داستان «در پیِ بیلی پرسفیده» نویسنده «پرسیوال اِوِرِت » مترجم« محبوبه شاکری مطلق»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان «در پیِ بیلی پرسفیده» نویسنده «پرسیوال اِوِرِت[1]» مترجم« محبوبه شاکری مطلق»

الیور کمپل بیلی پَرسفیده را ندیده بود. اسمش هم نشنیده بود. اما یادداشتی بر درب پشتی خانه‌اش، او را 9 صبح یکشنبه‌ای سرد و زمستانی به محله سرخپوست ها کشاند.

"کره‌اسب‌های دوقلو در مزرعه آراپاهو"

برای خرید با بیلی پرسفیده تماس بگیرید.

امضای "بیلی پَرسفیده" پای یادداشت بود. پایش را که گذاشت بیرون از خانه، چشمش به یادداشت افتاد. اثری هم از کسی نبود. به سگش،نشسته کنار پایش ، نگاه کرد. سرِ بزرگِ لابرادورِ[2] دوازده ساله از لبه‌ی صندلی آویزان بود.

الیور گفت: « تو دیگه همچین‌هام سگ نگهبان نیستی. قراره اگه کسی وارد حیاط شد به من خبر بدی.»

سگ واکنشی نشان نداد.

الیور دلش نمی‌خواست این‌همه راه را تا مزرعه محله سرخپوست‌ها برود و چیزی هم دستگیرش نشود، برای همین کنار چراغ راهنمایی زرد چشمک‌زن در اِتِته[3] ایستاد.

اِتِته یک فروشگاه- پمب‌بنزین بود و یک چراغ چشمک زن زرد.

از وانتش پیاده شد و از میان برف‌های تازه نشسته به سمت فروشگاه رفت و وارد شد. برف‌های کفشش را روی پادریِ پلاستیکی پوشیده از گِل تکان داد. فروشنده‌ی جوان سرش را بالا نیاورد. الیور از یکی از راهروهای باریک، پشت پیشخوان رفت و برای خودش فنجانی بزرگ قهوه ریخت. در راهِ برگشت، کیک مافین بلوبری[4] بسته بندی‌‌شده‌ای هم برداشت و هر دو را روی پیشخوان گذاشت.

زن جوان خمیازه کشید: سه دلار.

اولیور با بُهتی مضحک گفت: سه دلار؟

زن بدون مکث یا توجهی گفت: باشه دو دلار و نیم.

الیور سه دلار داد و گفت : من دنبال بیلی پَرسفیده ام.

- چرا؟

- یه یادداشت درباره‌ی یه اسب برام گذاشته.

- نه! می گم یعنی چرا اینجا دنبالش می گردی؟

- اینجا باید زندگی کنه دیگه. منظورم محله سرخپوست‌هاست.

- اونجا سرخپوست‌ها زندگی می کنند.

الیور بسته کیک مافینش را باز کرد و تکه‌ای گاز گرفت و از پنجره به برف که دوباره می‌بارید نگاه کرد.

-         بیلی پر سفیده رو می‌شناسی؟

-         می‌شناسم.

-         مگه سرخپوست نیست؟

زن با سر جواب منفی داد.

-         پس "پَر سفید" فامیلیشه؟

-         این رو دیگه دباید از خودش بپرسی. «آراپاهو[5]» نیست «شوشونی[6]» و «کراو[7]» و «چی‌یِن[8]» هم نیست.[9] من فقط همین رو می دونم.

-         پس باید «سو[10]» باشه.

-         سو ، بلک‌فوت[11]، گراس ونچر[12] و پایوت[13] هم نیست.

-         که این طور!

-         پسرِ سفیدِ قدبلندِ لاغریه، با موهای بافته‌ی بلوند و چشمهای آبی. چند سال پیش سر و کله‌اش این طرف‌ها پیدا شد و بهش نمی‌اومد دورگه باشه.

اولیور قهوه‌اش را مزمزه کرد.

- از دخترای سرخپوست خوشش میومد و با چندتایی‌شون دوست شد. براشون اونقدر دونات خرید که چاق شدن و ولشون کرد. حالا رفته شهر و دنبال دخترای مکزیکیه. این چیزیه که من شنیدم.

اولیور گفت: تو یادداشتش نوشته بود کره‌های دوقلویی در مزرعه به دنیا اومدن. چیزی راجع بهش شنیدی؟

- شنیدم. خبرش همه جا پیچیده. دوقلو‌ها. شانس می‌یارن.

- خوب حالا! این پرَسفیده چه ربطی به اسب ها داره؟

- نظری ندارم! اهمیتی هم برام نداره. تا وقتی این طرف‌ها آفتابی نشه، مشکلی با این بیلی— حالا هرچی که اسمش هست- ندارم.

اولیور نگاهش کرد.

- چون مطمئنم پرسفیده نیست.

اولیور سری تکان داد.

- خوب، ممنون که باهام حرف زدی.

- موفق باشی.

در باز شد و هیرام شکسپیر، همراه طوفانی از هوای سرد وارد شد. مرد درشتی بود و صدایی نازک داشت که به قد و قواره‌اش نمی‌خورد.

اولیور گفت: هیرام!

هیرام گفت: «سلام این‌ورا چه کار میکنی مردِ سیاه‌!»

- اومدم دوقلوها رو ببینم.

- خبرها زود می‌پیچه. یه چیزی. تو از کجا فهمیدی؟

- یکی به اسم بیلی پرَسفیده برام یادداشت گذاشته.

- می‌شناسیش؟

- تا حالا ندیدمش.

-پس بهش نزدیک نشو. بد دَردیه!

- دارم پرس‌و‌جو می‌کنم.

اولیور به فنجانش نگاه کرد. اگه من رو ببری کره‌ها رو ببینم برات یه فنجون قهوه می‌گیرم.

- تو رانندگی میکنی.

اولیور گفت: حتما!

- هیرام گفت: از رانندگی تو برف متنفرم. چشمام رو میزنه. البته آفتابی هم که باشه نور چشمام رو میزنه.

هیرام فنجان بزرگ دیگری از قهوه پر کرد و اولیور پولش را داد. بیرون زدند، روی برف‌های تازه راه رفتند و سوار وانت اولیور شدند. تاک خودش را کشید وسط آن دو و نشست. سرش هم قد سر دو مرد شده بود. هیرام دستی به سرِ سگ کشید.‌ »به نظر سگ خوبیه!»

- نسبت به سنش خوبه.

- کاش یکی این رو به من می‌گفت.

- من می‌گم.

هیرام از شیشه عقب به ردِ ماشین نگاه کرد. الیور چند بلوک سبک پشت چرخ‌های عقب بسته بود تا ماشین روی برف سُر نخورد. هیرام سری تکان داد.

- فکر خوبیه. بلوک‌‌ها‌ رو می‌گم.

بعد شروع کرد به عوض کردن موج رادیو. روی ایستگاهی محلی تنظیمش کرد.

اولیور پرسید: از این آشغال‌ها خوشت میاد؟

هیرام گفت: موسیقی محلیه. سرخپوست‌ها هم محلی‌اند دیگه.

شروع کرد به خواندن با آهنگ.

- بگو ببینم، بیلی پرسفیده را از کجا می شناسی؟

- نمی‌شناسمش. اسمش هم نشنیده بودم تا امروز که برام یه یادداشت گذاشته بود که برای خریدن کره‌ها باهاش تماس بگیرم. کِی به دنیا اومدن؟

- دیشب، مال جرج گوزنه‌اند.

- پس مال بیلی پَرسفیده نیستن؟

هیرام بلند زد زیر خنده. «بیلی پر سفیده؟»

- تو یادداشتش نوشته بود اگه خواستم کره‌ها رو بخرم باید با بیلی پَرسفیده تماس بگیرم.

- بهتره بگی بیلی سفیده. حتی لباس تنش هم مال خودش نیست. البته اگه لباسی تنش باشه.

- مال جرج‌اند. که این‌طور! جرج خبر داشت قراره اسبش دوقلو بیاره؟

هیرام سرش را تکان داد.

- مادیون خیلی بزرگ شده بود، اما نه اونقدرها، می‌دونی که. این طرف‌ها کسی برا اسکن و سونو پول نمی‌ده. هیچ‌کی این ‌کار رو نمی‌کنه. می‌دونی چقدر پول اسکن می‌شه؟

اولیور سر تکان داد که می‌فهمد. درجه گرمکن شیشه را زیاد کرد و با دستکشش شیشه جلو را پاک کرد.

- فک کنم تو زیادی نفس می‌کشی.

- سرخپوست‌ها یک سوم بیش‌تر از سفید پوست‌ها ویک چهارم بیشتر از سیاه‌ها نفس می‌کشن.

- چرا؟

- هوای ویژه[14]

- قضیه اش چیه؟

هیرام خندید.

- واسه سرخپوست‌های اصیله!

- موندم چرا این پسره درِ خونه‌ی من اون یادداشت رو گذاشته؟

- بد دَردیه! من موندم قضیه کره‌ها رو از کجا می‌دونسته؟ شنیدم چند هفته پیش دانی ماس[15] و ویلسون اُنیل[16] از محله سرخپوست‌ها انداختنش بیرون. حسابی کتکش زدن.

- می‌گم شاید هم بدون اینکه بدونم کیه دیده باشمش.

- خوب پس باید یادت بیاد. پسرِ درشتیه با موهای قرمز و سبیل گنده.

اولیور به جاده‌ای خاکی که آن را شخم نزده بودند پیچید. پرسید:

- فکر می‌کنی عیبی نداره بریم تو این جاده؟

هیرام شانه بالا انداخت.

- تا وقتی آدم‌های قبیله شخمش نزدن. یکهو پیداشون می‌شه و کاری می‌کنن دیگه نشه از هیچ‌جا رد شد.

- شهری ها هم همین‌طورن. یه راه درب و داغون رو دست می‌گیرن و غیر قابل عبورش می‌کنن.

- همشون سر و ته یه کرباسن. لنگه هم‌اند.

- دو قلوها رو تا حالا دیدی؟

هیرام سر تکان داد.

- اما شنیدم که حسابی هم قد و قواره‌ان و قوی هم هستن.

- طبیعی نیست.

- اینجوری شنیدم. خودم ندیدمشون. می‌گن حال مادیون هم خوبه. دامپزشک اومده و باورش نمی‌شده.

- دامپزشک کی بوده؟

- سام اینیس.

اولیور سری تکان داد.

بارش برف کمی شدت گرفته بود.

هیرام از شیشه ماشین «اُول کریک هیلز[17]» را نگاه می‌کرد.

- پدرم هیچ‌وقت پاش رو تو این کوه‌ها نذاشت. می‌ترسید. می‌گفت اونجا جادوگر داره.

خندید.

اولیور پرسید: «چی‌اش خنده داره؟»

- اون کشیش توی سَنت.... حالا اسمش هرچی هست، ازم پرسید به خدا اعتقاد دارم؟ تو چشماش نگاه کردم و گفتم: «چرا که نه لعنتی؟»بعد بهش گفتم: «سوال اینه که اون هم به من اعتقاد داره؟» خوشش نیومد. فک کنم دوست نداشت توی کلیسا بگم لعنتی.

- تو کلیسا چه کار می‌کردی؟

- برای شراب مقدس میرم اونجا. تنها چیزیه که گیرم میاد. زنم نمی ذاره مشروب و این‌چیزا بخورم.

- زن من هم نمي‌ذاره.

- ازدواج کردی؟ کی بوده که با تو ازدواج کرده؟

اولیور گفت: «عقلش سرجاش نیست!»

اولیور وانت را تا محوطه مزرعه کشاند. چند نفر بیرون انبار علوفه اصطبل ایستاده بودند. دیگر برف نمی‌بارید و کم‌کم خورشید از پشت ابرها بیرون می‌آمد. پیاده شدند و به سمت مردهایی که نزدیک دروازه ورودی ایستاده بودند رفتند. تاک از کنار اولیور جُم نخورد.

کره ها با پاهای لاغر و خمیده کنار مادرشان، اسب سرخپوستی درشت‌هیکلی با کفل‌های پُر، ایستاده بودند. کره‌ها کاملا شکل هم بودند، با پوستی به رنگ آهو که مثل شعله آتش برق می‌زد. به اولیور گفتند: «درست مثل پدرشون! کی می‌تونست فکرش رو بکنه که دووم بیارن اما حالا سرِپا‌ اند.

اولیور پرسید؟ «به دنیا اومدنشون چه طوری بود؟»

مرد چاقی که اسمش اسکار بود ته سیگارش را در برف‌ها انداخت و گفت:

- می‌دونم که دیشب حول و حوش ساعت نه بود. من به اینیس زنگ زدم و اون بلافاصله راه افتاد و حدود 10 اینجا بود. بعد همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. دامپزشک اولی رو بیرون کشید. آسون نبود. سَر و سُمِش دیده می‌شد. با خودش یه چیزایی گفت. میدونی که اخلاقش چه جوریه. دستش رو برد تو تا پاش رو آزاد کنه و بعد شنیدم که می‌گه: «این دیگه کوفتیه؟» تا اون موقع نشنیده بودم اینیس این‌طوری حرف بزنه. گفت که باورش نمیشه اما یه سر دیگه هم زیر دستش حس کرده. من هم باورم نمیشد.

چند تا از مردها با این که داستان را شنیده بودند سوت کشیدند.

- دامپزشک گفت یکی دیگه هم هست؛ از حرفش هم برنمی‌گرده. هرکاری می‌تونست براشون کرد و تا همین چند ساعت پیش همین‌جا بود.

اسکار به اولیور نگاه کرد. «تو اینجا چه کار می کنی؟»

- من یه یادداشت درباره‌ای این پسرا داشتم.

اسکار گفت: «سام اینیس که تمام شب اینجا بود.»

- یادداشت از بیلی پَرسفیده بود.

مردها ساکت شدند.

یکی از مردها پرسید «اون رو از کجا می‌شناسی؟»

اولیور گفت: «تا حالا ندیدمش.»

- چرا برات یادداشت گذاشته؟

- نمیدونم.

اسکار گفت: «عوضی! به مری میلو دویست دلار بدهکاره.»

هیرام پرسید: «برای چی؟»

- سرِ یه تریلی حمل اسب. به پسره پول داد تعمیرش کنه اما فک کنم با پول‌ها زد به چاک. عوضی.

اولیور گفت: پس هیچ کسی احتمال نمیداد دوقلو باشن.

اوسکار گفت: نع!

جرج گوزنه، مرد سرخپوستی از قبیله شی‌ین شمالی از خانه بیرون زد و آمد کنار نرده‌ها. به الیور سلام داد. گفت: «خبرها زود پخش می‌شه»

اولیور گفت: این طرف‌ها آره!

- انگار حالشون خوبه

- خوشگلن. قبلا هم زایمان کرده بود؟

- دوبار، اولیش مُرد. خودش هم نزدیک بود از دست بره. اوضاع بدی بود. من که فکر کردم از تو لَت و پار شده. اما بعد یه سال بعد یه کره به دنیا آورد.

اولیور به مادیان نگاه کرد. نسبت به اسب‌های سرخپوستی قدِ بلندی داشت و بسیار خوش‌فرم بود.

- باباشون هم همین‌قدر خوشگله؟

جرج گفت: «معلومه! زیباست. واقعا زیباست.»

هیرام گفت‌ »بیلی پَرسفیده پیشنهاد فروششون رو به اُول... اُولی داده‌»

مردها خندیدند.

اولیور گفت: خوب حالا دیگه دو قلوها رو دیدم. بعدا میبینمتون آقایون. هیرام، می‌خوای برت گردونم به اِتِته؟

- فعلا هستم. اما اگه بازم اومدی این طرف‌ها بوفالوهای سه قلو سراغ دارم که می‌تونم بهت بفروشم.

- بیا تاک!

برف دوباره باریدن گرفته بود که اولیور به خانه رسید و دید لارن سرگرمِ جابه‌جایی اثاثیه اتاق نشیمن است.

قالی لوله شده، گوشه‌ای افتاده بود. چندحوله زیر پایه‌های مبل انداخته بود تا بتواند روی زمین سُرَش بدهد.

اولیور گفت: یه بلایی سر خودت میاری!

- بدم نمی‌یاد کمکم کنی.

- می‌دونی می‌خوای چی کار کنی؟

- نه.

- آها! پس خوبه.

با هم مبل را کشیدند آن طرف اتاق و چرخاندند. عقب ایستادند و نگاهش کردند.

اولیور پرسید: «چی فکر میکنی»

- نه برش گردون سرجاش.

هُلش دادند سرجایش.

- خوب، صبح کجا غیبت زد؟

- رفته بودم منطقه سرخپوست‌ها کره‌های دوقلو رو ببینم.

- چه باحال.

- معرکه بود. مادیان سرخپوستی درشت‌هیکل، دوقلوهای همسان، مادر و بچه‌ها سرحال. واقعا صحنه قشنگی بود.

- یکی شون می میره.

- حق باتوئه.

لارن پرسید: چرا انقد بدبینی؟

- هی من نگفتم. تو گفتی.

- گفتم چون می دونستم داری بهش فکر می‌کنی.

- جدا امیدوارم کره‌ها دووم بیارن. قوی به نظر می‌اومدن.

لارن پشت سرش وارد آشپزخانه شد .

-حالا کی به تو خبر داد؟

اولیور دو تا لیوان برداشت و چایی ریخت.

- یه یادداشت داشتم. از غذا دادن به حیوون‌ها برمی‌گشتم که دیدم چسبوندنش به درب پشتی. از طرف بیلی پَرسفیده.

- بیلی پرسفیده دیگه کیه؟

- تا جایی که دستگیرم شده یه پسر سفید پوست با تمایلات سرخپوستی. اسمش هم نشنیده بودم.

- خوب پس چرا برات یادداشت گذاشته؟

- سر در نمی‌آرم. عجیبه.

- یه بسته اومده برام وقتی رفتی شهر از اداره‌ی پست بگیرش.

لارن قهوه اش را مزمزه کرد.

- کی گفته می‌خوام برم شهر. تازه برگشتم. می‌خوام به کارام برسم.

- خواهش میکنم! برف می‌آد. از رانندگی تو برف متنفرم.

- همه از رانندگی تو برف متنفرن.

- تو روخدا!

- عاشق التماس کردنت‌ام. تاک رو پیشت می‌ذارم.

به سگ نگاه کرد. «سگ نگهبان باش. حواست باشه.»

- هی! اون پیره.

- هنوز برامون کار میکنه.

دستی به سر سگ کشید.

***

دفتر جدید پست درست کنار دفتر پست قدیم بود. اولیور با خودش فکر کرد اگر یک دفتر پست آدرس لازم داشت، آدرسش چطور می‌شد. فقط محوطه‌ی پارکینگ اداره قبلی هنوز استفاده می‌شد. نه به خاطر شلوغی محوطه‌ی جدید؛ خطوط فضاهای پارک خیلی نزدیک به هم کشیده شده بود و کسی نمی‌توانست کامیونی را در یکی از آن‌ها جا کند. اولیور وارد اداره شد و کاغذ را به پَم داد، کارمند اداره پست، زنی درشت با موهای پرپشت.

پَم در حالی که به کاغذ نگاه می کرد گفت: بهت نمیاد لارن باشی.

- موهام رو کوتاه کردم.

پَم که برچسب پشت جعبه‌ها را چک می‌کرد اولیور اطراف را تماشا ‌کرد. تابلو اعلاناتی که کنارش بود را نگاه کرد. با خودش فکر کرد از کِی دیگر پوسترها را به دیوار نمی‌چسبانند. کسی گربه ببری‌اش را گم کرده بود. چند تا توله سگ شفردِ مجانی به خانه‌ای خوب برای زندگی نیاز داشتند. و یک آگهی با شماره‌تلفن‌های قابل جداشدن بود که تدریس گیتارِ بیلی پَرسفیده را تبلیغ می‌کرد. اولیور یکی از شماره‌ها را کَند.

پم با جعبه‌ای سفید برگشت.

- بیا لارن.

- ممنونم خانم!

- فقط اینجا رو امضا کن!

- پَم تا حالا بیلی پرسفیده رو دیدی؟

- پسره‌ی عوضی.

- دیدیش؟

- نه. رفته بودم برای نهار که اومده و اینجا و سر و صدا راه انداخته. مست بوده.

- آدرسش رو داری؟

- آره. اِتِته.

- اِتِته؟ اما اون که سفیدپوسته.

- زده به سرت؟ اسمش پَرسفیده است.

-تو اِتِته همه می‌گن سفید پوسته.

- خوب شاید آراپاهو نباشه، اما سرخپوسته. موی سیاه درازش تا پایین باسن لاغرش می‌رسه.

- پس دیدیش.

- کاش میدیدمش. بعد از چیزی که به دختر دوآیْت[18] گفته.

- دختر دوکان دوآیت؟

- آره.

اولیور پرسید. «چی گفته؟»

- نمی‌تونم به زبون بیارم. اما اگه دست دوکان دوآیت بهش برسه، می‌کشتش. حق هم داره.

اولیور بسته را برداشت . «ممنون پَم»

- روز خوبی داشته باشی. «Barn journey» به قول فرانسوی ها!

***

پشت فرمان وانتش که نشست، با موبایل شماره آگهی تدریس گیتار را گرفت. صدای ضبط شده‌ای به او اطلاع داد که خط دیگر در شبکه موجود نیست.

البته فکرش را می کرد. تلفن را کنار انداخت و از شیشه جلوی ماشین به اداره‌ی پست قدیمی خیره شد. نزدیک بود به خودش بخندد که این طور درگیری چیزی شده که به نظرش اسرارآمیز می‌رسید. جالب این بود که قضیه دو جنبه داشت. از یک طرف واقعا هیچ علاقه‌ای به بیلی پر سفیده نداشت، برایش فرقی نداشت سرخپوست باشد یا سفید. از طرف دیگر متوجه شد همین که دنبال جواب این سوال است نشان می‌دهد در این بازی که بیلی پَرسفیده راه‌انداخته افتاده. اما چرا این پسره برایش یادداشت گذاشته بود. چرا در چنین وضعیتی قرار گرفته بود؟

اولیور نگران بود برای همین به لارن زنگ زد.

- بسته ام رو گرفتی؟

- آره.

نمی‌خواست نگرانش کند اما مجبور بود بپرسد.

- امروز کسی نیومد اون طرف؟

- نه. چرا؟

- فقط می پرسم. مراقب باش.

- اُولی؟

- یه راست میام خونه.

***

هر چند می‌خواست هر چه زودتر به خانه برسد، توقف بعدی‌اش، دفتر دوکان دوآیت بود. دوکان هم وکیل بود هم کارگاه ردگیری احشام گم‌شده. کارهای وصیت‌نامه و سپرده اموال اولیور را انجام داده بود. مرد کوتاه قدی که به خاطر قد و قواره‌اش خجالت نمی‌کشید. هیچ وقت اسب سواری نکرده، اما یک کابوی واقعی بود.

اولیور که وارد شد دوکان با منشی‌اش حرف می‌زد.

- چطوری اولیور. چی شده اومدی این ورا؟

- تازه از منطقه سرخپوست‌ها اومدم. یه اسب سرخپوستی تازگی دوقلو به دنیا آورده.

-واقعا؟

راه افتاد سمت دفترش و به اولیور گفت:«یالا بیا تو.»

اولیور خبرها را داد.

- تا حالا که حال همشون خوبه.

- چه خوب.

- محشرن. دیشب به دنیا اومدن. یکی یه یادداشت زده بود درِ خونه‌ی من و خبرش رو بهم داده بود.

اولیور به دوکان نگاه کرد که در جواب به لحن کلامش گفت: «که این طور. یه یادداشت. حالا چرا این جوری میگی؟»

- یه یادداشت از بیلی پَرسفیده.

دوکان سیکار برگی از جعبه‌ای که روی میزش بود بیرون کشید، تهش را پیچاند و در دهانش گذاشت. «بیلی پرسفیده»

اولیور پرسید: «می‌شناسیش؟»

- تا حالا ندیدمش.

اولیور قدم زد و به دیواری که از عکس پوشیده بود نگاه کرد. دوکان عکس آدم‌های مختلفی را، که برخی مشهور بودند، روی دیوار چسبانده بود. چندتایی عکس از دوکان بود که تکه گوشت‌ پرواری در دست داشت.

- چیزی ازش می‌دونی؟

- یه چیزایی درباره‌اش شنیدم. انگار کسی زیاد از پسره خوشش نمیاد.....

- شنیدم چیزایی به دخترت گفته.

- منم شنیدم اما خودش میگه تا حالا ندیدتش.

دوکان سیگارش را روشن کرد.

- دنبال چی هستی اولیور؟

- می‌دونی آدم‌های منطقه‌ی سرخپوست‌ها میگن بیلی پَرسفیده سفیدپوسته؟

دوکان ابری از دود را بیرون دمید.

- به نظرم پَرسفیده بدجوری سرخپوستیه. چه فرقی به حال تو داره؟

- این پسره برای فروش اسب‌هایی که مال خودش نیست برای من یادداشت گذاشته. اومده درِ خونه‌ی من یادداشت چسبونده.

نفس عمیقی کشید. به لارن که در خانه بود فکر کرد و گفت. «بهتره برم خونه»

دوکان گفت: شاید بیلی پرسفیده شوشونی یا آراپاهو نباشه، اما اون طور که ازش حرف می‌زنن به نظرم یه سرخپوست می‌آد.

- دیگه چی راجع بهش گفتن؟

- یه پسر خیلی گُنده.

- چاق؟

- من شنیدم گنده. میتونه چاق باشه.

- زنه توی اِتِته بهم گفت بلوند و لاغره.

الیور و دوکان از یک پنجره بیرون را نگاه کردند.

اولیور گفت: خوب باید برم.

دوکان گفت: پرس و جو می‌کنم.

اولیور سری تکان داد و رفت.

***

اولیور به خانه که رسید لارن را دید که که گونی کودی را وسط حیاط می کشد. از وانت پیاده شد و برایش بلند کرد. گفت «یه بلایی سر خود می‌ياری. این کثافت سنگینه.»

لارن گفت: تو هر روز می‌تونی کثافت های من رو برام ببری کابوی!

- کجا می‌خوای بذارمش؟

- کنار شاه‌پسندها.

- و کدوم ‌ها شاهپسندن؟

لارن نشان داد. الیور گونی را زمین گذاشت.

لارن پرسید. «قضیه زنگ زدنت چی بود؟ حسابی ترسوندیم. نگران شدم.»

- متاسفم. همش واسه اینه که یه یادداشت زدن در خونه‌مون و بهم خبر تولد کره‌های دوقلو رو تو منطقه‌ی سرخپوست‌ها دادن. این که کسی اومده خونه‌ام اعصابم رو بهم‌ریخته.

- خوب یه یادداشت دیگه هم برات اومده.

لارن کاغذی را از جیب ژاکتش درآورد و به او داد.

- از طرف بیلی پَر سفیده است.

- اینجا بود؟

- نه یه زنه آوردش.

-سرخپوست بود؟

- سفید. قبلا ندیده بودمش. اما یکی از یونیفرم‌های رنگ پریده که کارکنان فست فودی نزدیک خواربار فروشی می‌پوشن تنش بود. اسمش چیه؟‌

لحظه‌ای فکر کرد و گفت: « تِیسته فریز[19]»

- چه شکلی بود؟

- بیست و پنج ساله شاید یه کم بزرگتر. تو پُر، اما چاق نه. موهای بلوند. آرایش بد.

- اسمش رو گفت؟

- نه اما رو برچسب اسمش نوشته شده بود بیلی[20].

- بیلی!

- شوخی نمی‌کنم.

اولیور یادداشت را نگاه کرد «بابت امروز متاسفم. دوقلوهای خوشگلی‌اند اما مال من نیستند. اگر به کارگری در مزرعه احتیاج داشتید خبرم کنید.»

- مطمئنی این پسره رو نمی‌شناسی؟

- حالا دیگه مطمئن نیستم. شاید قدیم‌ها دیده باشمش، شاید با یه اسم دیگه. دارم سعی می‌کنم به یاد بیارم که یه آدم بلندِ کوتاهِ لاغرِ چاقِ سفیدِ سرخپوست با موهای مشکیِ بلوند می‌شناسم یا نه.

آن شب اولیور خوابش نمی‌برد. شلوار جین و سوئی شرتی پوشید و رفت طبقه پایین. در کفش‌کَن که نشسست تا چکمه‌هایش را بپوشد تاک همان‌جا که خوابیده بود سرش را بلند کرد. به سگ گفت همان جا بماند و تاک سرش را باز پایین گذاشت. دیگر برف نمی‌بارید؛ آسمان از ابر خالی و هوا هم حسابی سرد شده بود.

دست‌ها را روی سینه جمع کرد و قدم‌زنان همراه الاغ‌هایش به سمت مرتع رفت. آن‌ها پایین تپه می‌چرخیدند و به زحمت روبه بالا راهشان را باز می‌کردند به امید یافتن غنیمتی، کنکاش می‌کردند.

اولیور به کره‌های دوقلو فکر کرد و آرزو کرد حالشان خوب باشد. بعد به بیلی پَرسفیده فکر کرد، یعنی سعی کرد به او فکر کند، سعی کرد او را تجسم کند. اصلا برایش مهم نبود، اگر آن‌یادداشت را روی در خانه‌اش نگذاشته بود. هنوز هم ورود بی‌اجازه‌ی غریبه‌‌ای به ایوان خانه‌اش، آزارش می‌داد. نگران لارن بود. ناگهان شکنندگی همه چیز، همه‌چیز برایش روشن شد. غریبه‌ها همیشه می‌توانند وارد خانه آدم شوند. نمی‌شد که خودش همیشه آنجا باشد. تصمیم گرفت برای تاک، شریکی پیدا کند. الاغ‌ها آمدند و آرام و بی‌حرکت دورتادورش ایستادند. یکی از آن‌ها دراز کشید. شاید خواب بودند. چه‌کسی می‌دانست؟ شاید او هم هنوز خواب بود و تنها خواب می‌دید که بیرون در مرتعی ایستاده. هوای سرد سوز داشت و تصمیم گرفت، خواب یا بیدار، برگردد.

صبح روز بعد، بعد از علوفه دادن به اسب‌ها، تعمیرِ تکه‌ای از حصار که داشت می‌افتاد، و خوردنِ صبحانه‌ای سبک از ماست و نان تست، به سمت شهر و غذاخوری تِیسته فریز رفت. ساعت 8 رسید آنجا و فهمید که هشت و نیم باز می‌کنند. با سگش داخل وانت نشست و از رادیو به اخبار و هواشناسی گوش کرد. انگار زمستان زودتر و سخت‌تر از همیشه در راه بود..

بیوک آبی قدیمی مدل 225 رسید در دورترین نقطه محوطه کنار سطل زباله پارک کرد. مردی پیاده شد و به سمت رستوران رفت. الیور بیرون آمد و برایش دست تکان داد.

مرد گفت «یه بیست دقیقه دیگه باز می‌کنیم.»

اولیور پرسید: « بیلی اینجا کار می‌کنه؟»

مرد که به حق بدگمان بود گفت: «تو کی هستی؟»

- اسمم اولیور کمپله. بیلی دیروز یه یادداشت آورده خونه من و فقط می‌خوام درموردش ازش بپرسم.

مرد سر تا پای اولیور نگاه کرد.

-چه جور یادداشتی؟

- یه یادداشت درباره چندتا اسب. از طرف بیلی پَرسفیده آورده بود خونه من.

مرد راه افتاد.

- لعنت به بیلی پَر سفیده. اگه دوست اونی گورت رو گم کن....

- من تا حالا حتی بیلی پَرسفیده رو ندیدم. فقط می‌خوم بدونم چرا این یادداشت‌ها رو برام می‌فرسته.

-آره، خوب. اون پسره مشکل داره.

اولیور گفت: پس می‌شناسیش!

- حدود سه ماه پیش می‌او‌مد این‌طرف‌ها و با هر پیش‌خدمتی که گیرش میومد می‌ریخت رو هم.

- سفید پوسته؟

- فکر کنم اسپانیایی باشه. به هرحال این چیزیه که دخترا بهم گفتن.

- تا حالا دیدیش؟

- کاش می‌دیدم.

اولیور سر تکان داد.

- بیلی امروز میاد سرکار؟

- الان‌ها دیگه باید برسه.

- میشه منتظر بمونم؟

- راحت باش.

اولیور به وانتش برگشت. مرد دیگری با دوچرخه رسید. زن بلند قد و لاغر مسن‌تری کادیلاک کوپ دوویل اواخر دهه شصتش را کنار بیوک پارک کرد. زن جوانِ هیکلی بلوندی از وانت سفید مردی پیاده شد.

اولیور از وانتش پیاده شد و صدایش کرد.

- ببخشید خانم، شما بیلی هستید؟

زن طوری که انگار به دنبال راه فرار بود اول به اولیور و بعد به درب غذاخوری نگاه کرد. نزدیک‌تر که شد توانست نام بیلی را روی برچسب لباسش ببیند.

اولیور گفت: «مشکلی نیست. فقط می‌خوام چند تا سوال ازت بپرسم. دیروز یه یادداشت دادی به زن من. یادداشت بیلی پرسفیده »

صورت زن نشان داد تقریبا خیالش راحت شده اما هنوز آشفته بود. گفت: «وَ؟»

- فقط میخواستم ازت درباره بیلی پَرسفیده بپرسم.

- یادداشت رو هم‌اتاقی احمقم بهم داد. من حتی بیلی پَرسفیده رو نمی‌شناسم.

- هم‌اتاقیت.

-بله، هم‌اتاقیم.

- و کجا می‌تونم هم‌اتاقیت رو پیدا کنم؟

ناگهان احساس خستگی و درماندگی کرد. به واقع اصلا نمی‌دانست در پارکینگ تِیسته فریز چه کار می‌کند.

- اینجا نیست.

- فکر می‌کنی بتونم یه سر برم و ببینمش؟

- اینجا نیست یعنی تو شهر نیست. رفته. الان تو راه دِنوِره تا پسره رو اونجا ببینه.

- بیلی پرسفیده؟

- آره.

- گوش کن من می‌خوام هرجور شده این یارو رو گیر بیارم. هم‌اتاقیت بهت آدرسی چیزی داده؟

- نمی‌تونم بهت بگم. نمی‌دونم.

- می‌فهمم.

آسمان را نگاه کرد و گفت: «اما تو خونه‌ی من رو دیدی ، زنم رو دیدی. می‌دونم که قاتل زنجیری نیستم.»

- از کجا بدونم.

- آدرس رو بهم بدی، بهت ده دلار می‌دم.

- گوش کن، دیرم شده.

- بیست دلار.

- پس دیوونه نیستی؟

- نه. خانم!

آدرس را داد و به رستوران رفت.

اولیور برگشت به خانه تا به کارهایش برسد. وقت واکسن اسب‌ها بود و برای همین منتظر سام اینیس، دامپزشک بود. اینیس همیشه واکسن‌ها را می‌آورد و می‌گذاشت اولیور خودش ترتیب کار‌ها را بدهد. الیور داشت دُم مادیانش را برس می‌زد که او رسید.

همان‌طور که از کامیونش پایین می‌آمد با لحن محرمانه‌ای گفت: «داروها‌ را آوردم.»

- ممنون.

اینیس نگاهی به اطراف و بعد به آسمان انداخت و گفت:‌ » اولین بار ازت پول نمی‌گیرم. هیچ حیوونی رو نباید ببینم؟»

- همه سرِپااند. وقت داری یه قهوه بخوریم؟

- اگه سریع آماده شه بدم نمی‌یاد. دامپزشک به دنبال اولیور وارد خانه شد. اینیس پشت میز آشپزخانه نشست. اولیور دو فنجان از کابینت بیرون آورد و قوری را برداشت.

- لارن کجاست؟

- رفته خوراکی بخره.

- ای بابا! این همه راهو فقط اومدم که اون رو ببینم. می‌تونی بهش بگی این رو گفتم.

- میگم.

اولیور‌ قهوه ریخت.

اینیس خمیازه کشید. «ببخشید. عوارض شب بیداریه»

- خوش‌گذرونی؟

- کاش! چند تا کره تو منطقه سرخپوست‌ها مُردن.

- دو قلوها؟

- آره.

- لعنت. چرا؟

- سردر نمیارم. نتونستن دووم بیارن. حالشون خوب بود، واقعا خوب بود. باورم نمی‌شه جفتشون مُردن. دو قلوها سخت دووم می‌یارن.

اینیس قهوه‌اش را مزمزه کرد. مثل کسی که به مرگ عادت داشت خبرها را داد. چیزهایی که شنیده بود، لرزه به اندام اولیور انداخت و گفت «باورم نمیشه» او هم پشت میز نشست. « حالشون که خوب بود»

- می‌خوام ازشون نمونه برداری کنم اما دلیلش معلوم نمیشه. این چیزا پیش می‌یاد دیگه.

اولیور از پنجره تاک را نگاه کرد که لاستیک‌های ماشین دامپزشک را بو می‌کشید. گفت «جرج باید خیلی ناراحت باشه»

- آره خوب. هیچ‌کس نمی‌تونی در موردش باهاش حرف بزنه.

چند دقیقه‌ای در سکوت قهوه خوردند.

اینیس گفت. « آره سخته. کار دوقلوها همیشه پیچیده‌اس. پیچیده. »

- آره. می‌فهمم.

- خوب، باید برم.

اولیور گفت: ممنون داروها رو آوردی.

***

اولیور تراکتور و تیغه‌های شخم را چک کرد. حتما به کارش می‌آمدند. آسمان سنگین و خاکستری شده بود. مثل یک کفتر شهری. پدرش این‌طور آسمان برفی را توصیف می‌کرد. اخبارِ کره‌ها را به لارن گفت و او چشمانش خیس شد اما گریه نکرد. انگار بیشتر نگران همسرش بود. بعد اولیور دوباره شروع کرد به حرف زدن درباره‌ی بیلی پرسفیده. لارن نخندید. اما با دلواپسی به او خیره شد. نگاهش می‌کرد که آدرس دنور را باز و دوباره تا می‌کرد.

وارد خانه که شد پاکت مقوایی و فلاسک بلندی را کنارش روی میز آشپزخانه دید. لارن نشسته بود و چایی می‌خورد.

اولیور پرسید: «این چیه؟»

- چند تا ساندویچ، یه کم شیرینی، قهوه.

به چشمانش نگاه کرد و لبخند کم‌رنگی تحویلش داد. «چند وقته ازدواج کردیم؟ لازم نیست جواب بدی.»

- حدس می‌زدم جواب نخوای.

- اولیور کمپل، من تو رو می‌شناسم. برو به دِنور. ته و توی قضیه رو دربیار. نری من رو دیوونه می‌کنی.

- فکر کنم بالاخره این کار رو می‌کردم.

- راه درازیه. پس شب بمون لارامی.

- فکر همه چی رو کردی.

- تقریبا.

- خوب درها را قفل کن. تفنگ 12 گیج رو کنار تختت می‌ذارم.

- باز داری من رو می‌ترسونی. نیازی بهش ندارم.

- خیالم رو راحت کن.

لاری سری تکان داد وقبول کرد.

اولیور پرسید: «می‌خوای باهام بیای؟»

- بعد کی‌ می‌خواد حواسش به اینجا باشه.

-من دنبال چی‌ام؟

- بیلی پر سفیده؟

- و چرا؟

- سر در نمیارم.

اولیور به سمت پله‌ها رفت، ایستاد. «اومده خونه‌مون لارن. وایستاده تو ایوون‌مون.»

- می‌دونم.

***

مسیر دِنوِر هرچند طولانی اما آشنا بود. می‌دانست به لارن قول داده که شب را توقف کند و نمی‌کند. دو بعدازظهر بود که به لارامی رسید و وقتی سه ساعت دیگر تا دِنوِر راه بود معنی نمی‌داد بهترین وقت روز را استراحت کند. در دیکس داگ، جایی که اگر با لارن بود هرگز نمی‌رفت، هات داگ خورد و به راهش ادامه داد. درست وسط ساعت شلوغی به دنِور رسید.

پشت ماشین نشستن در ترافیک بیشتر به درد فکر کردن می‌خورد تا رانندگی. به چهره‌ی رانندگان دیگر نگاه کرد. هر کدام از آن‌ها می‌توانست بیلی پَرسفیده باشد. به این نتیجه رسیده بود که بیلی پرسفیده در واقع یک فیلیپینی معلول میان‌سال است. یا مردی سیاه‌پوست با زخمی بدشکل وسط صورتش.

اگر پیدایش می‌کرد می‌خواست به او چه‌ بگوید؟ « هی چرا برای من یادداشت می ذاری؟» یا شاید «دور و بر خونه من پیدات نشه» ناگهان احساس حماقت کرد که آنجاست. نیمی از وجودش می‌خواست راست راه لارامی را بگیرد و شب آنجا بماند. اما با این همه فقط نیمی از وجودش. بقیه وجودش دوست داشت ببیند یک بیلی پَرسفیده چه جور موجودی می‌تواند باشد. بومی است یا سفیدپوست؟ می‌دانست که با دیدن نمی‌شد فهمید. شاید همه در اشتباه بودند. شاید سرخپوست بود اما مطمئنا آراپاهو یا شوشونی نبود. شاید سفیدپوست بود با پوستی تیره و موی‌ دم‌اسبی که این‌طرف اون‌طرف پرسه می‌زد و به سفیدپوست‌ها می‌گفت سرخپوست است. هیچ کدام این فکر‌ها جواب این سوال نبود که اگر او را ببیند چه خواهد گفت.

از اتوبان خارج شد و راه شهر را پیش گرفت. خیابان و آدرس را پیدا کرد. محله‌ی کثیفی بود و هوای دم غروب کثیف‌تر نشانش می‌داد.

اولیور جلوی خانه‌ی کوچک سفیدرنگی پارک کرد. زوج جوانی که از آنجا می‌گذشتند به او زُل زدند. فهمید اگر همین‌طور در وانتش بنشیند احتمالا درد سری برایش درست می‌شود، پس پیاده شد و به سمت در رفت.

در زد و کسی جوابش را نداد. در حالی که از اینکه از جلوی پنجره ‌ها رد می‌شد احساس بدی داشت، خانه را دور زد. هر آن منتظر بود سگ نگهبانی دنبالش کند. پشت خانه چمن مثلثیِ از شکل افتاده ‌ای بود. یک رخت‌آویز‌ دایره‌ای شکل و موتورسیکلتِ زِهوار دررفته‌ای زیرِ کاوری آلومینیومی آنجا بود. از جلوی چراغِ حساس به حرکتی که بالای توری رنگ‌پریده‌ای بود رد شد. دستانش می‌لرزید اما تا متوجهش شد از لرزش ایستاد. درب عقبی را زد و باز هم کسی جواب نداد. روی پله‌های سیمانی نشست و به دوچرخه‌ی هوندای کهنه‌ای که آنجا بود نگاه کرد. دیگر داشت به سرعت تاریک می‌شد. دوباره به در نگاه کرد.

اولیور بلند شد و به سمت وانتش رفت. چشمش افتاد به برگه‌ای که روی زمین افتاده بود. برچسبِ چیزی بود. پشت برگه یادداشتی نوشت.دوباره به سمت درب پشتی برگشت. داشت سعی می‌کرد یادداشتش را به‌زور بین چارچوب توری جای دهد که در پشتی باز شد.

زنی با روبدوشامبر حوله‌ای زرد کثیفی ظاهر شد، در حالی که چشمانش را می‌مالید. پرسید : «تو کدوم خری هستی؟» بلند بود و به غایت لاغر. اولیور فکر کرد احتمالا موادی چیزی مصرف کرده اما به این نتیجه رسید که نمی‌شود به این راحتی قضاوت کرد. اجزای بسیار ظریف صورتش روی صورت باریکش نشسته بود و با بینی کشیده اش اولیور را نشان‌گرفته‌بود.

- بیلی پرسفیده اینجا زندگی می‌کنه؟

- بیلی پرسفیده قراره اینجا زندگی کنه.

- داشتم براش یه یادداشت می‌ذاشتم. دوست‌دخترشی؟

- هم‌اتاقیشم.

دماغش را بالا کشی انگار که سرما خورده باشد. «از بیلی چی می‌خوای؟»

-بیلی تو خونه‌ی من در ویومینگ برام یه یادداشت گذاشته.

- خوب؟

- این بیلی رو نمی‌شناسم و می‌خوام بدونم چرا برای من یادداشت گذاشته.

- این همه راه رو از ویومینگ اومدی واسه این؟

حالا که او می‌گفت واقعا احمقانه به نظر رسید.

- اگر نری به پلیس زنگ می‌زنم.

- بیلی رو می‌شناسی.

- باید بشناسم؟

-بیلی پَرسفیده سفیده یا سرخپوست؟

-این دیگه چه سوالیه؟ بهتره از این جا بری.

- رو درِ خونه من یه یادداشت گذاشته و من نمی‌شناسمش. فقط می‌خوام بدونم چه شکلیه. قد بلند؟ کوتاه؟ چی؟

- گم شو.

این را گفت و در را کوبید.

اولیور یادداشت را داخل توری چپاند. به سمت وانتش رفت و پشت فرمان ولو شد. زوج نو‌جوان داشتند برمی‌گشتند و سرراهش سبز شدند. از دور صدای آژیر شنید. ماشینش را روشن کرد و دور شد.

 


[1] پرسیوال اِوِرِت نویسنده سیاه‌پوست امریکایی متولد 1956 است. لیسانس فلسفه و فوق لیسانس داستان نویسی دارد و هم اکنون در دانشگاه کارولینای جنوبی، نویسندگی خلاق و مطالعات امریکاشناسی را تدریس می کند. تا کنون بیشا 25 کتاب شامل رمان، مجموعه داستان و یک کتاب کودک نوشته است.بعضی از آثار او عبارتند از پوست سیاه او، لیزا، همراه من به دوردست بیا، آن که گذاشت و رفت، آب خیز، تابلو نقاشی بزرگ و مملکت خداوند.

[2] نوعی سگ شکاری

[3]Ethete

[4] نوعی میوه شبیه تمشک، قره‌قاط

[5] Arapaho

[6] Shosone

[7]Crow

[8]Cheyenne

[9] نام قبایل سرخپوستی در ایالات متحده

[10]Sioux

[11] Blackfoot

[12] Gros Venture

[13] Paiute

[14] در متن اصلی از اصطلاح FBI Air استفاده شده که هیرام به شوخی برای عبارت Fool Blooded Indian به معنی سرخ‌پوست اصیل، به کار برده.

[15] Danny Moss

[16]Wilson O’Neil

[17]owl creek Hills

[18]Dwight

[19]taste freez

[20]Billie (شکل مونث اسم بیلی)