و من را یاد چشمهای مادرش میاندازد. درست همین موقع، وقتی که این شباهت را کشف میکنم، دستگیرم میشود که چه چیزی بین من و او وجود دارد، چرا من برای او جذاب بودهام و چرا ما اکنون اینجا هستیم.
«اریکا، دست نگه دار. آگه فکر میکنی که این کار باعث میشه دیگه از چیزی نترسی در اشتباهی. نمیشه. ترسه ول کن نیست. هیچ وقت از بین نمیره.»
به نظر، گیج شده است و سرش را تکان میدهد. «چی؟ من نمی خوام … من کی همچین چیزی گفتم؟» نگاهش روی مه ثابت میماند. «من هیچ وقت همچین چیزی نگفتم.»
سر و صدای اطراف بلندتر میشود. موجوداتی به تنهٔ درختان چنگ میزنند و صدای خش خش برگها را در میآورند. دیرک دکل با صدای اتوموبیل هایی که در دوردستها هستند مرتعش میشود.
بالا، کنار نردهها، اریکا چتر کمکیاش را محکم در دستهای سفیدش میگیرد. نگاهی به من میاندازد و لبخندی مصنوعی می زند. «خب. اون پایین میبینمت.» دم بلندی میگیرد و میپرد و در بالای سوراخی که در مه ایجاد میکند، تکهای از مه همچنان سرگردان میماند.
من به طرف نردهها میروم و به پایین نگاه میکنم. «نه، ببین …» اینها را میخواهم بگویم، «آن رفتاری که ما تصور میکنیم نشان دهندهٔ آزادی است، ببین … در واقع، نشانهای از قفسی است که در آن محبوس ایم.» ولی او دیگر رفته است و سوراخی که در مه ایجاد کرده بود، بسته شده است و دیگر آن طرف مه معلوم نیست. تا بالاترین نقطهٔ نردهها بالا میروم.
چارهای ندارم جز این که به دنبالش پایین بپرم.
پیش از پیدایش انسانها، رودخانهٔ عمیقی اینجا جریان داشته که میلیونها موجود زنده را بین اقیانوسها جا به جا میکرده است. حالا، تنها یک درهٔ سنگفرش با سنگهای سخت و سرد است که با همین مه زیر پل پوشانده شده. باغی به زیر گازهای بنفش. وقتی در حال فرودم، سنگها زیر پاهایم قل میخورند.
به زمین که میرسم میبینم اریکا دو زانو روی زمین نشسته است و چترش در اطرافش موج می زند. چتر من مثل پرچم سیاهی به دنبالم میآید. در میان سرخسهای غول آسا و پیچکهایی که به درون شکافهای دیوارهای ناهموار این دره روئیدهاند، ما بسیار کوچکیم. من دستش را میگیرم و بلندش میکنم و دم و دستگاه چتر را از کوله پشتیاش جدا میکنم. دارد میلرزد. او خودش را به پشت من میرساند تا چتر من را باز کند. یک قطره اشک از پشت شیشهٔ عینکش، پایین میچکد. میگوید تصور میکرده که میمیرد. طنابهای چترم پایین می افتند و من احساس میکنم که بار سنگین و بی روحی که روی دوشم بود ناپدید میشود.
به هم قول میدهیم که دیگر هرگز این کار را نکنیم. اریکا از من میخواهد که به او هنرهای رزمی آموزش دهم، بنابراین در اتاق نشیمن خالیام آنچه از ایکیدو میدانم به او نشان میدهم. همهٔ آن پرتابهای بدنی کوکیو ناگه با کشتی گرفتن ما و خاک و خلی شدنمان روی فرش به پایان میرسد.
سر کار که هستم، همچنان از منظرهٔ پیش رویم لذت میبرم، اما وقتی که به مو و به این هدف بوشی، پیوستن به هیچ، عمیقاً فکر میکنم، پاهایم سنگین میشود. وقتی که از پنجرهٔ دفتر کارم به پایین نگاه میکنم، سرگیجهٔ خفیفی میگیرم. در مورد رابطهٔ من با نیروی جاذبه: کم کم دچار این شبهه شدهام که آیا چنین نیرویی واقعاً وجود دارد یا نه، زیرا «نیروی جاذبهٔ زمین»، هر چه که باشد، فقط اسمی است که ما به پدیدهای خاص نسبت دادهایم. پس به این اندیشه میرسم که انزوا، فیزیک حاکم بر جهان است: ماده، ماده را جذب میکند زیرا مفرد ماندن طبیعی نیست، چه برای موجوداتی که دریافت و ادراک دارند، چه برای مادهٔ بی جان. واحد اصلی حیات یک نیست، بلکه دو است. اقمار و سیارهها به وجود میآیند و همیشه توجه مردم به آنها معطوف است زیرا چیزی در کهکشان هست که مدام سعی دارد چیز دیگری را همراه خود نگه دارد.
هوای پایین کمان ته مایهٔ بنفش دارد، و تنها اثر باقیمانده از ابر سنگینی است که در طول این دو ماه اخیر آسمان را از حال طبیعیاش خارج کرده است.
شرکت صنعتی داولینگ در نهایت با EPA به توافق رسیدند، سر پنج میلیون دلار و یک سیستم تهویه جدید با قدرت مکش خارق العاده که میتواند چشمها را از داخل کاسهٔ سر بیرون بکشد. اواخر جولای، پدر اریکا مادرش را ترک میکند.
ورودی گرین گروو به طرز فریبندهایتر و تمیز است. کاغذ دیواری و موکت به رنگ صورتی کمرنگاند و مناسباند، ولی گل و گیاهها مصنوعیاند و موسیقی متنی با صدای خیلی آهسته در حال پخش است. خانم تکماچر۲۳ که سرپرستار است با نگاهی پر از همدردی به سراغم میآید. پرستارهای گرین گروو اونیفرم های آبی آسمانی میپوشند با پیشبندهای سرمهای و بوی پرستارها را میدهند، بوی صابون آیووری_ و الکل طبی.
خانم تکماچر دستم را میگیرد و مرا از میان سالمندانی عبور میدهد که لبخند میزنند و جوری نگاهم میکنند که انگار روزی روزگاری مرا میشناختهاند و دوستم داشتهاند. «فقط خواهش میکنم به خودتون مسلط باشین،» این را میگوید و چند ضربهٔ کوچک به آرنجم می زند.
اتاق پدرم یک فضای هشت در پانزده است با دیوارهای کرم رنگ و موکت صورتی. تلویزیونی روی یک میز کشو دار چوبی است و در سمت چپ آن دو صندلی بلند به شکل ۷ قرار گرفتهاند. یک فقسهٔ کتاب به یکی از دیوارهاست که در آن عکسهایی از من و مادرم و پدر و مادر خودش، یک انجیل و چند تا گل دیده میشود. تخت خوابش به شیوهٔ ارتشیها مرتب شده است، ملافهها آنقدر سفت و صاف روی تشک کشیده شدهاند که اگر پول خرد روی آن بریزی بالا و پایین میپرد. از وقتی که به یاد دارم تختش را همین طور مرتب میکرد و من که این کارش را میبینم با خودم فکر میکنم بعضی کارها هستند که هیچ وقت از سر آدم نمیافتند مثل همین رفتارهایی که آنچنان در وجود آدم جا افتادهاند که تغییر دادنشان محال است.
پدرم که رب دوشامبر و پیژامه پوشیده است، در یک صندلی مادربزرگ مینشیند و از پنچرهٔ آن سر اتاق بیرون را نگاه میکند.
«جاکوب۲۴؟» خانم تکماچر صدایش میکند و مرا به سمتش میبرد. «ایتن اومده، پسرت، ایتن.»
پدرم سرش را میچرخاند و به من که بالای سرش ایستادهام نگاه میکند. صورتش پهنهٔ محوی است از گوشتهای چروک و لک و پیسهای کبدی. آروارهاش هنوز شکیل و محکم است و وسط سرش موهای سفید خیلی کوتاه و کم پشتی دارد. چشمهای آبیاش جایی که ما ایستادهایم را بررسی میکنند. به آرامی لبخند می زند و سرش را تکان میدهد. دستش - که خشک است و پوست محکم روی آن کشیده شده - جلو میآید و دست مرا میگیرد.
میگوید: «خیلی خوشحالم میبینمت، خیلی.» آنچنان هیجانی در صدایش هست که آدم گمان میکند دارد تظاهر میکند.
«خوبی بابا؟»
سرش را دوباره به طرف پنجره میگرداند و به منطقهٔ روستایی و پارک مانندی که درست وسط مجموعهٔ گرین گروو قرار دارد، نگاه میکند. من و خانم تکماچر نگاهی رد و بدل میکنیم و بعد پدرم دوباره به من نگاه میکند.
«من نگران این چمنهای اینجام. تو این فصل خیلی خشک به نظر می رسن.»
من که کنارش ایستادهام سرم را پایین میآورم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم. «خیلی هم بد نیست.»
او همان بوی همیشگی را میدهد: ته ماندهای از بوی مشک مانند همان ادوکلن بروت۲۵ که هر روز - از روزی که میشناسمش - به صورتش می زند. دستم را به دورش حلقه میکنم.
میپرسد: «سوزی فرنسی۲۶ رو میشناسی؟»
می گویم: «نه.»
دوباره سرش را به طرف پنجره میگرداند و دوباره به من نگاه میکند. چشمهایش از یک شعف ناگهانی میدرخشد. «بیل؟ تا حالا کجا بودی؟»
من یک عمویی داشتم به نام بیل، برادر کوچکتر پدرم.
« همین دور و ورا بودم. می دونی.»
«من نگران چمنهای بیرونم.»
در راه برگشت به لابی، خانم تکماچر میگوید که این زوال مغزی ادامه دارد و من نباید اجازه دهم از اینکه او مرا به جا نمیآورد سرخورده شوم. من احساس سرخوردگی نمیکنم. این اوست که به تدریج همه چیز را از دست میدهد، مثل میوهای که پوستش را میکنند. هویتش را از دست میدهد و سالهای عمرش هدر میرود. مثل جانوری که پوست میاندازد و به استقبال بهار میرود. سوار ماشین میشوم و هنگام ترک گرین گروو، چشمم به پدرم می افتد که جلوی پنجرهاش ایستاده است و چمن را بررسی میکند و ناگهان تصویری میبینم از مو که پدرم را طلب میکند، هیچِ نورانی با زبردستترین و شیطانیترین پنجهها او را سوی خود میکشد و همهٔ وجودش را در روشنایی خود حل میکند.
اکنون زمانی است که همه چیز را از تو میگیرند. زمانی است که من بروشور «روز پل۲۷» را در لا به لای کتابهای درسی اریکا پیدا میکنم. روز پل همایش سالانهٔ بیس جامپر هاست در فایتویل وست ویرجینیا۲۸. فقط در همین یک روز از ماه اکتبر است که بیس جامپینگ از بالای پل نیو ریور گرج۲۹ مجاز است. اریکا یک تاپ مشکی با شلوار جین پوشیده و موهایش را پشت سرش بسته و لپهایش کمی آب رفته است. لاغرتر شده است. بروشور را در هوا تکان میدهم و می گویم: «نمی خوای که واقعاً تو این برنامه شرکت کنی؟ نه؟»
او شانههایش را بالا میاندازد و به جمع و جور کردن اتاقش مشغول میشود، لباسهایی را که دور اتاق افتاده است از این طرف به آن طرف میبرد و در کشو جایشان میدهد.
«ببین، نمیری، نه؟»
به من نگاه میکند و خودش را روی تخت میاندازد و با ساعدش چشمهایش را میپوشاند. «نمی دونم هنوز. داشتم بهش فکر میکردم.»
«من فکر میکردم این بحثو تمومش کردیم. فکر میکردم در موردش با هم صحبت کردیم.
او ساعدش را همچنان روی چشمهایش نگه میدارد. میگوید: «تو اصلاً مجبور نیستی کاری رو که نمی خوای انجام بدی.» هیچ تکانی به خودش نمیدهد، فقط با یک دست ریموت کنترل را بر میدارد و ضبط صوت را روشن میکند. آهنگ پیکسیز۳۰ با صدای بلندی شروع به خواندن میکند و به جر و بحث ما پایان میدهد.
تمام آن شب، روی تشک جدیدم، که بدجوری نرم و راحت است، غلت زدم. فکرم میرفت به دختری که بدنش در فضا در حال سقوط است و چترش که باید جلوی سرعتش را بگیرد فقط یک صدم ثانیه دیر باز میشود. بدنش روی سنگها و صخرهها خرد میشود و چترش به آرامی بر رویش فرود میآید. مردم به دورش جمع میشوند و به محض اینکه دختر پیچیده در چتر را کنار میکشند، میبینم که صورت، صورت می بل است. دلم پیچ می زند، چنان دلپیچه ای میگیرم که ازچهار سال پیش تا کنون نگرفته بودم، از همان موقعی که تازه همه چیز را ترک کرده بودم و دیگر لب به هیچ چیز نمیزدم.
میخوابم روی زمین. اکنون زمان تغییر از مرحلهای به مرحلهای دیگر است، زمانی که چشمهای تابستان بسته میشوند و وقتی که باز میشوند دیگر پاییز است. ایچینگ_ میگوید که یین غالب من خاک است که بر آتش غلبه میکند و تعبیرش این است که «عارف صدمه میبیند.» کنفسیوس اندرز میدهد: «خیر در این است که ثابت قدم باشی تا از ناملایمات بگذری.»
فقط برای این که از من خواهش کرده است، چترش را تا میکنم و در کوله پشتی مخصوص خودش فرو میکنم تا برای روز پل آماده باشد. بعد برایش توضیح میدهم که دیگر نمیتوانیم همدیگر را ببینیم. عصبانی میشود. «چی؟ شوخی میکنی؟ فقط برای اینکه اون کاری رو که تو بهم می گی نمیکنم؟»
این را گفت برای این که من را تحریک کند، ولی من در ذهن خودم یک مثلث آبی کاملم و قلب من خروش آهسته و پیوستهٔ موجهایی است که بر ساحل درونم روی هم میشکنند. «نه، برای اینکه نمی خوام وقتی که میمیری اونجا باشم.»
«چی؟ وقتی که چی میشم؟» دستهایش را بالا میآورد. «هیچ کس تا حالا تو روز پل نمرده.»
«چرا مرده: سال ۱۹۸۳ و سال ۱۹۸۷.»
اریکا دستش را به کمرش می زند و با تنفری ساختگی به من زل می زند.
«حالا هر چی. من از این بیس جامپرای در و دیوونه نیستم که. تو رو خدا ببین کی داره اینو میگه. اصلاً تو حرف حسابت چیه؟»
مثلث من پابر جا است. من سه ضلع یک نظم عالیام که نبضم درخششی به رنگ یاقوت کبود دارد. می گویم «من تحمل از دست دادن کس دیگری را ندارم.» ولی در واقع چیزی که فکرم را درگیر کرده است این است، دیگر از دست آدمهایی که یکی یکی ناپدید میشوند خسته شدهام (ایتالیک).
«باشه، اشکالی نداره، صبر کن.» مینشیند روی تخت و با انگشتهایش یک جعبهٔ کوچک خیالی درست میکند. «برای اینکه منو از دست ندی داری باهام به هم میزنی؟»
انتظار ندارم که این منطق را درک کند. او میگوید که من یک احمقم. میگوید این من هستم که میترسم. رویم را بر میگردانم تا بروم، او میگوید که من مثل یک معتادم: به دلیل این که نمیتوانم با مشکلات زندگی کنار آیم، با عادتها و ایدههایم به انزوا میروم. رویم را بر نمیگردانم سمتش برای اینکه چیز دیگری برای گفتن ندارم.
چه میتوانم بگویم به کسی که دوستش دارم اما حاضر نیست بار ترس درون خود را بکشد؟
روزها، با ماشین از جلوی گرین گروو رد میشوم و پدرم را میبینم که پشت پنجرهاش نشسته و به سه شاخه که با عبور سنجابها خش خش میکنند نگاه میکند. خیلی کم به اریکا فکر میکنم.
یک روز میبینم که پدرم پشت پنجرهاش نیست. دوباره نگاه میکنم، دور برگردان میزنم و دوباره از آنجا رد میشوم ولی به جای او فقط یک تکه شیشه میبینم که نور خورشید را انعکاس میدهد. مطمئنم که در آن لحظه در جای دیگری از اتاقش است، با این حال میایستم و نگاه میکنم. تا آنجا که به یاد دارم برای اولین بار است که با ذهنی چنین خالص و شفاف پدرم را در شیشهٔ صاف و نورانی آن پنجره تصور میکنم.
سر کار، برمی گردم سر همان برنامهٔ قدیمیام.
نزدیک سه صبح، پشت پنجره میایستم و بندهای دم و دستگاه بیس جامپینگ را روی تنم میزان میکنم. از پشت شیشه میبینم که جنگل خاموش و اسرار آمیز است و انتهایش در دل تاریکی گم میشود، حال آن که در طرف دیگر کمان، شهری نورانی میتپد و از دور تکاپویی بر فراز زندگی نهانش دیده میشود. شالم را تا روی بینیام بالا میکشم و عینکان. وی. تی شیشه آبیام را روی پیشانیام پایین میدهم و دنیا در نظرم، نقشی مه آلود از اشباحی به رنگ زمرد میشود. حالا به خودم می گویم که من سوار بر رویاهای تاریخی کشورم نیستم، بلکه در درون آنها ایستادهام.
من مثل همان پرندهٔ سیاه غول پیکری هستم که بر ماه نشسته، همان تصوری که در فاصلهٔ شایعه و تخیل جای دارد، همان هیئتی که وقتی پس از یک شب طولانی خطر میکنی و به بالا نگاه میکنی امیدواری که ببینی.
حالا من مثل یک اسطورهام، یک موجود فرا زمینی، یک پرندهٔ افسانهای که خدای رعد و برق است و این نقش من امتیازات خاص خود را به همراه میآورد؛ وعدهٔ انضباط و آیین تشریفات خاص خودش را. آن پایین جایی در میان طبیعت وحشی و یا در آپارتمانهای آن طرف دریاچه که از پنجرههایشان تلسکوپها بیرون زدهاند، مردمانی در انتظار دیدن من هستند و آماده برای اینکه من را در قالب هرآنچه که به آن باور دارند ببینند. پنجره را بالا میکشم و پایم را بیرون میدهم. باد صورتم را نوازش میکند. چتر اطمینان را محکم در دستهایم میگیرم.
حالا من یک شبح هستم.
بان سای.■