در حاشیه یک روستای کوچک و دور افتادهٔ کشور انگلستان جاده ای قدیمی بنام "هالیس لین" یا "مسیر حفرهها" وجود داشت. این جاده به یک جنگل کوچک ولی بسیار زیبا موسوم به منزلگاه درختان بلوط منتهی میگردید که غالباً تفرجگاه مردم محلی بود. در راستای مسیر اگر کسانی با دقت نظاره میکردند، متوجه تعداد زیادی حفرههای کوچک و بزرگ میشدند که تماماً سکونتگاه انواع مختلف موجودات در اندازههای متنوّع بودند. اگر هم بسیار نردیک تر میشدند، میتوانستند در جلو هر یک از حفرهها یک درب را ببینند همانند همان دربهایی که خانههای مردم معمولی دارند. حتی در صورتیکه خوش شانس بوده و درب خانهها باز میشدند آنگاه قادر بودند تا داخل حفرهها را نیز ببینند لذا احتمالاً آنچه را که شاهدش میبودند بسان همان وضعیتی بود که در خانههای مردم عادی موجود میباشند.
یکی از کوچکترین خانههای "هالیس لین" متعلق به یک موش صحرایی بنام "گوش بزرگ" بود. "گوش بزرگ" کاملاً شبیه سایر موشهای صحرایی بود مگر اینکه گوشهایش از سایر موشها بزرگتر مینمود. گواینکه اصولاً تمامی موشها قدرت شنوایی زیادی دارند امّا "گوش بزرگ" آنچنان قدرت شنوایی عجیبی داشت که میتوانست افتادن یک میوه بلوط را یک کیلومتر دورتر از خانهاش حتی با وجود بسته بودن درب و پنجرهها بشنود.
"گوش بزرگ" در انتهای حفره ای بزرگ و آراسته زندگی میکرد که در زیر یک درخت بلوط بزرگ و قدیمی ایجاد کرده بود. او خانهاش را با کمک برخی از دوستانش ساخته بود. همان دوستانی که برخی از آنها در مسیر "هالیس لین" و برخی دیگر در مجاورت جنگل بلوط زندگی میکردند. آنها حدود یک هفته را صرف ساختن این خانه نمودند سپس یک هفته دیگر را به آماده سازی اثاثیه خانه پرداختند. درب جلوی خانه را از چند سَرشاخه درخت فندق ساخته بودند بطوریکه آنها را در همدیگر تنیده سپس توسط رشتههایی محکم کرده بودند. پنجرههای خانه را از شیشههای شکسته ای ساختند که "گوش بزرگ" آنها را در مسیر "هالیس لین" و از کنار یک کلبه مخروبه قدیمی یافته بود.
سالها بود که "گوش بزرگ" از این خانه بعنوان یک محل راحت و دنج برای زندگی بهره میگرفت. او یکعدد اجاق و دودکش نیز برای خانهاش ساخته بود تا علاوه بر تأمین گرمای خانه طی زمستانها بتواند در سایر اوقات سال برای خودش غذا بپزد و آب کتری را برای درست کردن جوشاندهٔ برگهای گزنه بجوش آورد.
درخت بلوط پیر که "گوش بزرگ" در زیرش سکنی داشت همچنین محل زندگی یکی از دوستانش بنام "سنجاب خرمایی" نیز بود. خانه "سنجاب خرمایی" در اواسط تنه درخت بلوط قرار داشت، جائیکه یک شاخه بزرگ درخت چندین سال قبل در اثر طوفان شدید شکسته و بر زمین افتاده بود. بدین ترتیب که در اثر کنده شدن شاخهٔ درخت و درست در محل آن حفره ای بر روی تنه درخت ایجاد گردیده بود. سرانجام درخت پیر هم حدود 50 سال پیش در اثر برخورد صاعقه آتش گرفت و بکلی خشک شد. حفره ای که این چنین بر روی درخت بلوط قدیمی باقیمانده بود، تبدیل به محلی عالی جهت زندگی "سنجاب خرمایی" شده بود. "سنجاب خرمایی" تعداد زیادی اتاق برای خانهاش درست کرده بود و از آنها برای ذخیره کردن میوههای آجیلی نظیر فندق و بلوط استفاده میکرد تا در طی زمستانهای سخت گرسنه نماند.
در این جنگل درختان کاج بسیاری نیز رشد کرده بودند. در آنجا هیچ چیزی برای "سنجاب خرمایی" بیشتر از جهیدن از یک درخت بر روی درخت دیگر لذت بخش و شادی آفرین نبود زیرا او بدین طریق به جستجوی میوهها و دانههای بسیاری بر میآمد. او جرأت و شهامت بسیار زیادی داشت بطوریکه اگر او را در حال جهیدن از یک درخت بر روی درخت دیگر و یا از یک شاخه بر شاخه دیگری میدیدید آنگاه فکر میکردید که او حتماً نظیر پرندگان دارای پَر و بال است.
خانه دیگری که در همسایگی خانه موش "گوش بزرگ" قرار داشت عبارت از یک خانه بزرگ و وسیع متعلق به دوست عزیزش یعنی "هری جوجه تیغی" بود. خانه "هری" مثل خانه موش "گوش بزرگ" تمیز نبود زیرا او همیشه قسمتهایی از علفها و برگها را با چنگالهایش بر میداشت و به داخل خانه میآورد و بر روی زمین پهن میکرد. البته خانهٔ "هری" بسیار گرم و راحت بود. او یک کفپوش نرم از جنس کاه بر سطح زمین گسترانیده بود آنچنانکه احساس شناوری در هوا به افراد دست میداد.
"هری جوجه تیغی" بسیار به باغچهاش میبالید زیرا در آنجا به پرورش برخی سبزیجات خوشمزه و لذیذ میپرداخت. "هری" هیچ مشکلی با حلزونها و کرمهای حشرات نداشت و از اینکه بخشهایی از سبزیجاتش توسط آنها خورده شوند، ناراحت نمیشد زیرا خودش نیز در صورت نیاز میتوانست از حلزونها و کرمهای حشرات تغذیه کند تا هیچگاه گرسنه نماند.
خانه بعدی که در راستای "هالیس لین" وجود داشت در حقیقت یک خانه عادی محسوب نمیشد بلکه بیشتر به یک برکه آب شباهت داشت. در آن برکه "فِردی قورباغه" زندگی میکرد که بهترین شناگر در میان کلیه ساکنان منطقه بشمار میرفت. او همچنین طویلترین و مرتفعترین پرشها را انجام میداد آنچنانکه اگر قصد رفتن به محلی را داشت، سریعاً میتوانست به آنجا برود. "فِردی" علاقه شدیدی به لمیدن در زیر برگهای بزرگ زنبقهای آبزی داشت که بوفور در برکه روئیده بودند زیرا بدین ترتیب سایبانی دلنشین حاصل میآمد و "فردی" را از تابش شدید نور خورشید محفوظ میداشت. "فردی" در طی روزها از آب بیرون میجست و پَرَش کنان به داخل علفهای مزرعه "جیل کشاورز" میرفت تا حشراتی را که در زیر پهنک برگها در حال استراحت بودند، جستجو نماید. او هر یک از حشرات را که مییافت، آناً با میل و رغبت میخورد. "فردی" بویژه علاقه شدیدی به ملخهای سبز داشت زیرا بنظرش بسیار لذیذتر از سایرین بودند.
فقط اندکی بالاتر از خانه موش "گوش بزرگ" محل زندگی دوست دیگرش "هامی همستر" قرار داشت. "هامی" احتمالاً بهترین دوست موش "گوش بزرگ" محسوب میشد زیرا آنها با همدیگر بزرگ شده بودند و بعلاوه علاقمندی مشترکی به برخی چیزها از جمله ذرت و پنیر داشتند. "هامی" خانه بسیار زیبایی داشت امّا بسختی کسی میتوانست وارد آنجا شود زیرا آنرا همانگونه که میپسندید، مملو از خردههای کاه نموده بود. این موضوع البته باعث شده بود که خانهاش در سراسر سال حتی در ماههای سرد نیز خیلی گرم باشد. او همواره دوست داشت که درب جلویی خانهاش را بگشاید سپس به داخل کاههای درونش بخزد و در میان آنها ناپدید گردد. بدینگونه اگر کسی با "هامی همستر" کار واجبی داشت، میبایست آنقدر فریاد بکشید تا توجه او را بخود جلب نماید. "هامی همستر" در ضمن روز شدیداً احساساتی و هیجاتی میشد بدانگونه که برای ساعتها تمامی مسیر را از ابتدا تا انتهای "هالیس لین" میدوید تا اضافه وزن پیدا نکند زیرا در غیر این صورت هرگز نمیتوانست مجدداً وارد خانهاش شود.
در همان نزدیکی یک موش کور بنام "مولی" زندگی میکرد. خانه "مولی" تا حدودی غیر معمولی بنظر میرسید زیرا درب خانهاش همسطح زمین و رو به بالا قرار داشت. "مولی" همواره در زیر زمین زندگی میکرد. او در حقیقت خانهاش را در طول مسیر مرتباً تعویض میکرد و هر دفعه ورودی تازه ای برایش میساخت. "مولی" قدرت بینایی خیلی خوبی نداشت بعلاوه توانایی مسیریابیاش نیز بخوبی عمل نمیکرد لذا او در بسیاری از مواقع با اشیاء واقع در مسیرش تصادم مینمود و بینیاش مرتباً زخمی میشد. "مولی" هیچگاه به مسافرتهای دور نمیرفت زیرا جثه کوچکی داشت و بدین ترتیب کندن زمین برایش بسیار دشوار میگشت. "مولی" غالباً فقط شبها از لانهاش خارج میشد امّا اگر اتفاقاً یکروز از لانهاش بیرون میآمد، حتماً میبایست پلکهایش را کاملاً ببندد تا از چشمانش در مواجهه با نور شدید خورشید محافظت کند.
سرانجام اینکه در کنار جنگل کاج، قدیمیترین دوست موش "گوش بزرگ" یعنی "اولیویای جغد" زندگی میکرد. "اولیویا" درون تنه یک درخت کاج بسیار مرتفع لانه داشت بطوریکه این درخت را جزو بلندترین درختان آن جنگل بشمار میآوردند. "اولیویا" غالباً سرتاسر روزها را درون لانهاش میخوابید سپس زمانیکه تاریکی همه جا را فرا میگرفت، در جستجوی غذا از لانهاش خارج میشد. "اولیویا" یک جغد معمولی نظیر سایر جغدهای شکارچی نبود زیرا او اصولاً از گیاهان تغذیه میکرد. او از زمانیکه "گوش بزرگ" یک موش کوچولو بود، از او مراقبت بعمل میآورد تا طعمه شکارچیان از جمله جغدهای دیگر نگردد.
آن زمان "گوش بزرگ" همواره در نزدیکی مادرش به بازی مشغول میگردید ولیکن وقتی که هوا تاریک میشد، هیچگاه قدرت دیدن هیکل درشت جغدهایی را نداشت که از پشت سرش برای صید او هجوم میآوردند. در چنین مواقعی بود که "اولیویا" قبل از اینکه جغدها دستشان به "گوش بزرگ" برسد، از بالای درخت کاج با سرعتی سرسام آور به پرواز در میآمد، "گوش بزرگ" را از روی زمین میقاپید و جلوی پاهای مادرش در مقابل خانه آنها بر زمین میگذاشت. مادر موش "گوش بزرگ" هیچگاه تا آن زمان شاهد چنین وقایع عجیب و غریبی نبود. او هر دفعه پس از قاپیدن "گوش بزرگ" توسط "اولیویای جغد" از روی زمین بفکر میافتاد که دیگر هیچگاه فرزندش را نخواهد دید. آندو همواره سپاسگزار "اولیویا" میشدند و صمیمانه به دوستی با او ادامه میدادند.
موش "گوش بزرگ" چندین دوست دیگر نیز داشت که غالباً از مسیر خانهاش عبور میکردند. از جملهٔ چنین دوستانی میتوان به "دونالد الاغ" اشاره نمود. "دونالد" در مزرعه ای زندگی میکرد که بلافاصله پس از مزرعه "جیل کشاورز" قرار داشت. او غالباً در کشیدن گاری علوفه پس از برداشت محصول کمک مینمود. "دونالد" هر زمان که وقت میکرد و در صورتیکه دروازه مزرعه را باز گذاشته بودند، به محل "هالیس لین" میآمد تا دوستانش را در آنجا ملاقات کند و با آنها به صحبت بپردازد.
**********
آ آ ه ه ه ...
موش "گوش بزرگ" بدین شکل دهن درّه نسبتاً بزرگی سر داد و بازوانش را پس از برپا خاستن صبحگاهی از یک خواب طولانی شبانه در دو طرف بدنش کِش آورد. او از بستر برخاست، لباسش را پوشید و به نزدیک پنجره رفت تا پردهها را به طرفین بگشاید. او میتوانست خورشید درخشان را قبل از باز کردن پردهها هم ببیند امّا با گشودن پردهها به تماشای آسمان کاملاً آبی پرداخت که حتی ذرّه ای ابر در آن مشاهده نمیشد. پوزخندی از سر خوشنودی و رضایت سراسر صورتش را پوشاند زیرا دقیقاً همان شرایطی را مشاهده میکرد که از مدتها قبل انتظارش را داشت. موش"گوش بزرگ" با خودش اندیشید:
این شرایط برای بر پا کردن یک پیک نیک عالی در کنار دریاچه بسیار ایده آل است. او خیلی سریع صبحانهاش را میل کرد، دوش گرفت و لباسهایش را پوشید آنگاه از خانه خارج شد و مسیر علفزار را در پیش گرفت تا به خانه دوستانش برود.
او ابتدا به خانه "هری جوجه تیغی" رفت و او را صدا کرد: "هری".
موش "گوش بزرگ" همینطور که "هری" را صدا میکرد، شروع به کوبیدن بر درب خانهاش نمود و این چنین ادامه داد: ببین چه روز زیبایی است. من فکر میکنم که بهترین زمان برای رفتن به پیک نیک در کنار دریاچه باشد.
"هری جوجه تیغی" درب خانهاش را به آرامی گشود. او هنوز پیژاما به پا داشت و چشمهایش نیمه باز بودند. "هری" با مشاهده درخشش نور خورشید بفوریت به داخل خانه برگشت تا عینک آفتابیش را بردارد. او لحظاتی بعد برگشت و با دیدن آسمان صاف وآفتابی گفت:
ووو... . حق با شما است دوست عزیز. زمان بسیار خوبی برای پیک نیک رفتن است بنابراین من خیلی سریع آماده خواهم شد.
موش "گوش بزرگ" سپس به دیدار دوستان دیگرش یعنی "فِردی قورباغه"، "هامی همستر"، "مولی موش کور" و "سنجاب خرمایی" رفت. همگی آنها از اینکه آن روز برای پیک نیک رفتن مناسب است، توافق داشتند لذا قرار گذاشتند که یکساعت بعد همدیگر را جلوی خانه موش "گوش بزرگ" ملاقات کنند.
موش "گوش بزرگ" سریعاً به خانه برگشت و چند ساندویچ پنیر خوشمزه درست کرد سپس یک چهارم سیبی را که روز گذشته از زیر درختی پیدا کرده بود، برای پیک نیک برداشت. ساندویچهای تازه عطر خوشایندی داشتند بطوریکه موش "گوش بزرگ" چندین دفعه وسوسه شد تا آنها را بی درنگ در همانجا بخورد. او تمامی غذاهایش را با دقت زیاد داخل کوله پشتیاش جا داد سپس عینک آفتابی و کلاه حصیریاش را برداشت و از خانه خارج شد. درست در همین زمان تمامی دوستانش نیز به وعده گاه جلو خانهاش آمده بودند.
موش "گوش بزرگ" با صدای بلند پرسید: آیا همگی آمادهاید؟
دوستانش نیز یکصدا پاسخ دادند: بله، ما کاملاً آماده هستیم.
آنها میخواستند سراسر حاشیه جنگل و مزرعه را تا بیشه زار کنار دریاچه طی کنند و محوطه ای را که کاملاً بدون درخت و مناسب پیک نیک باشد، انتخاب نمایند. بیشه زار درست در حاشیه دریاچه قرار داشت و مملو از بوتههای وحشی و درختان کم تراکم بود و یکی از دوستان موش "گوش بزرگ" یعنی "اولیویای جغد" در آنجا زندگی میکرد. موش "گوش بزرگ" میدانست که "اولیویا" در آن موقع از روز خوابیده است و به این استراحت شدیداً نیازمند است زیرا سرتاسر شب را باید در جستجوی غذا بیدار بماند و به همین دلیل بود که موش "گوش بزرگ" هیچگاه بخودش اجازه نداد تا "اولیویا" را برای آمدن به پیک نیک دعوت نماید.
محوطه ای که آنها قصد داشتند تا برای برای پیک نیک برگزینند، چندان از بیشه زار مجاور دریاچه فاصله نداشت. "مولی موش کور" بسیار کنُد حرکت میکرد و قدرت بیناییاش در مقابل نور خورشید بسیار ضعیف بود بنابراین "سنجاب خرمایی" اجازه داد تا موش کور تمامی طول مسیر را بر پشتش سوار گردد.
آنها در طول راه به صحبت درباره لحظات خوشی پرداختند که سال قبل در پیک نیک کنار دریاچه داشتهاند. آنها بعد از حدود نیم ساعت به اطراف دریاچه رسیدند و "هری جوجه تیغی" اقدام به پهن کردن یک تخته پتوی پشمی بزرگ بر روی زمین نمود. جملگی تمامی سبدهای پیک نیک را که به همراه آورده بودند، بر روی پتو گذاشتند سپس شیشههای نوشابه را از سبدها خارج ساخته و داخل آب جویباری که به داخل دریاچه میریخت، قرار دادند تا خنک شوند.
آن موقع از روز برای شروع غذا خوردن بسیار زود بود لذا همگی به کنار دریاچه رفتند و در آنجا نشستند درحالیکه پاهایشان را درون آب دریاچه قرار داده بودند. البته به استثنای "فردی قورباغه" که مستقیماً درون آب دریاچه شیرجه رفت و با این کارش آبها را به اطراف پاشید. "فردی" خیلی سریع برای لحظاتی در زیر آبهای دریاچه ناپدید گردید سپس درحالیکه پوزخند میزد به ناگهان از آب بیرون آمد. "فردی" به آنها گفت: بسیار عالی بود، زود باشید و به داخل آب بیائید زیرا دمای آب بسیار مناسب است. آنها همگی سرشان را به نشانه عدم قبول تکان دادند زیرا هیچکدام از آنها قادر به شناکردن نبودند بعلاوه هیچ علاقه ای به خیس شدن بدنشان بجز پاها و یا فقط هنگام شستشوی بدن نداشتند.
بعد از اینکه مدتی گذشت، آنها احساس گرسنگی کردند لذا با همدیگر برای برگشتن به محل غذاها و نشستن بر روی پتو به مسابقه پرداختند تا اینکه به آنجا رسیدند.
موش "گوش بزرگ" ساندویچ پنیرش را از درون کوله پشتی خارج ساخت و قبل از اینکه آنها را لقمه لقمه قورت بدهد به بو کشیدن آنها پرداخت. او سپس گفت:
هوم، عجب بوی خوش آیندی دارند.
"سنجاب خرمایی" هم تعدادی فندق آورده بود که از زمستان گذشته برایش باقیمانده بودند لذا شروع به شکستن آنها کرد.
"هامی همستر" مقداری کاه به همراه داشت که آنها را روز قبل از مزرعه "جیل کشاورز" جمع کرده بود. لذا شروع به جویدن آنها کرد.
"هری جوجه تیغی" تعدادی کرم حشره همراه آورده بود که صبح همانروز از داخل خاک جمع آوری نموده بود. او با خودش اندیشید: عجب آبدار و ترد هستند.
"فردی قورباغه" هیچ نیازی به آوردن نهار نداشت زیرا در مدتی اندک میتوانست غذای خود را به میزان مورد نیاز از حشرات اطراف دریاچه تأمین کند.
موش "گوش بزرگ" به "مولی موش کور" نظر انداخت و او را دستپاچه و شرمنده دید. "مولی" علاوه بر اینکه قدرت بینایی کمی داشت، از حافظه کافی نیز بهره ای نبرده بود لذا اصولاً فراموش کرده بود که چیزی بعنوان غذا همراه خویش بیاورد.
موش "گوش بزرگ" به "مولی" تعارف کرد: آیا چیزی از غذای ما را دوست دارید؟
"مولی" پاسخ داد: نه، خیلی ممنون. من تنها یک چیز را برای خوردن میپسندم و آن کرم خاکی است.
"هری جوجه تیغی" فوراً گفت: کرمهای حشراتی که من همراه آوردهام، کاملاً شبیه کرم خاکی هستند.
"مولی موش کور" پاسخ داد: اوی ...، تو چطور میتوانی چنین چیزهای چندش آوری را بخوری؟ من از خوردن آنها بیزارم. نه، متشکرم. من باید بروم و تعدادی کرم خاکی تازه پیدا کنم.
بنابراین "مولی" شروع به کندن یک حفره در دل زمین کرد یعنی همان کاری که آنرا بسیار خوب آموخته بود لذا در اندک زمانی در داخل زمین ناپدید گردید.
اینک آنچه مهم بود اینکه "مولی" در مسیریابی بواسطه حافظه ضعیفش توانایی کافی نداشت. او آنگاه زمین را بسیار سریع حفر کرد امّا مستقیماً به طرف دریاچه پیش میرفت. این زمان صداهای عجیب و غریبی بگوش آنها رسید که ناگهان فواره آب از محلی که "مولی" شروع به کندن حفره نموده بود، بیرون آمد.
همگی به فواره ای نگاه میکردند که در دل آسمان بالا میرفت. آنها سپس متوجه چیزی شدند که در بالای فواره قرار داشت و آن کسی بجز "مولی موش کور" نبود. "مولی" دائماً فریاد میزد: کمک، کمک، لطفاً مرا از اینجا پائین بیاورید. من از ارتفاع و آب بیزارم.
موش "گوش بزرگ" گفت: چه کاری از دست ما ساخته است؟
"سنجاب خرمایی" پاسخ داد: ما میتوانیم کمک کنیم تا مسیر آب را ببندیم تا جریان آب قطع شود.
"فردی قورباغه" هم گفت: بله، ما اینکار را میتوانیم انجام بدهیم امّا آنوقت "مولی" با سر به زمین میخورد و از همه ما عصبانی میشود.
"مولی موش کور" مجدداً فریاد زد: کمک، لطفاً کمک کنید.
سایرین یکصدا پاسخ دادند: کمی صبر کن. ما در حال چاره اندیشی هستیم.
"مولی" گفت: باشد ولی لطفاً سریع تر چونکه من در اینجا کاملاً خیس شدهام.
درست در همین موقع آسمان به ناگهان تیره و تار شد و همچون سایه ای از ابر بر سطح زمین گسترده شد.
سپس ووو..... ناگهان "مولی" از بالای فواره آّب ناپدید گردید.
آن سایه چیزی بجز "اولیویای جغد" نبود. "اولیویا" که از فراز درخت کاج به اطراف مینگریست، به ناگهان متوّجه اوضاع شده بود آنگاه پرواز کرده و "مولی موش کور" را از بالای فواره با چنگالهایش بنرمی گرفته و بلافاصله بر روی پتوی پیک نیک گذارد و خودش نیز در کنار آنها بر زمین نشست.
موش "گوش بزرگ" گفت: "اولیویا"، اینجا چکار میکنید؟ من فکر میکردم که این وقت از روز را در خواب عمیقی بوده باشید."اولیویا" پاسخ داد: من در خواب شیرینی بودم تا اینکه فریادهای کمک "مولی موش کور" را شنیدم لذا آمدم که ببینم چه اتفاقی افتاده است. "مولی" گفت: "اولیویا" خیلی از شما ممنونم. من بسیار متأسفم که شما را از خواب بیدار کردم.
"اولیویا" گفت: حالا که مرا از خواب بیدار کردهاید، پس باید چیزی بدهید تا بخورم. آنگاه هر یک از دوستان بخشی از غذایی خود را به "اولیویا" دادند تا بخورد و سیر شود.
بعد از اینکه خوردن غذا به انتها رسید، همگی تصمیم گرفتند که به بازی "قایم موشک" بپردازند ولیکن ابتدا توافقاتی لازم بود:
"فردی قورباغه" موافقت کرد که درون آب دریاچه مخفی نشود.
"سنجاب خرمایی" پذیرفت که از درختان مرتفع بالا نرود.
"اولیویای جغد" قبول کرد که در آسمان پرواز ننماید.
"مولی موش کور" هم موافقت کرد که به درون زمین نرود، بخصوص اینکه بدنش خشک باقی بماند و مجدداً در بالای فواره آب جا خوش نکند و داد و فریاد راه نیندازد.
همگی آنها اوقات خوشی را برای پیدا کردن همدیگر سپری کردند. این وضعیت چندان طول نکشید تا اینکه همه آنها بزودی خسته شدند و از پا افتادند لذا تصمیم گرفتند که به چُرت زدن عصرگاهی بپردازند.
مدتی گذشت و خورشید آماده غروب کردن شد بنابراین موش "گوش بزرگ" اعلام کرد که زمان بازگشتن به خانهها فرا رسیده است.
آنها بلافاصله تمامی وسایل پیک نیک را جمع آوری کردند و قدم زنان از مسیری که آمده بودند به سمت خانه موش "گوش بزرگ" راه افتادند. "اولیویای جغد" به حمل کردن "مولی موش کور" در چنگالهایش پرداخت ولی خوشبختانه "مولی" قادر به دیدن زمین از ارتفاع زیاد نبود زیرا قدرت بینایی اندکی داشت وگرنه از ترس به جیغ و فریاد میپرداخت.
وقتی که آنها به خانه موش "گوش بزرگ" رسیدند آنگاه او تمامی دوستانش را به صرف چای و کیک دعوت نمود. آنها گفتند که کاملاً خسته و کوفته هستند ولیکن از لحظات خوشی که در پیک نیک داشتهاند بویژه ماجرای "مولی موش کور" خیلی لذت بردهاند."مولی موش کور" هم گفت که بجز لحظات دلهره آوری که در بالای فواره آب داشته است، به او هم بسیار خوش گذشته است.همگی آنها لحظات خوشی را در پیک نیک به یاد داشتند بطوریکه با یادآوری آنها میخندیدند و امیدوارانه برای پیک نیک بعدی که در سال آینده برگزار میشد، نقشه میکشیدند.■
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.
http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر